بسیجی شهید ابوذر فاتح🌻
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
تاریخ ولادت: 1344/4/6
محل ولادت: قم
تاریخ شهادت: 1365/2/20
محل شهادت: منطقه عملیاتی ابوغریب
مزار: گلزار شهدای قم
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
🌤🌸🌤🌸🌤🌸🌤🌸🌤
📝✨گزیده ای از وصیت نامه شهید ابوذر فاتح
🌷🌿....آري رزمندگان ما به دو چيز فكر مي كنند پيروزي، شهادت. جوانان عزيز مبادا در بستر بميرند كه علي(ع) در محراب شهيد شد.
جوانان عزيز مبادا در بستر بميريد كه حسين(ع) در ميدان نبرد شهيد شد.
جوانان عزيز مبادا در غفلت بميريد كه علي اكبر حسين(ع) در ميدان نبرد شهيد شد من از جوانان عزيز مي خواهم كه جبهه ها را خالي نكنند جوانان عزيز مواظب باشيد كه گول منافقين را نخوريد.
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
شهید حسین محرابی شهیدی که از شهادتش خبر داشت
📌شهید مدافع حرم «حسین محرابی» روز ۳۰ شهریور سال ۱۳۵۶ در نیشابوربه دنیا آمد و در تاریخ ۱۰ آذر سال ۱۳۹۵ در حلب سوریه بال در بال ملائک گشود و به شهادت رسید.
🔸او برای رفتن به سوریه از طریق تیپ فاطمیون نامنویسی کرد ولی چون این تیپ فقط مدافعان حرم افغانستانی را برای دفاع اعزام میکند، پس از چندین بار اقدام،ناامید نشد و همچنان برای رسیدن به هدفش که همان دفاع از حرم بود تلاشش ادامه داد.
🔹سرانجام یکی از روزها که به مشهد برگشته بود، خودرو را می فروشد و با هزینه شخصی خودش به لبنان میرود و این بار از طریق حزبالله لبنان به سوریه اعزام شد.
▪️یکی از همرزمانش روز قبل از عملیات به بقیه مدافعان حرم میگوید: فردا شهادت امام رضا(ع) است و خوش به حال کسی که فردا شهید شود. هنوز حرف این مدافع حرم تمام نشده بود که شهید محرابی به همرزمانش گفت: کسی که میگویی شهید میشود، من هستم.
▫️همرزم شهید در مورد نحوه شهادتش می گوید:شهید محرابی روی پشت بام یکی از ساختمانها پشت من ایستاده بود که ناگهان صدایی را از پشت سرم شنیدم. به محض اینکه برگشتم، حسین روی زمین افتاده بود.
🔻خونریزی او به شدت زیاد بود. دوباره برگشتم و مشغول تیراندازی به سمت داعشیها شدم و مجدد به حسین نگاه کردم. در حالت سجده بود و آخرین کلمهای که گفت: «یا اباالفضل (ع)» بود. تیر دقیقاً به قلب شهید خورده بود.
#شهید_حسین_محرابی
#یادشهداباصلوات
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
📸 استوری همسر شهید #محمد_بلباسی ...
🎋چهار سال پیش که خانطومان آزاد شد، ماشینو برداشتم و رفتم توی جاده اشک ریختم و بیهدف رفتم و رفتم.
امشب که دوباره اون منطقه اسیر دست تکفیریها شده، باز ماشینمو برداشتم و ناخودآگاه اومدم پیشش.
بین من و خانطومان یک عزیزی هست که جزء جزء بدنشو جا گذاشته اونجا ...💔
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی) ✍نویسنده: شهید سیدطاها ایمانی ❇️ قسمت1 💭دهه شصت ... نسل سوخته ...
📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی)
✍نویسنده: شهید سیدطاها ایمانی
❇️ قسمت۲
💭 مدام توی رفتار خودم و بقیه دقت می کردم خوب و بد می کردم و با اون عقل 9 ساله سعی می کردم همه چیز رو با رفتار #شهدا بسنجم.
