eitaa logo
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
644 دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
3هزار ویدیو
37 فایل
🌷 کانال ویژه راویان(سیره شهدا،دفاع مقدس و مدافعین حرم،جبهه مقاومت،انقلاب،پیشرفت،مکتب حاج قاسم و جهاد تبیین) 🌹اهداف:اعزام راوی،برگزاری دوره روایتگری،اردوی راهیان نور و راهیان مکتب حاج قاسم، برگزاری کنگره ویادواره شهداو... ⚘سیاری @Mojtabas1358 ۰۹۱۰۰۲۳۷۶۸۷
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روحانی جهادگر، شهید محمد صادق دارایی🌻 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 تاریخ ولادت: 1375 محل ولادت: تربت جام تاریخ شهادت: 1401/1/18 محل شهادت: حرم مطهر رضوی نحوه شهادت: ضربات چاقوی یک تکفیری مزار:صحن جمهوری حرم امام رضا علیه السلام -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 شادی روحش صلوات🕊 اللهم صلی علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم🌷 -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
‍ ‍ 📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی) ✍نویسنده: شهید سیدطاها ایمانی ❇️ قسمت۲ 💭 مدام توی رفتار خودم و بق
‍ ‍ ‍📕 (داستان واقعی) ✍ نویسنده: شهید سیدطاها ایمانی ❇️قسمت۳ مات و مبهوت ... پشت در خشکم زده بود ... نیم ساعت دیگه زنگ کلاس بود ... و من حتی نمی دونستم باید سوار کدوم خط بشم ... کجا پیاده بشم ... یا اگر بخوام سوار تاکسی بشم باید ... همون طور ... چند لحظه ایستادم ... برگشتم سمت در که زنگ بزنم ... اما دستم بین زمین و آسمون خشک شد ... - حالا چی می خوای به مامان بگی؟ ... اگر بهش بگی چی شده که ... مامان همین طوری هم کلی غصه توی دلش داره... این یکی هم بهش اضافه میشه ... دستم رو آوردم پایین ... رفتم سمت خیابون اصلی ... پدرم همیشه از کوچه پس کوچه ها می رفت که زودتر برسیم مدرسه ... و من مسیرهای اصلی رو یاد نگرفته بودم ... مردم با عجله در رفت و آمد بودن ... جلوی هر کسی رو که می گرفتم بهم محل نمی گذاشت ... ندید گرفته می شدم ... من ... با اون غرورم ... یهو به ذهنم رسید از مغازه دارها بپرسم ... رفتم توی یه مغازه ... دو سه دقیقه ای طول کشید ... اما بالاخره یکی راهنماییم کرد باید کجا بایستم ... با عجله رفتم سمت ایستگاه ... دل توی دلم نبود ... یه ربع دیگه زنگ رو می زدن و در رو می بستن ... اتوبوس رسید ... اما توی هجمه جمعیت ... رسما بین در گیر کردم و له شدم ... به زحمت از لای در نیمه باز کیفم رو کشیدم داخل ... دستم گز گز می کرد ... با هر تکان اتوبوس... یا یکی روی من می افتاد ... یا زانوم کنار پله له می شد... توی هر ایستگاه هم ... با باز شدن در ... پرت می شدم بیرون ... چند بار حس کردم الان بین جمعیت خفه میشم ... با اون قدهای بلند و هیکل های بزرگ ... و من ... بالاخره یکی به دادم رسید ... خودش رو حائل من کرد ... دستش رو تکیه داد به در اتوبوس و من رو کشید کنار ... توی تکان ها ... فشار جمعیت می افتاد روی اون ... دلم سوخته بود و اشکم به مویی بند بود ... سرم رو آوردم بالا ... - متشکرم ... خدا خیرتون بده ... اون لبخند زد ... اما من با تمام وجود می خواستم گریه کنم.... 🔸ادامه دارد... -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😔میگن ترویست‌ها توی سوریه حرم حضرت زینب رو تهدید کردن. 🌹 صحبت های شهید مصطفی صدرزاده رو گوش کنیم -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
▪️ ای خاک ‌در تو‌ تاج سرها زهرا ▪️ وی قبر تو مخفی از نظرها زهرا ▪️ تا باب شفاعت تو باز است چه غم ▪️ گر بسته شود تمام درها زهرا -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
