eitaa logo
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
644 دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
3هزار ویدیو
37 فایل
🌷 کانال ویژه راویان(سیره شهدا،دفاع مقدس و مدافعین حرم،جبهه مقاومت،انقلاب،پیشرفت،مکتب حاج قاسم و جهاد تبیین) 🌹اهداف:اعزام راوی،برگزاری دوره روایتگری،اردوی راهیان نور و راهیان مکتب حاج قاسم، برگزاری کنگره ویادواره شهداو... ⚘سیاری @Mojtabas1358 ۰۹۱۰۰۲۳۷۶۸۷
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 صبــح که می‌شود، باز کبوتر دلمان ، پَر می‌ کشد به بامِ یاد تو ... ای شهید... -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
عملیاتی که واقعا کربلا بود! یک طرف آب بود و یک طرف عراقی‌ها عکاس: علی رهبر -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
💠 زندگی به سبک شهید حاج یونس زنگی آبادی 🔹وقتی به معراج شهدا رفتیم روی جنازه را که باز کردند به جای سر حاجی پاهایش بود من پارچه را کنار زدم پاهای حاج یونس بود... 🔹️ همیشه به شوخی به من می گفت هر وقت من شهید شدم اگر سر نداشتم که هیچی اگر سر داشتم می آیی مرا می بینی دستی روی سر و فک من می کشی بعد هم یک عکس از من بردار و پیش خودت نگه دار... امّا نگذاشتند که من سر حاجی را ببینم فردایش فهمیدم که حاجی سر و صورت نداشت... 🔹️ همیشه در دعاهایش می گفت خدایا اگر من توفیق شهادت داشتم دوست دارم مثل امام حسین شهید بشوم. 🔹️ یک روز وقتی که فاطمه هفت ماهه بود از من پرسید فاطمه چند ماهش است گفتم هفت ماه لبخندی زد و گفت خیلی خوب است وقتی من شهید شوم به راه می افتد از این طرف خاکم راه می افتد آن طرف از آن طرف می آید این طرف... همین طور شد صبح روز هفتم حاج یونس بود که فاطمه بنا کرد راه رفتن سر مزار حاجی در گلزار شهدا همان طور که حاج یونس گفته بود یک جا نمی ایستاد دائم سر قبر از این طرف به آن طرف می رفت. ✍ راوی: همسر شهید -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 📕✏عهد-کمیل 💠قسمت-بیست-هشتم 🥀ای وای! خدای من! من فکر می‌کردم کمیل را به همان شکلی که رفته می‌بینم. از دیدنش جا خوردم. چرا فکر می‌کردم کمیل با همان چهره‌ای که رفته بود برمی‌گردد؟ فقط قسمت سمت راست صورتش بود پنبه ای گذاشته بودند روی لبش. همان مقدار از صورتش ورم کرده و کبود بود. نمی‌توانستم باور کنم. فریاد می‌کشیدم: "این کمیل نیست! اشتباه شده. این کمیل نیست!" اما دور وبرم نمی‌دادم که بود که گفت: "مریم بوسش کن! این کمیله! نوازشش کن! دیگه نمی‌تونی کمیل را ببینی." این حرف باعث شد بیشتر دقت کنم به صورتش محاسنی که تازه درآمده بود فرم بینی‌اش چین گوشه چشمش که به سختی می‌شد تشخیص داد. درست بود او کمیل بود. خم شدم نزدیک گوشش گفتم: " کمیل قرار نبود اینطوری برگردی! " صورتم را روی همان نیمه صورت باقی مانده‌اش گذاشتم و اشک ریختم. اگر اشک نمی‌ریختم چه کار می‌کردم؟ دلم آرام نمی‌شد. برگشتم دوباره نگاهش کردم. همه گفتند: "بوسش کن! بقیه هم می‌خوان وداع کنند. " دوباره خم شدم نیمه صورت کبودش را بوسیدم. دیگر حس می‌کردم نفسم بالا نمی‌آید. آن یک بوسه نفسم را گرفت. چیزی چنگ زده بود به گلویم و راه نفسم را بند آورده بود و نمی‌گذاشت زبانم بچرخد. 🥀 بریده بریده گفتم: " مَ ...مَنو...بِ...ببرید،بیرون،بیرون ."من هیچ چیز بعد از این جمله یادم نیست. آمدم بیرون و سرم را تکیه دادم به دیوار. گاهی سرم را به دیوار می‌زدم و گریه می‌کردم. کمی بعد فقط متوجه شدم تابوت کمیل را از اتاق بیرون آوردند. نمی‌دانم چقدر گذشت چقدر سرم را به دیوار کوبیدم به من گفتند:" مردم می‌خواهند برای وداع کمیل را ببرم مسجد محل." وارد مسجد محله که شدیم دیدم جمعیت در شبستان و حیات مسجد نشسته‌اند. آنقدر که نمی‌توانستم از میان جمعیت رد شوم و داخل مسجد بروم. من وسط حیاط مسجد مثل یک غریبه مانده بودم و ضجه می‌زدم. بعد رفتم یه گوشه‌ای نشستم و باز گریه کردم. کمی بعد کمیل را از مسجد بیرون آوردند و بردند به سردخانه بیمارستان یحیی نژاد بابل. ما برگشتیم خانه پدر کمیل. آن شب دختر خالم کنارم ماند. 