eitaa logo
🌹رستگاران 🌹
592 دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
4هزار ویدیو
29 فایل
و تا ابد به آنانکه پلاکشان را از گردن خویش درآوردند تا مانند مادرشان گمنام و بی مزار بمانند مدیونیم … دوستان عزیز برای اشتراک گزاری خاطرات وتصاویرگرانقدر شهدا به آیدی های زیر مراجعه کنید @Malek53 @Alignb درصورت تمایل تبادل انجام میشود
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🌼🌺🍀🌺🌼💐 در شگفتم که چگونه کسیکه دنیا را آزموده و تغییرات آن را به چشم خود دیده باز دل به دنیا میبندد. 📚 بحار الانوار ، جلد ۷۵ ، صفحه ۴۵۰ بگذارید👇👇 @rastegarane313
💐🌼🌺🍀🌺🌼💐 گر چه پشت لبش تازه سبز شده بود اما کاری که کرد نشون داد که دلش خیلی وقته که سبزه. یوسف یه دایی داشت . دایی هر چند وقتی به فامیل ها سر می زد، آخه نماینده مجلس بود و بیشتر اوقات دنبال کار مردم. یوسف دایی رو خیلی دوست داشت ولی تا حالا حتی جرأت نکرده بود یک کلمه باهاش حرف بزنه. اون روز هم دایی اومده بود به فامیل ها سر کشی کنه، یوسف که خودش رو از قبل آماده کرده بود، با یه کاغذ تو دستش تو کوچه به دیوار خونه تکیه داده بود . مثل همیشه سرش پایین بود و کف کوچه رو کنکاش می کرد. دایی رسید به خونه یوسف، یوسف هیجان زده بود، به سختی آب دهانش رو قورت داد، عرق کرده بود، آروم به دایی گفت دایی سلام. دایی با تعجب از پیشدستی یوسف تو سلام، جواب سلامش رو داد. گفت : چیه چرا تو کوچه ایستادی؟ یوسف مطمئن بود، تصمیمش رو گرفته بود، آهسته به دایی گفت دایی یه کاری باهاتون دارم. دایی به رسم شوخی محکم به پشت یوسف زد و گفت بفرما در خدمتیم. ... دایی ، می خوام برم جبهه، گفتن باید بابام این رضایتنامه رو امضا کنه ولی هر چی می گم، می گه " نه ؛ تو بچه ای ". شما بهش بگین بزاره برم، من قول می دم مواظب باشم . نمی دونم دایی برق تو چشمای یوسف رو دیده بود یا نه، با مهربونی به یوسف گفت دایی جون باشه من با بابات صحبت می کنم، می گم که این مرد می خواد مرد شدنش رو نشون بده. یوسف خوشحال شد، اگه از دایی خجالت نمی کشید همونجا می پرید تو بغل دایی، به سختی خودش رو کنترل کرد. دایی وارد خونه شد، بعد از نیم ساعت در خونه باز شد. دایی داشت بند کفشهاش رو می بست، پاش رو که بیرون گذاشت یوسف پرید جلو . چی شد!! چی شد!! دایی؟!! دایی اما به آرامی گفت : انشاء الله با اولین اعزام تو هم می شی یه بسیجی . دایی نمی دونست که یوسف با اولین اعزام قراره یه پرنده بشه، قراره یه بهشتی بشه. دو سه روز بعد ثبت نام شروع شد، هفته بعد بود که یوسف خجالتی ما، درب تک تک خونه ها رو زد، از همه خداحافظی کرد، از کسایی که تا حالا حتی سلام بلند از اون نشنیده بودند و فردای اون روز اعزام شد. یک ماه نشد که خبر رسید یوسف بر اثر