eitaa logo
رصدخانه 🔭
143 دنبال‌کننده
146 عکس
11 ویدیو
0 فایل
ما من شیء تراه عینک إلّا و فیه موعظة ... اینجا خلقی به رصد زندگی خود مشغولند. تا به حال ستاره صید کرده ای؟ ☄ ارتباط با ادمین،تبادل و ارسال متون تولیدی: @Ahmad_84
مشاهده در ایتا
دانلود
حقیقت را باید پذیرفت: ما انسانیم! ما، انسان هستیم. احساس داریم، فکر داریم، عادت داریم، علاقه داریم و زود، با پیرامونیاتمان انس می گیریم. در طول سالها، با برخی روحیات، عقد اخوت بسته ایم و عاشقانه برخی دم دستی هایمان را دوست داریم. ما، یک چیز دیگر هم داریم: فکر و سنجش. و همه اینها، که مائیم، ناگهان، یک لحظه، کشتی وجودمان به موجی سنگین برخورد می کند. ناگهان، در یک آذرخش مهیب، نهیب می خوریم که: این چه طرز زندگی است؟! این غریزه پرستی، زیست بدوی و زندگی سطحی، چرا؟! نور چراغ مطالعه خاک خورده مان را روی کتاب وجودمان می اندازیم و بهت زده می گوییم: چقدر بدخط نوشته ایم! چه زشت! اینها را من چرا نوشته ام؟! و چه نامربوط هایی که از دیدن و دیده شدنشان شرممان می آید. و ناگهان، در ما احساس مند، حسی پشیمان از دیروز و امیدوار به فردا قد علم می کند و نعره اصلاح سر می دهد: می سوزانمت! صفحه صفحه ات را خمیر می کنم! یکسال بعد، صفحات بیشتری از کتاب، با همان خط زشت، و همان حرف های کریه نوشته شده است. کتاب، سالمِ سالم، سرجایش نشسته و قلیانش را چاق می کند. چه شد؟! چرا کتاب را نسوزاندم؟! چرا تک تک ورق هایش را خمیر نکردم؟! چون، من، هیچگاه خودسوزی نمی کنم. من هیچگاه خودم را خمیر نمی کنم. آن کتاب بدخط زشت محتوا، جزئی از من است و من، هرگز خودم را به آتش نمی کشم... ما می خواهیم، ساختمان نیمه مخروبه وجودمان را، یکباره خراب کنیم و یک روزه، واحدی کلید نخورده تحویل خودمان بدهیم؛ کاری که هرگز، هرگز نخواهیم کرد. این یکباره خواهی بی فرجام، هیچ چیز را درست نخواهد کرد، که تنها احساس گناهی نامثمر را در دل هایمان بارور می کند. راه دارد؟! راه دارد! " درآغوش کشیدن یکی از سنت های ناب الهی: استدراج " کمِ کم کم، زیاد می سازد. درست که می نمی توانیم تمامی کتاب وجودمان را _خودمان را _ به آتش بکشیم، اما می توانیم پاک کن به دست، خط به خط، ورق به ورق، سفیدش کنیم و هر خطی را که محو کردیم، خطی نو به جایش بکاریم. همه، شنیده ایم که "قطره قطره جمع گردد..." و شاید تکرار کرده باشیم که " قلیل یدوم ..." اما هیچگاه ذهنیتمان را طوری نچیده‌ایم که: می شود روزی ۲۰ دقیقه نهج البلاغه خواند، و صد ها بار خواند... می شود روزی ۵ صفحه، فقط ۵ صفحه قرآن را خواند، و هرسال، سه بار کامل، کلام خدا را نوشید. می شود با یک قاشق کمتر، وزن کم کرد و با روزی ۵ خط نوشتن، نویسنده شد... منکر ضعف های احتمالی اش نیستم، اما کتاب عادت های اتمی نوشته جیمز کلییر را پیشنهاد می کنم مطالعه کنید؛ راهکار های جالب دارد و البته تجربه های موفقی از قلیل یدوم ها... لطفاً، این متن را که خوانده اید، یا باورش کنید، و به در وجودتان به جریانش بیاندازید، یا نپذیریدش و بگویید چرا؛ و نباشید از آنها که هر حرفی را، فقط می شنوند، همین... ✍ | علی فهیمیان 🆔@rasadkhaneh
ماه محرم خیلی به یادت هستم پسر و هر چی به اربعین نزدیک می‌شیم بیشتر ...
