عکس دخترش را در دفترش زده بود. گفتم: مرتضی این عکس را بردار. اینطور دلت میگیرد، نمیتوانی بپری. گفت: نه، میخواهم با همه وابستگیهایم فدایی امام زمان(عج) شوم. (همرزم شهید)
از پدر شهید نقل است که امکان نداشت مرتضی به خانه بیاید و دست مادرش را نبوسد.
🌹شهیدمدافع_حرم #مرتضی_مسیب_زاده
http://eitaa.com/raviannoorshohada
5.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دختران شهدا💔
#روز_دختر مبارک🌹
http://eitaa.com/raviannoorshohada
ای عڪس هایتــ
روی زخم دل نمڪ پاش ...
یڪ بار هـم ،
بابای معلــوم الاثر باش ...
برگرد تنهـــا،
یڪ بغــل باباے من باش ...
🌹شهید محمد اینانلو
حلما_بابا
روز_دختر
http://eitaa.com/raviannoorshohada
#وصیت_شهید
مهم نیست آینده نامی از من برده شود یا نه ، مهم این است که اسلام پیروز شود.
حتی مهم نیست به جهنم بروم یا نه !
مهم این است که بتوان خدا را از خود راضی نگه داشت.....
🌹شهیدجعفر_شیرسوار
http://eitaa.com/raviannoorshohada
تولدٺمبارڪحاجی🌟💔
امشبدعامونکناونبالاها☁️
🌹شهیدجواداللهکرم✨
http://eitaa.com/raviannoorshohada
📷مقام معظم رهبری بر مزار شهید
🌷سید اسدالله لاجوردی
مکان: قطعه شهدای هفتم تیر، در جوار مرقد مطهر امام خمینی رحمةالله علیه
http://eitaa.com/raviannoorshohada
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
📷مقام معظم رهبری بر مزار شهید 🌷سید اسدالله لاجوردی مکان: قطعه شهدای هفتم تیر، در جوار مرقد مطهر ام
💞ماجرای ازدواج شهید سید اسدالله لاجوردی از زبان زهرا گل گل (همسر شهید)💞
💍در سال ۱۳۴۰ ازدواج کردیم. آن موقع ۱۳ سال داشتم. یکی از اقوام ایشان در همسایگی عمویم زندگی میکرد و گفته بود ما دنبال دختری متدین هستیم. ایشان هم من را معرفی کرده بودند. روز خواستگاری مادرم گفت:
💐آماده شو، مهمان داریم. از آنجا که خیلی علاقه به درس داشتم گفتم: اگر با همین لباس هایم میتوانم بیایم،می آیم. در غیر این صورت نه! گفت: مسئلهای نیست. با همان لباس ها رفتم ولی از آنها خیلی خوشم آمد! گفتم:
چقدر خانواده خوبی🥰 بودند. مادرم سکوت کرد و بعد از چند روز گفت:
👈 کسانی که آمدند خواستگاری، تو را برای آقای لاجوردی انتخاب کردند. او از سادات است و عکس را به من نشان دادند.
وقتی فهمیدم متدین و از سادات است خیلی خوشم😍 آمد. یکسال عقد بودیم و بعد ازدواج کردیم.
🌻البته پدرم خیلی دل نگران بود که آیا من از عهده زندگی مشترک برمی آیم یا نه. حتی کار به آنجا رسید که گفتند: منصرف شدیم! تا اینکه اتفاقی افتاد.
💫پدرم خوابی دید. او در خواب دیده بود که در حسینیه ارشاد یک عالم نورانی با عمامه سیاه به پدرم اشاره کرده و گفته:
💫 بیا جلو . پدرم جلو رفته و آن عالم به ایشان گفته بود: از امروز نسل من با تو یکی میشود. صبح به مادرم گفته بود:
👈 من پشیمان شدم که جواب رد دادم. آن روز عید غدیر بود لذا به خانه آقای لاجوردی رفت و گفت: من خوابی دیدم و پشیمان شدم و حرفم را پس میگیرم.
🍀جلسه بعد پدرم گفت: حتما باید دخترم داماد را ببیند و ایشان هم دخترم را ببیند و نظر بدهد. جلسه بعدی آقای لاجوردی به همراه خواهرش به منزل ما آمدند...
💐به این ترتیب برنامه ازدواج ما شروع شد، آقای لاجوردی هم خودش خنچه عقد خیلی قشنگی درست کرد.
📝مهریه هم هشت هزار تومان شد، آن موقع آقای لاجوردی ۲۶ ساله بودند و در چوب فروشی کار میکردند ولی بعد از چند سال در بازار جعفری مغازه ای گرفت و همراه برادرش صادرات روسری به کشورها داشتند.
📗منبع: خبرگزاری رسالت
http://eitaa.com/raviannoorshohada
حجت جلوے #ڪاروان حرڪت
مےڪرد #میڪروفن رادر دستش
مےگرفت و مےگفٺ:
«هرڪےدوست داره برا
!امام زمانش تیڪہ تیڪہ
بشہ #صلواٺ بفرستہ».
تیڪه ڪلامشهمین بود
وبلند #صلوات میفرستاد...
🌹شهیدحجتاللهرحیمی🕊
http://eitaa.com/raviannoorshohada