اصابت تیر مستقیم شده و جنازه اش هم تو جبهه مقدم مونده. یعقوب برادر یوسف به منطقه رفت و مدت ها به دنبال جنازه یوسف گشت ولی پیداش نکرد، انگار آب شده بود رفته بود تو زمین. تا اینکه بعد از سه چهار ماه خبر رسید جنازه یوسف پیدا شده. یوسف عاشق بود ولی به خاطر وضع زندگی و ... تا روز که 16 سالش شده بود هنوز نتونسته بود بره زیارت. اما عاشقی رسم عجیبی داره، بچه های مشهد جنازه یوسف رو اشتباهاً به جای یکی از منتقل کرده بودن مشهد و دور ضریح آقا طواف داده بودن، بعد که خانواده مشهدی تحویلش گرفتن دیدن که این اونها نیست. با پیگیری های یعقوب، یوسف به زادگاهش (روستای کهن آباد بخش آرادان شهرستان گرمسار) برگشت و الان سال هاست که یوسف، مرد کوچک روستای ما مردانه در ورودی روستا و در گلزار زنده و بیدار منتظر کسیه که میاد و یوسف دوباره مرد شدنش رو در رکاب اون ثابت می کنه . شادی روح و بگذارید👇👇 @rastegarane313
🌺🍃🍀🌺🍃🍀🌺 هر روز كار خودمان را با توسل به یكی از چهارده معصوم شروع می‌كردیم. آن روز دل‌ها به سمت رفت. همه خود را پشت آقا حس می‌كردند. بعد از ذكر توسل حركت بچه‌ها شروع شد. شرهانی در آن روز گوشه‌ای از خاك خراسان شده بود. روی همه لب‌ها ذكر مقدس هشتم بود. پس از ساعتی تلاش، اولین خودش را نشان داد. با جستجوی بسیار تمام از خاك خارج شد. اما هر چه گشتیم از خبری نبود. بچه‌ها می‌گفتند: ، رمز حركت امروز نام مقدّس شما بود. خودتان كمك كنید. یك دفعه كاغذی از داخل جیب این گمنام پیدا شد. بعد از گذشت سال‌ها قابل خواندن بود. روی آن فقط یك بیت شعر نوشته شده بود : هركس شود بیمار رضا(ع) والله شود دلدار خدا یك بار دیگر رمز حركت ما نام مقدّس انتخاب شد. از صبح تا عصر جستجو كردیم هفت پیدا شد. گفتیم حتماً باید دیگری پیدا شود. رمز حركت امروز ما نام مقدّس هشتم بوده ، اما هر چه گشتیم دیگری پیدا نشد. خسته بودیم و دلشكسته. لحظات غروب بود. گفتند: امام جماعت یكی از مساجد شیعیان عراق در نزدیكی مرز با شما كار دارد! به نقطه مرزی رفتیم. ایشان را پیدا كرده و برای تحویل آورده بود. لباس بسیجی بر تن بود. با آمدن او هشت روز توسّل به امام هشتم كامل شد. اما عجیب‌تر جمله‌ای بود كه بر لباس نوشته شده بود. همه با دیدن لباس او اشك می‌ریختند. بر پشت پیراهنش نوشته شده بود : بگذارید👇👇 @rastegarane313
🌺🌼💐🍀💐🌼🌺 حُر انقلاب اسلامی کاباره را رها کرد، عصر بود که آمد خانه، بی مقدمه گفت : پاشین! پاشین وسایلتون رو جمع کنید می خوایم بریم مشهد! مادر با تعجب پرسید : مشهد! جدی می گی! گفت : آره بابا، بلیط گرفتم، دو ساعت دیگه باید حرکت کنیم. باور کردنی نبود، دو ساعت بعد داخل اتوبوس بودیم، در راه مشهد، مادر خیلی خوشحال بود. خیلی را دعا کرد، چند سالی بود که مشهد نرفته بودیم. فردا