eitaa logo
❣️فقط کلام شهید❣️
466 دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
7 فایل
یا صاحب الزمان ادرکنی ✹﷽✹ #شهید_سید_مرتضی_آوینی🍂 ✫⇠شرط ورود در جمع شهدا اخلاص است و اگر این شرط را دارے، ✦⇠چہ تفاوتی مے ڪند ڪہ نامت چیست و شغلت•√ #اللهم_عجل_لولیڪ‌_الفرج #ما_ملت_شهادتیم مدیرکانال👇 @Khadim1370 آی دی کانال👇 Ravie_1370
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥استوری/ امام خمینی: اگر بخواهید در برابر دنیا اظهار حیات کنید، باید مشارکت کنید. # مشارکت_ حداکثری
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••* 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید " 🔹صفحه۲۴۸_۲۴۷ 🦋 (( لبخند همیشگی _ ستاد معراج )) یک ماهی میشد که را ندیده بودم . وقتی خبر شهادتش را شنیدم ، حالم دگرگون شد . نمی دانم که از خانه تا ستاد را چگونه رفتم . میخواستم هر طور شده برای اخرین بار او را ببینم ، اما سربازی که جلوی درِ ستاد بود نگذاشت داخل شوم . بی اختیار همان جا نشستم و زار زار گریه کردم . حالم دست خودم نبود. پاهایم قدرت ایستادن و راه رفتن نداشت . یکی یکی خاطرات محمدحسین پیش چشمم مجسّم میشد . لبخند های همیشگی اش ذهنم را مشغول کرده بود . بارها با خودم گفتم یعنی دیگر نیست ؟ خودم را کنار دیواری کشیدم و بر آن تکیه کردم تا حالم جا بیاید . سرباز که دید خیلی بی تابی میکنم ، دلش به رحم آمد و مرا به داخل راه داد . درِ یک کانتینر را باز کرد ، چند تابوت روی هم چیده شده بود و اسم آنها رویشان نوشته شده بود . با کمک هم تابوت محمدحسین را پایین گذاشتیم . درِ تابوت بسته شد. سعی کردم با دست بازش کنم ، سرباز با نگرانی گفت:« نه این کار را نکن برای من مسئولیت دارد .» با گریه و التماس به او گفتم :«خواهش میکنم اجازه بده من صورت محمدحسین را ببینم . قول میدهم گریه نکنم ، فقط یک لحظه ، بعد میروم بیرون .» هر چه سعی کردم تا در تابوت را باز کنم نشد . از کانتینر بیرون آمدم و دوباره شروع کردم به گریه کردن. نیم ساعتی آنجا نشسته بودم که دیدم سرباز آمد و در حالی که وسیله ای دستش بود ، اشاره کرد بیا . چراغ را هم روشن کرد تا من بهتر ببینم . چشمم که به صورت محمدحسین افتاد ، آرامش عجیبی تمام وجودم را در بر گرفت . فقط اشک میریختم . او در تابوت را بست ، اما من دیگر نمیتوانستم از جایم بلند شوم . سرباز زیر بغلم را گرفت و از کانتینر بیرون امدم . حدود ساعت دو و نیم شب بود که به خانه رسیدم . نمیدانم کی خوابم برد ، در خواب دیدم که محمدحسین از در خانه وارد شد و با همان لبخند همیشگی اش کنارم ایستاد و گفت :« محمّدرضا ! خیلی نا آرامی .مگر چی شده که اینقدر بی تابی میکنی ؟! مگر خودتان دنبال این چیز ها نبودید ؟ حالا که ما رفتیم حسادت میکنید؟!» خواستم سوالی از او بپرسم که از خواب پریدم . خوب به اطرافم نگاه کردم... خودم بودم و تاریکی شب🌘 ♦️به روایت از "محمدرضا مهدی زاده" *•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••* 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید " 🔹صفحه ۲۵۰_۲۴۹ 🦋 (( ای کاش ... )) در من مجروح شدم و کرمان بودم و هیچ خبری از نداشتم . داشتم رادیو گوش میکردم که خبری توّجه ام را جلب کرد🧐 . رادیو اسامی📝 تعدادی از را اعلام میکرد . خوب که دقت کردم نام محمّد حسین را هم شنیدم ، قرار بود از مقابل بیمارستان تشییع کنند . بلافاصله سوار موتور🛵 سه چرخه ام شدم