مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
🌷#دختر_شینا #قسمت10 ✅ فصل سوم .... مطمئن بودم همینکه پدرم دستی روی سرم بکشد، غصهها و دلواپسیها
🌷#دختر_شینا
#قسمت11
✅ فصل سوم
.... کمی بعد با صمد آمدند توی اتاقی که من بودم.
خدیجه با اشاره چشم و ابرو بهم فهماند کار درستی نمیکنم. بعد هم از اتاق بیرون رفت. من ماندم و صمد. کمی این پا و آن پا کردم و بلند شدم تا از زیر نگاههای سنگینش فرار کنم، ایستاد وسط چهارچوبِ در، دستهایش را باز کرد و جلوی راهم را گرفت. با لبخندی گفت: «کجا؟! چرا از من فرار میکنی؟! بنشین باهات کار دارم.»
سرم را پایین انداختم و نشستم. او هم نشست؛ البته با فاصلهی خیلی زیاد از من. بعد هم یکریز شروع کرد به حرف زدن. گفت دوست دارم زنم اینطور باشد. آنطور نباشد. گفت: «فعلاً سربازم و خدمتم که تمام شود، میخواهم بروم تهران دنبال یک کار درست و حسابی.» نگرانی را که توی صورتم دید، گفت: «شاید هم بمانم همینجا توی قایش.»
از شغلش گفت که سیمانکار است و توی تهران بهتر میتواند کار کند. همانطور سرم را پایین انداخته بودم. چیزی نمیگفتم. صمد هم یکریز حرف میزد. آخرش عصبانی شد و گفت: «تو هم چیزی بگو. حرفی بزن تا دلم خوش شود.»
چیزی برای گفتن نداشتم. چادرم را سفت از زیر گلو گرفته بودم و زل زده بودم به اتاق روبهرو. وقتی دید تلاشش برای به حرف درآوردنم بیفایده است، خودش شروع کرد به سؤال کردن. پرسید: «دوست داری کجا زندگی کنی؟!»
جواب ندادم. دستبردار نبود. پرسید: «دوست داری پیش مادرم زندگی کنی؟!»
بالاخره به حرف آمدم؛ اما فقط یک کلمه: «نه!» بعد هم سکوت. وقتی دید به این راحتی نمیتواند من را به حرف درآورد، او هم دیگر حرفی نزد. از فرصت استفاده کردم و به بهانهی کمک به خدیجه رفتم و سفره را انداختم. غذا را هم من کشیدم.
خدیجه اصرار میکرد: «تو برو پیش صمد بنشین با هم حرف بزنید تا من کارها را انجام بدهم»، اما من زیر بار نرفتم، ایستادم و کارهای آشپزخانه را انجام دادم. صمد تنها مانده بود. سر سفره هم پیش خدیجه نشستم.
بعد از شام، ظرفها را جمع کردم و به بهانهی چای آوردن و تمیز کردن آشپزخانه، از دستش فرار کردم.
🔰ادامه دارد...
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
📨#خاطرات_شهدا
🌹شهید مدافعحرم #مهدی_بختیاری
🌹شهید مدافعحرم #مجتبی_برسنجی
🥀همرزم شهید نقل میکند: وقتی که شهید بختیاری و شهید برسنجی به گشتزنی میرفتند، موقعی که میخواستند سوار ماشینشان شوند، شهید بختیاری با خنده داد زد و گفت:«ما که رفتیم دنبال شهادت! خداحافظ...»
🥀به شوخی گفتم چی میگی! برید زود بیاید که کلّی کار داریم! چنددقیقه نگذشته بود که بهِمان خبر دادند بچهها زمینگیر شدهاند؛ اولش فکر کردیم شوخی میکنند ولی...
🔹شهیدان مدافعحرم مهدی بختیاری و مجتبی برسنجی، ۲۵ اسفند ۱۳۹۹ در منطقهی المیادین سوریه براثر انفجار مین که لحظاتی قبل از انفجار، تروریستهای داعش در مسیر عبور خودروی آنها کار گذاشته بودند، به شهادت رسیدند.
📸این عکس دقایقی قبل از شهادت آنها گرفته شده است!
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
تـٰانفسدارمڪنمازتواطاعترهبرم
بودهبررخسـٰارتونورولایترهبرم. ! .🤍🕶
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
فرازی از وصیت نامه
شهیده زینب کمایی:
همیشه به یاد مرگ باشید
تا کبر و غرور و دیگر گناهان
شما را فرا نگیرد ؛ نمازهـایتـان
را فراموش نکنید و بـرای سـلامـتی
امـاممان همیشه دعا کنید و در انتظار
ظهور حضرت مهدی(عجل الله)باشید
#شهیده-زینب-کمایی
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥تمامی جوانان حاضر در این کلیپ
از لشکر ویژه ۲۵ کربلا ؛ سی و پنج سال پیش در تاریخ ۲۸ فروردین ۱۳۶۷ در فاو بشهادت رسیدند!