صبح رسیدیم مشهد، مستقیم رفتیم حرم، سریع رفت جلو، با آن هیکل همه را کنار زد و خودش را چسباند به ضریح، بعد هم آمد عقب و یک پیرمرد را که نمی توانست جلو برود را بلند کرد و آورد جلوی ضریح . عصر همان روز از مسافرخانه حرکت کردم به سوی حرم . زودتر از من رفته بود، می خواستم وارد صحن اسماعیل طلائی شوم، یکدفعه دیدم کنار درب ورودی روی زمین نشسته، رو به سمت گنبد، آهسته رفتم و پشت سرش نشستم، شانه هایش مرتب تکان می خورد، حال خوشی پیدا کرده بود. خیره شده بود به گنبد و داشت با آقا حرف می زد. مرتب می گفت : خدا، من بد کردم، من غلط کردم، اما می خوام توبه کنم. خدایا منو ببخش! یا امام رضا(ع) به دادم برس، من عمرم رو تباه کردم. اشک از چشمان من هم جاری شد. یک ساعتی به همین حالت بود، توی حال خودش بود و با آقا حرف می زد. دو روز بعد برگشتیم تهران، در مشهد واقعاً کرد و همه خلافکاری های گذشته را رها کرد. بگذارید👇👇 @rastegarane313
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 درخواست‌ از . داداش مهدی خیلی دلداده امام رضا(ع) بود یه روز که عازم مشهدالرضا(ع) بودیم بهم گفت: می دونی چطوری باید زیارت کنی و از آقا حاجت طلب کنی؟ گفتم: چطور؟ گفت: باید دو زانو رو به روی ضریح بشینی و سرت رو کج کنی ، خیلی به آقا التماس کنی تا حاجتت رو بده ، زود بلند نشی بری... فکر می‌کنم برات شهادتش رو هم همینجوری از امام رضا (ع) گرفت ، چون قبل از آخرین سفر به سوریه ، رفته بود پابوس امام رضا (ع) و... بگذارید👇👇 @rastegarane313
🥀🕊🌹🕊🌹🕊🥀 بود یه نوار روضه زیر و روش کرد. بلند شد اومد ... یه روز به فرماندمون گفت: من از بچگی نرفتم، می ترسم بشم و رو نبینم... یک 48 ساعته به من مرخصی بدین برم زیارت کنم و برگردم... اجازه گرفت و رفت دو ساعت توی زیارت کرد و برگشت ... توی اش نوشته بود: در راه برگشت از توی ماشین خواب رو دیدم... بهم فرمود: اگر همینطور ادامه بدهی خودم میام می برمت... یه قبری برای خودش اطراف پادگان کنده بود... نیمه شبا تا می خوابید داخل قبر می کرد و میگفت:یا منتظر وعده ام... چشم به راهم نذار... توی ساعت ، روز و مکان رو هم نوشته بود... که شد، دیدیم حرفاش درست بوده دقیقا توی روز،ساعت و مکانی شد که تو اش نوشته بود! بگذارید👇👇 @rastegarane313
🌹🌴💐🍀💐🌴🌹 اذا زالَ الشَّهیدُ مِن فَرَسِه بِطعنَه اَو بِضَربَه لَم یَصِلُ الی الارض حتّی یَبعثَ عزّوجل زَوجَتَهُ مِن الحُور العیِنِ فَتُبَشِّرهُ بِما اعدَّالله عَزّوجل لَهُ منَ الکرامَه وقتی شهید در اثر تیر یا ضربت از مرکبش می افتد هنوز به زمین ترسیده خداوند متعال زوجه حورالعین او را به نزدش حاضر می کند تا مقامات و کراماتی که خدای متعال برایش آماده کرده به وی مژدگانی بدهد. 📚 مستدرک ، ج۱۱ ، ص۱۱ بگذارید👇👇 @rastegarane313