و خود را به محّل تشییع جنازه رساندم . مردم همه جمع بودند . مقابل بیمارستان پلاکاردی زده بودند که جمله ای از محمّدحسین روی آن نوشته بود . کنار پلاکارد یک خانم بد حجاب با سر و وضع نامناسب ایستاده بود و می خواست ببیند چه خبر شده که مردم جمع شده اند . با دیدن او یاد ناراحتی های محمّد حسین افتادم که چقدر از مفاسد جامعه رنج میبرد. دلم گرفت و بغضم ترکید😥 . ای کاش آن خانم میفهمید که بسیاری از محمّدحسین ها، او را کوبنده تر از سرخی خون خودشان معرفی کرده اند ! ((عبور از پل )) همه بچه ها از محمّد حسین بی تاب بودند . من از لحظه ای که شنیدم ، دائم گریه میکردم . هروقت از شبانه روز که به یادش می افتادم ، بی اراده اشک از چشمانم جاری😭 میشد. نمیتوانستم ، رفتنش را باور کنم . خیلی بی تاب بودم😩 . چیزی را توی این دنیا گم کرده بودم و نمیدانستم بعد از او چه کنم . یک شب ، درلباس رزم و اسلحه به دوش ، به خوابم آمد . مرا در آغوش گرفت و گفت :« به همین زودی داری روحیّه ات را از دست میدهی ؟ خیلی خودت را باخته ای ،باید صبر کنی . تازه از این به بعد مشکلات آغاز می شود .باید تحمّل کنی.» بعد برگشت و از روزی پلی عبور کرد و مرا این طرف تنها گذاشت .✨ ♦️به روایت از "حسین ایرانمنش " *•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••* 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید " 🔹صفحه ۲۵۱_۲۵۰ 🦋 (( سراغ بچه ها )) در عملیات من شدیدأ مجروح شدم و در بیمارستان بستری بودم . خیلی دلم گرفته بود و از هیچ کس هم خبری نداشتم ؛تا اینکه یک روز تلفن کرد. خوشحال شدم و سراغ بچّه ها را گرفتم . او داشت اسم بچه هایی را که شده بودند ، ردیف میکرد: « ، ، ، و ... » . حدود دوازده نفر را همین طور پشت سر هم اسم برد‌. نفسم بالا نمی آمد و بغض گلویم را می‌فشرد . هر اسمی را که میگفت حالم بدتر میشد ؛ تا اینکه یک دفعه نام را شنیدم! .. وقتی خبر شهادت او را داد ، گوشی تلفنم را انداختم و دیگر هیچ چیز نفهمیدم .. ♦️به روایت از حسین متصدی (( ما با شما هستیم )) خواب دیدم در مجلس دعایی نشسته ام ، کسی می خواند : یا کریم ُ یا ربّ . بعد ذکر مصیبت اقا امام حسین (ع) شروع شد . ناگهان محمّد حسین را در مقابلم دیدم . خوشحال شدم و در آغوشش گرفتم . آن قدر محسوس بود که انگار در بیداری او را بغل کرده ام . بعد یادم آمد که او شهید شده است! پیشانی‌ام را روی شانه‌اش گذاشتم و گریستم .. گفتم : « محمّد حسین رفتی و ما را تنها گذاشتی؟! » 🙂به آرامی سرم را بلند کرد و با لبخند گفت : « علی آقا نگران نباش ما با شما هستیم.. ما با شما هستیم..» ♦️به روایت از محمدعلی کارآموزیان *•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•°🌱 هر صبح ڪہ بلند مےشوم..... آراستہ روے قبلہ مےایستم و میگویم: "السلام علیڪ یا اباصالح المهدے" وقتے بہ این فڪر میڪنم ڪہ خدا جواب سلام را واجب ڪرده است، قلبم از ذوق اینڪہ شما بہ اندازه ے یڪ جواب سلام بہ من نگاه مےڪنے از جا ڪنده مےشود. آقاجانم! دوستت دارم♥️ ✋سلام اے آفتاب پشت ابر🌤 @Ravie_1370🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام 🌹روزهفتم ختم صلوات جهت سلامتی و تعجیـل در امر فرج صاحب الزمان عج و سلامتی امام خامنه ای عزیزتر از جان ونیت قلبی شما عزیزان✨ هدیه به روح مطهر شهیدمحمد ابراهیم همت صد صلوات 💫 التماس دعای فرج 🙏 @Ravie_1370🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا