eitaa logo
❣️فقط کلام شهید❣️
467 دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
2.4هزار ویدیو
7 فایل
یا صاحب الزمان ادرکنی ✹﷽✹ #شهید_سید_مرتضی_آوینی🍂 ✫⇠شرط ورود در جمع شهدا اخلاص است و اگر این شرط را دارے، ✦⇠چہ تفاوتی مے ڪند ڪہ نامت چیست و شغلت•√ #اللهم_عجل_لولیڪ‌_الفرج #ما_ملت_شهادتیم مدیرکانال👇 @Khadim1370 آی دی کانال👇 Ravie_1370
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ تند تند بند های رنگی کتونی ام رو بهم گره میزنم. مادرم با یک لقمه بزرگ که بوی کوکو از بین نون تازه اش کل فضا را پر کرده سمتم می آید. _داری کجا میری...؟؟ _خونه مامان زهرا... _دخترالان میرن؟سرزده؟ _باید برم...نرم تو این خونه خفه میشم. لقمه را سمتم میگیرد. _بیا حداقل اینو بخور.از صبح تو اتاق خودتو حبس کردی.نه صبحونه نه ناهار...اینو بگیر بری اونجا باید تا شام گشنه بمونی! لقمه را از دستش میگیرم با آنکه میدانم میلم به خوردنش نمیرود. _یه کیسه فریزر بده مامان. میرود و چند دقیقه بعد با یک کیسه می آید.از دستش میگیرم و لقمه را داخلش میگذارم و بعد دوباره دستش میدهم _میزاریش تو کیفم؟ شانه بالا می اندازد و من مشغول کتونی دومم میشوم.کارم که تمام میشود کیف را از دستش میگیرم.جلو میروم و صورتش را آرام میبوسم. _به بابا بگو من شب نمیام... فعلا خداحافظ... از خانه خارج میشوم،در را میبندم و هوای تازه را به ریه هایم میکشم. از اول صبح یک حس وادارم میکرد که امروز به خانه اشان بروم.حواسم به مسیر نیست و فقط راه میروم.مثل کسی که از حفظ نمازش را میخواند بی آنکه به معنایش دقت کند...سر یک چهارراه پشت چراغ قرمز عابر پیاده می ایستم.همان لحظه دخترکی نیمه کثیف با لباس کهنه سمتم میدود _خاله یدونه گل میخری؟ و دسته ی بزرگی از گل های سرخ که نصفش پژمرده شده سمتم میگیرد لبخند تلخی میزنم.سرم را تکان میدهم _نه خاله جون مرسی. کمی دیگر اصرار میکند و من با کلافگی ردش میکنم. ناامید میشود و سمت مابقی افراد عجول خیابان میرود. چراغ سبز میشود اما قبل از حرکت بی اراده صدایش میکنم _آی کوچولو.... با خوشحالی سمتم برمیگردد... _یه گل بده بهم. یک شاخه گل بلند و تازه را سمتم میگیرد. کیفم را باز میکنم و اسکناس ده تومنی بیرون می آورم. نگاهم به لقمه ام می افتد. آن را هم کنار پول میگذارم و دستش میدهم. چشمهای معصومش برق میزند. لبانش را کودکانه جمع میکند... _امم...مرسی خاله جون! و بعد میدود سمت دیگر خیابان. من هم پشت سرش از خط عابر پیاده عبور میکنم. نگاهم دنبالش کشیده میشود. سمت پسربچه ای تقریبا هم سن و سال خودش میدود و لقمه را با او تقسیم میکند.لبخند میزنم. چقدر دنیایشان با ما فرق دارد... ✍ ادامه دارد ... « » ╭┅──🍀🌻🌺🌼🍀─┅╮ https://eitaa.com/Ravie_1370 ╰═━⊰🍀🌻🌺🌼🍀⊱━═╯🦋🦋
❤️ فاطمه مرا دلسوزانه به آغوش میکشد و در حالیکه سرم را روی شانه اش قرار داده زمزمه میکند _امروز فردا حتمن زنگ میزنه،مام دلتنگیم... بغضم را فرو میبرم و دستم را دورش محکم تر حلقه میکنم."بوی علی رو میدی..."این را در دلم میگویم و میشکنم. فاطمه سرم را میبوسدو مرا از خودش جدا میکند _خوبه دیگه بسه... بیابریم پایین به مامان برا شام کمک کنیم بزور لبخند میزنم و سرم را به نشانه باشه تکان میدهم. سمت در اتاق میرود که میگویم _تو برو...من لباس مناسب تنم نیست...میپوشم میام _آخه سجاد نیستا! _میدونم!ولی بالاخره که میاد... شانه بالا میندازدو بیرون میرود.احساس سنگینی در وجودم،بی تابی در قلبم و خستگی در جسمم میکنم.سردرگم نمیدانم باید چطور مابقی روزهارا بدون او سپری کنم.روسری سفیدم را بر میدارم و روی سرم میندازم...همان روسری که روز عقد سرم بود و چادری که اصرار داشت بااون رو بگیرم. لبخند کمرنگی لبهایم را میپوشاند.احساس میکنم دیوانه شده ام...