مدرسه ملاصادق برگزار می‌‌کند. ⭐️ پویش 🔻 محورهای ادبی پویش: _ _ _ _ _ 🗓 بازه‌ی شرکت در مسابقه: ۲۸ مرداد لغایت ۸ شهریورماه 🎁جوایز: هدایای نقدی و فرهنگی به نفرات برگزیده 👨‍💻ارسال آثار با ذکر تخلص خود به آیدی: @Ahmad_84 🆔️ @rasadkhaneh
⚖انشاءالله متن ها به۳ داور ارائه میشه و هرمتن از۰تا۵ امتیاز، امتیاز میگیرن ✂️معیار های امتیاز دهی: 1⃣روان بودن متن 2⃣سوژه جذاب 3⃣خلاقیت و نوآوری 4⃣موجز بودن متن 5⃣استفاده از علائم نگارشی
نمی‌دانم از رو جوّ است یا از روی عاشقی و دلتنگی! اما سخت دلم هوایتان را کرده. نمی‌دانم از روی حسادت است یا از سر معرفت! اما دوست داشتم جای شما باشم. آدمی ارزش چیزی را که دارا است نمی‌داند. مگر زمانی که از کف بدهد. و نعمت زائر بودن، عظیم نعمتی است. یا لیتنی کنت معکم😊 ✍ #۱ 🆔@rasadkhaneh
عشق به حسین علیه السلام و حماسه پرافتخارش چگونه دل‌های عاشق را روانه کربلا می‌سازد و اربعین را مظهر شکوهی بی‌پایان میکند و جلوه اتحاد و همدلی انسانهای آزادی خواه را رقم میزند؟! قصه از آنجایی شروع می‌شود که حضرت عشق حسین علیه السلام سرور و سالار شهیدان آقا ابی عبدالله تسلی وجود هر انسانی ستو این چقدر گران مایه است که حب حسین علیه السلام در آغازین وجود در دل‌هایمان نهادینه گشت و رفته رفته به آن حب محبوبانه دل بستیم و سرشت به سرشت به سررشته قلب محبوب وصله جان را گماشتیم و به این جان مایه عشق وابسته گشتیم و این جوانه نوظهور بود که از دل مهر پرور نهال شد و محبت حضرت از آن برخاست و درخت پربار معرفت نسبت به اربعین و حماسه بزرگ عاشورا لمس آفتاب مهر را بر خودش دید و این درخت به رسم احترام شاخه‌هایش را فرود آورد و رسم عاشقی به محضر حسین بن علی را به جا آورد و در نهایت از این که در پرتو نور حضرت اباعبدالله نفس می‌کشید سربلندی پیشه کرد و به خود بالید... ✍ #۲ 🆔@rasadkhaneh
آری جلوه ای که اندوه و ماتم قیام خونین حسین علیه السلام و واقعه عاشورا را در اربعین باشکوه و با عظمت به نمایش گذاشته همان ناله‌های محبانی است که ندای برخاسته از سودای دلشان نوحه‌ای است بر حسین علیه السلام و یاران باوفایش و خاندان پاک و اطهر ایشان که حقیقتاً مرثیه سرایی دل در مدح و ستایش دلاور مردی‌ها و ایثار امام بزرگواری چون توست و در غوغای این راهپیمایی عظیم اربعین دسته عزایی بلند است و همه برای نام مبارک اباعبدالله که به بلندای عرش اعلاست، در نوای عاشقی سراپا گوشند و در این میان نغمه خوانانی هستند که با وجود سوگ اندوه بار سر به سکوت آورده‌اند و عشق عزیزی که در حال آنها عزا می‌آورد آنان را به تفکری عمیق درباره فلسفه قیام ارباب بی‌کفن وا می‌دارد آری در هر حال اشک یا سکوت و یا سر به زیر بردن از اندوه و سوگواری همان عشق به وجود مقدس سرور و سالار شهیدان حسین بن علی علیه السلام در قلب‌هاست ✍ #۳ 🆔@rasadkhaneh
عاشق مسیری شدم که توش هم مای بارد و هم مای حار وسیله ای برای محبت کردن است ✍ #۴ 🆔@rasadkhaneh
