#عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_چهاردهم
دیگه کم کم شروع کردم به درس خوندن. باید خودمو آماده میکردم برای
کنکور،، کلی عقب بودم
مدرسه نمیرفتم چون با دیدن مینا یاد گذشتم میوفتادم
_ اون روز ها خیلی دوست داشتم در مورد شهدا بدونم و تحقیق کنم. با
یکی از دوستام که خیلي تو این خط ها بود صحبت کردم حتی خوابمم براش
تعریف کردم اونم بهم چند تا کتاب داد و بهم گفت اتفاقا آخر هفته قراره
دوباره شهید بیارن بیا بریم...
خیلی دوست داشتم تو مراسم تشییع شهدا شرکت کنم تا حالا نرفته بودم
برای همین قبول کردم.
کتاب هایی رو که زهرا دوستم داده بود و شروع کردم به خوندن،خیلی برام
جذاب و جالب بود.
وقتی میخوندم که با وجود تمام عشق و علاقه ای که بین یه شهید و
همسرش وجود داشته با این حال به جنگ میره و اونو تنها میزاره و در
مقابل همسرش صبورانه منتظر میمونه و شهادت شوهرشو باعث افتخار
میدونه قلبم به درد میومد.
یا پسری که به هر قیمتی که شده پدر و مادرشو راضی میکرد که به جبهه
بره
پسر بچه هایی که تو شناسنامه هاشون دست میبردند تا اجازه ی رفتن به
جبهه رو بهشون بدن.
دختر بچه هایی که هر شب منتظر برگشت پدرشون، چشمشون به نور بود
و شهادت پدرشون رو باور نمیکردن.
و...
واقعا این ارزش ها قیمت نداره، هر کتابی رو که تموم میکردم در موردش
یه نقاشی میکشیدم
یه بار عکس همون شهید و بر اساس عکسایی که تو کتاب بود، یه بار
عکس دختر بچه ای منتظر ، یه بار عکس مادر پیری که قاب عکس پسرش
دستشه و منتظره که جنازه ی پسری رو که 20سال براش زحمت کشیده و
بزرگش کرده رو براش بیارن.
هوا خیلی گرم بود قرار بود با زهرا بریم بهشت زهرا برای مراسم تشییع
شهدا.
خیلی چادر سرکردن برام سخت بود با این که چند ماه از چادری شدنم هم
میگذشت ولی بازم سخت بود دیگه هر جوری که بود تحمل کردم و رفتم.
بهشت زهرا خیلی شلوغ بود انگار کل تهران جمع شده بودن اونجا فکر
نمیکردم مردم انقدر معتقد باشن،جدا از اون همه جور آدمو میشد اونجا
دید. پیر و جوون،کوچیک و بزرگ، بی حجاب و باحجاب و...
شهدا دل همه رو با خودشون برده بود.
پیکر شهدا رو آوردن همه دویدن به سمتشون ،یه عده روی پرچم ایران
که روی جعبه رو باهاش پوشونده بودن،یه چیزایی مینوشتن،یه عده چفیه
هاشونو تبرک میکردن،یه عده دستشونو گذاشته بودن رو جعبه و یه
چیزایی میگفتن،در عین حال همشون هم اشک میریختن
پیرزنی رو دیدم که عقب وایساده بود و یه قاب عکس دستش بود و از گرما
بی حال شده بود
رفتم پیشش و ازش پرسیدم:
مادر جان این عکس کیه؟
لبخند زد و گفت عکس پسرمه منتظرشم گفته امروز میاد. بطری آب رو
دادم بهش و ازش پرسیدم شما از کجا میدونی امروز میاد
گفت:اومد به خوابم خودش بهم گفت که امروز میاد، بهش گفتم خوب چرا
نمیرید جلو
گفت:بهم گفته مادر شما وایسا خودم میام دنبالت. اشک تو چشام جم
شد،دلم میخواست بهش کمک کنم،بهش گفتم:
مادر جان اخه این شهدا هویتشون مشخص شده اگه پسر شمام بود حتما
بهتون میگفتن، جوابمو نداد.
