هدایت شده از مفاخر گیلان
#جمعه_های_دلتنگی
جمعه موعود
گرچه صد داغ و هزاران غم سنگین داریم
چشم امّید به فردای فلسطین داریم
قدس از سیطره کفر رها می گردد
عاقبت حاجت مظلوم روا می گردد
آفتاب از پس این ابر برون می آید
نوبت عاشقی و فصل جنون می آید
قدس آزادترین شهر جهان خواهد شد
«نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد»
خنجر از پشت زدن حیله و ترفند شماست
قبله اول عشق است که در بند شماست
بهراسید که مهدی زسفر می آید
صبر ایوبی این قوم به سر می آید
خالی از عاطفه اید و تهی از احساسید
بهراسید شمایی که خدانشناسید
بهراسید از این آه که دامنگیر است
به خود آیید که فردای قیامت دیر است
به خود آیید خدا ناظر اعمال شماست
آتش دوزخ در دیده دجال شماست
نحس در طالعتان است که قابیل شوید
حقتان است گرفتار ابابیل شوید
گرچه ابری ست هوا و شبمان تاریک است
اندکی صبر عزیزان که سحر نزدیک است
می رسد جمعه موعود و سواری از راه
«هر که دارد هوس کرب وبلا بسم الله»
🖊شاعر: رضا نیکوکار گیلانی
#مفاخرگیلان
https://eitaa.com/joinchat/691798023C0216686926
🔹طوفان الاقصی
🔸علیرضا قزوه تازهترین شعر خود را برای قدس مظلوم سرود:
طوفان الاقصی
طوفان عزالدین قسام است
طوفان آزادی است
طوفان اسلام است
خشم سلیمانی است
آنک دلاور مردم غزه
برخاستند از جا
پیچیده در عالم
آوازه طوفان الاقصی
آنک ببین رود خروشان جوانمردی
از جای خواهد کند
بر باد خواهد داد
بنیاد نامردی
اینک ببین دیوارهای آهنین پوچاند
وین سستتر از عنکبوتان در پی کوچاند
اینک ببین طوفان الاقصی جهان را تازه خواهد کرد
این فتح و پیروزی مبارک باد
صبح ستمسوزی مبارک باد
اینک جهان در صبح الاقصی
همراه با خورشید میخندد
فردا از آن ماست
برخیز فرزندم
امشب دوباره اسم شب، صبح است
فردا دوباره اسم شب، طوفان الاقصی است
🔹شاعر بصیر جهان اسلام علیرضا قزوه
#طوفان_الاقصی
#علیرضا_قزوه
@ravagh_channel
🔹طوفان الاقصی ۱
🔸داستان کوتاه
✅ قسمت اول
زن جوان، پابهماه و سنگین بود و با اینکه راه زیادی نیامده بودند، دیگر نفسش بالا نمیآمد. به درخت زیتون کنار جاده که رسیدند، قسیمه به زحمت روی پاهایش نشست و به درخت تکیه داد. به حساب خودش چیزی به وضع حملِ طفلش نمانده بود. از روستا که درآمده بودند، در جواب بشّار گفته بود: «شاید فردا، پسفردا. شاید هم امروز توی همین جاده!». به درخت که تکیه داد، دستی به شکم برآمدهاش کشید و شال پشمی سبز و بلندش را دور کمرش پیچید. بشّار جلوجلو، آهسته در حال رفتن بود. قسیمه با اشاره به بطن خود، صدایش را بلند کرد:
- بشّار! ما که پاهای تو را نداریم، یواشتر تا ما هم برسیم!
ساعتی پیش با یورش دشمن، از روستا زده بودند بیرون. هنوز گلولهباران آبادی ادامه داشت. با هر انفجار، زمین زیر پایشان میلرزید و پوست زمخت و آفتاب خوردۀ خاک، ترک برمیداشت. تکههای سقف و در و دیوار کاهگلی خانهها، در هوا معلق بود. روستا از دور به خرمنگاهی میمانست که عوض گندم، چوب و سنگ و خشت خانههایش در هوا چرخ میزد. صدای قسیمه اینبار بلندتر شد:
- صبر کن بشّار!
بشّار که نگاهش به تانکها و بالگردهای دشمن بود و نگران به نظر میرسید، به عقب برگشت و گفت:
- نگران گشتیها هستم قسیمه! گشتیهای لعنتی با آفتابی شدن بالگردها و تانکها، همیشه سر و کلهشان پیدا میشود!
بشّار که حالا روی پنجۀ پایش نشسته بود و از روی نگرانی، خاکهای زمین را خطخطی میکرد، منتظر قسیمه بود تا بلند شود و به او برسد. زن عرقریزان و هنهنکنان به بالای سر مرد رسید. دست روی شانۀ او گذاشت و آرام و با احتیاط کنارش نشست. بشّار سرش را بالا آورد و با اشاره به شکم برآمدۀ قسیمه گفت:
- انگار این کوچولو خستهات کرده!