من زار قبرالحسین (ع) بشط الفرات کان کمن زار الله. کسی که قبر امام حسین علیه السلام را در کرانه فرات زیارت کند، مثل کسی است که خدا را زیارت کرده است. بگذارید👇👇 @rastegarane313
🏴🌹🕊🥀🕊🌹🏴 که ندارد پناه میخواهی؟ مراکه هیچ ندارم جز میخواهی؟ توخودکه از دل همیشه باخبری جز دیده چه دارم؟ گواه میخواهی؟ کناروگوشه ی نوشته اند بیا و تشنه ی ، روسیاه میخواهی؟ بگیر و به دورسرت بچرخانم مرا به قیمت سیاه میخواهی؟ تصدق سرتان میشوم دل شکسته و غرق میخواهی شهادت غمبار امام عاشقی و مهربانی به پیشگاه و نایب برحقش و شیفتگان حضرتش تسلیت باد . بگذارید👇👇 @rastegarane313
🌹🕊🏴🥀🏴🕊🌹 سال ۱۳۶۴ بود که از جبهه مرخصی اومد قم. بهم گفت: بابا! خیلی وقته حرم نرفتم ، دلم خیلی برای آقا تنگ شده. گفتم: حالا که اومدی مرخصی برو، گفت: نه، حضرت امام که نایب است ، فرموده : جوان ها جبهه ها را پر کنند. زیارت برام مستحبه اما اطاعت امر نایب لازم و واجبه. من باید برگردم جبهه؛ نمی توانم؛ ولو یک نفر، ولو یک روز و دو روز! امر زمین می مونه. گفتم: خوب برو جبهه، و او رفت. عملیات والفجر هشت با رمز یا فاطمة الزهرا (سلام الله علیها) شروع شد و توی عملیات به رسید. به ما خبر دادندکه پیکر پسرتون اومده معراج اهواز ولی قابل شناسایی نیست. خودتون بیایید و شناسایی کنید. رفتیم معراج و دو روز تمام گشتیم اما پیکر پیدا نشد.نشستم و شروع به کردن کردم که یکی زد روی شونه ام و گفت: حاج آقای ترابیان عذرخواهی می کنم، ببخشید؛ پیکر اشتباهی رفته دور ضریح آقا طواف کرده و داره برمی گرده. گفتم: اشتباهی نرفته او عاشق بود. راوی : شادی روح و بگذارید👇👇 @rastegarane313
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 درخواست‌ از . داداش مهدی خیلی دلداده امام رضا(ع) بود یه روز که عازم مشهدالرضا(ع) بودیم بهم گفت: می دونی چطوری باید زیارت کنی و از آقا حاجت طلب کنی؟ گفتم: چطور؟ گفت: باید دو زانو رو به روی ضریح بشینی و سرت رو کج کنی ، خیلی به آقا التماس کنی تا حاجتت رو بده ، زود بلند نشی بری... فکر می‌کنم برات شهادتش رو هم همینجوری از امام رضا (ع) گرفت ، چون قبل از آخرین سفر به سوریه ، رفته بود پابوس امام رضا (ع) و... 💠 بگذارید👇👇 @rastegarane313
وقتی مهدی موعود ظهور ڪند چنان گشایشى بر مردم مى رسد ڪه مردگان آرزوی زندگى دوباره مى ڪنند . 📙غیبة طوسى ، صفحه ۲۶۸ 💠کانال_ما_رابه_اشتراک_ بگذارید👇👇 @rastegarane313
