🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
#قسمت_سیزدهم
♥️عشق پایدار♥️
پاسی ازشب گذشته بود جلال کار خود را کرد ودرچشم بهم زدنی کل خانواده از امثن عروس فراری سالیان پیش باخبرشدند ,کبری وصغری وبتول وماه بی بی مثل چندین سال قبل دور هم جمع شده بودند,همه بودند واین مابین گل مجلس کم بودجمعشان جنع بودواین جمع پدر راکم داشت,هربارکه بتول ازپدروعلت غیبتش سوال میکرد ,به طور ملموسی بحث عوض میشد,حاضران از هر دری حرفی به میان میاوردند جز انچه که بتول طلب میکرد وهیچ کس پاسخی به سوالش نمیداد.
خواهران بتول خوشحال ازاینکه خواهرکوچکشان درکنارشان است,غم از دست دادن پدر که بعداز چندین سال کمی از یاد رفته بود ,دوباره جتن میگرفتاین زخم کهنه انگار نشتری دوباره میخورد واز طرفی ترس از اینکه خبر بازگشت بتول به گوش خان وخانزاده برسد خوشحالیشان را از امدن بتول زایل میکرد ودرد مرگ پدر را بیشتر وغصه ی دوباره جان گرفتن حادثه ای دیگر را در فکرشان پدیدار میکرد.خصوصا دراین شرایط که یوسف میرزا مانند ببری خشمگین بود,یوسف میرزا پس از ناامید شدن از جستجو وپیدا کرثن بتول,به اصرار باقرخان ,همسری اختیار کرده بود وگویا این روزها باهمسرش که دخترعمویش بود اختلاف پیداکرده ,کار از زد وخورد هم گذشته وحتی,یوسف میرزا ,پسرسه ساله اش را از مادردورکرده بود ونزد باقرخان آورده بود,بی شک اگراز وجود عزیز وبتول باخبرمیشد تمام کاسه کوزه ها رابرسراین دو انسان مهربان وزوج زجر کشیده میشکست وکینه های خفته میجوشید,انوقت بی شک اتفاقات ناگوارتری رخ میداد وچه بسا غوغایی در ابادی میشد که اتش این غوغا چه بسا دامن تک تک افراد ابادی را میگرفت,ماه بی بی ,اوضاع زندگی یوسف میرزا وبازگشتش را در فرصتی مناسب وبه دور از چشم بتول به دامادش گفت واز او راه چاره ای طلب نمود ,باید تصمیمی گرفته میشد که هیچ کس اسیبی نبیند....
ادامه دارد
#براساس واقعیت
@shohadarahshanedamadarad🍁
🏴🏴
🗒 #وصیت_نامه آسمانی شهیدحاجقاسم سلیمانی
💖«#قسمت_سیزدهم (آخر)»
🌴💫🌴💫🌴
🌹دست مبارکتان را میبوسم و عذرخواهی میکنم از این بیان، اما دوست داشتم در شرفیابیهای حضوری به محضرتان عرض کنم که توفیق حاصل نشد.
🍀سربازتان و دست بوستان
🌺از همه طلب عفو دارم
از همسایگانم و دوستانم
و همکارانم طلب بخشش و عفو دارم.
از رزمندگان"لشکر ثارالله "
و"نیروی باعظمت قدس"
که خار چشم دشمن و سدّ راه او است، طلب بخشش و عفو دارم؛
خصوصاً از کسانی که برادرانه به من کمک کردند...
💖🌷💖
نمیتوانم از *حسین پورجعفری* نام نبرم که خیرخواهانه و برادرانه مرا مثل فرزندی کمک میکرد و مثل برادرانم دوستش داشتم🍃
💠از خانواده ایشان و همه برادران رزمنده و مجاهدم که به زحمت انداختمشان عذرخواهی میکنم. البته همه برادران نیروی قدس به من محبّت برادرانه داشته و کمک کردند و دوست عزیزم
"سردار قاآنی" که با صبر و متانت مرا تحمل کردند.💐
#مکتب_حاج_قاسم
#سردار_دلها
@Ravie_1370❄️
🏴
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
#رمان_عارفانه❣
💫شهید احمد علی نیری💫
#قسمت_سیزدهم
با احمد آقا و چندنفر از بچه های مسجد راهی بهشت زهرا(س) شدیم. همیشه برنامه ما به این صورت بود که سریع از بهشت زهرا(س) برمی گشتیم تا به نماز جماعت مسجد امین الدوله برسیم.
اما آن روز دیر راه افتادیم.
گفتیم: نماز را در بهشت زهرا.س. می خوانیم.
