eitaa logo
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
644 دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
3هزار ویدیو
37 فایل
🌷 کانال ویژه راویان(سیره شهدا،دفاع مقدس و مدافعین حرم،جبهه مقاومت،انقلاب،پیشرفت،مکتب حاج قاسم و جهاد تبیین) 🌹اهداف:اعزام راوی،برگزاری دوره روایتگری،اردوی راهیان نور و راهیان مکتب حاج قاسم، برگزاری کنگره ویادواره شهداو... ⚘سیاری @Mojtabas1358 ۰۹۱۰۰۲۳۷۶۸۷
مشاهده در ایتا
دانلود
مامان هم اینورو و اونور میدویید که چیزی کم و کسر نباشه از شلوغی خونه به سکوت اتاقم پناه بردم روتخت ولو شدم و چشمامو بستم تمام اتفاقاتی که تو این چند سال برام افتاده بودو مرور کردم یاد اولین روزی که سجادی اومد تو اتاقم افتادم و لبخند به لبم نشست سجادی نه، حاالا دیگه باید بگم علی درسته که از آینده میترسم اما احساس میکنم با علی میتونم این ترسو از بین ببرم غرق در افکارم بودم که یدفعه.... بابا وارد اتاق شد به احترامش بلند شدم إ اسماء بابا هنوز آماده نشدی از بابا خجالت میکشیدیم سرمو انداختم پایین و گفتم: الان آماده میشم - باشه حاالا بیا بشین کارت دارم چشم - اسماء جان بابا اگه تا الان نیومدم پیشت و درمورد انتخابی کردی نظری بدم یا باهات حرف بزنم واسه این بود که اطمینان داشتم دختری که من تربیت کردم عاقلانه تصمیم میگیره و خانوادشو روسفید میکنه. الان میخوام بهت بگم بابا من تا آخر پشتتم اصلا نگران نباش مامانتم همینطور دستمو گرفت و گفت: - چقد زود بزرگ شدی بابا بغضم گرفت و بغلش کردم و زدم زیر گریه نمیدونم اشک شوق بود یا اشک غم - اشکامو پاک کرد و گفت إ اسماء من فکر کردم بزرگ شدی داری مثل بچه ها گریه میکنی _ پاشو پاشو آماده شو الان از راه میرسن... کمدمو باز کردم یه مانتوی سفید با روسری گلبهی که مامان بزرگ از مکه آورده بودرو سر کردم با یه چادر سفید با گلهای ریز صورتی زنگ خونه به صدا در اومد از پنجره بیرونو نگاه کردم علی با مامان و باباش و خواهرش جلوی در وایساده بودن یه کت و شلوار مشکی با یه پیرهن سفید تنش بود یه دسته گل یاس بزرگ هم دستش بود سرشو آورد بالا و به سمت پنجره نگاه کرد سریع پرده رو انداختم و اومدم اینور صدای یا الله های آقایون رو میشنیدم استرس داشتم نمیتونستم از اتاق برم بیرون مامان همراه با مامان بزرگ اومدن تو اتاق مامان بزرگ بغلم کردو برام "لا حول والقوه الاباالله" میخوند مامان هم دستمو گرفت و فشرد و با چشماش تحسینم میکرد وارد حال شدم و سلام دادم. علی زیر زیرکی نگاهم میکرد از استرس عرق کرده بودو پاهاشو تکون میداد مادرش و خواهرش بلند شدند اومدند سمتم و بغلم کردند پدرش هم با لبخند نگاهم میکرد بزرگتر ها مشغول تعیین مهریه و مراسم بودند مهریه من همونطور که قبلا به مادرم گفته بودم یک جلد قرآن چندشاخه نبات و ۱۴سکه بهار آزادی بود سفر کربلا و مکه هم به خواست خانواده ی علی جزو مهریم شد همه چی خیلی خوب پیش رفت و قرار شد فردا خطبه ی محرمیت خونده بشه تا اینکه بعدا مراسم عقد رو تعیین کنن. بعد از رفتنشون هر کسی مشغول نظر دادن راجب علی و خانوادش شد بی توجه به حرفهای دیگران دست گل رو برداشتم گذاشتم تو اتاقم مثل همیشه اتاق پر شد از بوی گل یاس شد احساس آرامش خاصی داشتم . ساعت ۸ و نیم صبح بود مامان اینا آماده جلوی در منتظر من بودن تا بریم محضر چادرم رو سر کردم و رفتم جلوی در اردلان در حال غر زدن بود: - اسماء بدو دیگه دیر شد الان میوفتیم تو ترافیک دستشو گرفتم کشوندمش سمت ماشین و گفتم:ایشاالا قسمت شما - خندید و گفت :ایشاالا ایشاالا _ علی جلوی محضر منتظر وایساده بود... بابا جلوی محضر پارک کردو ازمون خواست پیاده شیم علی با دیدن ما دستشو گذاشت روسینشو همونطور که لبخند به لب داشت به نشونه سلام خم شد _ اردلان خندید و گفت ببین چه پاچه خواری میکنه هیچی نشده محکم زدم به بازوش و بهش اخم کردم. اردلان دستمو گرفت و از ماشین پیاده شدیم مامان و بابا شونه به شونه ی هم وارد محضر شدن منو اردلان هم با هم، علی هم پشت ما...