بهش گفتم:
مادر جان شما وایسا اینجا من الان میام
رفتم جلو زهرا هم پیشم بود قاطی جمعیت شدیم و هولمون داد جلو.
نفهمیدم چیشد سرمو آوردم بالا دیدم کنار جنازه ی شهدام،یه احساسی
بهم دست داد. دست خودم نبود، همینطوری اشک از چشام میومد دستمو
گذاشتم رو یکی از جعبه ها یاد اون پیرزن افتادم زیر لب گفتم:خودت
کمک کن به اون پیرزن خیلی سخته انتظار....
جمعیت مارو به عقب برگردوند با زهرا گشتیم دنبال اون پیرزن،پیداش
نکردیم نیم ساعت دنبالش گشتیم اما نبود دیگه نا امید شده بودیم گفتیم
حتما رفته، داشتیم برمیگشتیم که دیدیم یه عده جمع شدن و آمبوالنس
هم اومده رفتیم ببینیم چیشده پیرزن اونجا افتاده بود...
با زهرا دویدیم سمتش، هر چقدر صداش میکردیم جواب نمیداد،اعصابم
خورد شده بود گریه میکردم و بلند بلند صداش میکردم اما جواب
نمیداد،تموم کرده بود.
مامور آمبوالنس اومد سمتمون و گفت خانم ایشون تموم کردن،چیکار
میکنید
_ نسبتی با شما دارن
_ زهرا جواب داد:نسبتی ندارم، بلند شدم با صدای بلند که عصبانیتم
قاطیش بود از آدمایی که اطرافمون بودن علت این اتفاقو میپرسیدم.
یه عده میگفتن که گرما زده شده،یه عده میگفتن زیر دست و پا مونده و...
💢 #تنها_میان_داعش
🌹 #قسمت_چهاردهم
💠 بدن بیسر مردان در هر گوشه رها شده و دختران و زنان جوان را کنار دیوار جمع کرده بودند. اما عدنان مرا برای خودش میخواست که جسم تقریباً بیجانم را تا کنار اتومبیلش کشید و همین که یقهام را رها کرد، روی زمین افتادم.
گونهام به خاک گرم کوچه بود و از همان روی زمین به پیکرهای بیسر #مدافعان شهر ناامیدانه نگاه میکردم که دوباره سرم آتش گرفت.
💠 دوباره به موهایم چنگ انداخت و از روی زمین بلندم کرد و دیگر نفسی برای ناله نداشتم که از شدت درد، چشمانم در هم کشیده شد و او بر سرم فریاد زد :«چشماتو وا کن! ببین! بهت قول داده بودم سر پسرعموت رو برات بیارم!»
پلکهایم را به سختی از هم گشودم و صورت حیدر را مقابل صورتم دیدم در حالی که رگهای گردنش بریده و چشمانش برای همیشه بسته بود که تمام تنم رعشه گرفت.
💠 عدنان با یک دست موهای مرا میکشید تا سرم را بالا نگه دارد و پنجههای دست دیگرش به موهای حیدر بود تا سر بریدهاش را مقابل نگاهم نگه دارد و زجرم دهد و من همه بدنم میلرزید.
در لحظاتی که روح از بدنم رفته بود، فقط #عشق حیدر میتوانست قفل قلعه قلبم را باز کند که بلاخره از چشمه خشک چشمم قطره اشکی چکید و با آخرین نفسم با صورت زیبایش نجوا کردم :«گفتی مگه مرده باشی که دست #داعش به من برسه! تو سر حرفت بودی، تا زنده بودی نذاشتی دست داعش به من برسه!» و هنوز نفسم به آخر نرسیده، آوای #اذان صبح در گوش جانم نشست.