به ابتدای جاده رسیدیم. ترافیک شدیدی ایجاد شده بود. ماشین در راه بندان متوقف شد. احمد نگاهی به ساعتش کرد بعد درباره نماز اول وقت صحبت کرد اما کسی تحویل نگرفت!
احمد از ماشین پیاده شد! بعد هم از همه معذرت خواهی کرد!
گفتیم: احمدآقا کجا میری؟
جواب داد: این راه بندان حالا حالا ها باز نمی شه، ما هم به نماز اول وقت نمی رسیم.
من با اجازه می رم اون سمت جاده، یک مسجد هست که نمازم رو می خوانم و برمی گردم مسجد!
باز هم عذرخواهی کرد و رفت..
🌾او هرجا بود نمازش را اول وقت و باحضور قلب اقامه می کرد. درجاده و خیابان و...فرقی برایش نمی کرد.
☁️همه جا ملک خدا بود و او هم بندهی خدا💧
🔶ادامـــــه دارد...↩️
🌹هدیه به روح پاکش صلوات🌹
با #عارفانه نگاه گرمتون رو به ما ببخشین😊✨
@Ravie_1370❄️
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸دوران دبیرستان(به روایت مادر)
صفحات ۳۹_۳۷
#قسمت_سیزدهم 🦋
《دبیرستان شریعتی》
شب، من و محمدحسین داخل شبستان #مسجد_جامع نشسته بودیم و راجع به پیام #امام درباره تعطیلی مدارس صحبت میکردیم.
محمدحسین به این فکر بود که کاری کند تا هرطورشده فردا مدرسه تعطیل شود.
بالاخره نقشه ای طرح کرد!
قرار شد همان شب وارد عمل شویم.برای اجرای این نقشه نیاز به اسپری در رنگ های مختلف بود؛
آن را تهیه کردیم و حوالی ساعت ده به طرف مدرسه شاهپور راه افتادیم.🕙
نقشه ما، تغییر نام مدرسه از شاهپور به "شریعتی" بود و دیگر اینکه دانش آموزان باید از #اطلاعیه امام آگاه میشدند.
وقتی به مدرسه رسیدیم،کسی در محوطه نبود!
کوچه خلوت و بن بست بود.محمدحسین که خطش از من بهتر بود، اسپری را برداشت، بزرگ روی سردرِ مدرسه نوشت:
《دبیرستان پسرانه دکتر شریعتی》
و بعد پایین آمد.
دوتایی محوطه را گشت زدیم، نه خبری از نیروهای گشتی که شهر را قرق کرده بودند، بود و نه از عابر پیاده. نقشه اول اجرا شد و به خیر گذشت.✌️
کنار تابلوی مدرسه ، تخته سنگ سفید و تمیزی بود که خیلی به درد شعار نوشتن میخورد.
روی آن نوشت:
"به فرمان امام خمینی اعتصاب عمومی است"
تا فردا وقتی دانش آموزان می خواهند وارد مدرسه شوند، آن را ببینند و مدرسه تعطیل شود.
همان لحظه به ذهنمان رسید که شاید مسئولین مدرسه آن را ببینند و پاک کنند، تصمیم گرفتیم بالای سر آب خوری مدرسه شعاری بنویسیم که هم از دید مسئولین مخفی باشد و هم بیشتر بچه ها آن را ببینند.
محمدحسین بلافاصله از دیوار بالا رفت و خودش را به آب خوری رساند.
آنجا نوشت:
" مرگ بر این سلسله پهلوی"
من هم این طرف کشیک می دادم.
وقتی کارمان تمام شد، از نیمه شب گذشته بود.
باورکنید ما خودمان هم روی برگشت به خانه را نداشتیم، اما کارمان کمی طول کشید.
