eitaa logo
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
639 دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
2.9هزار ویدیو
37 فایل
🌷 کانال راویان(سیره شهدا،دفاع مقدس و مدافعین حرم،جبهه مقاومت،انقلاب،پیشرفت،مکتب حاج قاسم) 🌹اهداف:اعزام راوی،برگزاری دوره روایتگری،اردوی راهیان نور و راهیان مکتب حاج قاسم، برگزاری کنگره ویادواره شهداو... ⚘سیاری @shahidegomnamemaktabehajqasem ۰۹۱۰۰۲۳۷۶۸۷
مشاهده در ایتا
دانلود
میخندید دهن کجی کردم اردلان شربتو تا ته خورد و گفت:آخیش چه چسبید... _ بعد دستشو گذاشت رو شونم و گفت:اسماء میخوام باهات جدی حرف بزنم سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم اردلان آهی کشید و شروع کرد: سه سال پیش اونقدری که الان برام عزیزی، عزیز نبودی اسماء حجابتو دوست نداشتم نوع تیپ زدنات، دوستات، بیرون رفتنات و..... همیشه متفاوت بودی با کل خانواده اینکه بگم همه چیت بد بود و دوست نداشتم نه باالخره خواهرم بودی چند بار به مامان و بابا شکایتتو کردم اما اونا اجازه ی دخالت رو بهم ندادن برای همین منم کاری بهت نداشتم _ تا وقتی که اون اتفاق برات افتاد. نمیدونم چی باعث شده بود که خواهر همیشه شیطون و درس خون من گوشه گیر بشه و با هیچ کسی حرف نزنه. دنبالشم نیستم چون هرچی که بود باعث شد تو اینی بشی که الان هستی. اسماء وقتی تورو، تو اون وضعیت میدیدم داغون میشدم کلی برات نذرو نیاز کردم که خوب بشی، حضرت زهرا رو قسم دادم که به خواهرم کمک کن، اشک ریختم ،زجه زدم و.... روزی که چادری شدی _ فهمیدم که حضرت زهرا جوابمو داده دیگه خیالم از بابتت راحت شد فهمیدم که راهت رو درست انتخاب کردی. وقتی مامان بهم قضیه ی خواستگاری رو گفت:خیلی خوشحال شدم و میدونستم که تو اونقدر بزرگ شدی که تونستی تصمیم بگیری _ همچنین مشتاق شدم ببینم کیه که خواهر ما بین این همه آدم اجازه داده بیاد برای خواستگاری.... خندیدمو گفتم: یکی مثل خودت مثل من خوب پس قبول کن دیگه.. خندیدمو گفتم: اره تسبیحش همیشه دستش دکمه های پیرهنشو تا آخر میبنده سر وتهش بزنی تو بسیج دانشگاس وقتی هم که با آدم حرف میزنه زمینو نگاه میکنه اهان راستی ریشم داره برادریه برای خودش هههههه... دستشو گذاشت روشونم گفت خسته نباشی، یکم از اخلاقش بگوووو _ إ اردلان پاشووو برو میخوام بخوابم خستم إ اسماء من هنوز کلی حرف دارم حرفای اصلیم مونده .... باشه داداش بگو - فقط یکم زودتر صبح باید پاشم و بقیشم که خودت میدونی چیه انقد زود داداشتو فروختی - إ داداش این چه حرفیه شما حرفتو بزن راستش اسماء من به مامان اینا نگفتم آموزشیم تو یزد دیگه تموم شد بخاطر خدمات فرهنگی و یه سری کارهای دیگه ادامه ی خدمتم افتاده تو سپاه تهران _ إ چه خوب داداش،مامان بفهمه کلی خوشحال میشه اره تازه استخدام سپاه هم میشم فقط یه چیز دیگه - چی چطوری بگم اخه إم-إم - بگو داداش خجالت نکش نکنه زن میخوای؟؟ اره... - اره یعنی از یه نفر چیزه - داداش بگو دیگه جون به لبم کردی. اسماء دوستت بود زهرا خب خب همون که باهم یه بارم رفتید تشیع شهدا...تو بسیج مسجد هم هست _ خب داداش بگو دیگه اسماء ازدواج کرده - اخ اخ داداش عاشق شدی. ازدواج نکرده اسماء با مامان حرف میزنی - اوووو از کی تاحالا خجالتی شدی حرف میزنی یا -اره حرف میزنم پس بگو چرا لاغر شدی غم عشقی کشیدی که مپرس از رو تخت بلند شد و گفت: هه هه مسخره بگیر بخواب فردا کلی کار داری _ باورم نمیشد اردلان عاشق شده باشه ولی خوب مگه داداشم دل نداشت بعدشم مگه فکر میکردم سجادی از من خوشش بیاد. ساعت ۱۱بود تقریبا آماده بودم یه روسری صورتی کمرنگ سرم کردم زنگ خونه به صدا در اومد از پنجره بیرونو نگاه کردم سجادی داشت با دست موهاشو درست میکرد خندم گرفته بود چه تیپی هم زده. _ از اتاق اومدم بیرون اومدم خدافظی کنم که اردلان عصبانی و با اخم...