6.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چقـدر، چشـم به راهـت نشـسـتم🥲 -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥ولی آقای رییسی ! ما هنوز منتظر یازدهمین گفت و گو هستیم:( 💥و...چیزی به ما از خستگی‌هایت نگفتی... -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
‍ ‍ ‍📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی) ✍ نویسنده: شهید سیدطاها ایمانی ❇️قسمت۳ مات و مبهوت ... پشت در خ
‍ ‍ ‍📕 (داستان واقعی) ✍نویسنده: شهید سیدطاها ایمانی ❇️ قسمت۴ 💭 نیم ساعت بعد از زنگ کلاس رسیدم مدرسه ناظم با ناراحتی بهم نگاه کرد - فضلی این چه ساعت مدرسه اومدنه؟از تو بعیده با شرمندگی سرم رو انداختم پایین چی می تونستم بگم؟ راستش رو می گفتم شخصیت پدرم خورد می شد دروغ می گفتم شخصیت خودم جلوی خداجوابی جز سکوت نداشتم چند دقیقه بهم نگاه کرد - هر کی جای تو بود الان یه پس گردنی ازم خورده بود زود برو سر کلاست برگه ورود به کلاس نوشت و داد دستم - دیگه تاخیر نکنی ها - چشم آقا ...  و دویدم سمت راه پله ها اون روز توی مدرسه اصلا حالم دست خودم نبود با بداخلاقی ها و تندی های پدرم کنار اومده بودم دعوا و بدرفتاریش با مادرم و ما یک طرف این سوژه جدید رو باید چی کار می کردم؟ مدرسه که تعطیل شد پدرم سر کوچه، توی ماشین منتظر بود سعید رو جلوی چشم من سوار کرد اما من... وقتی رسیدم خونه پدر و سعید خیلی وقت بود رسیده بودن زنگ در رو که زدم مادرم با نگرانی اومد دم در - تا حالا کجا بودی مهران؟ دلم هزار راه رفت نمی دونستم باید چه جوابی بدم اصلا پدرم برای اینکه من همراهش نبودم چی گفته و چه بهانه ای آورده سرم رو انداختم پایین - شرمنده ... اومدم تو  پدرم سر سفره نشسته بود سرش رو آورد بالا و نگاه معناداری بهم کرد به زحمت خودم رو کنترل کردم - سلام باباخسته نباشی جواب سلامم رو نداد لباسم رو عوض کردم ،دستم رو شستم و نشستم سر سفره دوباره مادرم با نگرانی بهم نگاه کرد - کجا بودی مهران؟ _چرا با پدرت برنگشتی؟ _ از پدرت که هر چی می پرسم هیچی نمیگه فقط ساکت نگام می کنه چند لحظه بهش نگاه کردم  دل خودم بدجور سوخته بود اما چی می تونستم بگم؟ روی زخم دلش نمک بپاشم یا یه زخم به درد و غصه هاش اضافه کنم؟ از حالت فتح الفتوح کرده پدرم مطمئن بودم این تازه شروع ماجراست  و از این به بعد باید خودم برم و برگردم - خدایامهم نیست سر من چی میاد خودت هوای دل مادرم رو داشته باش سینه سپر کردم و گفتم: - همه پسرهای هم سن و سال من خودشون میرن و میان منم بزرگ شدم  اگر اجازه بدید می خوام از این به بعد خودم برم مدرسه و برگردم 🙂 تا این رو گفتم دوباره صورت پدرم گر گرفت با چشم های برافروخته اش بهم نگاه کرد - اگر اجازه بدید؟؟!!😲  باز واسه من آدم شد مرتیکه بگو زیر چشمی یه نگاه به مادرم انداخت و بقیه حرفش رو خورد  مادرم با ناراحتی و در حالی که گیج می خورد و نمی فهمید چه خبره سر چرخوند سمت پدرم - حمید آقا این چه حرفیه؟ همه مردم آرزوی داشتن یه بچه شبیه مهران رو دارن قاشقش رو محکم پرت کرد وسط بشقاب 😩 - پس ببر بده به همون ها که آرزوش رو دارن سگ خور صورتش رو چرخوند سمت من - تو هم هر گهی می خوای بخوری بخور مرتیکه واسه من آدم شده 😠 و بلند شد رفت توی اتاق گیج می خوردم نمی دونستم چه اشتباهی کردم که دارم به خاطرش دعوا میشم بچه ها هم خیلی ترسیده بودن مامان روی سر الهام دست کشید و اون رو گرفت توی بغلش از حالت نگاهش معلوم بود خوب فهمیده چه خبره یه نگاهی به من و سعید کرد - اشکالی نداره چیزی نیست شما غذاتون رو بخورید اما هر دوی ما می دونستیم این تازه شروع ماجراست ... 🔸ادامه دارد... -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
۱۶ آذر؛ گرامی باد نام احمد قندچی، آذر شریعت رضوی و مصطفی بزرگ نیا برای همیشه بر تارک تاریخ دانشگاه به عنوان نماد مبارزه با استکبارنگاشته شده است. -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