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
@Ravie_1370🌷
💞 #عاشقانه_دو_مدافع
📚 #قسمت_سیزدهم
_اسماء❓❓❓❓
بلہ❓❓❓❓
گل هارو جا گذاشتے برات آوردمشوݧ
اے واے آره خیلے ممنوݧ لطف کردید
چہ لطفے ایـݧ گل ها رو براے تو آورده بودم لطفا ب حرفاے امروزم فکر کـݧ
کدوم حرفا❓
_گل رزو عشق علاقہ و ایـݧ داستانا دیگہ
چیزے نگفتم گل و برداشتم و خدافظے کردم
میخواستم گل هارو بندازم سطل آشغال ولے سر خیابوݧ وایساده بود تا برسم خونہ
از طرفے خونہ هم نمیتونستم ببرمشوݧ
رفتم داخل خونہ شانس آوردم هیچ کسے خونہ نبود ماماݧ برام یاداشت گذاشتہ بود
_ما رفتیم خونہ مامان بزرگ
گلدوݧ و پر آب کردم و همراه گلها بردم اتاق
گلدوݧ و گذاشتم رو میز،داشتم شاخہ هارو از هم جدا میکردم بزارم داخل گلدوݧ ک یہ کارت پستال کوچیک آویزونش بود
روش با خط خوشے نوشتہ بود
_"دل دادم و دل بستم و،دلدار نفهمید
رسوای جهان گشتم و،آن یار نفهمید"
تقدیم بہ خانم هنرمند
دوستدارت رامیـݧ
ناخدا گاه لبخندے رو لبام نشست با سلیقہ ے خاصے گلهارو چیدم تو گلدوݧ و هر ازچند گاهے بوشوݧ میکردن احساس خاصے داشتم ک نمیدونستم چیہ
_و همش ب اتفاقات امروز فکر میکردم
از اوݧ ب بعد آخر هفتہ ها کہ میرفتیم بیروݧ اکثرا رامیـݧ هم بود طبق معمول مـݧ و میرسوند خونہ
_یواش یواش رابطم با رامیـݧ صمیمے تر شد تا حدے کہ وقتے شمارشو داد قبول کردم وازم خواست کہ اگہ کارے چیزے داشتم حتما بهش زنگ بزنم.
_اونجا بود کہ رابطہ مـݧ و رامیـݧ جدے شد و کم کم بهش علاقہ پیدا کردم
و رفت و آمداموݧ بیشتر شد من شده بود سوژه ے عکاسے هاے رامیـݧ در مقابل ازم میخواست ک چهرشو در حالت هاے مختلف بکشم
اوایلش رابطموݧ در حد یک دوستے ساده بود
اما بعد از چند ماه رامیـݧ از ازدواج و آینده حرف میزد اولش مخالفت کردم ولے وقتے اصرارهاشو دیدم باعث شد بہ ایـݧ موضوع فکر کنم
_اوݧ زماݧ چادرے نبودم اما بہ یہ سرے چیزا معتقد بودم مثلا نمازمو میخوندم و تو روابط بیـݧ محرم و نامحرم خیلے دقت میکردم
_رامیـݧ هم ب تمام اعتقاداتم احترام میگذاشت
تو ایـݧ مدت خیلے کمتر درس میخوندم
دیگہ عادت کرده بودن با رامیـݧ همش برم بیروݧ
_حتے چند بارم تصمیم گرفتم کہ رشتم و عوض کنم وازریاضے برم عکاسے اما هردفعہ یہ مشکلے پیش میومد
رامیـݧ خیلے هوامو داشت و همیشہ ازم میخواست ک درسامو خوب بخونم همیشہ برام گل میخرید وقتے ناراحت بودم یہ کارایے میکرد کہ فراموش کنم چہ اتفاقے افتاده
_دوتاموݧ هم پرشرو شور بودیم کلے مسخره بازے در میوردیم و کاراے بچہ گانہ میکردیم
گاهے اوقات دوستام ب رابطموݧ حسادت میکردݧ
بعضے وقتا بہ ایـݧ همہ خوب بودݧ رامیـݧ شک میکردم
_اوݧ نسبت ب مـݧ تعهدے نداشت مـݧ هم چیزے رو در اختیارش نذاشتہ بودم کہ بخواد بخاطر اوݧ خوب باشہ اوݧ زماݧ فکر میکردم بهم علاقہ داره
یہ سال گذشت
خوب هم گذشت اما...
_اونقدر گذشت و گذشت ک رسید ب ب مهر
مـݧ سال آخر بودم و داشتم خودمو واسہ کنکور آماده میکردم
_اواخر مهر بود ک رامیـݧ یہ بار دیگہ قضیہ ازدواج و مطرح کرد
اما ایندفہ دیگہ جدے بود
وازم خواست کہ هر چہ زودتر با خانوادم صحبت کنم
_تو موقعیتے نبودن کہ بخوام ایـݧ پیشنهادو تو خوانوادم مطرح کنم
اما مـݧ رامیـݧ دوست داشتم
ازش فرصت خواستم کہ تو یہ فرصت مناسب ب خوانوادم بگم
اونم قبول کرد چند ماه ب همیـݧ منوال گذشت
رامیـݧ دوباره ازم خواست کہ ب خوانوادم بگم
ومـݧ هر دفعہ یہ بهونہ میوردم
برام سخت بود
_میترسیدم ب خوانوادم بگم و اونا قبول نکنن تو ایـݧ مدت خیلے وابستہ ے رامیـݧ شده بودم و همیشہ ترس از دست دادنشو داشتم....
✍ ادامه دارد ...