🧩 تکّه؛ روایت اربعین | قسمت صفر میخواهم اربعینمان را روایت کنم؛ اما انتظار تصویری کامل و یکپارچه را نداشته باشید. شکلات را، یکباره قورت می دهید یا می گذاریدش گوشه دهانتان، تا آرام آرام با آب دهانتان شیرینی اش به خورد جانتان برود؟! تکّه، تکّه های پازلی است که شاید بسته کامل اربعین شناسی تحویلتان ندهد، ولی شاید، پرتو نوری باشد که از لای پرده، به درون اتاق تاریک بتابد... و شما از دیدن ذرات معلق در آن، لبخند بزنید... ✍ علی فهیمیان | #۵ 🆔@rasadkhaneh
چرا آمدم حرم علی(ع)؟ اصلا اگر هیچ چیز هم از مولایم مسئلت نکنم، میام و محبتم را جار میزنم می آیم که بگویم، عاشقتم مولای من! یک سالِ تمام انتظار میکشم و در فراق اعلام محبت میکنم؛ یک بار هم به ایوانت می آیم و میگویم: ای امیر کل جهان، بر قلب من هم حکومت کن؛ نگذار کسی غیر از تو و اولادت، برای خودش جایی در دل من پیدا کند... حالا که محبت خود را که جار زدم، از حضرت، سوالی میکنم: اذن میدهید که یکی از ذره خاک هایی که دلدلت بر آن تاخته، باشم؟ ✍ #۶ 🆔@rasadkhaneh
رصدخانه 🔭
🧩 تکّه؛ روایت اربعین | قسمت صفر میخواهم اربعینمان را روایت کنم؛ اما انتظار تصویری کامل و یکپارچه ر
🧩 تکّه؛ روایت اربعین | قسمت یکم برگشتم. یک دخترک عراقی بود.‌ نه عطری به سمت دستانم آورد، و نه لیوانی. دخترک، پرچم فلسطینی که به کوله ام بسته بودم را بالا آورد، بوسش کرد و بعد رو به من، ابراز محبتش به آن پرچم. لبخند زدم. تعجب دارد مگر؟! شاید خودش را خواهر دخترکان فلسطینی محاصره شده می داند. کسی چه می داند؟! ✍ علی فهیمیان | #۷ 🆔@rasadkhaneh
کلی گشتی تا جا گیرت بیاد ؟ یه جا گیرت اومده به اندازه دو نفر ؟ حیفه از دستش بدی ؟ پهن تر میشینی تا کس دیگه ای جاتو تنگ نکنه ؟ پس مرام حسینیت کو رفیق ؟ همونطور که تو کلی اذیت شدی واسه پیدا کردن جا ، بقیه هم اذیت میشن یکم جمع تر بشینی، هم یه نفر دیگه کمتر اذیت میشه هم ازت راضیه ✍ #۸ 🆔@rasadkhaneh
رصدخانه 🔭
🧩 تکّه؛ روایت اربعین | قسمت یکم برگشتم. یک دخترک عراقی بود.‌ نه عطری به سمت دستانم آورد، و نه لیو
🧩 تکّه؛ روایت اربعین | قسمت دوّم _ اخوی بسم الله! شروع کن یه چیزی بخون! جرقّه، کافی بود. خوش صدایمان، شروع کرد به خواندن. سینه می زدیم و تکرارش می کردیم. آرام آرام زیاد شدیم و طنین سینه زنی مان، بیشتر. ما ایرانی می خواندیم، و عراقی ها به سینه می کوبیدند. به خودمان که آمدیم، شده بودیم یک رخداد. یک اتفاق. یک موج‌ ْحال خوب... ✍ علی فهیمیان | الرحیل #۹ 🆔@rasadkhaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زئران ارباب را در موکب خنک میکند سریع در حال چرخیدن است وظیفه مهمی گردنش است زندگی ام شده است شبیه این پنکهٔ سقفی... هرزگاهی در سرعت روند زندگی و سرمستی در طول آن، باید از سرعت آن بکاهم. چرا؟ تا خوب نگاه کنم دقیق با جزئیات خودم را مثلا بببنم چه مارکی هستم؟ وظایفم را ببینم چقدر دارم زوار ارباب را خنک میکنم؟ ببینم روزانه چند زائر با لبخند رضایت از موکب بیرون میروند؟ مشکلاتم را خوبی هایم را برای سرعت گرفتن، باید ابتدا رفت روی سرعت گیر! 🆔@rasadkhaneh
