#عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_بیست_و_سوم
شما تشریف ببرید من الان میام البته اگه اشکالی نداشته باشه....
متعجب از ماشین پیاده شد و گفت:
- خواهش میکنم سویچ ماشین هم خدمت شما باشه اومدید بی زحمت
درو قفل کنید.
اینو گفت و ازم دور شد.
تو آیینه ماشین نگاه کردم رنگم پریده بود احساس میکردم پاهام شل شده
اسماء تو باید قوی باشی همه چی تموم شده رامینی دیگه وجود نداره به
خودت نگاه کن تو دیگه اون اسماء سابق و ضعیف نیستی.
_ تو اونو خاطراتشو فراموش کردی
تو الان بامردی اومدی اینجا که امکان داره همسر آیندت باشه
نباید خودتو ضعیف نشون بدی
نباید متوجه این حالتت بشه
از ماشین پیاده شدم
خدایا خودت کمکم کن
احساس میکردم بدنم یخ کرده
ماشین قفل کردم و رفتم داخل پارک
پارک اصلا تغییر نکرده بود
از بغل نیمکتی که همیشه مینشستیم رد شدم.
قلبم تند تند میزد...
یه دختر و پسر جوون اونجا نشسته بودن
به دختره پوز خندی زدم و تو دلم گفتم: بیچاره خبر نداره چه بلایی قراره
سرش بیاد داره برای خودش خاطره میسازه،این جور عاشقیا آخر وعاقبت
نداره...
سجادی چند تا نمیکت اون طرف تر نشسته بود
تا منو دید بلند شد و اومد سمتم
- خوبید خانم محمدی؟
ممنون
- اتفاقی افتاده؟
فقط یکم فشارم افتاده
- میخواید ببرمتون دکتر؟
احتیاجی نیست
- خوب پس اجازه بدید براتون آبمیوه بگیرم
احتیاجی نیست خوبم
- آخه اینطوری که نمیشه حداقل...
پریدم وسط حرفشو گفتم
آقای سجادی خوبم بهتره بشینیم حرفامونو بزنیم.
بسیار خوب بفرمایید
ذهنم متمرکز نمیشد،آرامش نداشتم
این آیه رو زیر لب تکرار میکردم(الا بذکر الله تطمئن والقلوب)
کمی آروم شدم و گفتم:خوب آقای سجادی اگه سوالی چیزی دارید
بفرمایید
_ والا چی بگم خانم محمدی من انتخابمو کردم الان مسئله فقط شمایید
پس شما هر سوالی دارید بپرسید
ببینید آقای سجادی :برای من اول از همه ایمان و اخلاق و صداقت همسرم
ملاکه چون بقیه چیز ها در گرو همین سه مورده.
با توجه به شناخت کمی که ازتون دارم از نظر ایمان که قبولتون دارم
درمورد اخلاقم باید بگم که فکر میکردم آدم خشن و خشکی باشید
یجورایی ازتون میترسیدم...
ولی مثل اینکه اشتباه میکردم
- سجادی خندید و گفت:
- چرا این فکرو میکردید
خوب برای این که همیشه منو میدیدید راهتونو عوض میکردید، چند بارم
تصادفا صندلی هامون کنار هم افتاد که شما جاتونو عوض کردید.
همیشه سرتون پایین بود و اصلا با دخترا حرف نمیزدید حتی چند دفعه
چند تا از دخترای دانشگاه ازتون سوال داشتن اما شما جواب ندادید...
بعدشم اصولا دانشجوهایی که تو بسیج دانشگاه هستن یکم بد اخلاقن چند
دفعه دیدم به دوستم مریم بخاطر حجابش گیر دادن اگر آقای محسنی
دوستتونو میگم،اگه ایشون نبودن، مریمو میبردن دفتر دانشگاه نمیدونم
چی در گوش مأمور حراست گفتن که بیخیال شدن. سجادی دستشو
گذاشت جلوی دهنش تا جلوی خندشو بگیره و تو همون حالت گفت:
محسنی؟؟
- بله دیگه
_ آهان خدا خیرشون بده ان شاالله
مگه چیه
هیچی،چیزی نیست، ان شاالله بزودی متوجه میشید دلیل این فداکاریارو
اخمهام رفت توهم و گفتم
- مثل قضیه اون پلاک
خیلی جدی جواب داد...
_ چیزی نگفتم تعجب کرده بودم از این لحن
دستی به موهاش کشید و آهی از ته دل
- خانم محمدی دلیل دوری من از شما بخاطر خودم بود.
- من به شما علاقه داشتم ولی نمیخواستم خدای نکرده از راه دیگه ای
۳۰ فروردین ۱۳۹۸
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
💢 #تنها_میان_داعش 🌹 #قسمت_بیست_و_دوم 💠 در حیاط بیمارستان چند تخت گذاشته و #رزمندگان غرق خون را هما
💢 #تنها_میان_داعش
🌹 #قسمت_بیست_و_سوم
💠 هول انفجاری که دوباره خانه را زیر و رو کرده بود، گریه را در گلویم خفه کرد و تنها آرزو میکردم این #خمپارهها فرشته مرگم باشند، اما نه!
من به حیدر قول داده بودم هر اتفاقی افتاد مقاوم باشم و نمیدانستم این #مقاومت به عذاب حیدر ختم میشود که حالا مرگ تنها رؤیایم شده بود.