💢 🌹 💠 از موقعیت اطرافم تنها هیاهوی مردم را می‌شنیدم و تلاش می‌کردم از زمین بلند شوم که صدای بعدی در سرم کوبیده شد و تمام تنم از ترس به زمین چسبید. یکی از مقام به سمت زائران دوید و فریاد کشید :«نمی‌بینید دارن با تانک اینجا رو می‌زنن؟ پخش شید!» 💠 بدن لمسم را به‌سختی از زمین کَندم و پیش از آنکه به کنار حیاط برسم، گلوله بعدی جای پایم را زد. او همچنان فریاد می‌زد تا از مقام فاصله بگیریم و ما می‌دویدیم که دیدم تویوتای عمو از انتهای کوچه به سمت مقام می‌آید. 💠 عباس پشت فرمان بود و مرا ندید، در شلوغی جمعیت به‌سرعت از کنارم رد شد و در محوطه مقابل مقام ترمز کشید. برادرم درست در آتش رفته بود که سراسیمه به سمت مقام برگشتم. رزمنده‌ای کنار در ایستاده و اجازه ورود به حیاط را نمی‌داد و من می‌ترسیدم عباس در برابر گلوله تانک شود که با نگاه نگرانم التماسش می‌کردم برگردد و او در یک چشم به هم زدن، گلوله‌های خمپاره را جا زد و با فریاد شلیک کرد. 💠 در سه گلوله تانک که به محوطه مقام زدند، با چند خمپاره داعشی‌ها را در هم کوبید، دوباره پشت فرمان پرید و به‌سرعت برگشت. چشمش که به من افتاد با دستپاچگی ماشین را متوقف کرد و همزمان که پیاده می‌شد، اعتراض کرد :«تو اینجا چیکار می‌کنی؟» 💠 تکیه‌ام را به دیوار داده بودم تا بتوانم سر پا بایستم و از نگاه خیره عباس تازه فهمیدم پیشانی‌ام شکسته است. با انگشتش خط را از کنار پیشانی تا زیر گونه‌ام پاک کرد و قلب نگاهش طوری برایم تپید که سدّ شکست و اشک از چشمانم جاری شد. 💠 فهمید چقدر ترسیده‌ام، به رزمنده‌ای که پشت بار تویوتا بود اشاره کرد ماشین را به خط مقدم ببرد و خودش مرا به خانه رساند. نمی‌خواستم بقیه با دیدن صورت خونی‌ام وحشت کنند که همانجا کنار حیاط صورتم را شستم و شنیدم عمو به عباس می‌گوید :«داعشی‌ها پیغام دادن اگه اسلحه‌ها رو تحویل بدیم، کاری بهمون ندارن.» 💠 خون در صورت عباس پاشید و با عصبانیت صدا بلند کرد :«واسه همین امروز مقام رو به توپ بستن؟» عمو صدای انفجارها را شنیده بود ولی نمی‌دانست مقام حضرت مورد حمله قرار گرفته و عباس بی‌توجه به نگرانی عمو، با صدایی که از غیرت و غضب می‌لرزید، ادامه داد :«خبر دارین با روستای بشیر چیکار کردن؟ داعش به اونا هم داده بود، اما وقتی تسلیم شدن ۷۰۰ نفر رو قتل عام کرد!» 💠 روستای بشیر فاصله زیادی با آمرلی نداشت و از بلایی که سرشان آمده بود، نفسم بند آمد و عباس حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«می‌دونین با دخترای بشیر چیکار کردن؟ تو بازار حراج‌شون کردن!» دیگر رمقی به قدم‌هایم نمانده بود که همانجا پای دیوار زانو زدم، کابوس آن شب دوباره بر سرم خراب شد و همه تنم را تکان داد. 💠 اگر دست داعش به می‌رسید، با عدنان یا بی عدنان، سرنوشت ما هم همین بود، فروش در بازار موصل! صورت عباس از عصبانیت سرخ شده بود و پاسخ داعش را با داد و بیداد می‌داد :«این بی‌شرف‌ها فقط می‌خوان ما رو بشکنن! پاشون به شهر برسه به صغیر و کبیرمون رحم نمی‌کنن!» 💠 شاید می‌ترسید عمو خیال شدن داشته باشد که مردانه اعتراض کرد :«ما داریم با دست خالی باهاشون می‌جنگیم، اما نذاشتیم یه قدم جلو بیان! اومده اینجا تا ما تسلیم نشیم، اونوقت ما به امان داعش دل خوش کنیم؟» اصلاً فرصت نمی‌داد عمو از خودش دفاع کند و دوباره خروشید :«همین غذا و دارویی که برامون میارن، بخاطر حاج قاسمِ که دولت رو راضی می‌کنه تو این جهنم هلی‌کوپتر بفرسته!» 💠 و دیگر نفس کم آورد که روبروی عمو نشست و برای مقاومت التماس کرد :«ما فقط باید چند روز دیگه کنیم! ارتش و نیروهای مردمی عملیات‌شون رو شروع کردن، میگن خیلی زود به آمرلی می‌رسن!» عمو تکیه‌اش را از پشتی برداشت، کمی جلو آمد و با غیرتی که گلویش را پُر کرده بود، سوال کرد :«فکر کردی من تسلیم میشم؟» و در برابر نگاه خیره عباس با قاطعیت داد :«اگه هیچکس برام نمونده باشه، با همین چوب دستی با داعش می‌جنگم!» 💠 ولی حتی شنیدن نام امان‌نامه حالش را به هم ریخته بود که بدون هیچ کلامی از مقابل عمو بلند شد و از روی ایوان پایین آمد. چند قدمی از ایوان فاصله گرفت و دلش نیامد حرفی نزند که به سمت عمو برگشت و با صدایی گرفته را گواه گرفت :«والله تا وقتی زنده باشم نمیذارم داعش از خاکریزها رد بشه.» و دیگر منتظر جواب عمو نشد که به سرعت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت... ادامه دارد ... -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------