🍃خاکریز خاطرات 🍃
سکه وتشتک !🌿
ماشین سران ضد انقلاب را زده بود، مدت ها دنبال شان بودیم. از طرف فرماندهی یم سکه بهش داده بودند. از اتاق که بیرون آمد باهاش شیر یا خط بازی می کرد. بهش گفتیم” بابا این سکه است نه تشتک!” گفت :”فرقی با هم ندارند، مگه ما برای این چیزها کار می کنیم؟” همان روز فروختش. همه پولش را داد خواراکی و بستنی، برای کل بچه ها.✨
#شهیدپازوکی🌹
معجزه🌿
کلیه هایش از کار افتاده بود. توی بیمارستان بستری اش کردیم. بهم گفت” باباجان! فردا یک گوسفند بکش و توی پاکدشت بین فقرا تقسیم کن، به نیت حضرت زهراسلام الله علیها”. فردا صبح همین کار را کردم. برگشتم بیمارستان. پرستار با لبخند آمد جلو و گفت” پدر جان معجزه! کلیه های پسرتان راه افتاد، امروز صبح”🍃
#شهیدپازوکی🌹
گلزار شهدا🌿
ساعت دو نصف شب، سنگ خورد به شیشه اتاقم. از پنجره که نگاه کردم دیدم مجید است با اورکت روی دوشش. اشاره کرد بیا پایین. گفت: خوابم نمی برد، دلم گرفته، برویم گلزار شهدا”. آن موقع شب راه مان نمی دادند. با هزار کلک رفتیم تو. از هم جدا شدیم . تا صبح بین قبرها می چرخید و گریه می کرد. ناله می زد. نماز صبح را خواندیم و برگشتیم. ار آن موقع شد کار هر هفته مان.🍃
#شهیدپازوکی🌹
http://eitaa.com/raviannoorshohada