✍ خاطره ای عجیب و جالب از #آقازاده ای که #نیمه_ی_شعبان به #شهادت رسید
#متن_خاطره
جعفر خیلی امام زمانی بود و چهارشنبهها جمکران رفتنش ترک نمیشد... یه شب با همدیگه رفتیم گلزار شهدای قم. جعفر تویِ یه قبر خوابید و بهم گفت: سنگ لَحَد رو بذار....
یک ماه و نیم از این قضیهگذشت. ظهرِ نیمۀ شعبان تویِطلائیه خمپاره خورد به سنگر و جعفر شهید شد قبرهایِ زیادی تویِگلزار شهدایِ قم حفر شده بود، اما پیکرِ جعفر رو دقیقاً توی همون قبریگذاشتند که اون شب توش خوابیده بود. تازه حکمت کارِ جعفر در اون شب رو فهمیدم...
🌷خاطره ای از زندگی شهید جعفر احمدی میانجی( پسر آیت الله احمدی میانجی)
🗣راوی: سردار حاج حسین یکتا
#آقازاده #نیمه_شعبان #امام_زمان #شهیداحمدی_میانجی
@raviannoorshohada
خاکریز خاطرات ۴۴
✍ طرحِ جالبِ یک شهید در خانه برای ترک گناه
#متن_خاطره :
یه صندوق درست کرد و گذاشت توی خونه. بعد همه رو جمع کرد و از گناه بودنِ دروغ و غیبت گفت. مبلغی رو هم به عنوان جریمه تعیین کرد. عهد بستند هر کسی از این به بعد دروغ بگه یا غیبت کنه ، اون مبلغ رو به عنوانِ جریمه بندازه توی صندوق... قرار شد پولهای صندوق هم صرف کمک به جبهه و رزمنده ها کنن. طرح خیلی جالبی بود ، باعث شد تمام اعضای خانواده خودشون رو از این گناهها دور کنن؛ اگه هم موردی بود ، به هم تذکر میدادند
🌷خاطره ای از زندگی شهید علی اصغر کلاتهسیفری
📚منبع: کتاب وقت قنوت ، صفحه 145
http://eitaa.com/raviannoorshohada
🌹خاطرات_شهدا
🌺 نقشهی هوشمندانه شهید چمران برای فریب دشمن
#متن_خاطره
وقتی کنسروها رو پخش میکرد ، گفت: دکترچمران گفته قوطی خالیِکنسروها رو دور نریزین و سالم نگه دارید... بعد هم خود دکترچمران اومد با کلی شمع... توی هر قوطی یه شمع گذاشتیم و محکمش کردیم که نیفته... شب شمعها رو روشن کردیم و قوطیها رو فرستادیم رویِ اروند... عراقی ها هم فکر کردند غواصه که حرکت میکنه ؛ تا صبح آتیش میریختند رویِ قوطی ها و مهمات هدر می دادند...
.
🌹خاطرهای از زندگی سردار شهید دکتر مصطفی چمران
✍منبع: یادگاران۱ « کتاب شهید چمران » ، صفحه ۵۲
.
🌹شهیدچمران #ابتکار #هوشمندی
http://eitaa.com/raviannoorshohada
✍ مگه احترام به مادر از این شگفتانگیزتر هم هست؟
#متن_خاطره
منتظر بودم مجتبی از جبهه برگرده. اما شب شد و هر چه انتظار کشیدم نیومد و خوابم برد. صبحِ زود پا شدم تا برم نون بگیرم. همه جا رو برف پوشانده بود. دربِ خونه رو که باز کردم ، دیدم پسرم توی کوچه رویِ برف نشسته و به خواب رفته. بیدارش کردم و گفتم: کی از جبهه برگشتی مادر؟!!! سلام کرد و گفت: نصف شد رسیدم. گفتم: پس چرا در نزدی تا بیام باز کنم و بیای داخل؟ گفت: مادر جان! ترسیدم نصف شب با در زدنِ من هُل کنید و از خواب بپرید، واسه همین دلم نیومد بیدارتون کنم. پشت در خوابیدم که صبح بشه...
📌خاطرهای از زندگی شهید مجتبی خوانساری
📚راوی: مادر شهید
#شهیدخوانساری
#جان-فدا❤
⚘☘⚘☘⚘☘⚘☘⚘☘⚘☘⚘☘
http://eitaa.com/raviannoorshohada
#متن_خاطره🌷
#عاشقانه_شهدا
👈نماز جماعت در عروسی
شب عروسیمان گفت «بیا نماز جماعت...»
گفتم «نه، الان درست نیست، آخه مردم چی میگن.»
گفت«چی میخوان بگن»
گفتم "میخندن به ما"
گفت «به این چیزا اصلاً اهمیت نده.»
بلند شد نماز بخواند. دید همه نشستهاند و کسی از جا بلند نمیشود. از همه مهمانها خواست که آماده شوند برای نماز جماعت.
همه هاج و واج به هم نگاه میکردند.
نماز جماعت در مجلس عروسی عجیب بود.
سابقه نداشت.
کمکم همه آماده نماز شدند.
گفتند «به شرط اینکه خود داماد امام جماعت بشه.»
با اصرار همه، نماز جماعت را به امامت سید مسعود خواندیم؛ نمازی که هیچ وقت از حافظهمان پاک نمیشود.
#شهید_سید_مسعود_طاهری
#جان-فدا❤
⚘☘⚘☘⚘☘⚘☘⚘☘⚘☘⚘☘
http://eitaa.com/raviannoorshohada