🥀🌴🌹🕊🌹🌴🥀 قیام گرگان، ۷۷ روز قبل از پیروزی انقلاب اتفاق افتاد که در آن اهالی گرگان، بندرگز، کردکوی، علی آباد و تعدادی از ترکمن‌های منطقه در اعتراض به جنایت ۲۹ آبان حکومت شاهنشاهی در یورش به صحن و به رساندن زائران به خیابان های گرگان آمده و علیه رژیم تظاهرات کردند. واکنش ماموران ژاندارمری به معترضان تیراندازی مستقیم بود که به استناد مدارک کتب تاریخی و اسناد ۱۴ نفر به رسیده و بیش از صد تن شدند. صبح روز سال ۱۳۵۷ حدود ۳۰ هزار نفر از مردم استرآباد ساکن محدوده ای به وسعت بندرگز تا علی آباد در فلکه امامزاده عبدالله گرگان جمع شدند تا ضمن علنی کردن اطاعت خود از فرمان مبنی بر برگزاری عزای عمومی واقعه ۲۹ آبان، خشم و ناراحتی خود را از اتفاق رخ داده در حرم مطهر نشان دهند. تجمع مردم برای یک راهپیمایی آرام بود اما ماموران رژیم پهلوی در همان آغاز تظاهرات با تیراندازی مستقیم مانع بلندشدن صدای اعتراض مردم شدند و خیابان مول‌اندروژ (پنج آذر فعلی) را به دریایی از خون و اشک و فریاد تبدیل کردند. بر اساس صورت جلسات به جا مانده از گروه ضربت ژاندارمری و کلانتری‌ها و نیروهای شهربانی گرگان و ساواک، ماموران رژیم پهلوی از ساعت ۸ صبح تا آخر شب حدود انواع برای سرکوب مردم بی دفاع گرگان شلیک کردند. 💠کانال_ما_رابه_اشتراک_ بگذارید👇👇 @rastegarane313
🥀🌴🌹🕊🌹🌴🥀 در ۱۵ آذرماه سال ۹۵ در دیدار با اعضای شورای سیاست‌گذاری اجلاسیه ۴ هزار استان گلستان، بر معرفی و شناساندن قیام گرگان به نسل جوان تاکید کردند و فرمودند : جوان‌های گرگانی می‌دانند چه اتفاقی افتاده؟ این خیلی مهم است که بدانند روز چه اتفاقی افتاده که در تاریخ ثبت شده ؛ یعنی این مهم است. اینکه جوان‌ها تاریخ خودشان را، گذشته خودشان را و در واقع شناسنامه انقلابی خودشان را بدانند، خیلی مهم است. این را باید سعی کنید، حتی‌المقدور انجام بدهید. البته این مهم احتیاج دارد به کار؛ یعنی کار ساده‌ای نیست". ایشان فرمودند : "مسئله روز مهمی در قضایای گرگان است. مردم در گرگان، قضایای حمله‌ به حرم در مشهد را شنیدند و به‌طور خودجوش به حرکت درآمدند؛ نه کسی دعوت کرد، نه کسی پذیرایی کرد، آمدند وسط میدان که خب به آنها حمله شد". شادی روح و 💠کانال_ما_رابه_اشتراک_ بگذارید👇👇 @rastegarane313
🕊🌹🌴🥀🌴🌹🕊 برترين اعمال نزد خداوند، ايماني است كه در آن ترديدي نباشد و رزم و پيكاري كه در آن خيانت در غنيمت نباشد و حج مقبول است و اولين كسي كه وارد بهشت مي شود است . 💠کانال_ما_رابه_اشتراک_ بگذارید👇👇 @rastegarane313
اگر به تعداد اهل بدر (یعنی ۳۱۳ نفر) مؤمن كامل در ميان شما بود ، قائم ما قيام می كرد. ‌ 📚مشكاة الأنوار ، صفحه ۶۳ ‌ 💠کانال_ما_رابه_اشتراک_ بگذارید👇👇 @rastegarane313
🥀🌴🌹🕊🌹🌴🥀 روز تولد بود که همراه و خانواده‌اش به حرم رفتیم تا ما را آن جا جاری کنند. پس از انجام ، به یک دو نفره رفتیم. اتفاقاً آن روز را تشییع می‌کردند. روی تابوت پیچیده در که بر دست مشایعت‌کنندگان پیش می‌رفت، یک افتاده بود. از لا به لای جمعیت خود را به تابوت رساند، را برداشت و طرف من بازگشت. را کرد و به سویم گرفت و گفت : این اولین ازدواج‌مان است. طعم در دهانم دوید. هنوز که هنوز است، گویی که از آن را نخورده‌ام! 💠کانال_ما_رابه_اشتراک_ بگذارید👇👇 @rastegarane313