قسیمه با لحنی به ناز و قهر آمیخته گفت:
- حالا خستهکردنش بماند...
بعد به صدایش لحن کودکانهای داد و گفت:
- میگه به بابا بگو عملیات رو چند روز عقب بیندازد تا من هم بیام آرتیستبازیاش رو ببینم!
- آرتیستبازی کدام است قسیمه! ما فقط به تکلیفمان عمل میکنیم. آرتیستبازی کار دشمن است!
- تو که زبانشان را بلدی بشار! اگر به ما برسند، میتوانی دست به سرشان کنی. لباسهایشان را هم که پوشیدیم! شدیم عین خودشان!
بشّار چشمهای سبز درشتش را به عمق چشمهای شَبَقگون و ملتمس قسیمه دوخت. قسیمه لبخند در صورتش گل انداخت و گفت:
- تازه کارت شهرکنشینی هم که داریم! خوب درشان آوردهاند، فرقی با کارتهای اصلی ندارد!
بشار نگاهی به آسمان انداخت و بعد در حالی که سرش را به نشانۀ دلخوری تکان میداد، از سر تعجب گفت:
- فقط کافی است مقابلشان سبز بشوم. همهشان عکس و مشخصاتم را دارند. اگر یکی از گشتیها فقط کمی هوش داشته باشد، کارمان با کرامالکاتبین است!
بلافاصله به قصد دلجویی، شانههای قسیمه را چند بار نرمنرمک مالید، تا ضمنا کمی از خستگیاش را هم بگیرد. لحن مرد بوی التماس میداد:
- قسیمهجان! تو به من قول دادی که در این راه کمکم کنی! من همیشه نگران مخالفت مادرم بودم، ولی او آمد و رضایتنامهاش را تحویل کمیته داد. حالا تو بهانه میتراشی. امروز صبح با مأموریتم موافق بودی که...، پس چی شد؟
بلور اشک در چشمهای شبقرنگ قسیمه شکست و با صدایی بغضآلود گفت:
- یعنی این قدر عجله داری که یک هفته هم نمیتوانی عملیات را به عقب بیندازید؟ آخر دلم میخواهد موقع زایمان، کنارم باشی! بعد هر کاری که...
انفجار گلولهای سنگین در آن نزدیکی، کلام قسیمه را برید و قلبش را همراه زمین لرزاند. مرد از خوف ترکشهای سرگردان، فوری هیکلش را روی قسیمه به حالت خیمه درآورد...
🔸ادامه دارد
۱ - تقدیرشده با نام «آتش نسل ظهور» در جشنواره سراسری داستان کوتاه فلسطین، انجمن قلم ایران، تهران ۱۴۰۱
#فلسطین
#طوفان_الاقصی
#داستان_کوتاه
🖊 منصور ایمانی
@ravagh_channel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹سلاح مؤمن چیست؟
🔸آیةالله جاودان: اسلحهٔ امشب؟
@emamzamana
#فلسطین
#طوفان_الاقصی
#دعا
#سلاح_مؤمن
🔸هنر مردان خدا
🔹اقتباس از: گروه «طلبه شهیده بانو زهرا دقیقی» ایتا
@ravagh_channel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹یقاتلون فی سبیل الله
🔸هنر سیدحسن نصرالله
#طوفان_الاقصی
@navad_siasi
🔸برگرفته از: گروه طلبه شهیده بانو زهرا دقیقی
@ravagh_channel
🔹طوفان الاقصی ۱
🔸داستان کوتاه
«قسمت دوم»
ساعتی بعد اوضاع روستا که آرام شد، بشّار زیر بغل قسیمه را گرفت و بلندش کرد. باید هر چه زودتر راه میافتادند. بشار نگران جان طفل و مادرش بود.
- اینجا خطرناک است. فیالفور باید به مقر برسیم. تو هم که...
قسیمه حرفش را قطع کرد و با دلخوری گفت:
- تو نگران ما هستی یا عملیات؟
- هر سه قسیمهجان، هر سه! هم شما و هم طفل و مادرمان، هم عملیات پیش رو که حق ملّت ما است! من که جز شما کسی را ندارم.
