eitaa logo
🌹رستگاران 🌹
571 دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
3.7هزار ویدیو
13 فایل
و تا ابد به آنانکه پلاکشان را از گردن خویش درآوردند تا مانند مادرشان گمنام و بی مزار بمانند مدیونیم … دوستان عزیز برای اشتراک گزاری خاطرات وتصاویرگرانقدر شهدا به آیدی های زیر مراجعه کنید @Malek53 @Alignb درصورت تمایل تبادل انجام میشود
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * انگار خنکای اول صبح هم نمی توانست آن مرد همیشه آرام را آرام کند. قرار بود پدر شود. در حیاط قدم میزد .گاه گوشه ای می نشست و گاه می ایستاد و با گامهایی تند و کوتاه، طول و عرض حیاط را طی می‌کرد. دستی در موهای جوگندمی اش می کشید و بی اختیار نگاهش کشیده می‌شد به سمت اندرونی. آن روز صبح نرم بادی می وزید آفتاب تازه از دل خاک برخاسته بود و سرشاخه درختان نارنج و پرتقال را با انگشتان طلایی‌اش نوازش می‌کرد. اما نهال خرمالو هرچه می کرد نمی توانست با برگ های نازک و کرکی اش، دست طلایی آفتاب را بگیرد. زنی ضیق ضد مادر بود مرد از جا جهید و دلشوره داشت که سر به آسمان برد و زیر لب زمزمه کرد: «امن یجیب و المضطر اذا دعا و یکشف السؤ» مادر همچنان درد میکشید و پدر بی قرار بود و مضطرب. با قدم های تند طول و عرض حیاط را طی کرد و قهرمان داستان واقعی ما هنوز متولد نشده بود که پدر روی پله سنگی ایوان نشست. پدر به خاطر آورد جایی شنیده بود که در بعضی از روایات این آیه تفسیر به قیام حضرت مهدی علیه السلام شده است از یکی از علما شنیده بود در روایتی از امام صادق علیه السلام چنین آمده که این آیه درباره مهدی (عج) نازل شده به خدا سوگند ،مضطر اوست که در مقام ابراهیم دو رکعت نماز به جا می آورد و دست به درگاه خداوند متعال بر می‌دارد .خدا دعای او را اجابت می کند و ناراحتی ها را برطرف...» ناگهان آرامشی به او دست داد. لبخند کمرنگی بر لبانش نشست و خیره شد به لاجوردی حوض سنگی بزرگی که وسط حیاط دراز کشیده بود و ماهی های ریز و درشت در آغوشش این سو و آن سو می رفتند. مرد نفسی عمیق کشید و بعد نگاهش تا آن شمشادهای همیشه سبزی رفت که در حاشیه باغچه رشد کرده بودند. قابله کنار مادر نشسته بود و از او مراقبت می کرد. زنی بلندقامت میانسال و سرد و گرم چشیده. قرآن انگار همه شیرازی های قدیمی می‌شناختند و احترامش را نگه می داشتند. از اهالی خیابان های خیابان احمدی و سردزک گرفته تا عربان و فلکه شاهزاده قاسم. همه می‌گفتند دستش سبک است و حضورش اطمینان بخش. قابله دست بر پیشانی عرق نشسته مادر کشید و گفت:« دل نگران نباش دیگه تمومه» بگذارید👇👇 @rastegarane313
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * انگار خنکای اول صبح هم نمی توانست آن مرد همیشه آرام را آرام کند. قرار بود پدر شود. در حیاط قدم میزد .گاه گوشه ای می نشست و گاه می ایستاد و با گامهایی تند و کوتاه، طول و عرض حیاط را طی می‌کرد. دستی در موهای جوگندمی اش می کشید و بی اختیار نگاهش کشیده می‌شد به سمت اندرونی. آن روز صبح نرم بادی می وزید آفتاب تازه از دل خاک برخاسته بود و سرشاخه درختان نارنج و پرتقال را با انگشتان طلایی‌اش نوازش می‌کرد. اما نهال خرمالو هرچه می کرد نمی توانست با برگ های نازک و کرکی اش، دست طلایی آفتاب را بگیرد. زنی ضیق ضد مادر بود مرد از جا جهید و دلشوره داشت که سر به آسمان برد و زیر لب زمزمه کرد: «امن یجیب و المضطر اذا دعا و یکشف السؤ» مادر همچنان درد میکشید و پدر بی قرار بود و مضطرب. با قدم های تند طول و عرض حیاط را طی کرد و قهرمان داستان واقعی ما هنوز متولد نشده بود که پدر روی پله سنگی ایوان نشست. پدر به خاطر آورد جایی شنیده بود که در بعضی از روایات این آیه تفسیر به قیام حضرت مهدی علیه السلام شده است از یکی از علما شنیده بود در روایتی از امام صادق علیه السلام چنین آمده که این آیه درباره مهدی (عج) نازل شده به خدا سوگند ،مضطر اوست که در مقام ابراهیم دو رکعت نماز به جا می آورد و دست به درگاه خداوند متعال بر می‌دارد .