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
🌷#دختر_شینا #قسمت11 ✅ فصل سوم .... کمی بعد با صمد آمدند توی اتاقی که من بودم. خدیجه با اشاره چشم
🌷#دختر_شینا
#قسمت12
✅ فصل سوم
.... و به بهانهی چای آوردن و تمیز کردن آشپزخانه، از دستش فرار کردم.
صمد به خدیجه گفته بود: «فکر کنم قدم از من خوشش نمیآید. اگر اوضاع اینطوری پیش برود، ما نمیتوانیم با هم زندگی کنیم.»
خدیجه دلداریاش داده بود و گفته بود: «ناراحت نباش. این مسائل طبیعی است. کمی که بگذرد، به تو علاقهمند میشود. باید صبر داشته باشی و تحمل کنی.»
صمد بعد از اینکه چایش را خورد، رفت. به خدیجه گفتم: «از او خوشم نمیآید. کچل است.» خدیجه خندید و گفت: «فقط مشکلت همین است. دیوانه؟! مثل اینکه سرباز است. چند ماه دیگر که سربازیاش تمام شود، کاکلش درمیآید.»
بعد پرسید: «مشکل دوم؟!»
گفتم: «خیلی حرف میزند.»
خدیجه باز خندید و گفت: «این هم چاره دارد. صبر کن تو که از لاکت درآیی و رودربایستی را کنار بگذاری، بیچارهاش میکنی؛ دیگر اجازهی حرف زدن ندارد.»
از حرف خدیجه خندهام گرفت و این خنده سر حرف و شوخی را باز کرد و تا دیروقت بیدار ماندیم و گفتیم و خندیدیم.
چند روز بعد، مادر صمد خبر داد میخواهد به خانهی ما بیاید. عصر بود که آمد؛ خودش تنها، با یک بقچه لباس. مادرم تشکر کرد. بقچه را گرفت و گذاشت وسط اتاق و به من اشاره کرد بروم و بقچه را باز کنم. با اکراه رفتم نشستم وسط اتاق و گرهی بقچه را باز کردم.
چندتایی بلوز و دامن و پارچهی لباسی بود، که از هیچ کدامشان خوشم نیامد. بدون اینکه تشکر کنم، همانطور که بقچه را باز کرده بودم، لباسها را تا کردم و توی بقچه گذاشتم و آن را گره زدم.
مادر صمد فهمید؛ اما به روی خودش نیاورد. مادرم هی لب گزید و ابرو بالا انداخت و اشاره کرد تشکر کنم، بخندم و بگویم قشنگ است و خوشم اومده، اما من چیزی نگفتم. بُق کردم و گوشهی اتاق نشستم.
🔰ادامه دارد.....
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
🌷🕊🍃
✍ _اگه میخوای همونی بشی که خدا میخواد
و اخلاقت شبیه یه مومن واقعی بشه،
باشهدا رفیق شو...
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی 🕊
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
🌷#دختر_شینا #قسمت12 ✅ فصل سوم .... و به بهانهی چای آوردن و تمیز کردن آشپزخانه، از دستش فرار کرد
🌷#دختر_شینا
#قسمت13
✅ فصل سوم
.... بُق کردم و گوشهی اتاق نشستم.
مادر صمد رفته بود و همه چیز را برای او تعریف کرده بود. چند روز بعد، صمد آمد. کلاه سرش گذاشته بود تا بیمویاش پیدا نباشد. یک ساک هم دستش بود. تا من را دید، مثل همیشه لبخند زد و ساک را داد دستم و گفت: «قابلی ندارد.»
بدون اینکه حرفی بزنم، ساک را گرفتم و دویدم طرف یکی از اتاقهای زیرزمین. دنبالم آمد و صدایم کرد. ایستادم. دم در اتاق کاغذی از جیبش درآورد و گفت: «قدم! تو را به خدا از من فرار نکن. ببین این برگهی مرخصیام است. به خاطر تو از پایگاه مرخصی گرفتم. آمدهام فقط تو را ببینم.»
به کاغذ نگاه کردم؛ اما چون سواد خواندن و نوشتن نداشتم، چیزی از آن سر در نیاوردم. انگار صمد هم فهمیده بود، گفت: «مرخصیام است. یک روز بود، ببین یک را کردهام دو. تا یک روز بیشتر بمانم و تو را ببینم. خدا کند کسی نفهمد. اگر بفهمند برگهی مرخصیام را دستکاری کردهام، پدرم را درمیآورند.»
میترسیدم در این فاصله کسی بیاید و ببیند ما داریم با هم حرف میزنیم. چیزی نگفتم و رفتم توی اتاق. نمیدانم چرا نیامد تو. از همان جلوی در گفت: «پس لااقل تکلیف مرا مشخص کن. اگر دوستم نداری، بگو یک فکری به حال خودم بکنم.»