💠 عدنان وحشتزده دنبال صدا میگشت و با اینکه خانه ما از مقام #امام_حسن (علیهالسلام) فاصله زیادی داشت، میشنیدم بانگ اذان از مأذنههای آنجا پخش میشود.
هیچگاه صدای اذان مقام تا خانه ما نمیرسید و حالا حس میکردم همه شهر #مقام حضرت شده و بهخدا صدای اذان را نه تنها از آنجا که از در و دیوار شهر میشنیدم.
💠 در تاریکی هنگام #سحر، گنبد سفید مقام مثل ماه میدرخشید که چلچراغ اشکم در هم شکست و همین که موهایم در چنگ عدنان بود، رو به گنبد ضجه زدم و به حضرت التماس میکردم تا نجاتم دهد که صدای مردانهای در گوشم شکست.
با دستهایش بازوهایم را گرفته و با تمام قدرت تکانم میداد تا مرا از کابوس وحشتناکم بیرون بکشد و من همچنان میان هق هق گریه نفس نفس میزدم.
💠 چشمانم نیمه باز بود و همین که فضا روشن شد، نور زرد لامپ اتاق چشمم را زد. هنوز فشار انگشتان قدرتمندی را روی بازویم حس میکردم که چشمانم را با ترس و تردید باز کردم.
عباس بود که بیدارم کرده و حلیه کنار اتاق مضطرّ ایستاده بود و من همین که دیدم سر عباس سالم است، جانم به تنم بازگشت.
💠 حلیه و عباس شاهد دست و پا زدنم در عالم خواب بودند که هر دو با غصه نگاهم میکردند و عباس رو به حلیه خواهش کرد :«یه لیوان آب براش میاری؟» و چه آبی میتوانست حرارت اینهمه #وحشت را خنک کند که دوباره در بستر افتادم و به خنکای بالشت خیس از اشکم پناه بردم.
صدای اذان همچنان از بیرون اتاق به گوشم میرسید، دل من برای حیدرم در قفس سینه بال بال میزد و مثل همیشه حرف دلم را حتی از راه دور شنید که تماس گرفت.
💠 حلیه آب آورده بود و عباس فهمید میخواهم با حیدر خلوت کنم که از کنارم بلند شد و او را هم با خودش برد.
صدایم هنوز از ترس میتپید و با همین تپش پاسخ دادم :«سلام!» جای پای گریه در صدایم مانده بود که #آرامشش از هم پاشید، برای چند لحظه ساکت شد، سپس نفس بلندی کشید و زمزمه کرد :«پس درست حس کردم!»
💠 منظورش را نفهمیدم و خودش با لحنی لبریز غم ادامه داد :«از صدای اذان که بیدار شدم حس کردم حالت خوب نیس، برای همین زنگ زدم.»
دل حیدر در سینه من میتپید و به روشنی احساسم را میفهمید و من هم میخواستم با همین دست لرزانم باری از دلش بردارم که همه غمهایم را پشت یک #عاشقانه پنهان کردم :«حالم خوبه، فقط دلم برای تو تنگ شده!»
💠 به گمانم دردهای مانده بر دلش با گریه سبک نمیشد که به تلخی خندید و پاسخ داد :«دل من که دیگه سر به کوه و بیابون گذاشته!»
اشکی که تا زیر چانهام رسیده بود پاک کردم و با همین چانهای که هنوز از ترس میلرزید، پرسیدم :«حیدر کِی میای؟»
💠 آهی کشید که از حرارتش سوختم و کلماتی که آتشم زد :«اگه به من باشه، همین الان! از دیروز که حکم #جهاد اومده مردم دارن ثبت نام میکنن، نمیدونم عملیات کِی شروع میشه.»
و من میترسیدم تا آغاز عملیات #کابوسم تعبیر شود که صحنه سر بریده حیدر از مقابل چشمانم کنار نمیرفت...
ادامه دارد ...
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------