🌺🌼💐🍀💐🌼🌺 حُر انقلاب اسلامی کاباره را رها کرد، عصر بود که آمد خانه، بی مقدمه گفت : پاشین! پاشین وسایلتون رو جمع کنید می خوایم بریم مشهد! مادر با تعجب پرسید : مشهد! جدی می گی! گفت : آره بابا، بلیط گرفتم، دو ساعت دیگه باید حرکت کنیم. باور کردنی نبود، دو ساعت بعد داخل اتوبوس بودیم، در راه مشهد، مادر خیلی خوشحال بود. خیلی را دعا کرد، چند سالی بود که مشهد نرفته بودیم. فردا صبح رسیدیم مشهد، مستقیم رفتیم حرم، سریع رفت جلو، با آن هیکل همه را کنار زد و خودش را چسباند به ضریح، بعد هم آمد عقب و یک پیرمرد را که نمی توانست جلو برود را بلند کرد و آورد جلوی ضریح . عصر همان روز از مسافرخانه حرکت کردم به سوی حرم . زودتر از من رفته بود، می خواستم وارد صحن اسماعیل طلائی شوم، یکدفعه دیدم کنار درب ورودی روی زمین نشسته، رو به سمت گنبد، آهسته رفتم و پشت سرش نشستم، شانه هایش مرتب تکان می خورد، حال خوشی پیدا کرده بود. خیره شده بود به گنبد و داشت با آقا حرف می زد. مرتب می گفت : خدا، من بد کردم، من غلط کردم، اما می خوام توبه کنم. خدایا منو ببخش! یا امام رضا(ع) به دادم برس، من عمرم رو تباه کردم. اشک از چشمان من هم جاری شد. یک ساعتی به همین حالت بود، توی حال خودش بود و با آقا حرف می زد. دو روز بعد برگشتیم تهران، در مشهد واقعاً کرد و همه خلافکاری های گذشته را رها کرد. 💠کانال_ما_رابه_اشتراک_ بگذارید👇👇 @rastegarane313
💐🌼🌺🍀🌺🌼💐 در شگفتم که چگونه کسیکه دنیا را آزموده و تغییرات آن را به چشم خود دیده باز دل به دنیا میبندد. 📚 بحار الانوار ، جلد ۷۵ ، صفحه ۴۵۰ 💠کانال_ما_رابه_اشتراک_ بگذارید👇👇 @rastegarane313
💐🌼🌺🍀🌺🌼💐 گر چه پشت لبش تازه سبز شده بود اما کاری که کرد نشون داد که دلش خیلی وقته که سبزه. یوسف یه دایی داشت . دایی هر چند وقتی به فامیل ها سر می زد، آخه نماینده مجلس بود و بیشتر اوقات دنبال کار مردم. یوسف دایی رو خیلی دوست داشت ولی تا حالا حتی جرأت نکرده بود یک کلمه باهاش حرف بزنه. اون روز هم دایی اومده بود به فامیل ها سر کشی کنه، یوسف که خودش رو از قبل آماده کرده بود، با یه کاغذ تو دستش تو کوچه به دیوار خونه تکیه داده بود . مثل همیشه سرش پایین بود و کف کوچه رو کنکاش می کرد. دایی رسید به خونه یوسف، یوسف هیجان زده بود، به سختی آب دهانش رو قورت داد، عرق کرده بود، آروم به دایی گفت دایی سلام. دایی با تعجب از پیشدستی یوسف تو سلام، جواب سلامش رو داد. گفت : چیه چرا تو کوچه ایستادی؟ یوسف مطمئن بود، تصمیمش رو گرفته بود، آهسته به دایی گفت دایی یه کاری باهاتون دارم. دایی به رسم شوخی محکم به پشت یوسف زد و گفت بفرما در خدمتیم. ... دایی ، می خوام برم جبهه، گفتن باید بابام این رضایتنامه رو امضا کنه ولی هر چی می گم، می گه " نه ؛ تو بچه ای ". شما بهش بگین بزاره برم، من قول می دم مواظب باشم . نمی دونم دایی برق تو چشمای یوسف رو دیده بود یا نه، با مهربونی به یوسف گفت دایی جون باشه من با بابات صحبت می کنم، می گم که این مرد می خواد مرد شدنش رو نشون بده. یوسف خوشحال شد، اگه از دایی خجالت نمی کشید همونجا می پرید تو بغل دایی، به سختی خودش رو کنترل کرد. دایی وارد خونه شد، بعد از نیم ساعت در خونه باز شد. دایی داشت بند کفشهاش رو می بست، پاش رو که بیرون گذاشت یوسف پرید جلو . چی شد!! چی شد!! دایی؟!! دایی اما به آرامی گفت : انشاء الله با اولین اعزام تو هم می شی یه بسیجی . دایی نمی دونست که یوسف با اولین اعزام قراره یه پرنده بشه، قراره یه بهشتی بشه. دو سه روز بعد ثبت نام شروع شد، هفته بعد بود که یوسف خجالتی ما، درب تک تک خونه ها رو زد، از همه خداحافظی کرد، از کسایی که تا حالا حتی سلام بلند از اون نشنیده بودند و فردای اون روز اعزام شد. یک ماه نشد که خبر رسید یوسف بر اثر اصابت تیر مستقیم شده و جنازه اش هم تو جبهه مقدم مونده. یعقوب برادر یوسف به منطقه رفت و مدت ها به دنبال جنازه یوسف گشت ولی پیداش نکرد، انگار آب شده بود رفته بود تو زمین. تا اینکه بعد از سه چهار ماه خبر رسید جنازه یوسف پیدا شده. یوسف عاشق بود ولی به خاطر وضع زندگی و ... تا روز که 16 سالش شده بود هنوز نتونسته بود بره زیارت. اما عاشقی رسم عجیبی داره، بچه های مشهد جنازه یوسف رو اشتباهاً به جای یکی از منتقل کرده بودن مشهد و دور ضریح آقا طواف داده بودن، بعد که خانواده مشهدی تحویلش گرفتن دیدن که این اونها نیست. با پیگیری های یعقوب، یوسف به زادگاهش (روستای کهن آباد بخش آرادان شهرستان گرمسار) برگشت و الان سال هاست که یوسف، مرد کوچک روستای ما مردانه در ورودی روستا و در گلزار زنده و بیدار منتظر کسیه که میاد و یوسف دوباره مرد شدنش رو در رکاب اون ثابت می کنه . شادی روح و 💠کانال_ما_رابه_اشتراک_ بگذارید👇👇 @rastegarane313
🥀🕊🌹🕊🌹🕊🥀 بود یه نوار روضه زیر و روش کرد. بلند شد اومد ... یه روز به فرماندمون گفت: من از بچگی نرفتم، می ترسم بشم و رو نبینم... یک 48 ساعته به من مرخصی بدین برم زیارت کنم و برگردم... اجازه گرفت و رفت دو ساعت توی زیارت کرد و برگشت ... توی اش نوشته بود: در راه برگشت از توی ماشین خواب رو دیدم... بهم فرمود: اگر همینطور ادامه بدهی خودم میام می برمت... یه قبری برای خودش اطراف پادگان کنده بود... نیمه شبا تا می خوابید داخل قبر می کرد و میگفت:یا منتظر وعده ام... چشم به راهم نذار... توی ساعت ، روز و مکان رو هم نوشته بود... که شد، دیدیم حرفاش درست بوده دقیقا توی روز،ساعت و مکانی شد که تو اش نوشته بود! 💠کانال_ما_رابه_اشتراک_ بگذارید👇👇 @rastegarane313