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🗒 #وصیت_نامه آسمانی شهیدحاجقاسم سلیمانی
💖« #قسمت_سیزدهم (آخر) »
🌴💫
🌹دست مبارکتان را میبوسم و عذرخواهی میکنم از این بیان، اما دوست داشتم در شرفیابیهای حضوری به محضرتان عرض کنم که توفیق حاصل نشد.
🍀سربازتان و دست بوستان
🌺از همه طلب عفو دارم
از همسایگانم و دوستانم
و همکارانم طلب بخشش و عفو دارم.
از رزمندگان"لشکر ثارالله "
و"نیروی باعظمت قدس"
که خار چشم دشمن و سدّ راه او است، طلب بخشش و عفو دارم؛
خصوصاً از کسانی که برادرانه به من کمک کردند...
💖🌷💖
نمیتوانم از *حسین پورجعفری* نام نبرم که خیرخواهانه و برادرانه مرا مثل فرزندی کمک میکرد و مثل برادرانم دوستش داشتم🍃
💠از خانواده ایشان و همه برادران رزمنده و مجاهدم که به زحمت انداختمشان عذرخواهی میکنم. البته همه برادران نیروی قدس به من محبّت برادرانه داشته و کمک کردند و دوست عزیزم
"سردار قاآنی" که با صبر و متانت مرا تحمل کردند.💐
#مکتب_حاج_قاسم
#شهید_القدس
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
گذری بر زندگی
#حر_انقلاب_اسلامی
#شهید_والامقام
#شاهرخ_ضرغام
#قسمت_سیزدهم
🍁در پس هيکل درشت و ظاهر خشني که #شاهرخ داشت ، باطني متفاوت وجود داشت که او را از بسياري از هم رديفانش جدا ميساخت . هيچ گاه نديدم که در محرّم و صفر لب به نجاست هاي کاباره بزند . ماه رمضان را هميشه روزه ميگرفت و نماز ميخوند . به سادات بسيار احترام ميگذاشت .
🍁يکي از دوســتاش ميگفت : پدرش به لقمه حلال بســيار اهميت ميداد . مادرش هم بسيار انسان مقيدي بود . اينها بي تأثير در اخلاق و رفتار شاهرخ نبود . قلبي بسيار رئوف و مهربان داشت . هيچ فقيري را دست خالي رد نميکرد . فراموش نمي کنم يکبار زمســتان بسيار ســردي بود . با هم در حال بازگشت به خانه بوديم .
🍁 پيرمردی مشــغول گدائي بود و از سرما ميلرزيد . #شاهرخ فوري کاپشن گران قيمت خودش را در آورد و به مرد فقير داد . بعد هم دسته اي اسکناس بهش داد . پيرمرد از خوشحالي مرتب ميگفت : جوون ، خدا عاقبت به خيرت کنه !
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
💢 #تنها_میان_داعش
🌹 #قسمت_سیزدهم
💠 شاید اگر این پیام را جایی غیر از مقام #امام_حسن (علیهالسلام) خوانده بودم، قالب تهی میکردم و تنها پناه امام مهربانم (علیهالسلام) جانم را به کالبدم برگرداند.
هرچند برای دل کوچک این دختر جوان، #تهدید ترسناکی بود و تا لحظهای که خوابم برد، در بیداری هر لحظه کابووسش را میدیدم که از صدای وحشتناکی از خواب پریدم.
💠 رگبار گلوله و جیغ چند زن پرده گوشم را پاره کرد و تاریکی اتاق کافی بود تا همه بدنم از ترس لمس شود. احساس میکردم روانداز و ملحفه تشک به دست و پایم پیچیده و نمیتوانم از جا بلند شوم.
زمان زیادی طول کشید تا توانستم از رختخواب جدا شوم و نمیدانم با چه حالی خودم را به در اتاق رساندم. در را که باز کردم، آتش تیراندازی در تاریکی شب چشمم را کور کرد.
💠 تنها چیزی که میدیدم ورود وحشیانه #داعشیها به حیاط خانه بود و عباس که تنها با یک میله آهنی میخواست از ما #دفاع کند. زنعمو و دخترعموها پایین پلههای ایوان پشت عمو پناه گرفته و کار دیگری از دستشان برنمیآمد که فقط جیغ میکشیدند.
از شدت وحشت احساس میکردم جانم به گلویم رسیده که حتی نمیتوانستم جیغ بزنم و با قدمهایی که به زمین قفل شده بود، عقب عقب میرفتم.
💠 چند نفری عباس را دوره کرده و یکی با اسلحه به سر عمو میکوبید تا نقش زمین شد و دیگر دستشان را از روی ماشه برداشتند که عباس به دام افتاده بود.
دستش را از پشت بستند، با لگدی به کمرش او را با صورت به زمین کوبیدند و برای بریدن سرش، چاقو را به سمت گلویش بردند. بدنم طوری لمس شده بود که حتی زبانم نمیچرخید تا التماسشان کنم دست از سر برادرم بردارند.
💠 گاهی اوقات #مرگ تنها راه نجات است و آنچه من میدیدم چارهای جز مردن نداشت که با چشمان وحشتزدهام دیدم سر عباسم را بریدند، فریادهای عمو را با شلیک گلولهای به سرش ساکت کردند و دیگر مانعی بین آنها و ما زنها نبود.
زنعمو تلاش میکرد زینب و زهرا را در آغوشش پنهان کند و همگی ضجه میزدند و #رحمی به دل این حیوانات نبود که یکی دست زهرا را گرفت و دیگری بازوی زینب را با همه قدرت میکشید تا از آغوش زنعمو جدایشان کند.
💠 زنعمو دخترها را رها نمیکرد و دنبالشان روی زمین کشیده میشد که نالههای او را هم با رگباری از گلوله پاسخ دادند. با آخرین نوری که به نگاهم مانده بود دیدم زینب و زهرا را با خودشان بردند که زیر پایم خالی شد و زمین خوردم.
همانطور که نقش زمین بودم خودم را عقب میکشیدم و با نفسهای بریدهام جان میکَندم که هیولای داعشی بالای سرم ظاهر شد. در تاریکی اتاق تنها سایه وحشتناکی را میدیدم که به سمتم میآمد و اینجا دیگر آخر دنیا بود.
💠 پشتم به دیوار اتاق رسیده بود، دیگر راه فراری نداشتم و او درست بالای سرم رسیده بود. به سمت صورتم خم شد طوری که گرمای نفسهای #جهنمیاش را حس کردم و میخواست بازویم را بگیرد که فریادی مانعش شد.
نور چراغ قوهاش را به داخل اتاق تاباند و بر سر داعشی فریاد زد :«گمشو کنار!» داعشی به سمتش چرخید و با عصبانیت اعتراض کرد :«این سهم منه!»
💠 چراغ قوه را مستقیم به سمت داعشی گرفت و قاطعانه حکم کرد :«از اون دوتایی که تو حیاط هستن هر کدوم رو میخوای ببر، ولی این مال منه!» و بلافاصله نور را به صورتم انداخت تا چشمانم را کور کند و مقابلم روی زمین نشست.
دستش را جلو آورد و طوری موهایم را کشید که نالهام بلند شد. با کشیدن موهایم سرم را تا نزدیک صورتش بُرد و زیر گوشم زمزمه کرد :«بهت گفته بودم تو فقط سهم خودمی!» صدای نحس عدنان بود و نگاه نجسش را در نور چراغ قوه دیدم که باورم شد آخر اسیر هوس این #بعثی شدهام.
💠 لحظاتی خیره تماشایم کرد، سپس با قدرت از جا بلند شد و هنوز موهایم در چنگش بود که مرا هم از جا کَند. همه وزن بدنم را با موهایم بلند کرد و من احساس کردم سرم آتش گرفته که از اعماق جانم جیغ کشیدم.
همانطور مرا دنبال خودش میکشید و من از درد ضجه میزدم تا لحظهای که روی پلههای ایوان با صورت زمین خوردم.
💠 اینبار یقه پیراهنم را کشید تا بلندم کند و من دیگر دردی حس نمیکردم که تازه پیکر بیسر عباس را میان دریای #خون دیدم و نمیدانستم سرش را کجا بردهاند؟
یقه پیراهنم در چنگ عدنان بود و پایین پیراهنم در خون عباس کشیده میشد تا از در حیاط بیرون رفتم و هنوز چشمم سرگردان سر بریده عباس بود که دیدم در کوچه #کربلا شده است...
ادامه دارد ...
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
داستان«ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_سیزدهم
ماه از آن بالا به حسین می نگریست و ماهی دیگر در روی زمین چشم به حرکات دلبرش داشت.
حسین غریبانه در کوچه های مدینه قدم بر می داشت، ابتدا به سمت حرم جدش رسول الله رفت و بعد از ساعتی درد و دل با پدربزرگش ،راهی بقیع شد تا با قبر مادر و برادرش نیز وداع کند، تاریکی شب، حزن این دیدار آخر را بیشتر می نمود.
سپیده سحر از پشت کوه های مدینه بیرون زد و حسین بعد از خداحافظی از عزیزانش و خواندن نماز صبح به خانه برگشت.
داخل اتاقش شد، در این هنگام زنی که نقاب بر چهره داشت و قد خمیده اش خبر از سالخوردگی او میداد، درب اتاق حسین علیه السلام را زد.
صدای ملکوتی ثارالله بلند شد: کیستی؟ بفرمایید داخل..
زن بغض گلویش را فرو داد و فرمود: منم ام السلمه فرزندم...
حسین با شتاب از جا برخواست، چون ام السلمه را بسیار دوست می داشت و او امین همیشگی حسین بود.
ام السلمه داخل شد، نقاب رویش را بالا زد و حسین متوجه صورت خیس از اشک او شد.
ام السلمه روی حصیر کنار دیوار نشست و حسین هم روبه رویش قرار گرفت.
ام السلمه اشک چشمانش را با گوشهٔ روسری اش گرفت و گفت: شنیده ام عزم سفر داری، میدانم که انتهای سفر تو به کربلا می رسد چرا که از جدت رسول الله شنیدم که فرمود: فرزندم حسین در سرزمین عراق و درجایی به نام کربلا کشته می شود.
امام سر مبارکشان را تکان داد و فرمود: مادرجان، به خدا سوگند من این را نیک می دانم و به ناچار کشته خواهم شد و هیچ راه گریزی ندارم و تقدیر من است آنچه را که خدا برایم نوشته به خدا سوگند می دانم در چه روزی کشته میشوم، می دانم کجا کشته می شوم و چه کسی مرا می کشد و کجا به خاک سپرده میشوم، می دانم کدام یک از اهل بیت و شیعیانم همراه من کشته میشوند و اگر بخواهی قبرم را نیز به تو نشان می دهم! خداوند دوست دارد مرا کشته ببیند..
در این هنگام ام السلمه شیشه ای دربسته از زیر چادرش بیرون آورد و فرمود: این خاک را حضرت رسول به من سپرده و فرموده که خاک کربلاست.
حسین علیه السلام فرمود: بله چنین است، مادرجان! این شیشه را نگه دار و هر روز که میگذرد به آن بنگر، هر وقت خاک این شیشه تبدیل به خون شد، بدان آن روز مرا کشته اند و سر از بدنم جدا نموده اند.
صدای ناله و شیون ام السلمه بلند شد، حسین بسته ای رابه سمتش داد و فرمود: آرام بگیر مادرجان، این بسته وصیت نامه من و نشان امامت است، پس از کشته شدن من، هرکس نزد تو آمد این بسته را از تو خواست، بدان که او امام بعد ازمن است. مادرجان! امروز آخرین روز حضور من در مدینه است، بعد از غروب آفتاب از اینجا به سمت مکه میرویم.
ام السلمه از جای برخاست تا برود با زنان و کودکان حسین علیه السلام خداحافظی کند و بسته را در آغوش گرفت و زیر لب زمزمه می کرد: در رفتن جان از بدن، گویند هر نوعی سخن، من به خود به چشم خویشتن، دیدم که جانم میرود..
ادامه دارد
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
#مدافع_عشق
#قسمت_سیزدهم
❤ #هوالعشــــق
دستم را روی سینه ام میگذارمهنوز بشدت میتپد فاطمه کنارم روی پله نشسته و زهرا خانوم برای آروم شدن من صلوات میفرستد.
اما هیچ کدام مثل من نگران نیستند!
بخودم که آمدم فهمیدم هنگام دویدن و بالا آمدن از پله هاشالم افتاده و او مرا با این وضع دیده است!!!
همین آتش شرم به جانم میزد!!
علےاصغر شالم را از جلوی در حیاط مےاورد و دستم مےدهد.
شالم را سرم میڪنم و همان لحظه علی اکبر با مردی میانسال داخل می آیـد...
علےاصغرهمین ڪه اورا میبیند بالحن شیرین میگوید: حاچ بابا!!
انگار سطل آب یخ روی سرم خالے میکنند مرد با چهره ای شکسته و لبخندی که که لابه لای تارهای نقره ای ریشش گم شده جلو مےاید:
سلام دخترم! خوش اومدی!!
بهت زده نگاهش میکنم بازم گند زدم!!!
آبروم رفت!!!
بلند میشوم،سرم را پایین میندازم...
_ سلام!!...ببخشید من!..من نمیدونستم که..
زهراخانوم دستم را میگیرد!
عیب نداره عزیزم! ما باید بهت میگفتیم که اینجوری نترسی!!حاج حسین گاهـے نزدیڪ اذان صبح میره روی پشت بوم برای نماز..وقتی دلش میگیره و یاد همرزماش میفته!
دیشبم مهمون یکی از همین دوستاش بوده.فک کنم زود برگشته یه راست رفته اون بالا 😊
باخجالت عرق پیشانی ام را پاک میکنم، بزور تنها یڪ ڪلمه میگویم:
_ شرمنده...😢
فاطمه به پشتم میزند:
_ نه بابا!منم بودم میترسیدم!!