باز هم جوابی برای گفتن نداشتم. آن اتاق دری داشت که به اتاقی دیگر باز میشد. رفتم آن یکی اتاق. صمد هم بدون خداحافظی رفت. ساک دستم بود. رفتم و گوشهای نشستم و آن را باز کردم. چندتا بلوز و دامن و روسری برایم خریده بود. از سلیقهاش خوشم آمد. نمیدانم چطور شد که یکدفعه دلم گرفت. لباسها را جمع کردم و ریختم توی ساک و زیپش را بستم و دویدم توی حیاط. صمد نبود، رفته بود.
فردایش نیامد. پس فردا و روزهای بعد هم نیامد. کمکم داشتم نگرانش میشدم. به هیچکس نمیتوانستم راز دلم را بگویم. خجالت میکشیدم از مادرم بپرسم. بپرسم خبری از صمد دارد یا نه. یک روز که سرچشمه رفته بودم، از زنها شنیدم پایگاه آمادهباش است و به هیچ سربازی مرخصی نمیدهند.
🔰ادامه دارد....
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
🌱شهید علی تجلایی
اگـه میخواهی محبوبخداشوی
گمنامباش؛
ڪارڪنبرایخدا،
نه برایمعروفیت❗️
الگوی خودسازی
شهید#علی_تجلایی🕊🌹
صبحتون-شهدایی🌹
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سرگذشت یک پهلوان :
اول اردیبهشت ماه
سالروز تولد شهید والا مقام ابراهیم هادی مبارک 🌸✨
#شهید_ابراهیم_هادی
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
🌷#دختر_شینا
#قسمت14
✅ فصل سوم
.... از زنها شنیدم پایگاه آمادهباش است و به هیچ سربازی مرخصی نمیدهند.
پدرم در خانه از تظاهرات ضد شاه حرف میزد و اینکه در اغلب شهرها حکومت نظامی شده و مردم شعارهای ضد حکومت و ضد شاه سر میدهند؛ اما روستای ما امن و امان بود و مردم به زندگی آرام خود مشغول بودند.
یک ماه از آخرین باری که صمد را دیده بودم، میگذشت. آن روز خدیجه و برادرم خانهی ما بودند، نشسته بودیم روی ایوان. مثل تمام خانههای روستایی، درِ حیاط ما هم جز شبها، همیشه باز بود. شنیدم یک نفر از پشت در صدا میزند: «یااللّه...یااللّه...» صمد بود. برای اولین بار از شنیدن صدایش حال دیگری بهم دست داد. قلبم به تپش افتاد.
برادرم، ایمان، دوید جلوی در و بعد از سلام و احوالپرسی تعارفش کرد بیاید تو. صمد تا من را دید، مثل همیشه لبخند زد و سلام داد. حس کردم صورتم دارد آتش میگیرد. انگار دو تا کفگیر داغ گذاشته بودند روی گونههایم. سرم را پایین انداختم و رفتم توی اتاق.
خدیجه تعارف کرد صمد بیاید تو. تا او آمد، من از اتاق بیرون رفتم. خجالت میکشیدم پیش برادرم با صمد حرف بزنم یا توی اتاقی که او نشسته، بنشینم. صمد یک ساعت ماند و با برادرم و خدیجه حرف زد. وقتی از دیدن من ناامید شد، بلند شد، خداحافظی کرد برود.
توی ایوان من را دید و با لحن کنایهآمیزی گفت: «ببخشید مزاحم شدم. خیلی زحمت دادم. به حاجآقا و شیرین جان سلام برسانید.» بعد خداحافظی کرد و رفت.
خدیجه صدایم کرد و گفت: «قدم! باز که گند زدی. چرا نیامدی تو. بیچاره! ببین برایت چی آورده.» و به چمدانی که دستش بود اشاره کرد و گفت: «دیوانه! این را برای تو آورده.»
آنقدر از دیدن صمد دستپاچه شده بودم که اصلاً چمدان را دستش ندیده بودم. خدیجه دستم را گرفت و با هم به یکی از اتاقهای تودرتویمان رفتیم. درِ اتاق را از تو چفت کردیم و درِ چمدان را باز کردیم. صمد عکس بزرگی از خودش را چسبانده بود توی درِ داخلی چمدان و دورتادورش را چسبکاری کرده بود.
با دیدن عکس، من و خدیجه زدیم زیر خنده. چمدان پر از لباس و پارچه بود.
🔰ادامه دارد....
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
🌷🕊🍃
بعد از رفتنتان ،
جنگ برای شما تمام شد...!
اما...ما...
همچنان داریم می جنگیم..
خسته نیستیم ،
ولی یادی ،دعایی ،نگاهی
برای قوت قلبمان کافی است ...