🥀🌴🌹🕊🌹🌴🥀 هواپیمای سوخو را حاج احمد وارد نیروی هوایی سپاه کرد. همه انتظار داشتیم مراسم افتتاحیه‌اش در تهران باشد . ولی گفت : می‌خواهم مراسم افتتاحیه توی باشد . پایگاه هوایی کوچک بود . کفاف چنین برنامه‌ای را نمی‌داد . بعضی‌ها همین موضوع را به گفتند . ولی اصرار داشت مراسم در باشد . با برج مراقبت هماهنگی‌های لازم انجام شده بود . خلبان ، برفراز آسمان ، هواپیما را چند دور، دور حرم حضرت طواف داد. این را از خلبان خواسته بود . خیلی‌ها تازه دلیل اصرار را فهمیده بودند . خدا رحمتش کند ، همیشه می‌گفت : ما هیچ وقت از لطف و عنایت اهل بیت ، خصوصاً آقا بی‌نیاز نیستیم . 💐 💐 🌺 🌺🌼 🌺🌼💐 💠کانال_ما_رابه_اشتراک_ بگذارید👇👇 @rastegarane313
من زار قبرالحسین (ع) بشط الفرات کان کمن زار الله. کسی که قبر امام حسین علیه السلام را در کرانه فرات زیارت کند، مثل کسی است که خدا را زیارت کرده است. 💠کانال_ما_رابه_اشتراک_ بگذارید👇👇 @rastegarane313
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹 سال ۱۳۶۴ بود که از جبهه مرخصی اومد قم. بهم گفت: بابا! خیلی وقته حرم نرفتم ، دلم خیلی برای آقا تنگ شده. گفتم: حالا که اومدی مرخصی برو، گفت: نه، حضرت امام که نایب است ، فرموده : جوان ها جبهه ها را پر کنند. زیارت برام مستحبه اما اطاعت امر نایب لازم و واجبه. من باید برگردم جبهه؛ نمی توانم؛ ولو یک نفر، ولو یک روز و دو روز! امر زمین می مونه. گفتم: خوب برو جبهه، و او رفت. عملیات والفجر هشت با رمز یا فاطمة الزهرا (سلام الله علیها) شروع شد و توی عملیات به رسید. به ما خبر دادندکه پیکر پسرتون اومده معراج اهواز ولی قابل شناسایی نیست. خودتون بیایید و شناسایی کنید. رفتیم معراج و دو روز تمام گشتیم اما پیکر پیدا نشد.نشستم و شروع به کردن کردم که یکی زد روی شونه ام و گفت: حاج آقای ترابیان عذرخواهی می کنم، ببخشید؛ پیکر اشتباهی رفته دور ضریح آقا طواف کرده و داره برمی گرده. گفتم: اشتباهی نرفته او عاشق بود. راوی : شادی روح و 💠کانال_ما_رابه_اشتراک_ بگذارید👇👇 @rastegarane313
🌹🌴💐🍀💐🌴🌹 اذا زالَ الشَّهیدُ مِن فَرَسِه بِطعنَه اَو بِضَربَه لَم یَصِلُ الی الارض حتّی یَبعثَ عزّوجل زَوجَتَهُ مِن الحُور العیِنِ فَتُبَشِّرهُ بِما اعدَّالله عَزّوجل لَهُ منَ الکرامَه وقتی شهید در اثر تیر یا ضربت از مرکبش می افتد هنوز به زمین ترسیده خداوند متعال زوجه حورالعین او را به نزدش حاضر می کند تا مقامات و کراماتی که خدای متعال برایش آماده کرده به وی مژدگانی بدهد. 📚 مستدرک ، ج۱۱ ، ص۱۱ 💠کانال_ما_رابه_اشتراک_ بگذارید👇👇 @rastegarane313