اونقدر با جدیت و پشتکار پیش رفتم که ظرف مدت کوتاهی توی جمع بزرگ ترهاشدم آقا مهران
این تحسین برام واقعا ارزشمند بود اما آغاز و شروع بزرگ ترین امواج زندگی من شد
از مهمونی برمی گشتیم، مهمونی مردونه، چهره پدرم به شدت گرفته بود به حدی که حتی جرات نگاه کردن بهش رو هم نداشتم خیلی عصبانی بود
تمام مدت داشتم به این فکر می کردم که
- چی شده؟
_ یعنی من کار اشتباهی کردم؟
_مهمونی که خوب بود ...
و ترس عجیبی وجودم رو گرفته بود
از در که رفتیم تو مادرم با خوشحالی اومد استقبال مون اما با دیدن چهره پدرم خنده اش خشک شد و مبهوت به هر دوی ما نگاه کرد
- سلام اتفاقی افتاده؟
پدرم با ناراحتی سرچرخوند سمت من
- مهران برو توی اتاقت 😒
نفهمیدم چطوری با عجله دویدم توی اتاق قلبم تند تند می زد هیچ جور آروم نمی شد و دلم شور می زد چرا؟ نمی دونم
لای در رو باز کردم آروم و چهار دست و پا اومدم سمت حال
- مرتیکه عوضی دیگه کار زندگی من به جایی رسیده که من رو با این سن و هیکل به خاطر یه الف بچه دعوت کردن قدش تازه به کمر من رسیده اون وقت به خاطر آقا باباش رو دعوت می کنن
وسط حرف ها یهو چشمش افتاد بهم با عصبانیت نیم خیزحمله کرد سمت قندون و با ضرب پرت کرد سمتم 😮
- گوساله مگه نگفتم گورت رو گم کن توی اتاق؟
دویدم داخل اتاق و در رو بستم تپش قلبم شدید تر شده بود دلم می خواست گریه کنم اما بدجور ترسیده بودم
الهام و سعید زیاد از بابا کتک می خوردن اما من، نه این، اولین بار بود
دست بزن داشت زود عصبی می شدو از کوره در می رفت ولی دستش روی من بلند نشده بود مادرم همیشه می گفت:
- خیالم از تو راحته
و همیشه دل نگران دنبال سعید و الهام بود منم کمکش می کردم مخصوصا وقتی بابا از سر کار برمی گشت سر بچه ها رو گرم می کردم سراغش نرن حوصله شون رو نداشت
مدیریت شون می کردم تا یه شر و دعوا درست نشه سخت بود هم خودم درس بخونم هم ساعت ها اونها رو توی یه اتاق سرگرم کنم و آخر شب هم بریز و بپاش ها رو جمع کنم
سخت بود اما کاری که می کردم برام مهمتر بودهر چند هیچ وقت، کسی نمی دید
این کمترین کاری بود که می تونستم برای پدر و مادرم انجام بدم و محیط خونه رو در آرامش نگهدارم
اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم از اون شب باید با وجهه و تصویر جدیدی از زندگی آشنا بشم حسادت پدرم نسبت به خودم حسادتی که نقطه آغازش بود و کم کم شعله هاش زبانه می کشید
فردا صبح هنوز چهره اش گرفته بود عبوس و غضب کرده
الهام، 5 سالش بود و شیرین زبون سعید هم عین همیشه بیخیال و توی عالم بچگی و من دل نگران
زیرچشمی به پدر و مادرم نگاه می کردم می ترسیدم بچه ها کاری بکنن بابا از اینی که هست عصبانی تر بشه و مثل آتشفشان یهو فوران کنه از طرفی هم نگران مادرم بودم
بالاخره هر طور بود اون لحظات تمام شد
من و سعید راهی مدرسه شدیم دوید سمت در و سوار ماشین شد منم پشت سرش به در ماشین که نزدیک شدم پدرم در رو بست
- تو دیگه بچه نیستی که برسونمت خودت برو مدرسه😰
سوار ماشین شد و رفت و من مات و مبهوت جلوی در ایستاده بودم
من و سعید هر دو به یک مدرسه می رفتیم مسیر هر دومون یکی بود
🔸ادامه دارد...