#شهدا💔🥀
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی 🕊
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
دوم اردیبهشت سالروز تاسیس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی گرامی باد.
♦️امام خامنه ای(مدظله العالی): یکی از بخشهای مهم کارنامه سپاه انقلابی زیستن و انقلابی ماندن است
#سپاه_مردم
#محبوب_مردم
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
دوم اردیبهشت سالروز تاسیس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی گرامی باد. ♦️امام خامنه ای(مدظله العالی): یکی
🇮🇷 سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ایران در ۴۵ سال گذشته.
🇮🇷🔹بمناسبت دوم اردیبهشت سالروز تاسیس سپاه؛
🔹مقدمه: سپاه مولود انقلاب و اساس آن بر مبنای جمعیتی از جوانان انقلابی بود که برای پاسداری و صیانت از انقلاب اسلامی در همان سال ۵۷ بدستور امام شکل گرفت. این نهاد مقدس که مردان بزرگی در آن ایفای نقش نموده و بسیاری از آنها به شهادت رسیدند؛ توانسته است در ۴۵ سال گذشته کارهای بزرگی در راستای پیشرفت کشور؛ بصیرت افزائی مردم؛ تامین امنیت؛ و صیانت از انقلاب اسلامی انجام دهد که به برخی از آنها اشاره میگردد.
سپاه در حفاظت از شخصیتها.
سپاه در تشکیل بسیج.
سپاه در حفاظت پروازها
سپاه در تامین امنیت عمومی.
سپاه در دفاع مقدس.
سپاه در برخورد با منافقین.
سپاه در راهیان نور.
سپاه در حفاظت از مرزها.
سپاه دربسیج سازندگی.
سپاه در مرزهای دور.
سپاه در تولید پهپادها.
سپاه در ساخت موشک.
سپاه در دریا و زیر دریایی.
سپاه در ساخت ماهواره ها.
سپاه در مهار فتنه های داخلی.
سپاه در فضای سایبری.
سپاه در صنایع هسته ای.
سپاه در ریشه کنی داعش.
سپاه در ایجاد موازنه قدرت.
سپاه در تولید تجهیزات نظامی.
سپاه در تولید قایقهای پرنده.
سپاه در جبهه های مقاومت.
سپاه در شهرهای موشکی.
سپاه در نهضت روشنگری.
سپاه در تفحص شهداء.
سپاه در آبرسانی به نقاط محروم.
سپاه در ساخت اتوبانها
سپاه در سد سازی
سپاه در ساخت تونلها
سپاه در برق رسانی به کشور.
سپاه در گاز رسانی به کشور.
سپاه در ساخت پالایشگاه
سپاه در بنیادهای حفظ آثار.
سپاه در تولیدات فرهنگی.
سپاه در حلقه های صالحین.
سپاه در ساماندهی عشایر.
سپاه در ریشه کنی فلج اطفال.
سپاه در طرح شهید سلیمانی در ایام کرونا.
سپاه در کوبیدن عین الاسد.
سپاه در کوبیدن اسرائیل.
سپاه در خنثی سازی فتنه ها.
سپاه در کشف مفاسد اقتصادی.
سپاه در دستگیری جاسوسها.
سپاه در حوادث غیر مترقبه.
سپاه در مبارزه با گروهکها.
سپاه در آمادگی دفاعی مردم.
سپاه در پدافند غیر عامل.
🔹 و شاید دهها مسئولیت و نقش دیگری که این نهاد مقدس در قالب انجام وظایف محوله در اقصی نقاط کشور و خارج از ان انجام میدهد. اگر نگاهی به صدها کار بزرگ و متنوع نقش سپاه در ۴۵ سال گذشته بیندازید. بخوبی متوجه میشوید که چرا دشمن اینقدر روی سپاه حساس است و همواره سعی در تخریب چهره مردمی و خدمتگزار این نهاد مقدس دارد.
🔹👈 .... همان جمله معروفی که امام راحل در اوائل انقلاب گفت《اگر سپاه نبود؛ کشور هم نبود》 همچنان در کشور ساری و جاری است. و اگر امروز هم نقش سپاه در انجام صدها وظیفه محوله نباشد؛ کشور با مشکلات جدی مواجه خواهد شد..
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱شما صدای شهید محمدحسین محمدخانی را میشنوید...🌷
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
🌷🕊🍃
✍به قول شهیدمرتضیآوینی
ما نه از رفتن آنها،
که از ماندن خویش دلتنگیم....!💔
#شهیدانه🌷
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی 🕊
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
روحالله هیچ وقت پشت سر دیگران حرف نمیزد، هیچ وقت حرف زور را قبول نمیکرد، بر اصول و اعتقاداتش محکم بود و ایستادگی میکرد حتی اگر به ضررش تمام میشد باز هم از اصولش کوتاه نمیآمد. خیلی مواقع در دفاع از حرف حقش چوب میخورد اما از آن حرف حق کوتاه نمیآمد بر عقیده به حق خود مستحکم بود.
