eitaa logo
❣️فقط کلام شهید❣️
466 دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
2.4هزار ویدیو
7 فایل
یا صاحب الزمان ادرکنی ✹﷽✹ #شهید_سید_مرتضی_آوینی🍂 ✫⇠شرط ورود در جمع شهدا اخلاص است و اگر این شرط را دارے، ✦⇠چہ تفاوتی مے ڪند ڪہ نامت چیست و شغلت•√ #اللهم_عجل_لولیڪ‌_الفرج #ما_ملت_شهادتیم مدیرکانال👇 @Khadim1370 آی دی کانال👇 Ravie_1370
مشاهده در ایتا
دانلود
 دستم را روی سینه ام میگذارمهنوز بشدت می‌تپد فاطمه کنارم روی پله نشسته و زهرا خانوم برای آروم شدن من صلوات میفرستد. اما هیچ کدام مثل من نگران نیستند! بخودم که آمدم فهمیدم هنگام دویدن و بالا آمدن از پله هاشالم افتاده و او مرا با این وضع دیده است!!! همین آتش شرم به جانم میزد!! علےاصغر شالم را از جلوی در حیاط مےاورد و دستم مےدهد. شالم را سرم میڪنم و همان لحظه علی اکبر با مردی میانسال داخل می آیـد... علےاصغرهمین ڪه اورا میبیند بالحن شیرین میگوید: حاچ بابا!! انگار سطل آب یخ روی سرم خالے میکنند مرد با چهره ای شکسته و لبخندی که که لابه لای تارهای نقره ای ریشش گم شده جلو مےاید: سلام دخترم! خوش اومدی!! بهت زده نگاهش میکنم بازم گند زدم!!! آبروم رفت!!! بلند میشوم،سرم را پایین میندازم... _ سلام!!...ببخشید من!..من نمیدونستم که.. زهراخانوم دستم را میگیرد! عیب نداره عزیزم! ما باید بهت میگفتیم که اینجوری نترسی!!حاج حسین گاهـے نزدیڪ اذان صبح میره روی پشت بوم برای نماز..وقتی دلش میگیره و یاد همرزماش میفته! دیشبم مهمون یکی از همین دوستاش بوده.فک کنم زود برگشته یه راست رفته اون بالا 😊 باخجالت عرق پیشانی ام را پاک میکنم، بزور تنها یڪ ڪلمه میگویم: _ شرمنده...‌😢 فاطمه به پشتم میزند: _ نه بابا!منم بودم میترسیدم!! حاج حسین با لبخندی که حفظش کرده میگوید: _ خیلے بد مهمون نوازی ڪردم! مگه نه دخترم!! وچشمهای خسته اش را بمن میدوزد. ❣❤️❣❤️❣❤️❣ نزدیک ظهراست گوشه چادرم را با یک دست بالا میگیرم و با دست دیگر ساڪم را برمیدارم. زهراخانوم صورتم رامیبوسد _ خوشحال میشدیم بمونی!اما خب قابل ندونستی!😊 _ نه این حرفا چیه؟؟دیروزم ڪلـے شرمندتون شدم😔 فاطمه دستم رامحکم میفشارد: رسیدی زنگ بزن!! علےاصغر هم باچشمهای معصومش میگوید:خدافس آله👶 خم میشوم و صورت لطیفش رامیبوسم.. _ اودافظ عزیزخاله خداحافظـے میڪنم، حیاط راپشت سرمیگذارم و وارد خیابان میشوم. علی اکبر جلوی در ایستاده است ،کنارش که می ایستم همانطور که به ساکم نگاه میکند میگویـد خوش اومدید...التماس دعا قرار بود مرا برساند خانه عمه جان. اما ڪسـے ڪه پشت فرمان نشسته پدرش است . ❣❤️❣❤️❣❤️❣ یڪ لحظه ازقلبم این جمله میگذرد. .... وفقط این کلمه به زبانم می آید: محتاجیم...خدانگهدار ✍ ادامه دارد ... « » https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