حاج حسین با لبخندی که حفظش کرده میگوید:
_ خیلے بد مهمون نوازی ڪردم! مگه نه دخترم!!
وچشمهای خسته اش را بمن میدوزد.
❣❤️❣❤️❣❤️❣
نزدیک ظهراست
گوشه چادرم را با یک دست بالا میگیرم و با دست دیگر ساڪم را برمیدارم. زهراخانوم صورتم رامیبوسد
_ خوشحال میشدیم بمونی!اما خب قابل ندونستی!😊
_ نه این حرفا چیه؟؟دیروزم ڪلـے شرمندتون شدم😔
فاطمه دستم رامحکم میفشارد:
رسیدی زنگ بزن!!
علےاصغر هم باچشمهای معصومش میگوید:خدافس آله👶
خم میشوم و صورت لطیفش رامیبوسم..
_ اودافظ عزیزخاله
خداحافظـے میڪنم، حیاط راپشت سرمیگذارم و وارد خیابان میشوم.
علی اکبر جلوی در ایستاده است ،کنارش که می ایستم همانطور که به ساکم نگاه میکند میگویـد
خوش اومدید...التماس دعا
قرار بود مرا برساند خانه عمه جان.
اما ڪسـے ڪه پشت فرمان نشسته پدرش است .
❣❤️❣❤️❣❤️❣
یڪ لحظه ازقلبم این جمله میگذرد.
#دلم_برایش....
وفقط این کلمه به زبانم می آید:
محتاجیم...خدانگهدار
✍ ادامه دارد ...
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج »
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
❣️فقط کلام شهید❣️
#قسمت_دوازدهم #شهيد_مهدي_زين_الدين حالا که حرفی از مجید زدم باید از این بردار بیش تر بگویم . مجی
#قسمت_سيزدهم
#شهيد_مهدي_زين_الدين
بعد از مدتی آقا مهدی گفت " منطقه ی عملیاتی من دیگر جنوب نیست . دیگر نمی توانم بیایم اهواز . " گفت " دارم می روم غرب آنجا ها نا امن است و نمی توانم تو را با خودم ببرم . وسایلتان را جمع کنید تا برویم و من شما را بگذارم قم . " وسایل زیادی که نداشتیم .
آقا مهدی باکری با مهدی صحبت کرده بود که همسر بردارش ، حمید حالا که حمید شهید شده ، نمی خواهد ارومیه بماند . خانم شهید همت هم بعد از سه چهار ماه تصمیم گرفته بود بیاید قم . با آقا مهدی صحبت کرده بودند که شما که با قم آشنایید یک جایی برای ما پیدا کنید که مستقل باشیم . بعد آقا مهدی به من گفت " اگر موافقی یک جا بگیریم ، شما هم وسایلت را یک گوشه آن جا بگذاری . " بعد از دو سال دوره کردن شب های تنهایی در گرما و غربت اهواز ، دوباره به قم برگشتم .
دقیقاً روز عاشورا بود که آمدیم قم . مهدی فردا همان روز برگشت . آدم بعدها می گوید که به دلم آمده بود که آخرین باری است که می بینمش . ولی من نمی دانستم . نمی دانستم که دیگر نمی بینمش . آن روز خانه ی پدرشان یک مهمانی خانوادگی بود . من هم آن جا بودم . مهمان ها که رفتند ، من آن جا ماندم . یک ساعت بعد مهدی آمد . من رفتم و در را برایش باز کردم . محرّم بود و لباس مشکی پوشیده بودم . آمدم داخل و تا مهدی با خواهر و مادر و پدرش از هر دری حرف می زد ، از پیروزی ها ؛ از شکست ها . من تند تند انار دانه کردم . ظرف انار را بردم توی اتاق و کنارش نشستم و لیلا را گذاشتم بینمان . دم غروب بود . چند دقیقه همه ساکت شدند . حرف نزدن او هم مرا اذیت کننده نبود . لبخند همیشگی اش را بر لب داشت . دوتایی لیلا را نگاه می کردیم . بالاخره مادرش سکوت بینمان را شکست . به مهدی گفت " باز هم بگو ! تعریف کن . " مهدی با لحنی بغض آلود گفت " مادر دیگه خسته شده ام . می خواهم شهید شوم . " بعد رو کرد به من و لبخند زد . یعنی که این هم می داند . همه فکر کردیم خوب دلش گرفته خوب می شود . فردا صبح دوتایی قبل از اذان بیدار شدیم و رفتیم زیارت . خنکی هوای دم سحر و رفتن او هوای حرم را برایم غمگین کرده بود . وقتی داشتیم بر می گشتیم ، توی یکی از ایوان های حرم دو تا بچه ی پنج شش ساله ی عبا به دوش دیدم که با پدرشان نشسته بودند و جلویشان کتاب سیوطی باز بود . مهدی رفت و با پدر بچه ها صحبت کرد . بچه ها هم برایش از حفظ دو سه خط قرآن خواندند . بچه های جالبی بودند . مهدی آمد و مرا رساند دم خانه و رفت . این آخرین باری بود که دیدمش ..