#شهیدروحاللهقربانی 🌷
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
چشم انتظاری سخت است. مثل ناخن مانده بین دو لبه قیچی که کمکم فرو میرود و گوشت را له میکند، مثل زبان مانده زیر تیزی و سنگینی مداوم دندانها، استخوان مانده لای زخم...
چشم انتظاری را باید از مادری پرسید که نه ماه منتظر دیدن روی میوه دلش میماند، یا پیرزنی که سالها چشم به در خشک کرده، شاید پیکر فرزند مفقود الاثرش بازگردد.
تو اما چشم انتظار چیز دیگری بودی، جنس انتظارت مثل خودت فرق میکرد با هرچه دیده و شنیدهایم. چشم انتظاری برای عاقبت بخیری، برای معشوق خدا شدن و در آغوش محبتش تا ابد روزی خوردن...
شهادت حقت بود همررزم، رفیق، شاگردِ حاج قاسم! سالها به دنبال گلولهها دویدی شاید میهان تنت شوند و حالا؛ روز بعد از عمیقترین شب سال، همهشان را به آغوش کشیدی.
به آرزویت رسیدی. دیگر دستانت باز شده، برایمان دعا کن. شاید چشم انتظار واقعی منجی دنیا شویم.
#شهید_زاهدی
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
🌷#دختر_شینا #قسمت14 ✅ فصل سوم .... از زنها شنیدم پایگاه آمادهباش است و به هیچ سربازی مرخصی نمی
🌷#دختر_شینا
#قسمت15
✅ فصل سوم
.... چمدان پر از لباس و پارچه بود.
لابهلای لباسها هم چند تا صابون عطری عروس گذاشته بود تا همه چیز بوی خوب بگیرد. لباسها هم با سلیقهی تمام تا شده بود.
خدیجه سر شوخی را باز کرد و گفت: «کوفتت بشود قدم، خوش به حالت. چقدر دوستت دارد.» ایمان که به دنبالمان آمده بود، به در میکوبید. با هول از جا بلند شدم و گفتم: «خدیجه! بیا چمدان را یک جایی قایم بکنیم.» خدیجه تعجب کرد: «چرا قایم کنیم؟!»
خجالت میکشیدم ایمان چمدان را ببیند. گفتم: «اگر ایمان عکس صمد را ببیند، فکر میکند من هم به او عکس دادهام.»
ایمان دوباره به در کوبید و گفت: «چرا در را بستهاید؟! باز کنید ببینم.» با خدیجه سعی کردیم عکس را بکنیم، نشد. انگار صمد زیر عکس هم چسب زده بود که به این راحتی کنده نمیشد. خدیجه به شوخی گفت: «ببین انگار چسب دوقلو زده به این عکس. چقدر از خودش متشکر است.»
ایمان، چنان به در میکوبید که در میخواست از جا بکند. دیدیم چارهای نیست و عکس را به هیچ شکلی نمیتوانیم بکنیم. درِ چمدان را بستیم و زیر رختخوابهایی که گوشهی اتاق و روی هم چیده شده بود، قایمش کردیم.
خدیجه در را به روی ایمان باز کرد. ایمان که شستش خبردار شده بود کاسهای زیر نیمکاسه است، اول با نگاه اتاق را وارسی کرد و بعد گفت: «پس کو چمدان. صمد برای قدم چی آورده بود؟!»
زیر لب و آهسته به خدیجه گفتم: «به جان خودم اگر لو بدهی، من میدانم و تو.»
خدیجه سر ایمان را گرم کرد و دستش را کشید و او را از اتاق بیرون برد.
🔰ادامه دارد....
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
🍃🌷🍃
جهان با لبخندت صورتی زیبا دارد
بخند که این خنده ماه،کلی مشتری دارد...❤️
#شهیدحمیدسیاهکالےمرادی
🌸 سلام صبحتون شهدایی 🌸
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
🌹شهادت محمّد منتظرقائم
در صحرای طبس/ اردیبهشت ۱۳۵۹
♦️پس از شکست حمله نظامی آمریکا به ایران در طبس و بهجا گذاشتن چند فروند بالگرد، برادرِ پاسدار، محمد منتظرقائم فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی یزد، جهت بررسی اوضاع به ناحیه موردنظر وارد شد تا اطلاعات موجود و فوقسری داخل صحنه را جمعآوری نماید. از آنطرف، چون استکبار جهانی، نقشههای خود را نقش برآب میدید، تصمیم گرفت تا باقیمانده بالگردها منهدم گردند تا اسناد سری نیز از بین روند.
