#عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_دوم
دیگه چیزی نگفتم پریدم تو اتاق تا از اصابت ترکشای مامان در امان باشم
سریع حاضر شدم نگاهم افتاد به آینه قیافم عوض شده بود یه روسری
آبی آسمانی سرم کرده بودم با یه چادر سفید با گلهای آبی
سن رو یکم برده بود بالا
با صدای مامان از اتاق پریدم بیرون
عصبانیت تو چهره ی مامان به وضوح دیده میشد
گفت:راست میگفتی اسماء هنوز برات زوده
خندیدم، گونشو، بوسیدم و رفتم آشپز خونه
اونجا رو به پذیرایی دید نداشت
صدای بابامو میشنیدم که مجلس رو دست گرفته بود و از اوضاع اقتصادی
مملکت حرف میزد انگار ۲۰ساله
مهمونا رو میشناسه
همیشه همینطور بود روابط عمومی بالایی داره بر عکس من
چای و ریختم مامان صدام کرد
_ اسماء جان چایی و بیار
خندم گرفت مثل این فیلما
چادرمو مرتب کردم. وارد پذیرایی شدم سرم پایین بود سلامی کردم و چای
هارو تعارف کردم
به جناب خواستگار که رسیدم
کم بود از تعجب شاخام بزنه بیرون ، آقای سجادی
این جا چیکار میکنه
یعنی این اومده خواستگاری من
وای خدا باورم نمیشه
چهرم رنگش عوض شده بود اما سعی کردم خودمو کنترل کنم
مادرش از بابا اجازه گرفت که برای آشنایی بریم تو اتاق
دوست داشتم بابا اجازه نده اما اینطور نشد حالم خیلی بد بود
اما چاره ای نبود باید میرفتم .....
سر جام نشسته بودم و تکون نمیخوردم
سجادی وایساده بود منتظر من که راهو بهش نشون بدم اما من هنوز
نشسته بودم باورم نمیشد سجادی دانشجویی که همیشه سر سنگین و سر
به زیر بود اومده باشه خواستگاری من
من دانشجوی عمران بودم
اونم دانشجوی برق چند تا از کلاس هامون با هم بود
همیشه فکر میکردم از من بدش میاد. تو راهرو دانشگاه تا منو میدید راهشو
کج میکرد.
منم ازش خوشم نمیومد خیلی خودشو میگرفت.....
چند سری هم اتفاقی صندلی هامون کنار هم افتاد که تا متوجه شد جاشو
عوض کرد.
این کاراش حرصم میداد. فکر میکرد کیه البته ناگفته نماند یکمی هم ازش
میترسیدم جذبه ی خاصی داشت.
تو بسیج دانشگاه مسئول کارای فرهنگی بود. چند بار عصبانیتشو دیده بودم
غرق در افکار خودم بودم که
با صدای مامان به خودم اومدم
اسمااااااء جان آقای سجادی منتظر شما هستن
از جام بلند شدم به هر زحمتی بود سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم
مامان با تعجب نگام میکرد
رفتم سمت اتاق بدون اینکه تعارفش کنم و بگم از کدوم سمت باید بیاد
اونم که خدا خیرش بده از جاش تکون نخورد. سرشو انداخته بود پایین
دیگه از اون جذبه ی همیشگی خبری نبود. حتما داشت نقش بازی میکرد
جلوی خانوادم
حرصم گرفته بودم هم تو دانشگاه باید از دستش حرص میخوردم هم اینجا
حسابی آبروم رفت پیش خانوادش
برگشتم و با صدایی که یکم حرص هم قاطیش بود گفتم......
@raviannoorshohada
#تنها_میان_داعش
🌹 #قسمت_دوم
💠 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد.
حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را میدیدم.
💠 وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از #خجالت پشت پلکهایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار انگور را حساب میکرد.
عمو همیشه از روستاهای اطراف #آمرلی مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد میکردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم.
💠 مردی لاغر و قدبلند، با صورتی بهشدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیرهتر به نظر میرسید. چشمان گودرفتهاش مثل دو تیلّه کوچک سیاه برق میزد و احساس میکردم با همین نگاه شرّش برایم چشمک میزند.
از #شرمی که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقبتر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم میداد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم.
💠 از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم #تشیع و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه #صدام اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زنعمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زنعمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :«چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟»
رنگ صورتم را نمیدیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب میفهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم میکرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :«این کیه امروز اومده؟»
💠 زنعمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجرههای قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :«پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.» و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :«نهار رو خودم براشون میبرم عزیزم!»
خجالت میکشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب میدانستم زیبایی این دختر #ترکمن شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است.
💠 تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح زود برای جمع کردن لباسها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباسها را در بغلم گرفتم و بهسرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابلم ظاهر شد.
لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمیتوانست کنترلش کند، بلند شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمیپوشاند که من اصلاً انتظار دیدن #نامحرمی را در این صبح زود در حیاطمان نداشتم.
💠 دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم میزد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمیداد.
با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ #حیا و #حجابم بودم که با یک دست تلاش میکردم خودم را پشت لباسهای در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف میکشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند.
💠 آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بیپروا براندازم میکرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد #اجنبی شده بودم، نه میتوانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم.
دیگر چارهای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدمهایی که از هم پیشی میگرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمیشد دنبالم بیاید!
💠 دسته لباسها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباسها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دستبردار نبود که صدای چندشآورش را شنیدم :«من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟»
دلم میخواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمیتوانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباسهای روی طناب خالی میکردم و او همچنان زبان میریخت :«امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو می دیدم!»
💠 شدت طپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس میکردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون میریخت، حالم را به هم زد :«دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!»
نزدیک شدنش را از پشت سر بهوضوح حس میکردم که نفسم در سینه بند آمد...
ادامه دارد ...
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------