🥀مامان بی‌قرار بود و محبوبه رفته بود تا مواظب مامان و بابا باشد. وضعیت روحی آنها بهتر از من نبود. خانواده کمیل هم خیلی بی‌قرار بودند. دختر خاله‌ام یک لقمه غذا می‌آورد نزدیک دهانم و به زور می‌گفت: "مریم بخور تو رو خدا یه لقمه غذا بخور تو باید برای فردا جون داشته باشی، فردا تشییعه نمی‌تونی می‌افتی حداقل یکم آب بخور." دستش را پس می‌زدم. نمی‌توانستم چیزی بخورم. دیگر حتی اشک از چشم‌هایم بیرون نمی‌آمد. اشکم خشک شده بود. تمام مدت دختر خاله تا صبح کنارم دراز کشیده بود که بلابی سرم نیاید. صبح زود روز پنجشنبه رفتیم بیمارستان یحیی نژاد، کمیل را روی دست جمعیت در همان تابوت چوبی از بیمارستان آوردند بیرون.جمعیت موج می‌زد. من هم قاب عکس کمیل در دستم بود و پشت جمعیت می‌رفتم. در بین جمعیت یک لحظه دیدم خانمی از طرف بنیاد شهید آمد و گفت: خانم صفری تبار تسلیت می‌گم هر کاری بود به ما بگید. در خدمت شما هستیم. او هنوز از من دور نشده بود که یک محبتی که از مجردی به رهبری داشتم یادم آمد و عکس کمیل را بالای سرم گرفتم و فریاد زدم : "این گل پرپر شده ، فدای رهبر شده" ...😭 &ادامه دارد... -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جاده‌ها‌ چشم‌ به راه‌اند بیا، زود بیا جان‌ به‌ لب‌ آمده ای مهدی موعود بیا... -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
✨🇮🇷 بدانید هر رأیی که شما به صندوق می ریزید ، مشت محکمی است که به دهان ضد انقلاب و اربابان آمریکایی می زنید و یک قدم او را وادار به عقب نشینی می کنید. -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
7.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
| تفحص شهید با سربند یاثارالله -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
📸 دست نوشته شهیده فائزه رحیمی از شهدای فاجعه تروریستی کرمان پشت تصویر رهبر انقلاب -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 📕✏عهد-کمیل 💠قسمت-بیست-نهم 🥀با این کار می‌خواستم علاقم را به حضرت آقا نشان بدهم و بگویم من همان مریمم که از آنجا به اینجا رسیدم و هنوز عشقم به شما کم نشده. 🥀 کمی بعد از تشییع جنازه در شهر، کمیل را سوار آمبولانس کردند. به خودم می‌گفتم: بعضی وقت‌ها این مسیرها رو که با کمیل می‌خواستم پیاده بروم از گرما طاقت نمی‌آوردم و غر می‌زدم. چطور این همه راه را پیاده رفتم؟ چطور با اینکه آب و غذا نخورده بودم توان داشتم و گرمای هوا را حس نکردم؟ 🥀کمیل را برای دیدار آخر بردند خانه، گفتند: برای آخرین بار برو وداع کن. اما از کمیل دلخور بودم. چون اصلاً قرار نبود با این چهره زخمی و کبود برگردد. همه رفتند و با او وداع کردند. اما من نرفتم. نمی‌توانستم.. نمی‌خواستم یک بار دیگر صورت پاشیده و لب‌های قشنگی که کمیل داشت و حالا کبود شده بود را دوباره ببینم و تصویر صورت زیبایش در ذهنم باقی نماند. بعد تابوت کمیل را بردند به سمت گلزار شهدای سید میرزا. وقتی رسیدیم از دم آرامگاه محلشان تا مزار آقا سید میرزا بسیجی‌ها در دو طرف ایستاده بودند. تا ما بتوانیم راحت وارد مزار شویم... 🥀 وارد مزار شدیم درست همان مزار شهدا که آن روز عید شیشه‌های مشبکش نظرم را به خود جلب کرده بود و کمیل آمد و رفتیم داخل یک قبر خالی آنجا دیده بودم و کمیل گفت که برای مادر شهید است... حالا مادر شهید قبر را به کمیل هدیه داده بود، تا با بقیه شهدا باشد... 🥀 دیدن این لحظات خیلی سخت بود خیلی خیلی بی‌تابی می‌کردم. دیگر دل دیدن این لحظات را نداشتم. یک لحظه متوجه شدم گلاب روی سرمان می‌پاشند. همان گلاب پاشی بود که کمیل از کاشان خریده بود و حالا آن را پر از گلاب کرده بود و روی سر ما و مردم گرفته بودند و گلاب می‌پاشیدند. کمی بعد دیگر تلقین خواندند و وقتی داشتند سنگ‌ها را روی قبر می‌گذاشتند به کمیل نگاه کردم. آخرین سنگ را که گذاشتند. 🥀 جسم کمیل برای همیشه نادیدنی شد. قبر را که کامل پوشاندند من بی‌اختیار خودم را انداختم روی مزار یاد حرف کمیل افتادم که گفته بود، پنجشنبه حتماً می‌آید. حالا مزار کمیل شده آرامش قلب من با همه هفت ماه لحظاتی که با او خاطره دارم، کمیل همیشه هست. کسی که هُلم داد و من دوباره مریم شدم.تا همیشه این مریم باشم، نه آن مریم... &ادامه دارد -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
🍃| آیت‌الله‌بهجت : مراقب اوضاع یمن باشید، جرقه‌ای در یمن زده می‌شود، که با ظهور ارتباط دارد و ما باید خودمان را برای ظهور آماده کنیم. چشمانتان به یمن باشد. -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------