رفیق حواست باشه اگر گشنته و کسی بهت غذا تعارف کرد، بردار و بخور، نوش جونت اگر گشنه نیستی، هر چقدر تعارف کردن برندار وقتی با شکم سیر غذا میگیری، نتیجش میشه این غذا های نصفه و نیمه کنار جاده این کار اسرافه عزیزم امام حسینی بودن فقط سینه زدن و گریه کردن و قدم زدن نیست باید زندگی کرد ✍ 🆔@rasadkhaneh
🧩 تکّه؛ روایت اربعین | قسمت سوّم محکم جلویمان ایستاده. هر دو دستش، مای بارد های مکعبی است. رد می شوم و "شکرا حبیبی" ای تقدیمش می کنم. تسلیم نمی شود. باز چند قدم جلوتر راهمان را می بندد. تشنه ام نیست. باز هم با لبخند از کنارش رد می شوم. کوتاه می آید و می رود پی صید بعدی اش. من و او، چه نسبتی داریم؟! هیچ. شاید، شاید دیگر تا آخر دنیا همدیگر را نبینیم، و اگر هم ببینیم، نخواهیم شناخت. چه چیز، غریبه ای را که تنها یکبار، در این نقطه جغرافیایی می بینی، اینقدر برایت عزیز می کند؟! 🖋 علی فهیمیان | 🆔@rasadkhaneh
وقتی هدف وسیله رو توجیه میکنه 😅 بالاخره بعضی جاها درسته دیگه 😊 پ ن : استفاده از عروسک باربی برای تمثال حضرت علی اصغر ✍ 🆔@rasadkhaneh
اربعین امسال عجیب بوی دلتنگی میداد ... بوی غربت🕯 کنار تک تک قدم ها زائرا و توی لحظه لحظه این پیاده روی جای خالی یک خادم احساس میشد اینبار به جای « سید ابراهیم » ، تصویر « شهید رئیسی » خودش رو به جاده نجف کربلا رسونده بود 🖤 مظلومیت تو نگاه این مرد موج میزد ؛ حتی در قاب تصاویر و پیکسل و بنر و ... هنوز باورم نمیشه !! دلم براش تنگ شده 🥺💔 بغض گلوم رو گرفته ... ): بیش از این حرفی برای گفتن نیست . ✍ 🆔@rasadkhaneh
🧩 تکّه؛ روایت اربعین | قسمت چهارم پُری؟! دیگر نمی توانی بخوری؟ کم خورده ای و کلاً می خواهی در این مسیر سَبُک باشی؟! عصیر پودری طبیعی نما را دوست نداری؟ برنج و لوبیا میلت نمی رود؟ بخواهی نخود آب را از دستش بگیری، عقب می مانی؟ باشد! نگیر! نمان! ولی سنگ هم نباش! طوری از کنارش رد نشو که موجودیتش را، حال خوبش را، عشقش به حسین را نادیده بگیری. در چشمانش نگاه کن. لبخند بزن. کمی سرت را تکان بده. دستت را بالا بیاور. _ "شکراً حبیبی!" آفرین! حالا بهتر شد! ✍ علی فهیمیان | 🆔@rasadkhaneh
گرد و خاک؛ گردو خاک برخاسته از حرکت زوار، زیر آفتاب گرم مرداد می درخشد و بر چهره ها می نشیند. لابلای مداحی های متنوع عراقی، ضرباهنگ ممتد گام های خسته به گوش می رسد. کمی آن طرف تر، در پناه خیمه ای خنک، صفی از خدام، گرم نوکری هستند. خیمه، دریایی است که منتهای چشمه ی عشاق به آن می انجامد. خیمه ای که عمود هایش بر شانه های عکس شهیدان استوار شده و پرچم سرخ سید الشهدا بر فراز قله ی آن، خلوص و استقامت را به قلب میهمانان می تاباند. دیوار ها مزین به پرچم های مقاومتند... خب، می دانید؛ پرچم یا حسین که همیشه تک رنگ نیست! :) گاهی هم مثلثی قرمز میان سبز و سفید و مشکی، نام حسین را فریاد می زند نه تنها پرچم ها؛ که تک تک اجزای خیمه... شب های خیمه ی ما، با عزای ابا عبد الله عجین گشته و گوش منگوله های آویخته بر دیوار، به نوای حسین حسین عادت کرده است. به تماشای لحظاتی که دست ها به هم زنجیر شده و دلها، تنور پخت و پز نان وفا می گردند. اینجا همه چیز گرم است. غذا، هوا، نوا .  