- برای همین است که عجله داری و میخواهی ما را تنها بگذاری؟
بشار دلش لرزید. نمیتوانست تردید قسیمه را باور کند. چون اعتقاد داشت اگر قسیمه تردید کند، تکلیفش روی زمین میماند و عملیات، کَاَن لَم یَکُن میشود. علاوه بر اعتقادش، موافقت کمیتهٔ اجرایی برای عملیات، موقوف به موافقت مادر و همسرش بود. اگر قسیمه و مادرش با تردید و دو دلی میآمدند و رضایتشان را اعلام میکردند، موفقیتش در عملیات پا در هوا میماند؛ این اعتقاد دینی مجاهدین بود. تردید، مثل یک قطره مُرکب، در تُنگ بلورینی پر از آب زلال بود. همه میبایست خالص و خُلّص از خودشان میگذشتند؛ خودش، مادرش و قسیمه. با دستش، شانۀ قسیمه را به آرامی فشرد و با صدایی شکسته و لحنی ملتمسانه پرسید:
- قسیمه مگر صبح رضایت نداده بودی، پس چه شد؟ چرا حالا مرددی؟
- بله رضایت داده بودم، ولی تۀ دلم ترس داشتم و الآن هم از آیندهٔ این طفل میترسم. آخر سرنوشت این طفل چه میشود؟ اصلا من هیچ.
بشار حواسش لحظاتی از پیش قسیمه رفت سمت عملیات؛ صحنههای مأموریت را بارها در ذهن خود مرور کرده بود؛ بمبی که میبایست زیر عبای سیاه و شال «تالیتِ» عبری به کمر میبست و تپانچۀ نیمهاتوماتیک و کلت «فایتون» و خنجر آبدیدهٔ یمنی را که باید زیر لباس پنهان میکرد. در این لحظات که گویی داشت درس جغرافیای شهری را به مغزش فرو میکرد تا عین محفوظات بر لوح ذهنش حک شود، با خودش میگفت: «بمب را باید در ایستگاه سوم، خیابان «اسباط» در محلۀ یهودیهای مهاجر و غاصب اورشلیم، نزدیک دروازۀ «یافا» داخل اتوبوس منفجر کنم». گذشتن از پنج ایستگاه ویژه بازرسی و داخل اتوبوس شدن، به قول بشار؛ «همان هفتخوان رستمِ برادران ایرانی خودمان است که از آنها گذشته بود». در ذهنش بارها از همۀ این موانع مرگبار میگذشت و خودش را در میان دود و بوی باروت انفجاری میدید که قرار بود از دل شعلههای این عملیات استشهادی بلند شود و آسمان صهیونیستها را سیاه کند. بشار خوشحال بود که با این آتشِ جهنمسوز و خاکسترکُن، از صهیونیستها انتقام خواهد گرفت و خودش هم میان همین آتش، خاکستر خواهد شد.
حالا هم کنار قسیمه به جزئیات مأموریتش فکر میکرد و در عین حال، لبخندی روی لبش نقش بسته بود. قسیمه دستش را روی گونهٔ بشار گذاشت و گفت:
- اووه انگار آتش گرفتی! کجایی؟ در آسمان سیر میکنی سیمرغ شاهنامه!؟
بشار، داستان رستم و تدبیرهای زال را، به کمک یکی از دوستان ایرانیاش، در پایگاه مستشاریشان در جنوب لبنان شنیده بود و از بَر داشت! قسیمه و مادرش هم، بعضی شبها با قصهگویی بشار، ماجرای هر هفت خوان رستم و زال را شنیده بودند.
همزمان با سؤال قسیمه، آتش در ذهن بشار در دَم فرو نشست و به سردی رو کرد. بشار یک آن به خودش آمد و پهلوان بلندبالا و رِنجِر اژدهاکُش، پیش قسیمه به منمن افتاد و گفت:
- هاها چیزی نبود قسیمهجان! داشتم به مأموریت فکر میکردم.
- مثل همیشه، خودم میدانستم، فقط میخواستم ببینم این بار به من میگویی یا نه، راجع به جنگ و عملیات و اینجور چیزها، لب از لب باز نمیکنی!
قسیمه راست میگفت، بشّار هرگز درباره برنامههای رزمی روزانه و مخصوصا از مأموریتهای حساس و غیرحساس دیگرش، لام تا کام حرفی در خانه به زبان نمیآورد، حتی پیش مادرش که او هم از زنان رزمنده و فرمانده گروه جهادی «فتحی الشقاقی« بود. تنها یک روز که قسیمه مثل همۀ مأموریتها با سماجت میخواست از زیر زبانش حرف بیرون بکشد، گفته بود «من هم مثل تو چیزی نمیدانم. همین قدر دستم آمده که ظاهرا کمیته قصد دارد زهر چشمی از دشمن بگیرد، همین!»
