eitaa logo
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
639 دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
2.9هزار ویدیو
37 فایل
🌷 کانال راویان(سیره شهدا،دفاع مقدس و مدافعین حرم،جبهه مقاومت،انقلاب،پیشرفت،مکتب حاج قاسم) 🌹اهداف:اعزام راوی،برگزاری دوره روایتگری،اردوی راهیان نور و راهیان مکتب حاج قاسم، برگزاری کنگره ویادواره شهداو... ⚘سیاری @shahidegomnamemaktabehajqasem ۰۹۱۰۰۲۳۷۶۸۷
مشاهده در ایتا
دانلود
.....وارد بشم. _ من یک سال این دوری رو تحمل کردم تا شرایطمو جور کنم برای خواستگاری پا پیش بزارم. - نمیدونید که چقد سخت بود همش نگران این بودم که نکنه ازدواج کنید - هر وقت میدیدم یکی از پسرهای دانشگاه میاد سمتتون حساس میشدم قلبم تند تند میزد دل تو دلم نبود که بیام جلو ببینم با شما چیکار داره - وقتی میدیدم شما بی اهمیت از کنارشون میگذرید خیالم راحت میشد. وقتی این حرفهارو میزد خجالت میکشیدم و سرمو انداخته بودم پایین - درمورد صداقت هم من به شما اطمینان میدم که همیشه باهاتون صادق خواهم بود - بازم چیز دیگه ای هست فقط.... _ فقط چی آقای سجادی من هرچی که دارم الان اگه اینجا هستم همش از لطف و عنایت شهدا و اهل بیت هست شما با توجه به اون نامه کماکان از گذشته ی من خبر دارید من خیلی سختی کشیدم - خانم محمدی همه ما هرچی که داریم از اهل بیت و شهداست ولی خواهش میکنم از گذشتتون حرفی نزنید _ شما از چی میترسید آهی کشیدم و گفتم:از آینده - سرشو انداخت پایین و گفت:چیکار کنم که بهم اعتماد کنید - هرکاری بگید میکنم نمیدونم.... و باز هم سکوت بینمون برای گوشیم پیام اومد سلام آبجی خنگم، بسه دیگه پاشو بیا خونه ،، از الان بنده خدا رو تو خرج ننداز. یه فکریم برای داداش خوشتیپت بکن فعال خندم گرفت سجادی هم از خنده ی من لبخندی زد و گفت - خدا خیرش بده کسی رو که باعث شد شما بخندید و این سکوت شکسته بشه - بهتره دیگه بریم اگه موافق باشید حرفشو تایید کردم و رفتیم سمت ماشین باورم نمیشد در کنار سجادی کاملا خاطراتم تو این پارک رو فراموش کرده بودم... پشت چراغ قرمز وایساده بودیم پسر بچه ای به شیشه ماشین زد سجادی شیشه ماشینو داد پایین سلام عمو علی - سلام مصطفی جان عمو علی زنته ازدواج کردی؟ - سجادی نگاهی به من کرد و با خنده گفت: ایشالا تو دعا کن سجادی ابروهاش به نشانه ی این که نگووو داد بالا عمو خوش سلیقه ای هاااا خندم گرفته بود خوب دیگه مصطفی جان الان چراق سبز میشه برو إ عمو فالو نمیگیری خاله شما چی؟ - خانم محمدی فال بر میدارید بدم نمیاد. چشمامو بستم نیت کردم و یه فال برداشتم سجادی هم برداشت... ۵ثانیه مونده بود که چراغ سبز بشه... سجادی دستشو دراز کرد و از داشتبرد ماشین کیف پولشو برداشت و یک اسکناس ۵ تومنی داد به مصطفی. چراغ سبز شده بود اما سجادی هنوز حرکت نکرده بود ماشین ها پشت سر هم بوق میزدند از طرفی داشتبرد همونطور باز مونده بود و سجادی میخواست ببندتش و کیف پولو فال هم دستش بود کیف پول و فال رو از دستش گرفتم و ازش خواستم حرکت کنه کیف پولو داخل داشتبرد گذاشتم داخل داشتبرد پر از فال های باز شده بود. روی هر پاکت هم چیزي نوشته شده بود داشتبرد و بستم. فال ها دستم بود و قاطی شده بود سجادی کنار خیابون وایستاد و برگشت سمت من دوباره نگاهمون به هم گره خورد سجادی نگاهشو دزدید و سمت دستام چرخوند و با خنده گفت: _ إ فال ها قاطی شد با سر تایید کردم و با ناراحتی گفتم:تقصیر من بود ببخشید. ایرادی نداره دوباره نیت میکنم از بین این دو فال یکیشو بر میدارم چشماشو بست و نیت کرد