🌸پايان قسمت سيزدهم داستان زندگي #شهيد_مهدي_زين_الدين 🌸
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
#کانال
#فقط_کلام_شهید❣❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#رمان_سـربـاز☘
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_سیزدهم
- چرا؟
- چون اون دقیقا همینو میخواد. با رفتارش کاری میکنه که دیگران منو زیر فشار بذارن که عکس العملی نشان بدم. #بهترین راه بی تفاوت بودنه.
مریم که از حرف های پویان خبر نداشت، گفت:
_شاید خدا میخواد تو کمکش کنی تا تغییر کنه.
_مگه من کیم که بتونم به یکی دیگه کمک کنم.
یه روز افشین سر راه فاطمه ایستاد. بازهم اطرافشون شلوغ بود.افشین طوری که بقیه هم بشنون با احترام گفت:
-خانم نادری،من به شما علاقه مند شدم، با من ازدواج میکنید؟
فاطمه با آرامش گفت:
-ما مناسب هم نیستیم.
خواست بره که افشین دوباره مانعش شد و گفت:
-هرکاری شما بگید انجام میدم.همونی میشم که شما میخوای.
- آقای مشرقی،اگر فکر میکنید شیوه زندگی ای که من میگم درسته،پس کار درست رو انجام بدید،چه من با شما ازدواج کنم،چه نکنم...اگر هم فکر میکنید شیوه زندگی من درست نیست،بهتره بخاطر من کار اشتباه انجام ندید.همچین زندگی ای دوام نداره.
نگاه سرد و گذرایی به افشین انداخت و رفت.
افشین وقتی دید این راه هم بی فایده ست،روشش رو عوض کرد.
چند روز بعد،
فاطمه تنها میرفت خونه. به خیابان خلوتی رسید.ماشینی جلوی ماشینش پیچید.
فاطمه ترمز کرد.
به راننده اون ماشین دقت کرد،افشین بود که نگاهش میکرد.فاطمه ترسید ولی سعی کرد خونسرد باشه.افشین از ماشینش پیاده شد و سمت ماشین فاطمه رفت.فاطمه به سرعت دنده عقب رفت و از یکی از کوچه ها به خیابان شلوغ تر رفت. تصمیم گرفت دیگه از خیابان های خلوت رفت و آمد نکنه و تا حدامکان تنها نباشه.
هرچی فاطمه با سردی با افشین برخورد میکرد،افشین بیشتر عصبانی میشد و #کینه به دل میگرفت.
چند روز بعد همونجایی که فاطمه بهش سیلی زده بود،ایستاده بود.فاطمه نزدیک میشد.وقتی متوجه افشین شد سرعتشو بیشتر کرد تا زودتر رد بشه.
افشین جلوش ایستاد،
طوری که فاطمه نمیتونست به مسیرش ادامه بده.ایستاد و با بی تفاوتی به افشین نگاه کرد.افشین خیره نگاهش میکرد.مدتی فقط به هم نگاه کردن. فاطمه اونقدر عصبی بود که اصلا به چهره افشین دقت نمیکرد.گرچه به ظاهر بی تفاوت به نظر میومد.
بالاخره افشین گفت:
_قبلا گفتی خیلی ها بخاطر چادرت بهت نگاه نمیکنن.پس چرا الان چادرت کاری نمیکنه که من نگاهت نکنم.
فاطمه با خونسردی گفت:
_اون چیزی که باعث میشه بعضی ها بخاطر چادرم به من نگاه نکنن درک و شعورشون هست،چیزی که تو نداری.
افشین خیلی عصبانی شد ولی لبخند میزد.فاطمه با اخم و تنفر نگاهش میکرد. افشین همونجوری که دستشو میاورد بالا گفت:
_من روسری تو میدم عقب تر تا وقتی اخم میکنی حداقل آدم از حالت ابرو هات بفهمه.اینطوری منم...
فاطمه نذاشت ادامه بده و سیلی محکمی به افشین زد.
صورت افشین بخاطر سیلی محکم فاطمه کاملا برگشته بود.فاطمه هم از فرصت استفاده کرد و سریع از اونجا دور شد. افشین با خشم و کینه به رفتن فاطمه نگاه میکرد و گفت:
_این دومین بارت بود فاطمه نادری..
دومین اثــر از؛
#بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
🌸
🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