eitaa logo
🌹رستگاران 🌹
529 دنبال‌کننده
9.2هزار عکس
3.2هزار ویدیو
11 فایل
و تا ابد به آنانکه پلاکشان را از گردن خویش درآوردند تا مانند مادرشان گمنام و بی مزار بمانند مدیونیم … دوستان عزیز برای اشتراک گزاری خاطرات وتصاویرگرانقدر شهدا به آیدی زیر مراجعه کنید @Malek53 درصورت تمایل تبادل انجام میشود
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴🌻🍀🌻🍀🌻🌴 🌹گفتم: یا صاحب الزمان بیا 🍃گفت: مگر منتظری 🌹گفتم: بله آقا منتظرم 🍃گفت: چه انتظاری نه ڪوششی نه تلاشی فقط می گویی آقا بیا 🌹گفتم: مگر بد است آقا 🍃گفت: به جدم حسین هم گفتن بیا اما وقتی آمد_ڪشتنش 🌹گفتم : پس چه ڪنیم 🍃گفت: مرا بشناسید 🌹گفتم: مگر نمی شناسیم 🍃گفت : اگر می شناختید ڪه این طور گناه نمیڪردید 🌹گفتم : آقا تو ما را می بخشی ؟ 🍃 گفت: من هر شب برای شما تا صبح گریه میڪنم 🌹گفتم: آقا چه ڪنم به تو برسم؟ 🍃گفت: ترڪ محرمات... انجام واجبات... همین کافیست 💠کانال_ما_رابه_اشتراک_ بگذارید👇👇 @rastegarane313
🌴🌺🌼💐🌼🌺🌴 باید، که دست از برداریم مایی، که ادعای داریم از خوب و بد ما معلوم است امام عصر یا 🌺 💠کانال_ما_رابه_اشتراک_ بگذارید👇👇 @rastegarane313
__ میگن‌چرا‌میخوای شهید‌شی؟! میگہ‌دیدید‌وقتی یہ‌معلم‌رو‌دوست‌داری خودتو‌میڪشی تو‌کلاسش‌نمره²⁰بگیری ولبخندرضایتش‌دلت‌روآب‌ڪنہ؟! منم دلم‌برالبخندخدام‌تنگ‌شدھ .. میخوام‌شاگرد‌اول‌ڪلاسش‌بشم _شھید‌حمیدسیاهڪالی مرادی_ 💠کانال_ما_رابه_اشتراک_ بگذارید👇👇 @rastegarane313
حواسشان به ما هست! شاهدند و می‌بینند شهدا را می‌گویم ... 💠کانال_ما_رابه_اشتراک_ بگذارید👇👇 @rastegarane313
💐🌼🌺🍀🌺🌼💐 ای بهانه ترین خواهش دلم فڪری بڪن برای من و آتش دلم دست ادب به سینه ی می‌زنم حضرت آرامش دلم روشنیِ دیده‌ی احرار ... 💠کانال_ما_رابه_اشتراک_ بگذارید👇👇 @rastegarane313
🌺🌸💐🍀💐🌸🌺 به روي نديده ات قسم چشمان عاشقم در پي واژه اي مي گردند تا را صدا كنند ... اما چه كند واژه ها و چه بي معناست هر واژه اي در برابر معناي وجودت ... از « م » مي چينم ... از « ه » را ... از « د » را ... و از گمگشته « ي » را ... و گاهي كه به اندازه ي تمام غروب ها مي گيرد ... و من از تراكم سياه ابرها مي ترسم ... و هيچ كس از تو نيست صدا مي زنم ... كجاست آن گمگشته مهرباني كه چراغ هدايت به دست در زمين دادگري كند ؟ كجاست ... ؟ مرا در ياب ... در هستم و خواهم بود ... بيا ... بيا ... دل شكسته ام را به تو مي سپارم ... دلدارم تو باش 💠کانال_ما_رابه_اشتراک_ بگذارید👇👇 @rastegarane313
💐🌼🌺🍀🌺🌼💐 گر چه پشت لبش تازه سبز شده بود اما کاری که کرد نشون داد که دلش خیلی وقته که سبزه. یوسف یه دایی داشت . دایی هر چند وقتی به فامیل ها سر می زد، آخه نماینده مجلس بود و بیشتر اوقات دنبال کار مردم. یوسف دایی رو خیلی دوست داشت ولی تا حالا حتی جرأت نکرده بود یک کلمه باهاش حرف بزنه. اون روز هم دایی اومده بود به فامیل ها سر کشی کنه، یوسف که خودش رو از قبل آماده کرده بود، با یه کاغذ تو دستش تو کوچه به دیوار خونه تکیه داده بود . مثل همیشه سرش پایین بود و کف کوچه رو کنکاش می کرد. دایی رسید به خونه یوسف، یوسف هیجان زده بود، به سختی آب دهانش رو قورت داد، عرق کرده بود، آروم به دایی گفت دایی سلام. دایی با تعجب از پیشدستی یوسف تو سلام، جواب سلامش رو داد. گفت : چیه چرا تو کوچه ایستادی؟ یوسف مطمئن بود، تصمیمش رو گرفته بود، آهسته به دایی گفت دایی یه کاری باهاتون دارم. دایی به رسم شوخی محکم به پشت یوسف زد و گفت بفرما در خدمتیم. ... دایی ، می خوام برم جبهه، گفتن باید بابام این رضایتنامه رو امضا کنه ولی هر چی می گم، می گه " نه ؛ تو بچه ای ". شما بهش بگین بزاره برم، من قول می دم مواظب باشم . نمی دونم دایی برق تو چشمای یوسف رو دیده بود یا نه، با مهربونی به یوسف گفت دایی جون باشه من با بابات صحبت می کنم، می گم که این مرد می خواد مرد شدنش رو نشون بده. یوسف خوشحال شد، اگه از دایی خجالت نمی کشید همونجا می پرید تو بغل دایی، به سختی خودش رو کنترل کرد. دایی وارد خونه شد، بعد از نیم ساعت در خونه باز شد. دایی داشت بند کفشهاش رو می بست، پاش رو که بیرون گذاشت یوسف پرید جلو . چی شد!! چی شد!! دایی؟!! دایی اما به آرامی گفت : انشاء الله با اولین اعزام تو هم می شی یه بسیجی . دایی نمی دونست که یوسف با اولین اعزام قراره یه پرنده بشه، قراره یه بهشتی بشه. دو سه روز بعد ثبت نام شروع شد، هفته بعد بود که یوسف خجالتی ما، درب تک تک خونه ها رو زد، از همه خداحافظی کرد، از کسایی که تا حالا حتی سلام بلند از اون نشنیده بودند و فردای اون روز اعزام شد. یک ماه نشد که خبر رسید یوسف بر اثر اصابت تیر مستقیم شده و جنازه اش هم تو جبهه مقدم مونده. یعقوب برادر یوسف به منطقه رفت و مدت ها به دنبال جنازه یوسف گشت ولی پیداش نکرد، انگار آب شده بود رفته بود تو زمین. تا اینکه بعد از سه چهار ماه خبر رسید جنازه یوسف پیدا شده. یوسف عاشق بود ولی به خاطر وضع زندگی و ... تا روز که 16 سالش شده بود هنوز نتونسته بود بره زیارت. اما عاشقی رسم عجیبی داره، بچه های مشهد جنازه یوسف رو اشتباهاً به جای یکی از منتقل کرده بودن مشهد و دور ضریح آقا طواف داده بودن، بعد که خانواده مشهدی تحویلش گرفتن دیدن که این اونها نیست. با پیگیری های یعقوب، یوسف به زادگاهش (روستای کهن آباد بخش آرادان شهرستان گرمسار) برگشت و الان سال هاست که یوسف، مرد کوچک روستای ما مردانه در ورودی روستا و در گلزار زنده و بیدار منتظر کسیه که میاد و یوسف دوباره مرد شدنش رو در رکاب اون ثابت می کنه . شادی روح و 💠کانال_ما_رابه_اشتراک_ بگذارید👇👇 @rastegarane313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 عجب مداحی پر مغزی برای شهید رئیسی خونده....👌👌❤️ 🌹خادم ملت یعنی آخرش مثل حسین تنها/ تنت بمونه شب توی صحرا... 🤲 💠کانال_مارا_به_اشتراک_بگذارید👇👇 @rastegarane313
🌺🌼💐🍀💐🌼🌺 صبحت بخیر آقاے من 💐 دیر گاهیست که ما 🍀تشنه ی دیدار تو ایم 💐 قد رعنا بنما 🍀جمله خریدار تو ایم 💐 گر چه با دست و زبان 🍀موجب آزار توایم 💐 نظرے 🍀ما همگے خار تو ایم 💠کانال_ما_رابه_اشتراک_ بگذارید👇👇 @rastegarane313
🥀🕊🌴🌹🌴🕊🥀 می‌آیی و می‌بینم بازمی‌آیند و روایت می‌کند نهایی را... 💠کانال_ما_رابه_اشتراک_ بگذارید👇👇 @rastegarane313
آنها داشتند... من دارم... آنان چفیه می بستند تا بسیجی وار بجنگند… من چادر می پوشم تا زهرایی زندگی کنم… آنان چفیه را خیس می کردند تا نَفَس هایشان آلوده ی شیمیایی نشود… من چادر می پوشم تا از نفَسهای آلوده دور بمانم… آنان موقع نماز شب با چفیه صورت خود را می پوشاندند تا شناسایی نشوند… من چادر می پوشم تا از نگاه های حرام پوشیده باشم… آنان چفیه را سجاده می کردند و به خدا می رسیدند … من با چادرم نماز می خوانم تا به خدا برسم… آنان با چفیه زخم هایشان را می بستند … من وقتی چادر ی می بینم یاد زخم پهلوی مادرم می افتم… آنان سرخی خونشان را به سیاهی چادرم امانت داده اند… من چادر سیاهم را محکم می پوشم تا امانتدار خوبی برای آنان باشم… 💠کانال_مارا_به_اشتراک_بگذارید👇👇 @rastegarane313