‍ ‍ ‍📕 (داستان واقعی) ✍نویسنده: شهید سیدطاها ایمانی ❇️ قسمت۵ 💭 فردا صبح زود از جا بلند شدم و سریع حاضر شدم  مادرم تازه می خواست سفره رو بندازه تا چشمش بهم افتاد دنبالم دوید - صبح به این زودی کجا میری؟ هوا تازه روشن شده - هوای صبح خیلی عالیه آدم دو بار این هوا بهش بخوره زنده میشه - وایسا صبحانه بخور و برو - نه دیرم میشه معلوم نیست اتوبوس کی بیاد باید کلی صبر کنم اول صبح هم اتوبوس خیلی شلوغ میشه کم کم روزها کوتاه تر و هوا سردتر می شد بارون ها شدید تر گاهی برف تا زیر زانوم و بالاتر می رسید شانس می آوردیم مدارس ابتدایی تعطیل می شد و الا با اون وضع باید گرگ و میش یا حتی خیلی زودتر می اومدم بیرون  توی برف سنگین یا یخ زدن زمین اتوبوس ها هم دیرتر می اومدن و باید زمان زیادی رو توی ایستگاه منتظر اتوبوس می شدی و وای به اون روزی که بهش نمی رسیدی یا به خاطر هجوم بزرگ ترهاحتی به زور و فشار هم نمی تونستی سوار شی بارها تا رسیدن به مدرسه عین موش آب کشیده می شدم خیسه خیس حتی چند بار مجبور شدم چکمه هام رو در بیارم بزارم کنار بخاری از بالا توش پر برف می شد  جوراب و ساق شلوارم حسابی خیس می خورد و تا مدرسه پام یخ می زد سخت بود اما ...  سخت تر زمانی بود که همزمان با رسیدن من پدرم هم می رسید و سعید رو سر کوچه مدرسه پیاده می کرد بدترین لحظه لحظه ای بود که با هم چشم تو چشم می شدیم  درد جای سوز سرما رو می گرفت 😔 اون که می رفت بی اختیار اشک از چشمم سرازیر شد و بعد چشم های پف کرده ام رو می گذاشتم به حساب سوز سرما دروغ نمی گفتم فقط در برابر حدس ها، سکوت می کردم اون روز یه ایستگاه قبل از مدرسه اتوبوس خراب شد چی شده بود؛ نمی دونم و درست یادم نمیاد همه پیاده شدن  چاره ای جز پیاده رفتن نبود توی برف ها می دویدم و خدا خدا می کردم که به موقع برسم مدرسه و در رو نبسته باشن دو بار هم توی راه خوردم زمین جانانه سر خوردم و نقش زمین شدم و حسابی زانوم پوست کن شد یه کوچه به مدرسه یکی از بچه ها رو با پدرش دیدم هم کلاسیم بود و من اصلا نمی دونستم پدرش رفتگره همیشه شغل پدرش رو مخفی می کرد نشسته بود روی چرخ دستی پدرش و توی اون هوا، پدرش داشت هلش می داد  تا یه جایی که رسید؛ سریع پیاده شد خداحافظی کرد و رفت و پدرش از همون فاصله برگشت کلاه نقابدار داشتم  اون زمان کلاه بافتنی هایی که فقط چشم ها ازش معلوم بود خیلی بین بچه ها مرسوم شده بود اما ایستادم تا پدرش رفت معلوم بود دلش نمی خواد کسی شغل پدرش رو بفهمه می ترسیدم متوجه من بشه و نگران که کی اون رو با پدرش دیده تمام مدت کلاس حواسم اصلا به درس نبود مدام از خودم می پرسیدم  چرا از شغل پدرش خجالت می کشه؟  پدرش که کار بدی نمی کنه  و هزاران سوال دیگه مدام توی سرم می چرخید   زنگ تفریح انگار تازه حواسم جمع شده بود عین کوری که تازه بینا شده تازه متوجه بچه هایی شدم که دستکش یا کلاه نداشتن بعضی هاشون حتی چکمه هم نداشتن و با همون کفش های همیشگی توی اون برف و بارون می اومدن مدرسه بچه ها توی حیاط با همون وضع با هم بازی می کردن و من غرق در فکر از خودم خجالت می کشیدم چطور تا قبل متوجه نشده بودم؟  چطور اینقدر کور بودم و ندیدم؟ اون روز موقع برگشتن  کلاهم رو گذاشتم توی کیفم هر چند مثل صبح، سوز نمی اومد اما می خواستم حس اونها رو درک کنم وقتی رسیدم خونه مادرم تا چشمش بهم افتاد با نگرانی اومد سمتم دستش رو گذاشت روی گوش هام - کلاهت کو مهران؟  مثل لبو سرخ شدی اون روز چشم هام سرخ و خیس بود اما نه از سوز سرما  اون روز برای اولین بار از عمق وجودم به خاطر تمام مشکلات اون ایام خدا رو شکر کردم خدا رو شکر کردم قبل از این که دیر بشه چشم های من رو باز کرده بود چشم هایی که خودشون باز نشده بودن و اگر هر روز عین همیشه پدرم من رو به مدرسه میبرد هیچ کس نمی دونست کی باز می شدن؟  شاید هرگز ... 🔸ادامه دارد... -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------