💢 🌹 💠 از صدای پای من مثل اینکه به حال آمده باشد، نگاهم کرد و زیر لب پرسید :«همه سالمید؟» پس از حملات دیشب، نگران حال ما، خود را از خاکریز به خانه کشانده و حالا دیگر رمقی برایش نمانده بود که حالش صدایم لرزید :«پاشو عباس! خودم می‌برمت درمانگاه.» 💠 از لحنم لبخند کمرنگی روی لبش نشست و زمزمه کرد :«خوبم خواهرجون!» شاید هم می‌دانست در درمانگاه دارویی پیدا نمی‌شود و نمی‌خواست دل من بلرزد که چفیه زخمش را با دست دیگرش پوشاند و پرسید :«یوسف بهتره؟» در برابر نگاه نگرانش نتوانستم حقیقت حال یوسف را بگویم و او از سکوتم آیه را خواند، سرش را دوباره به دیوار تکیه داد و با صدایی که از خستگی خش افتاده بود، نجوا کرد :« نمی‌ذاره وضعیت اینجوری بمونه، یجوری رو دست به سر می‌کنه تا هلی‌کوپترها بتونن بیان.» 💠 سپس به سمتم چرخید و حرفی زد که دلم آتش گرفت :«دلم واسه یوسف تنگ شده، سه روزه ندیدمش!» اشکی که تا روی گونه‌ام رسیده بود پاک کردم و پرسیدم :«می‌خوای بیدارش کنم؟» سرش را به نشانه منفی تکان داد، نگاهی به خودش کرد و با خجالت پاسخ داد :«اوضام خیلی خرابه!» 💠 و از چشمان شکسته‌ام فهمیده بود از غم دوری حیدر کمر خم کرده‌ام که با لبخندی دلربا دلداری‌ام داد :«ان‌شاءالله می‌شکنه و حیدر برمی‌گرده!» و خبر نداشت آخرین خبرم از حیدر نغمه ناله‌هایی بود که امیدم را برای دیدارش ناامید کرده است. دلم می‌خواست از حال حیدر و داغ بگویم، اما صورت سفید و پیشانی بلندش که از ضعف و درد خیس عرق شده بود، امانم نمی‌داد. 💠 با همان دست مجروحش پرده عرق را از پلک و پیشانی‌اش کنار زد و طاقت او هم تمام شده بود که برایم درددل کرد :«نرجس دعا کن برامون بیارن!» نفس بلندی کشید تا سینه‌اش سبک شود و صدای گرفته‌اش را به سختی شنیدم :«دیشب داعش یکی از خاکریزهامون رو کوبید، دو تا از بچه‌ها شدن. اگه فقط چندتا از اون اسلحه‌هایی که واسه کردها می‌فرسته دست ما بود، نفس داعش رو می‌گرفتیم.» 💠 سپس غریبانه نگاهم کرد و عاشقانه شهادت داد :«انگار داریم با همه دنیا می‌جنگیم! فقط و پشت ما هستن!» اما همین پشتیبانی به قلبش قوّت می‌داد که لبخندی فاتحانه صورتش را پُر کرد و ساکت سر به زیر انداخت. محو نیمرخ صورت زیبایش شده بودم که دوباره سرش را بالا آورد، آهی کشید و با صدایی خسته خبر داد :« با همه پشتیبانی که آمریکا از کردها می‌کرد، آخر افتاد دست داعش!» 💠 صورتش از قطرات عرق پُر شده و نمی‌خواست دل مرا خالی کند که دیگر از سنجار حرفی نزد، دستش را جلو آورد و چیزی نشانم داد که نگاهم به لرزه افتاد. در میان انگشتانش جا خوش کرده بود و حرفی زد که در این گرما تمام تنم یخ زد :«تا زمانی که یه نفر از ما زنده باشه، نمی‌ذاریم دست داعش به شما برسه! اما این واسه روزیه که دیگه ما نباشیم!» 💠 دستش همچنان مقابلم بود و من جرأت نمی‌کردم نارنجک را از دستش بگیرم که لبخندی زد و با شیرین سوال کرد :«بلدی باهاش کار کنی؟» من هنوز نمی‌فهمیدم چه می‌گوید و او اضطرابم را حس می‌کرد که با گلوی خشکش نفس بلندی کشید و گفت :«نترس خواهرجون! این همیشه باید دم دست‌تون باشه، اگه روزی ما نبودیم و پای به شهر باز شد...» 💠 و از فکر نزدیک شدن داعش به صورت رنگ پریده‌اش گل انداخت و نشد حرفش را ادامه دهد، ضامن نارنجک را نشانم داد و تنها یک جمله گفت :«هروقت نیاز شد فقط این ضامن رو بکش.» با دست‌هایی که از تصور داعش می‌لرزید، نارنجک را از دستش گرفتم و با چشمان خودم دیدم تا نارنجک را به دستم داد، مرد و زنده شد. 💠 این نارنجک قرار بود پس از برادرم فرشته نجاتم باشد، باید با آن جان خود و داعش را یکجا می‌گرفتیم و عباس از همین درد در حال جان دادن بود که با نگاه شرمنده‌اش به پای چشمان وحشتزده‌ام افتاد :«ان‌شاءالله کار به اونجا نمی‌رسه...» دیگر نفسش بالا نیامد تا حرفش را تمام کند، به‌سختی از جا بلند شد و با قامتی شکسته از پله‌های ایوان پایین رفت. 💠 او می‌رفت و دل من از رفتنش زیر و رو می‌شد که پشت سرش دویدم و پیش از آنکه صدایش کنم، صدای در حیاط بلند شد. عباس زودتر از من به در رسیده بود و تا در را باز کرد، دیدم زن همسایه، امّ جعفر است. کودک شیرخوارش در آغوشش بی‌حال افتاده و در برابر ما با درماندگی التماس کرد :«دو روزه فقط بهش آب چاه دادم! دیگه صداش درنمیاد، شما دارید؟»... ادامه دارد ... -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------