خدا دعای او را اجابت می کند و ناراحتی ها را برطرف...» ناگهان آرامشی به او دست داد. لبخند کمرنگی بر لبانش نشست و خیره شد به لاجوردی حوض سنگی بزرگی که وسط حیاط دراز کشیده بود و ماهی های ریز و درشت در آغوشش این سو و آن سو می رفتند. مرد نفسی عمیق کشید و بعد نگاهش تا آن شمشادهای همیشه سبزی رفت که در حاشیه باغچه رشد کرده بودند. قابله کنار مادر نشسته بود و از او مراقبت می کرد. زنی بلندقامت میانسال و سرد و گرم چشیده. قرآن انگار همه شیرازی های قدیمی می‌شناختند و احترامش را نگه می داشتند. از اهالی خیابان های خیابان احمدی و سردزک گرفته تا عربان و فلکه شاهزاده قاسم. همه می‌گفتند دستش سبک است و حضورش اطمینان بخش. قابله دست بر پیشانی عرق نشسته مادر کشید و گفت:« دل نگران نباش دیگه تمومه» بگذارید👇👇 @rastegarane313
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * مادر دردآلود فریاد زد انگار نوزاد قصه ما نمی‌خواست از اوج افلاک به مقام که تیره خاک و دم بگذارد پدر با شنیدن صدای جیغ چشمش به آسمان و گلدسته آقا شاهچراغ افتاد و دلش لرزید .بغضش شکست و چیزی زمزمه کرد. اما وقتی صدای گریه نوزاد را شنید و اشک هایش به لبخند رسید و سر به سوی آسمان برد. _مشتلق بدین آقو.. پدر سر برداشتن با چشمان نمدار به قابل خیره شد. _حاج کرامت پسر گیرتون اومده... _خوش خبر باشی خانوم. پدر زانو ساز کرد و روی پله سنگی نشست و پرسید: «حال مادرش چطوره؟!» _رمق نداره ولی خوب میشه ایشالا... _الحمدالله رب العالمین و اینگونه شهید غلامعلی دست بالا در سال ۱۳۴۱ شمسی به دنیا آمد. روزهای کودکی اش در همان خانه ای قدیمی طی شد و روزها منزلشان در محله شاهچراغ بود. جایی میان کوچه پس کوچه های خاکی و باریک و پیچ در پیچ. کوچه هایی که مانند جویباری از زندگی در میان خانه های خشتی و کاهگلی پیچ و تاب می خوردند. گاه به گاه باریک می شدند و گاه در جوار امامزاده ای سبزپوش آرام می گرفتند. غلامعلی و هم بازی هایش وقتی از تعداد بازی خسته و تشنه و بی رمق می‌شدند در سایه امامزاده استراحت می‌کردند و خنکای آب سقاخانه آتشفشان ها را فروکش می کرد کوچه پس کوچه های مهربان شیراز را نمیشود به آسانی نوشت باید خودت در این پیچ و تاب ها قدم بزنی تا بفهمی استشمام عطر گلاب از مسجد محله چه صفایی دارد. پس کوچه های محله گاه به میدان چی وصل می شدند و گاه با بازارچه می‌رسیدند کوچک اما باصفا. بازارچه از عطر خوش نان تازه می داد. و رایحه هلو گلاب و آویشن را پراکنده می‌کرد .نانوایی سبزی فروشی بقالی و عطاری و دوکان های ثابت این بازارچه های کوچک بود. روزها کوچه پس کوچه های محله احمدی، بازی های کودکانه را نظاره می‌کردند که بعدها در جنگ حماسه ساز شد. روزهای کودکی غلامعلی به همه شیرینی و زیبایی مانند برق و باد گذشت. حالا دیگر غلامعلی قد کشیده بود نوجوانی بود درشت اندام با موهای تیره و مجعد و چشمانی نافذ. حالا دیگر غلامعلی دست بالا نوجوانی ۱۴ ساله بود. نه چندان بلند قد، اما مهربان با لبخندی که موج از دوستی را به مخاطبش هدیه می داد. از مدرسه که بر می‌گشت و وسایلش را برمی داشت میرفت. _کجا میری پسرم؟! _میرم مسجد جامع _کی برمیگردی؟! _قبل از غروب برمیگردم. حالا دیگر با چند نفر از دوستان و همکلاسی هایش بیشتر وقت‌ها می‌رفتند مسجد جامع همان مسجدی که می‌گفتند قدیمی ترین مسجد شیراز است و قدمتی دارد به بلندای تاریخ اسلام. بگذارید👇👇 @rastegarane313