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
روحانی جهادگر، شهید محمد صادق دارایی🌻
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
تاریخ ولادت: 1375
محل ولادت: تربت جام
تاریخ شهادت: 1401/1/18
محل شهادت: حرم مطهر رضوی
نحوه شهادت: ضربات چاقوی یک تکفیری
مزار:صحن جمهوری حرم امام رضا علیه السلام
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 #شهید_محمدصادق_دارایی
شادی روحش صلوات🕊
اللهم صلی علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم🌷
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی) ✍نویسنده: شهید سیدطاها ایمانی ❇️ قسمت۲ 💭 مدام توی رفتار خودم و بق
📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی)
✍ نویسنده: شهید سیدطاها ایمانی
❇️قسمت۳
مات و مبهوت ... پشت در خشکم زده بود ... نیم ساعت دیگه زنگ کلاس بود ... و من حتی نمی دونستم باید سوار کدوم خط بشم ... کجا پیاده بشم ... یا اگر بخوام سوار تاکسی بشم باید ...
همون طور ... چند لحظه ایستادم ... برگشتم سمت در که زنگ بزنم ... اما دستم بین زمین و آسمون خشک شد ...
- حالا چی می خوای به مامان بگی؟ ... اگر بهش بگی چی شده که ... مامان همین طوری هم کلی غصه توی دلش داره... این یکی هم بهش اضافه میشه ...
دستم رو آوردم پایین ... رفتم سمت خیابون اصلی ... پدرم همیشه از کوچه پس کوچه ها می رفت که زودتر برسیم مدرسه ... و من مسیرهای اصلی رو یاد نگرفته بودم ...
مردم با عجله در رفت و آمد بودن ... جلوی هر کسی رو که می گرفتم بهم محل نمی گذاشت ... ندید گرفته می شدم ... من ... با اون غرورم ...
یهو به ذهنم رسید از مغازه دارها بپرسم ... رفتم توی یه مغازه ... دو سه دقیقه ای طول کشید ... اما بالاخره یکی راهنماییم کرد باید کجا بایستم ...
با عجله رفتم سمت ایستگاه ... دل توی دلم نبود ... یه ربع دیگه زنگ رو می زدن و در رو می بستن ...
اتوبوس رسید ... اما توی هجمه جمعیت ... رسما بین در گیر کردم و له شدم ...
به زحمت از لای در نیمه باز کیفم رو کشیدم داخل ... دستم گز گز می کرد ... با هر تکان اتوبوس... یا یکی روی من می افتاد ... یا زانوم کنار پله له می شد...
توی هر ایستگاه هم ... با باز شدن در ... پرت می شدم بیرون ...
چند بار حس کردم الان بین جمعیت خفه میشم ... با اون قدهای بلند و هیکل های بزرگ ... و من ...
بالاخره یکی به دادم رسید ... خودش رو حائل من کرد ... دستش رو تکیه داد به در اتوبوس و من رو کشید کنار ... توی تکان ها ... فشار جمعیت می افتاد روی اون ...
دلم سوخته بود و اشکم به مویی بند بود ... سرم رو آوردم بالا ...
- متشکرم ... خدا خیرتون بده ...
اون لبخند زد ... اما من با تمام وجود می خواستم گریه کنم....
🔸ادامه دارد...
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😔میگن ترویستها توی سوریه
حرم حضرت زینب رو تهدید کردن.
🌹 صحبت های شهید مصطفی صدرزاده رو گوش کنیم
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
▪️ ای خاک در تو تاج سرها زهرا
▪️ وی قبر تو مخفی از نظرها زهرا
▪️ تا باب شفاعت تو باز است چه غم
▪️ گر بسته شود تمام درها زهرا
#فاطمیه
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
6.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چقـدر، چشـم به راهـت نشـسـتم🥲
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------