🔸ادامه دارد
۱ - تقدیرشده با نام «آتش نسل ظهور» در جشنواره سراسری داستان کوتاه فلسطین
انجمن قلم ایران، تهران ۱۴۰۱
#طوفان_الاقصی
#فلسطین
#داستان_کوتاه
🖊 منصور ایمانی
@ravagh_channel
🔹ورد سحرگاه
منم که گوشهٔ میخانه خانقاهِ من است
دعایِ پیرِ مغان وردِ صبحگاهِ من است
گَرَم ترانهٔ چنگ صَبوح نیست چه باک
نوایِ من به سحر، آهِ عذرخواهِ من است
حافظ
#سحر
#نیایش
#رستگاری
@ravagh_channel
🔹طوفان الاقصی (۱)
🔹داستان کوتاه
✅ قسمت سوم
بشار و قسیمه دیگر چیزی نگفتند و تا نزدیکیهای مقرّ کمیته اجرائی خاموش بودند. منتهی هر دو در فکر یک چیز بودند و آن هم مأموریت بشار بود. ولی قسیمه برخلاف بشار دلشوره داشت و بهزور جلوی اشکش را گرفته بود و بشار داشت عین مرغان هوائی پرواز میکرد!
نگهبان پیشقراول مقر که از یک ساعت قبل، از آمدنشان باخبر شده بود و با دوربین آنها را از فاصلۀ دور شناسایی کرده بود، همین که زن و شوهر رسیدند، لتۀ در را برایشان باز کرد. نگهبان دیگری همراه یکی از زنان مقاومت که پوشیۀ بلندی روی سر و صورت داشت، آنها را به سمت نمازخانه هدایت کرد. ورودی نمازخانه پیدا نبود. بشّار آنجا را میشناخت و قسیمه از آن بیخبر بود. دو جوان خاکهای جلوی پایشان را با دست کنار زدند و دریچۀ آهنی محکمی را بالا آوردند. پلههای خشتی نمازخانه پیش چشم قسیمه پیدا شد. زنی با روبندۀ سفید و چادر عربی از زیرزمین سربَرآورد و بشّار قدمی عقب رفت. زن به قسیمه نزدیک شد. دستش را گرفت تا از پلهها راحت پایین برود. قسیمه متوجۀ مسلسلی شد که روی شانۀ چپ زن آویزان بود. نمازخانه با الیاف خرما فرش شده بود و تزییناتش فقط تصویر فرماندههان شهید و شهداء استشهادی جهاد فلسطین روی دیوارها بود. مصطفی فیصل، عبدالکریم عیسی، سلیمان طحانیه و یوسف الصّغیر. چند دقیقه بعد فرماندۀ ارشد مقرّ که مرد میانسال درشتهیکل و بلندقامتی بود، یاالله و سلامگویان با صدائی پرطنین و زنگدار، از در دیگری به نمازخانه آمد و چهرۀ تابان و روشنش با محاسنی به رنگ آفتاب شرقی عیان شد. عطر یاسی دلنواز در فضای شهدائی نمازخانه پیچید و موج برداشت. گویی باغبان باغچههای ریاحین، وارد شده بود. عطر یاس که به مشام قسیمه رسید، احساس کرد آشوب دلش فرونشسته است. فرمانده زیر تصویر قابگرفتۀ فتحی شقاقی چهارزانو و بهادب نشست و احوالپرسی کوتاهی بینشان رد و بدل شد. مرد در حالی که نگاهش رو به پایین، روی الیاف خرمای کف نمازخانه دوخته شده بود، با نگاه فرماندهای جدّی و مربّیگونه، رو به چهرۀ بشّار کرد و پرسید:
- هنوز مصمّمی مجاهد؟
- بیشتر از هر وقت دیگر برادر!
فرمانده لبخندی زد و نگاهش را به سمت قسیمه برد. زنی مسلح و محجّبه، دست چپ قسیمه را میان دستان خود گرفته بود و برای اینکه آرامش کند، لبخندزنان نوازشش میداد. زن مسلح، همین که حرکت سر فرمانده را به طرفشان دید، دست از مالیدن دست قسیمه برداشت.
فرمانده پرسید:
- خواهرم! همۀ فکرهایت را کردی؟ بشار بحمدالله دارد پدر میشود، شما دیگر تنها نیستید. باید فکر فردای طفلت را بکنید!
فرمانده به عمد انگشت روی نقطهضعف زنان پابهماه گذاشته بود و احتمال تغییر نظر بانوی باردار را میداد.
بشار بلافاصله کمی به طرف فرمانده متمایل شد و گفت:
- الحمدلله تصمیمشان را گرفتهاند و جای نگرانی نیست.
فرمانده سرش را به سمت بشار برگرداند و با لحنی جدّی و آمرانه گفت:
- شما خیر، خودشان باید جواب بدهند!
قسیمه بین سرنوشت کودک یتیمش و اعلام رضایت برای مأموریت بشّار مردد بود. از طرفی هم، نمیخواست بهراحتی خودش را راضی کند که دل بشّار را در این میانه بشکند. از ابتدای زندگی، طوری عاشق بشار شده بود که گویی پولادمردی رزمنده و پهلوانی غرنده، معشوقهٔ خاتون خانه بود، نه او!