و هر بار هلا بالزوار ابوالسجاد خادمین خبر از دلهایی می دهد که شبیه روغن سیب زمینی ها در جوش و گدازند. تفضل فینگر و بطاطا می گویند و من، لبیک یا حسین می شنوم... دم و بازدم خدام خیمه، محبت است و اشک در رگ ها جاریست که از چشم ها قطرات شوق ساطع می شود. اینجا تجلی مهر است که پذیرای جان خستگان و لب تفتیده ی تشنگان خورشید است. صاحب خوان و خیمه، ارباب ماست. و زندگی واقعی، زیر سایه ی همین خیمه است که جریان پیدا می کند... ✍ 🆔@rasadkhaneh
🧩 تکّه؛ روایت اربعین | قسمت پنجم به شلوغی ها که می رسیدیم، خیلی ها بر می گشتند و نگاهمان می کردند. شاید برایشان جالب بودیم: یک گروه جوانِ پرچم فلسطین ْبر کوله که همخوانی می کردند: السلام علیک یا اباعبدالله و علی الارواح التی... به سمت حسین حرکت می کردیم، و چه بهتر از سلام بر حسین، آنطور که هست؟! زیارت عاشورای جمعی، همراه صد لعن و صد سلام... ✍ علی فهیمیان | 🆔@rasadkhaneh
خب داریم کم کم به پایان پویش نزدیک می‌شیم🥲 . در حال ارسال متن ها به ۳ داوری هستیم که قولشون رو داده بودیم. و انشاءالله پایان پویش🌿 . التماس دعا🌱
جمعه ۲ شهریور ۱۴۰۳ از هر سو می آیند.. گویی از زمین آدم می جوشد و از آسمان کسانی فرود می‌آیند. من در این میان از همه خسته ترم. خورشید کربلا هم حرارت خاصی دارد. لحظه ای کناری می‌ایستم تا در این سیل جمعیت اصحاب کاروان خود را پیدا کنم... این همه انسان چطور در این شهر جا میشوند!؟ خیره به دور یک بومی عراقی را میبینم که دشداشه و سربند عربی بر سر دارد... پاهای بی حس و ناتوانم را به دنبال او میکشم؛ چرا که فکر میکنم بومیان عراقی راه نزدیک‌تری را به حرم سراغ دارند... آهسته از پلی بالا میرویم نگاهم به دور دست است که از او سوال میکنم: - أین أنت ذاهب؟ بکجا میروی؟ + من به دنبال حقیقت آمده‌ام... - چه خوب! من هم میخواهم حقیقت را پیدا کنم پس هر دو به دنبال یک چیز هستیم... جمعیت هر لحظه ما را به سویی میکشاند بعد می‌پیچیم به سوی بازاری که از دور، حرم معلوم است. دیگر نه توان دارم ، نه حوصله. دوست دارم گوشه ای دراز بکشم و بخوابم. به سختی گام بر میدارم جمعیت فشرده میشود و نفسم بند می‌آید، بالاخره از بازرسی می‌گذریم و پا به شارع قزوین میگذاریم. با دیدن تابلوی هتلِ جواهر از عرب بومی سوالی می پرسم که؛ مگر حقیقت اینجاست؟! +آره همینجاست. بعد از دقایقی یک عرب قد بلند و قوی هیکل که در صندلی پادشاهی خود لَم داده را به من معرفی میکند که: - اینم از آقای حسنْ حقیقت... با جواب ش گویی زمین دهان باز کرده سعی میکنم خود و دردهایم را فراموش کنم. گیج و منگ به راه میزنم تا در انبوه جمعیت، حسین گویان پا در جادهٔ حقیقت فرو بَرم تا حقیقت واقعی را بیابَم... 🆔@rasadkhaneh