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_هشتم 💠 شنیدن همین جمله کافی بود تا کاسه دلم ترک بردارد و از رفتن ح
✍️ 💠 در تمام این مدت منتظر بودم و حالا خطش روشن بود که چشیدن صدایش آتشم می‌زد. باطری نیمه بود و نباید این فرصت را از دست می‌دادم که پیامی فرستادم :«حیدر! تو رو خدا جواب بده!» پیام رفت و دلم از خیال پاسخ حیدر از حال رفت. 💠 صبر کردن برایم سخت شده بود و نمی‌توانستم در پاسخ پیام بمانم که دوباره تماس گرفتم. مقابل چشمانم درصد باطری کمتر می‌شد و این جان من بود که تمام می‌شد و با هر نفس به التماس می‌کردم امیدم را از من نگیرد. یک دستم به تمنا گوشی را کنار صورتم نگه داشته بود، با دست دیگرم لباس عروسم را کنار زدم و چوب لباسی بعدی با کت و شلوار مشکی دامادی حیدر در چشمم نشست. 💠 یکبار برای امتحان پوشیده و هنوز عطرش به یادگار مانده بود که دوباره مست محبتش شدم. بوق آزاد در گوشم، انتظار احساس حیدر و اشتیاق که بی‌اختیار صورتم را سمت لباسش کشید. سرم را در آغوش کتش تکیه دادم و از حسرت حضورش، دامن آتش گرفت که گوشی را روی زمین انداختم، با هر دو دست کتش را کشیدم و خودم را در آغوش جای خالی‌اش رها کردم تا ضجه‌های بی‌کسی‌ام را کسی نشنود. 💠 دیگر تب و تشنگی از یادم رفته و پنهان از چشم همه، از هر آنچه بر دلم سنگینی می‌کرد به خدا شکایت می‌کردم؛ از پدر و مادر جوانم به دست تا عباس و عمو که مظلومانه در برابر چشمانم پَرپَر شدند، از یوسف و حلیه که از حال‌شان بی‌خبر بودم و از همه سخت‌تر این برزخ بی‌خبری از عشقم! قبل از خبر ، خطش خاموش شد و حالا نمی‌دانستم چرا پاسخ دل بی‌قرارم را نمی‌دهد. در عوض خوب جواب جان به لب رسیده ما را می‌داد و برای‌مان سنگ تمام می‌گذاشت که نیمه‌شب با طوفان توپ و خمپاره به جان‌مان افتاد. 💠 اگر قرار بود این خمپاره‌ها جانم را بگیرد، دوست داشتم قبل از مردن نغمه را بشنوم که پنهان از چشم بقیه در اتاق با حیدر تماس گرفتم، اما قسمت نبود این قلب غمزده قرار بگیرد. دیگر این صدای بوق داشت جانم را می‌گرفت و سقوط نفسم را خفه کرد. دیوار اتاق به‌شدت لرزید، طوری‌که شکاف خورد و روی سر و صورتم خاک و گچ پاشید. 💠 با سر زانو وحشتزده از دیوار فاصله می‌گرفتم و زن‌عمو نگران حالم خودش را به اتاق رساند. ظاهراً خمپاره‌ای خانه همسایه را با خاک یکی کرده و این فقط گرد و غبارش بود که خانه ما را پُر کرد. ناله‌ای از حیاط کناری شنیده می‌شد، زن‌عمو پابرهنه از اتاق بیرون دوید تا کمک‌شان کند و من تا خواستم بلند شوم صدای پیامک گوشی دلم را به زمین کوبید. 💠 نگاهم پیش از دستم به سمت گوشی کشیده شد، قلبم به انتظار خبری از افتاد و با چشمان پریشانم دیدم حیدر پیامی فرستاده است. نبض نفس‌هایم به تندی می‌زد و دستانم طوری می‌لرزید که باز کردن پیامش جانم را گرفت و او تنها یک جمله نوشته بود :«نرجس نمی‌تونم جواب بدم.» 💠 نه فقط دست و دلم که نگاهم می‌لرزید و هنوز گیج پیامش بودم که پیامی دیگر رسید :«می‌تونی کمکم کنی نرجس؟» ناله همسایه و همهمه مردم گوشم را کر کرده و باورم نمی‌شد حیدر هنوز نفس می‌کشد و حالا از من کمک می‌خواهد که با همه احساس پریشانی‌ام به سمتش پَر کشیدم :«جانم؟» 💠 حدود هشتاد روز بود نگاه را ندیده بودم، چهل شب بیشتر می‌شد که لحن گرمش را نشنیده بودم و اشتیاقم برای چشیدن این فرصت در یک جمله جا نمی‌شد که با کلماتم به نفس نفس افتادم :«حیدر حالت خوبه؟ کجایی؟ چرا تلفن رو جواب نمیدی؟» انگشتانم برای نوشتن روی گوشی می‌دوید و چشمانم از شدت اشتیاق طوری می‌بارید که نگاهم از آب پُر شده و به سختی می‌دیدم. 💠 دیگر همه رنج‌ها فراموشم شده و فقط می‌خواستم با همه هستی‌ام به فدای حیدر شوم که پیام داد :«من خودم رو تا نزدیک رسوندم، ولی دیگه نمی‌تونم!» نگاهم تا آخر پیامش نرسیده، دلم برای رفتن سینه سپر کرد و او بلافاصله نوشت :«نرجس! من فقط به تو اعتماد دارم! خیلی‌ها رو خریده.» 💠 پیامش دلم را خالی کرد و جان حیدرم در میان بود که مردانه پاسخ دادم :«من میام حیدر! فقط بگو کجایی؟» که صدای زهرا دلم را از هوای حیدر بیرون کشید :«یه ساعت تا مونده، نمی‌خوابی؟» نمی‌خواستم نگران‌شان کنم که گوشی را میان مشتم پنهان کردم، با پشت دستم اشکم را پاک کردم و پیش از آنکه حرفی بزنم دوباره گوشی در دستم لرزید. 💠 دلم پیش اضطرار حیدر بود، باید زودتر پیامش را می‌خواندم و زهرا تازه می‌خواست درددل کند که به در تکیه زد و زمزمه کرد :«امّ جعفر و بچه‌اش شدن!»... -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------