🔸ادامه دارد
(۱) تقدیرشده با عنوان «آتش نسل ظهور» در جشنواره سراسری داستان کوتاه فلسطین، انجمن قلم ایران - تهران ۱۴۰۱
#طوفان_الاقصی
#فلسطین
#داستان_کوتاه
🖊 منصور ایمانی
@ravagh_channel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹کلام آسمانی
#قرآن_هود
#طوفان_الاقصی
#اسرائیل_القاسطون
#هیزم_جهنم
🔹ارسالی از: عضو بصیر و بینام و نشان رواق
@ravagh_channel
⭕️حمایتِ دراویش گنابادی از #اسرائیل
جنایاتِ گلستان هفتم و شهادت محمدحسین حدادیان و شهدای ناجا هنوز یادمون نرفته ...
#طوفان_الأقصی
#فلسطین
ـــــــــــــــــــــــ
🚨پایگاه خبری #مقاومت 💠
@passdar
@ravagh_channel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدیه به کودکان ونوجوانان ایران عزیز
📌شهید محمد حسین حدادیان و سه پرسنل مظلوم ناجا شب شهادت خانم حضرت زهرا سلام الله علیها یکم اسفند ۹۶ توسط فرقه ضاله صوفیه (دراویش گنابادی) در خیابان پاسداران تهران توسط اعضای این فرقه داعشی صفت به شهادت رسیدند و بیش از ۸۰ نفر مجروح گردیدند.
📌جهت عضویت در کانال کلیک کنید👇
https://eitaa.com/joinchat/2122383386C93164d6ab3
@shahidhadadian74
#فلسطین
#طوفان_الاقصی
#شهید_محمدحسین_حدادیان
@ravagh_channel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 گام بزرگ نجات
🔸رهبر انقلاب
#فلسطین
#طوفان_الاقصی
#رهبر_انقلاب
@ravagh_channel
رواق
🔹طوفان الاقصی (۱) 🔹داستان کوتاه ✅ قسمت سوم بشار و قسیمه دیگر چیزی نگفتند و تا نزدیکیهای مقرّ
🔹قسمت بعدی طوفان الاقصی
👇
🔹طوفان الاقصی
🔸داستان کوتاه
✅ قسمت چهارم
قسیمه که هنوز تردید داشت و با خود در جدال بود، از حرف فرمانده بوی طرفداری از خودش شنید و احساس کرد که در مقابل بشار تنها نیست. از طرفی همچنان نگران بود که بشار با شنیدن مخالفتش با عملیات، مکدّر بشود و در هم بریزد. نمیخواست سایۀ دلخوری و کدورت بشار، روی زندگیشان بیفتد. دلش آشوب بود و این وضع بیشتر از او، بشار را عذاب میداد. فرمانده آرام بود و صبوریاش کاملا احساس میشد. با این که سرش پایین بود و به تار و پود بوریای کف نمازخانه نگاه میکرد، در عین حال سخت منتظر پاسخ قسیمه بود. قسیمه ولی با صورت برافروخته، قلبش به تندی میزد. سرش را به طرف بشار برگرداند و بیآنکه چیزی بگوید، با نگاه خیسش، از او التماس میکرد که آنها را تنها نگذارد؛ طفلش را، او و مادرش را. هر بار که قسیمه به مأموریت بشار فکر میکرد، اشکش بیاختیار سرازیر میشد. حالا هم نمیدانست چهطور راضی شده که با پای خودش به مقر بیاید. نگاه التماسآمیز بشار با نگاه قسیمه گره خورده بود و با هم در جدال بودند. قسیمه طاقت نگاه او را نداشت. سرش که پایین افتاد، دل بشار در سینه فرو ریخت و رویش آوار شد. به یاد کودکیاش افتاد که از مدرسه به خانه برگشته بود. سر ظهر بود و قبل از این که به روستا برسد، از دور دیده بود که اوضاع آبادی در هم و بر هم است. سربازان مسلح اسرائیلی همه جا پخش بودند و مردم را با قنداق اسلحه میزدند. وارد کوچه که شد، دید گرد و خاک غلیظی از حیاط خانهشان همراه فریاد کودکان و زنان بلند است. در میان فریادها، صدای پرطنین، اما گرفتۀ مادرش را شناخت. دفتر و کتاب در بغل، به طرف خانه دوید. بولدوزر اسرائیلی دیوار سنگچین حیاط و دروازۀ چوبی خانه را انداخته بود و در حال خراب کردن اتاقهای دور حیاط بود. ردّ صدای مادرش را که گرفت، دید آن طرفتر از خانه، کنار بدن مردی، گریان روی خاک نشسته و با لعن و نفرین به سر و رویش میزند. پیکر پدرش غرق خون، روی خاک و سنگ افتاده بود و نفس نمیکشید. آن روز در ذهن کودکانهاش دنبال علت حضور اسرائیلیها نبود. بشار از پنج سالگی دیده بود که پدرش اسلحه دارد و گاهی، روزها و شبهای طولانی غیبش میزند. حالا بعد از بیست سال فاجعۀ آن روز را در ذهنش مرور میکرد که صدای فرمانده، رشتۀ افکارش را پاره کرد:
- خواهر! جوابم را ندادید؟ رضا میدهید؟ رضایتنامه را مینویسید؟
قسیمه تا آمد جواب فرمانده را بدهد، ناگهان صدای انفجار مهیبی آمد و مقرّ تشکیلات را لرزاند. گرد و غباری در فضای نمازخانه بلند شده بود و دل قسیمه میلرزید. فرمانده روی زانوهایش جا به جا شد. قدرت تکانهای زمین به او میگفت که این انفجار نباید از گلولۀ توپ یا تانک دشمن باشد. به یاد بمبی افتاد که خودش چند روز قبل، با کمک مسؤل تخریب، برای مأموریت بشار آماده کرده بودند. قدرت انفجاری که لحظۀ پیش روستا و مقرشان را در فاصلۀ دو کیلومتری از روستا لرزانده بود، با قدرت بمبی که ساخته بودند، تقریبا برابری میکرد.