بنابراین با هماهنگی بنی صدر معزول و تنی چند از مزدوران و خودفروختگانی که در نیروی هوایی نفوذ کرده بودند، این منطقه بمباران شد و پاسدار محمد منتظرقائم به فیض شهادت نائل آمد.
♦️از بین بردن اسناد و مدارک بهجامانده که بهطور قطع حاوی اسناد و مدارک مربوطبه ادامه طرح و برنامههای آمریکاییها پس از انجام مرحله اول عملیات بود و همچنین شامل اسامی عوامل مزدور داخلی و جاسوسانی میشد که میبایست طی این عملیات با آمریکاییها همکاری کنند، خود واقعهای مهم و قابل بررسی است.
#طبس
#استان_یزد
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
دارد دلِ مـا 🍃
از تو تمنای نگاهــی🍃
محروم مگردان دل ما را ،🍃
ڪہ روا نیـست . . .🍃
#شهیـد_محمدرضا_تورجی_زاده⚘
#ذاڪر_اهل_بیت_علیهـم_الســلام
#فرمانده_محبوب_گردان_یا_زهرا_س
#لشڪر_۱۴_امام_حسیـن_ع
◻️تاریخ ولادت: ۱۳۴۳/۰۴/۲۳
◻️محل ولادت: اصفهان
◻️تاریخ شهادت: ۱۳۶۶/۰۲/۰۵
◻️محل شهادت: بانه
◻️عملیات : کربلای ۱۰
✍فرازیازوصیتنامهشهیـد🌷🍃
◽️تندتر از امام و ولایت فقیہ نروید ڪہ پایتان خرد میشود از امام هـم عقب نمانید ڪہ منحرف میشوید....
#سالروزشهادت
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
🌷#دختر_شینا #قسمت15 ✅ فصل سوم .... چمدان پر از لباس و پارچه بود. لابهلای لباسها هم چند تا صاب
🌷#دختر_شینا
#قسمت16
✅ فصل چهارم
.... خدیجه سر ایمان را گرم کرد و دستش را کشید و او را از اتاق بیرون برد.
روزها پشت سر هم میآمدند و میرفتند. گاهی صمد تندتند به سراغم میآمد و گاهی هم ماه به ماه پیدایش نمیشد. اوضاع مملکت به هم ریخته بود و تظاهرات ضد شاهنشاهی به روستاها هم کشیده شده بود.
بهار تمام شد. پاییز هم آمد و رفت. زمستان سرد و یخبندان را هم پشت سر گذاشتیم. در نبود صمد، گاهی او را به کلی فراموش میکردم؛ اما همین که از راه میرسید، یادم میافتاد انگار قرار است بین من و او اتفاقی بیفتد و با این فکر نگران میشدم؛ اما توجه بیش از اندازه پدرم به من باعث دلخوشیام میشد و زود همه چیز را از یاد میبردم.
چند روزی بیشتر به عید نمانده بود. مادرم شام مفصلی پخته و فامیل را دعوت کرده بود. همهی روستا مادرم را به کدبانوگری میشناختند.
دست پختش را کسی توی قایش نداشت. از محبتش هیچ کس سیر نمیشد. به همین خاطر، همه صدایش میکردند « شیرین جان ».
آن روز زن برادرها و خواهرهایم هم برای کمک به خانهی ما آمده بودند. مادرم خانواده صمد را هم دعوت کرده بود. دمِ غروب، دیدیم عدهای روی پشت بام اتاقی که ما توی آن نشسته بودیم راه میروند، پا میکوبند و شعر میخوانند.
وسط سقف، دریچهای بود که همهی خانههای روستا شبیه آن را داشتند. بچهها آمدند و گفتند: «آقا صمد و دوستانش روی پشتبام هستند.» همانطور که نشسته بودیم و به صداها گوش میدادیم، دیدیم بقچهای، که به طنابی وصل شده بود، از داخل دریچه آویزان شد توی اتاق؛ درست بالای کرسی.
از داخل دریچه آویزان شد توی اتاق؛ درست بالای کرسی.
چند نفری از دوستانم هم به این مهمانی دعوت شده بودند. آنها دست زدند و گفتند: «قدم! یااللّه بقچه را بگیر.» هنوز باور نداشتم صمد همان آقای داماد است و این برنامه هم طبق رسم و رسومی که داشتیم برای من که عروس بودم، گرفته شده است. به همین خاطر از جایم تکان نخوردم و گفتم: «شما بروید بگیرید.»
یکی از دوستانم دستم را گرفت و به زور هلم داد روی کرسی و گفت: « زودباش. » چارهای نبود، رفتم روی کرسی بقچه را بگیرم.
صمد انگار شوخیاش گرفته بود. طناب را بالا کشید.مجبور شدم روی پنجهی پاهایم بایستم، اما صمد باز هم طناب را بالاتر کشید.
