صدا به صدا نمیرسید...
همه مهیّای رفتن و پیوستن به برادران مستقر در خط بودند.
راه طولانی، تعداد نیروها زیاد و هوا بسیار گرم بود...
راننده ی خوش انصاف هم در کمالِ خونسردی
آینه را میزان کرده و به سر و وضعش میرسید.
بچهها پشت سر هم صلوات میفرستادند،
برای سلامتی امام، بعضی مسئولین و فرمانده لشکر و ...
اما باز هم ماشین راه نیفتاد.
بالاخره سر و صدای بعضی درآمد: «چرا معطلی برادر؟ لابد صلوات میخواهی؛
اینکه خجالت نداره. چیزی که زیاد است صلوات.»
سپس رو به جمع ادامه داد:
«برای سلامتی بنده! گیر نکردن دنده!
کمتر شدن خنده یک صلوات راننده پسند بفرستید.»😁
#طنز_در_جبهه
http://eitaa.com/raviannoorshohada
#طنز_در_جبهه
گاهی حسودیمان میشد از اینکه بعضی اینقدر خوشخواب بودند...
سرشان را نگذاشته روی زمین انگار هفتاد سال
بود که خوابیدهاند و تا دلت بخواهد خواب سنگین
بودند؛توپ بغل گوششان شلیک میکردی، پلک
نمیزدند...😴
ما هم اذیتشان میکردیم.دست خودمان نبود.
کافی بود مثلاً لنگه دمپایی یا پوتینهایمان سر جایش نباشد...
دیگر معطل نمیکردیم صاف میرفتیم بالا سر این جوانان خوش خواب:
«برادر برادر!»
دیگر خودشان از حفظ بودند، هنوز نپرسیدهایم که
پوتین ما را ندیدید؟با عصبانیت میگفتند:
«به پسر پیغمبر ندیدم.»
و دوباره خُر و پُفشان بلند میشد،
اما این همه ی ماجرا نبود.
چند دقیقه بعد دوباره: «برادر برادر!»
بلند میشد این دفعه مینشست: «دیگر چه شده؟»
جواب میشنید: «هیچی بخواب خواستم بگویم پوتینم پیدا شد!»😅
🦋 🦋 🦋
http://eitaa.com/raviannoorshohada