فرمانده منتظر جواب قسیمه بود که مرد جوانی بیسیم به دست، هراسان و باشتاب، از پلههای استتار شده، وارد نمازخانه شد و یکی دو دقیقه، چیزی در گوش فرمانده گفت.
با آمدن پیک نزد فرمانده و حرفهای در گوشیشان، لحظات برای بقیه در سکوتی سنگین میگذشت. بشار چیزی نمیشنید. دلش آشوب بود و ذهنش را افکاری درهم و پریشان میپیچاند. سردرگم بود و نمیدانست چه خبر شده است. از خود میپرسید «نکند خطائی از من سر زده باشد؟ چرا حرفشان تمام نمیشود؟». دیگر در چهرۀ فرمانده آن آرامش پیشین نبود و برافروخته نشان میداد. در حین صحبت با نیرویش، لحظهای بشار را به زیر نگاهش میکشید و فوری آن را میدزدید. بشار دیگر طاقت نیاورد. همین که نگاهش را به طرفشان برگرداند تا صحبت زیر گوشیشان را قطع کند، اشک فرمانده را دید که در کاسۀ چشمش حلقه زده و در حال لغزیدن است. درمانده و هراسان پرسید:
- چیزی شده؟
فرمانده جوابی به بشار نداد. رو به قسیمه گفت:
- دیگر نیازی به نوشتن رضایتنامه نیست خواهر!
بشار ناباورانه روی پاهایش ایستاد. لحظهای بعد خودش را روی زانوهای فرمانده انداخت و در حالی که لبهایش میلرزید، پرسید:
- مگر نگفتید رضایت قسیمه لازم است؟ خُب قسیمه برای همین آمده!
این را گفت و به سرعت، کاغذی از جیب شلواری که زیر عبای عبری پوشیده بود، بیرون کشید. کاغذ را رو به صورت قسیمه گرفت و گفت:
- مگر نه قسیمه؟ بیا بنویس، بنویس دیگر!
🔸ادامه دارد
#فلسطین
#طوفان_الاقصی
#داستان_کوتاه
🔸تقدیر شده با نام «آتش نسل ظهور» در جشنواره سراسری داستان کوتاه فلسطین،
انجمن قلم ایران، تهران ۱۴۰۱
🔹منصور ایمانی
@ravagh_channel
🔹برای غزه کجاست شعر شما؟
چرا نمیگویید، و گفتهاید اگر
پس چرا نمیخوانید؟
کجاست شعر شما؟
شما که با شکستن یک شاخه از درختی خشک
به گریه میافتید
و مرگ برگ، شما را به لرزه میاندازد
هجوم خار و خسکها، هجوم شنریزه
از آسمان به زمین کفش مار میبارید
و خوشهخوشه رتیل
و خانههای محقر که در هجوم ملخ
گور دسته جمعی شد
اگر دیدهاید پس کو؟
ها؟
کجاست شعر شما؟
بشر دریده شد و همچنان شما خاموش
گناه جاذبههای جمیل جنگل بود
بهار بود و درختان شکوفهباران بودند
و طبع شعر شما
بیاجازه گل میکرد
بهار بود و بهاریههای تکراری
پیش چشم شما سیل،
سیل خون جاری
چرا پیام ندادید؟
شما و واژهکشی؟
مگر به دست شما آن عصای گویا نیست؟
عصای گویایی که مار شعبده را سحر کرد و ساکت کرد
جهان بیشاعر، جهان جنزدههاست
به باغوحش شبیه است شهر بیشاعر
یقین که شهر بزرگان بمب و بوزینه
نداشت شاعر
اگرنه نباید این نکبت به بار میآمد
شما به خانهنشینیان و خُمنشینیان را
کدام تَلواسه
به کوچه میکشد از برج عاج شعر و شعور
شما که با واژه به فکر فتح جهانید
و بوی صلح نوبل گیج و گولتان کرده است
سر آمدان صدا!