💠 زنعمو با صدای بلند اسمم را تکرار میکرد و مرا در تاریکی نمیدید، عمو با نور موبایلش وارد اتاق شد، خیال میکردند دوباره کابووس دیدهام و نمیدانستند اینبار در بیداری شاهد #شهادت عشقم هستم.
زنعمو شانههایم را در آغوشش گرفته بود تا آرامم کند، عمو دوباره میخواست ما را کنج آشپزخانه جمع کند و جنازه من از روی بستر تکان نمیخورد.
💠 #وحشت همین حمله و تاریکی محض خانه، فرصت خوبی به دلم داده بود تا مقابل چشم همه از داغ حیدرم ذره ذره بسوزم و دم نزنم.
چطور میتوانستم دم بزنم وقتی میدیدم در همین مدت عمو و زنعمو چقدر شکسته شده و امشب دیگر قلب عمو نمیکشید که دستش را روی سینه گرفته و با همان حال میخواست مراقب ما باشد.
💠 حلیه یوسف را در آغوشش محکم گرفته بود تا کمتر بیتابی کند و زهرا وحشتزده پرسید :«برق چرا رفته؟» عمو نور موبایلش را در حیاط انداخت و پس از چند لحظه پاسخ داد :«موتور برق رو زدن.»
شاید #داعشیها خمپارهباران کور میکردند، اما ما حقیقتاً کور شدیم که دیگر نه خبری از برق بود، نه پنکه نه شارژ موبایل.
💠 گرمای هوا بهحدی بود که همین چند دقیقه از کار افتادن پنکه، نفس یوسف را بند آورده و در نور موبایل میدیدم موهایش خیس از عرق به سرش چسبیده و صورت کوچکش گل انداخته است.
البته این گرما، خنکای نیمه شب بود، میدانستم تن لطیفش طاقت گرمای روز تابستان آمرلی را ندارد و میترسیدم از اینکه علیاصغر #کربلای آمرلی، یوسف باشد.
💠 تنها راه پیش پای حلیه، بردن یوسف به خانه همسایهها بود، اما سوخت موتور برق خانهها هم یکی پس از دیگری تمام شد.
تنها چند روز طول کشید تا خانههای #آمرلی تبدیل به کورههایی شوند که بیرحمانه تنمان را کباب میکرد و اگر میخواستیم از خانه خارج شویم، آفتاب داغ تابستان آتشمان میزد.
💠 ماه #رمضان تمام شده و ما همچنان روزه بودیم که غذای چندانی در خانه نبود و هر یک برای دیگری #ایثار میکرد.
اگر عدنان تهدید به زجرکش کردن حیدر کرده بود، داعش هم مردم آمرلی را با تیغ #تشنگی و گرسنگی سر میبرید.
💠 دیگر زنده ماندن مردم تنها وابسته به آذوقه و دارویی بود که هرازگاهی هلیکوپترها در آتش شدید داعش برای شهر میآوردند.
گرمای هوا و شورهآب چاه کار خودش را کرده و یوسف مرتب حالش به هم میخورد، در درمانگاه دارویی پیدا نمیشد و حلیه پا به پای طفلش جان میداد.
💠 موبایلها همه خاموش شده، برقی برای شارژ کردن نبود و من آخرین خبری که از حیدر داشتم همان پیکر #مظلومی بود که روی زمین در خون دست و پا میزد.
همه با آرزوی رسیدن نیروهای مردمی و شکست #محاصره مقاومت میکردند و من از رازی خبر داشتم که آرزویم مرگ در محاصره بود.
💠 چطور میتوانستم #آزادی شهر را ببینم وقتی ناله حیدر را شنیده بودم، چند لحظه زجرکشیدنش را دیده بودم و دیگر از این زندگی سیر بودم.
روزها زخم دلم را پشت پرده #صبر و سکوت پنهان میکردم و فقط منتظر شب بودم تا در تنهایی بستر، بیخبر از حال حیدر خون گریه کنم، اما امشب حتی قسمت نبود با خاطره #عشقم باشم که داعش دوباره با خمپاره بر سرمان خراب شد.
💠 در تاریکی و گرمایی که خانه را به دلگیری قبر کرده بود، گوشمان به غرّش خمپارهها بود و چشممان هر لحظه منتظر نور انفجار که #اذان صبح در آسمان شهر پیچید.
دیگر داعشیها مطمئن شده بودند امشب هم خواب را حراممان کردهاند که دست سر از شهر برداشته و با خیال راحت در لانههایشان خزیدند.
💠 با فروکش کردن حملات، حلیه بلاخره توانست یوسف را بخواباند و گریه یوسف که ساکت شد، بقیه هم خوابشان برد، اما چشمان من خمار خیال حیدر بود و خوابشان نمیبرد.
پشت پنجرههای بدون شیشه، به حیاط و درختانی که از بیآبی مرده بودند، نگاه میکردم و #حسرت حضور حیدر در همین خانه را میخوردم که عباس از در حیاط وارد شد با لباس خاکی و خونی که از سرِ انگشتانش میچکید.
💠 دستش را با چفیهای بسته بود، اما خونش میرفت و رنگ صورتش به سپیدی ماه میزد که کاسه صبر از دست دلم افتاد و پابرهنه از اتاق بیرون دویدم.
دلش نمیخواست کسی او را با این وضعیت ببیند که همانجا پای ایوان روی زمین نشسته بود، از ضعف خونریزی و خستگی سرش را از پشت به دیوار تکیه داده و چشمانش را بسته بود...
ادامه دارد ...
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
۱۷ اسفند ۱۴۰۲