صدای خندههایش را از توی دریچه میشنیدک. با خودم گفتم: « الان نشانت میدهم. » خم شدم و طوری که صمد فکر کند میخواهم از کرسی پایین بیایم، یک پایم را روی زمین گذاشتم. صمد که فکر کرده بود من از این کارش بدم آمده و نمیخواهم بقچه را بگیرم. طناب را شل کرد؛ آنقدر که تا بالای سرم رسید. به یک چشم بر هم زدن، برگشتم و بقچه را توی هوا گرفتم.
صمد، که بازی را باخته بود، طناب را شلتر کرد. مهمانها برایم دست زدند. جلو آمدند و با شادی طناب را از بقچه جدا کردند و آن را بردند وسط اتاق و بازش کردند.
صمد باز هم سنگ تمام گذاشته بود؛ بلوز و شلوار و دامن و روسریهایی که آخرین مدل روز بود و پارچههای گرانقیمت و شیکی که همه را به تعجب انداخت. مادم هم برای صمد چیزهایی خریده بود.
آنها را آورد و توی همان بقچه گذاشت. کفش و لباس زیر و جوراب، با یک پیراهن و پارچهی شلواری و صابون و نبات. بقچه را گره زد و طناب را که از سقف آویزان بود به بقچه وصل کرد و گفت: « قدم جان! بگو آقا صمد طناب را بکشد. »
رفتم روی کرسی؛ اما مانده بودم چطور صدایش کنم. این اولین باری بود که میخواستم اسمش را صدا کنم. اول طناب را چند بار کشیدم، اما انگار کسی حواسش به طناب نبود. روی پشتبام میخواندند و میرقصیدند...
🔰ادامه دارد....
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
#درسےازشهدا 🕊
همیشه میگفت:
"براے اینکہ گره محبت ما برای همیشه محکم بشه
باید در حق همدیگه دعا کنیم🤲🏻♥️🖇
#شهید_عباس_دانشگر 🌿
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
سلام، عرض ادب و احترام؛
👈 مدارس آموزش و پرورش/ مدارس علمیه / دانشگاه ها / مراکز / سازمان ها / مجموعه ها / هیئات / پایگاه ها و افرادی که درخواست برگزاری مراسم یادواره شهدا و حاج قاسم یا کنگره شهدا یا محافل انس با شهدا یا شبی با شهدا یا ویژه برنامه یا مراسم تولد دارند،
لطفا به خادم(آیدی) کانال
۰۹۱۰۰۲۳۷۶۸۷
@shahidegomnamemaktabehajqasem
اعلام فرمایند تا برنامه ریزی لازم صورت و عوامل جهت اجرا هماهنگ شود:
👈 نکات مهم:👇👇👇
۱) با حضور تیم و عوامل کامل تخصصی؛ شامل: راوی، سخنران، مجری، قاری، مداح، خانواده شهید، گروه سرود، محتوا، پرده خوان، عمو روحانی، نصب دکور و...
۲) با حضور جعبه بهشتی؛ شامل: پرچم روی مزار و قبر مطهر آقا امام حسین(ع)/ پرچم گنبد حرمین مطهر آقاسیدالشهدا و آقا ابوالفضل(علیهم السلام)/ تربت اصلی، ناب و خاص آقاسیدالشهدا(ع)/ آب سرداب/ انگشتر و تکه ای از پیراهن حاج قاسم عزیز/ تربت پیکر مطهر شهدای گمنام، مدافع حرم و غواص/ تربت متبرک شهدا در مناطق عملیاتی و راهیان نور/ هدایای متبرک،وسایل و لباس مطهر شهدای: دفاع مقدس، مدافع حرم، مدافع امنیت و گمنام
۳) ارائه ی خدمات صفر تا صد
۴) آمادگی ارائه ی خدمات کامل در سراسر کشور و همه ی نقاط و مناطق
۵) آمادگی اجرا و برگزاری مراسم یادواره ی شهدا در سالگرد شهادت شهدا یا مراسم تولد در روز تولد شهدا در مکان های مختلف به صورت کامل
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
#جان فدا؛
#شهیدالقدس؛
#مکتب حاج قاسم عزیز؛
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
👈کانال اطلاع رسانی:
راهیان مکتب حاج قاسم عزیز/راهیان نور/ روایتگری ها/یادواره ها/دوره ها/برنامه ها/دیدارها/ اردوها و...
👇👇👇
http://eitaa.com/sayarimojtabas
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
🌷#دختر_شینا
#قسمت17
✅ فصل چهارم
.... روی پشتبام میخواندند و میرقصیدند.
مادرم پشت سر هم میگفت: « قدم! زود باش. صدایش کن. » به ناچار صدا زدم: « آقا... آقا... آقا... »
خودم لرزش صدایم را میشنیدم. از خجالت تمام بدنم یخ کرده بود. جوابی نشنیدم. ناچار دوباره طناب را کشیدم و فریاد زدم: « آقا... آقا... آقا صمد! »
قلبم تالاپ تلوپ میکرد و نفسم بند آمده بود. صمد که صدایم را شنیده بود، از وسط دریچه خم شد توی اتاق. صورتش را دیدم. با تعجب داشت نگاهم میکرد. تصویر آن نگاه و آن چهرهی مهربان تپش قلبم را بیشتر کرد. اشاره کردم به بقچه. خندید و با شادی بقچه را بالا کشید.
دوستان صمد روی پشتبام دست میزدند و پا میکوبیدند. بعد هم پایین آمدند و رفتند توی آن یکی اتاق که مردها نشسته بودند. بعد از شام، خانوادهها دربارهی مراسم عقد و عروسی صحبت کردند.
فردای آن روز مادر صمد به خانهی ما آمد و ما را برای ناهار دعوت کرد. مادرم مرا صدا کرد و گفت: « قدم جان! برو و به خواهرها و زنداداشهایت بگو فردا گلین خانم همهشان را دعوت کرده. »
چادرم را سر کردم و به طرف خانهی خواهرم راه افتادم. سر کوچه صمد را دیدم. یک سبد روی دوشش بود. تا من را دید، انگار دنیا را به او داده باشند، خندید و ایستاد و سبد را زمین گذاشت و گفت: « سلام. » برای اولین بار جواب سلامش را دادم؛ اما انگار گناه بزرگی انجام داده بودم، تمام تنم میلرزید. مثل همیشه پا گذاشتم به فرار.
خواهرم توی حیاط بود. پیغام را به او دادم و گفتم: « به خواهرها و زنداداشها هم بگو. » بعد دو تا پا داشتم و دو تا هم قرض کردم و دویدم. میدانستم صمد الان توی کوچهها دنبالم میگردد. میخواستم تا پیدایم نکرده، یک جوری گم و گور شوم. بین راه داییام را دیدم. اشاره کردم نگه دارد. بنده خدا ایستاد و گفت: « چی شده قدم! چرا رنگت پریده؟! »
گفتم: « چیزی نیست. عجله دارم، میخواهم بروم خانه. » دایی خم شد و در ماشین را باز کرد و گفت: « پس بیا برسانمت. » از خدا خواستهام شد و سوار شدم. از پیچ کوچه که گذشتیم، از توی آینهی بغل ماشین، صمد را دیدم که سر کوچه ایستاده و با تعجب به ما نگاه میکرد.
مهمانبازیهای بین دو خانواده شروع شده بود. چند ماه بعد، پدرم گوسفندی خرید. نذری داشت که میخواست ادا کند. مادرم خانوادهی صمد را هم دعوت کرد.
صبح زود سوار مینیبوسی شدیم، که پدرم کرایه کرده بود، گوسفند را توی صندوق عقب مینیبوس گذاشتیم تا برویم امامزادهای که کمی دورتر، بالای کوه بود. ماشین به کندی از سینهکش کوه بالا میرفت.
راننده گفت: « ماشین نمیکشد. بهتر است چند نفر پیاده شوند. » من و خواهرها و زنبرادرهایم پیاده شدیم. صمد هم پشت سر ما دوید. خیلی دوست داشت دراین فرصت با من حرف بزند، اما من یا جلو میافتادم و یا میرفتم وسط خواهرهایم میایستادم و با زنبرادرهایم صحبت میکردم.
آه از نهاد صمد درآمده بود. بالاخره به امامزاده رسیدیم. گوسفند را قربانی کردند و چند نفری گوشتش را جدا و بین مردمی که آن حوالی بودند تقسیم کردند. قسمتی را هم برداشتند برای ناهار، و آبگوشتی بار گذاشتند.
نزدیک امامزاده، باغ کوچکی بود که وقف شده بود. چندنفری رفتیم توی باغ. با دیدن آلبالوهای قرمز روی درختها با خوشحالی گفتم: « آخ جون، آلبالو! » صمد رفت و مشغول چیدن آلبالو شد. چند بار صدایم کرد بروم کمکش؛ اما هر بار خودم را سرگرم کاری کردم. خواهر و زنبرادرم که این وضع را دیدند، رفتند به کمکش.
صمد مقداری آلبالو چیده بود و داده بود به خواهرم و گفته بود: « اینها را بده به قدم. او که از من فرار میکند. اینها را برای او چیدم. خودش گفت خیلی آلبالو دوست دارد. » تا عصر یک بار هم خودم را نزدیک صمد آفتابی نکردم.
بعد از آن، صمد کمتر به مرخصی میآمد. مادرش میگفت: « مرخصیهایش تمام شده. » گاهی پنجشنبه و جمعه میآمد و سری هم به خانهی ما میزد. اما برادرش، ستار، خیلی تندتند به سراغ ما میآمد. هر بار هم چیزی هدیه میآورد.
🔰ادامه دارد....
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------