چه شد که چاپ نکردید شعرهاتان را؟
چرا نگفت یکی از شما در این بلوا
در این بلیه طوفانی
آی آدمها؟
چه شد که شعر شما در رثای همسایه
که قتل عام نوین را
به پاس نظم نوین
نمایشی نو داد، به گوش ما نرسید؟
میان آن همه سوژه
سفارشات دکانهای نقل و نارنجک
سفارشی به شما از جنازهها نرسید؟
جنازههای جوانی که روی دست زمین
باد کرد و خاک نشد
چه مارهای سیاهی به روی شانه غرب
به بوی بوسه ابلیس نفت میروید!
نگاه کن!
دیدی؟
ببین سگان شکاری چگونه میتازند
ببین چکونه گدایان معتبر دارند
برای غارت همسایه نقشه میریزند
بزرگ تازه به دورانرسیدهگان گدا
ببین چگونه در اندازههای یک ماموت
خطابه میخوانند؟
به شرق بسپارید
به این وقاحت دریوزه، این دریدهٔ دیو
به این گدای مسلح
نوالهای بدهد که اینچنین به توحش
دوباره رم نکند
شبیه معرکهگیران دورهگرد ببین
ببین جماعت مرموز ماربازان را، قماربازان را
که بر سر من و تو تاس جنگ میریزند
و در سبدهاشان به جای ماهی، زالوست
به جای شبچره، چلپاسههای ریز و درشت
نصیبشان مگر از عید پاک
ناپاکی است؟
و از کرامت بابانوئل ستارهکشی است؟
ستارگان، این کودکان کور و کبود
که سوختند در آوار آب و آتش و دود
کجاست معجزههاتان؟
پیامبران دروغین عصر آزادی!
به احترام تموچین، به حرمت هیتلر
به سازمان ملل احترام بگذاریم
🔸اثری از: شاعر جبهه مقاومت؛ مرتضی امیری اسفندقه
#فلسطین
#طوفان_الاقصی
#شعر
#امیری_اسفندقه
@ravagh_channel
🔹رویای از دست رفته...
ای جان به کف!
ای از تبار و وارثان خون!
ای آنکه میترسد،
از سایههاتان مرگ!
خصم زبون که جای خود دارد...
اینک که میبینی،
اینگونه چون دیوان،
مجنون و سرگردان،
سرشار وحشت هر طرف،
مشتاق خون گشته است،
مشتاق قتل هر زن و مرد جوان و پیر،
پایان خود را دیده است گویا!
از دست رفته دیده است گویا،
آمال و رویاهای خود را از هجوم لشکر «مردان»
او شادمان و مست،
از نقشههای نیل تا فراتش،
اینک که رویاهای او،
پامال مردی و رشادتهایتان رفته است،
سر تا به پایش غیظ میریزد!
پیوسته باشد خون تقاضایش...
بگذار تا زین غیظ،
قالب تهی سازد،
بگذار زین غیظش،
بمیرد، محو گردد زودتر شاید...
سرشار نومیدیست،
لبریز وحشت گشته او اینک...
این رازِ کشتار است، بیبال و پرها را،
آن بیدفاعان را...
#فلسطین
#طوفان_الاقصی
#جبهه_مقاومت
🔹شعر از: جناب احمد اخلاقی عضو ادیب، انقلابی و فرزانه رواق
@ravagh_channel
🔹 گفتگوی روزنامه «جوان» با امالبنین محمدحسینی فرزند معلم شهید «بهروز محمدحسینی» از شهدای عملیات نصر ۴ :
🔸بابا به شاگردانش درس شهامت و ایثار میآموخت
سال ۶۶ روزنامهها عکسش را منتشر کردند و نوشتند: معلم نمونه کشور بهروز محمدحسینی. وقتی متوجه شد، گفت معلمین نمونه کسانی هستند که شهید شدند. یک روز همراه دوستش به بنیاد شهید رفت و پرونده شهادتش را تکمیل کرد و فقط جای تاریخ شهادتش را خالی گذاشت. تاریخی که کمی بعد در ۵ تیر ۱۳۶۶ پر شد. شهید بهروز محمدحسینی در ماووت عراق و در عملیات نصر ۴ به شهادت رسید. در سالروز شهادت او، دخترش «امالبنین محمدحسینی» که خود نویسنده و صاحب کتاب در زمینه زندگی شهداست با ما همکلام شد تا از پدر شهیدش برایمان روایت کند. کتاب «خاطرات خوبان ۱»، روایتی از پدر و کتاب «حبیب حرم» خاطرات و زندگینامه شهید مدافع حرم، «حبیب روحی» از آثار اوست.
#شهید
#بهروز_محمدحسینی
🖊راوینویسنده امالبنین محمدحسینی، دختر شهید، از مدیران آموزش و پرورش گیلان، مستندپژوه دفاع مقدس، نویسنده خاطرات شهدای دفاع مقدس و مدافع حرم و عضو بصیر و فرهیخته رواق
@ravagh_channel
رواق
🔹طوفان الاقصی 🔸داستان کوتاه ✅ قسمت چهارم قسیمه که هنوز تردید داشت و با خود در جدال بود، از حرف ف
🔹ادامه داستان کوتاه طوفان الاقصی
👇
🔹طوفان الاقصی
🔸داستان کوتاه
✅ قسمت پایانی
هقهق بشار بلند شده بود. فرمانده، شانههای لرزان بشار را در میان بازوهای ورزیدهاش گرفت و کنار خود نشاند. با کف دست، عرق پیشانی بشار را خشک کرد و در حالی که موهای جلوی سرش را نوازش میکرد، گفت:
- اُمّ بَطَلة به جای تو، بمب مأموریت را که در خانه پنهان کرده بودید، به خودش بسته و در میان نیروهای دشمن منفجر کرده است. آنها برای دستگیریات وارد خانه شده بودند، که از دوازده نفرشان، نه نفر هلاک شدند.
بشار، شجاعت را از مادرش ارث برده بود. بین مردم منطقه، مادرش به «امّ بطلة»، معروف بود، یعنی مادر شیر، شیرزن. ام بطلة بعد از شهادت پدر بشار، به مبارزین ملحق شده بود. چند سالی میشد که مربی اسلحهشناسی بود و قبل از آن به عضویت شورای فرماندهی منطقه درآمده بود.
قسیمه اشک میریخت و صدای شکسته شدن دل بشار را در درون خود میشنید. دلش میخواست شانههای لرزان شوهرش را در میان بگیرد و به او آرامش بدهد، ولی آنجا معذور بود.
بشار خودش را در آغوش فرمانده رها کرده بود. کمی که آرام شد، به یادش آمد؛ مادرش دو روز پیش، وقتی طرز کار بمب را از او پرسیده بود و او توضیح میداد، چه قدر با دقت و تمرکز حواس به او گوش داده بود. حالا میدانست که اُم بطله، آنها را به بهانۀ رضایتنامه، به مقر کمیته فرستاده بود، تا کار خودش را بکند.
ساعتی بعد صدای گریهٔ نوزادی در نمازخانه پیچید. مامای روستا، طفل در بغل، بالای سر قسیمه نشسته بود و داشت عرق پیشانی مادر را میگرفت. مادر نوزادش را از ماما گرفت و به سینه چسباند. طفل مکمکزنان، شیرهٔ جان قسیمه را میخورد و مادر تازهزائو، لبخندزنان چند لحظهای محو شیرخوردن نوزادش بود. مَردها، همهشان به غیر از دو بانوی میانسالِ بُرقعپوش که اندکی دورتر نشسته بودند، بیرون رفته بودند. ساعتی بعد بهغیر از ماما، زنها از نمازخانه خارج شدند و کمی بعد بشّار وارد نمازخانه شد و کنار قسیمه جا خوش کرد. لبخندزنان، در حالی که اشک دیدهگان بشار، روی لبهایش دو جوی موازی جاری کرده بود، به نوزاد و مادرش، زُلزُل نگاه میکرد و عملیات استشهادی و غافلگیرکنندهٔ مادرش ام بطله، لحظهای از ذهنش پاک نمیشد!
#فلسطین
#طوفان_الاقصی
#داستان_کوتاه
🔸تقدیرشده با نام «آتش نسل ظهور» در جشنواره سراسری داستان کوتاه فلسطین،
انجمن قلم ایران، تهران ۱۴۰۱
🖊 منصور ایمانی
@ravagh_channel
🌧 باران 🌧
بگویید باران ببارد کمی
وَ بر سفرهها نان ببارد کمی
وَ از آسمان، عشق و امید، کاش
بر اقلیم این جان ببارد کمی
بگویید از سقف دلهای ما
دگر باره احسان ببارد کمی
در این کافرستان بیم و بلا
بگویید ایمان ببارد کمی
دل از اینهمه سنگبودن خجل
بگویید باران ببارد کمی
#شعر
#دعای_استسقاء
#سنگلاخ_بیعاطفهگی
#کویر_تفتیدهٔ_بخل
🔹اثری از: شاعر کریم؛ دکتر مظاهر زمانی، جلیس باصفا و پر فیض رواق
@ravagh_channel