با چادر در اتاقی که هیچ کس نیست رو میگیرم و از اتاق خارج میشوم.یک لحظه صدایش میپیچد _حقا که تو ریحانه منی! سر میگردانم... هیچ کس نیست...! وجودم میلرزد...سمت راه پله اولین قدم را که برمیدارم باز صدایش را میشنوم _ریحانه؟...ریحانه ی من...؟ اینبار حتم دارم خودش است.توهم و خیال نیست! اما کجا...؟ به دور خودم میچرخم و یکدفعه نگاهم روی در اتاقش خشک میشود. از زیر در...درست بین فاصله ای که تا زمین دارد سایه ی کسی را میبینم که پشت در،داخل اتاقت ایستاده...!احساس ترس و تردید...! با احتیاط یک قدم به جلو برمیدارم... بازهم صدای او _بیا!... آب دهانم را بزور از حلق خشکیده ام پایین میدهم.با حالتی آمیخته از درماندگی و التماس زیر لب زمزمه میکنم _خدایا...چرا اینجوری شدم!بسه! سایه حرکت میکند.مردد به سمت اتاقش حرکت میکنم.دست راستم را درازمیکنم و دستگیره را به طرف پایین آرام فشار میدهم.در با صدای تق کوچک و بعد جسر کشیده ای باز میشود.هوای خنک به صورتم میخورد.طعم تلخ و خنک عطرش در فضا پیچیده.دستم را روی سینه ام میگذارم و پیرهنم را در مشتم جمع میکنم.چه خیال شیرینی است خیال او...!سمت پنجره اتاقش می آیم...یاد بوسه ای که روی پیشانی ام نشست.چشمانم را میبندم و با تمام وجود تجسم میکنم لمس زبری چهره مردانه اش را... تبسمی تلخ...سرم میسوزد از یاد او! یکدفعه دستی روی شانه ام قرار میگیرد و کسی از پشت بقدری نزدیکم میشود که لمس گردنم توسط نفسهایش را احساس میکنم. دست از روی شانه ام به دورم حلقه میشود.قلبم دیوانه وار میتپد. صدای او که لرزش خفیفی بم تَرش کرده در گوشم میپیچد _دل بکن ریحانه...از من دل بکن! بغضم می ترکد.تکانی میخورم وبا دو دستم صورتم رامیپوشانم.بازانو روی زمین می افتم ودر حالی که هق میزنم اسمش را پشت هم صدا میکنم.همان لحظه صدای زنگ تلفن همراهم را از اتاق فاطمه میشنوم. بیخیال گوشهایم را محکم میگیرم. نمیخوام هیچی بشنوم... هیچی!!! ✍ ادامه دارد ... « » ╭┅──🍀🌻🌺🌼🍀─┅╮ https://eitaa.com/Ravie_1370 ╰═━⊰🍀🌻🌺🌼🍀⊱━═╯🦋🦋
❤️ زنگ تلفن قطع میشود و دوباره مخاطب سمج شانسش را امتحان میکند. عصبی آه کشیده و به اتاق فاطمه میروم.صفحه ی گوشیم روشن وخاموش میشود. نگاهم به شماره ناشناس می افتد...تماس را رد میکنم "برو بابا..." کمتر از چند ثانیه میگذرد که دوباره همان شماره روی صفحه ظاهر میشود. "اه چقدر سیریش!" بخش سبز روی صفحه را سمت تصویر تلفن میکشم _بله؟؟ _سلام زن داداش! باتردید میپرسم _آقا سجاد؟ _بله خودم هستم...خوب هستید؟ دلم میخواهد فریاد بزنم خوب نیستم!!...امااکتفا میکنم به یک کلمه _خوبم!! _میخوام ببینمتون! متعجب در حالیکه دنبال جواب برای چند سوال میگردم جواب میدهم _چیزی شده؟؟ _نه!اتفاق خاصی نیست... "نیست؟پس چرا صدایش میلرزید" _مطمئنید؟...من الان خونه خودتونم! _جدی؟؟؟...تاپنج دقیقه دیگه میرسم _میشه یکم از کارتون رو بگید؟ _نه!...میام میگم فعلا یاعلی زن داداش و پیش از آنکه جوابی بدم، بوق اشغال در گوشم میپیچد... "انقدر تعجب کرده بودم که وقت نشد بپرسم شمارمو از کجا آورده!!!" بافکراینکه الان میرسد به طبقه پایین میروم.حسین آقا با هیجان علی اصغر را کول کرده ودر حیاط میدود.هر از گاهی هم از کمر درد ناله میکند... به حیاط میروم وسلام نسبتا بلندی به پدر علی میکنم.می ایستدو گرم با لبخند و تکان سر جوابم را میدهد. زهرا خانوم روی تخت نشسته و هندونه ی بزرگی را قاچ میدهد. مرا که میبیند میخنددو میگوید _بیا مادر!بیا شام حاضریه!! گوشه ی لبم رابجای لبخند کج میکنم.فاطمه هم کنارش قالبهای کوچک پنیررا در پیش دستی میگذارد. زنگ درخانه زده میشود. _من باز میکنم این را در حالی میگویم که چادرم راروی سرم میندازم. حتم دارم سجاد است.ولی باز میپرسم _کیه؟ _منم!... خودش است!در را بازمیکنم.چهره ی آشفته و موهای بهم ریخته... وحشت زده میپرسم _چی شده؟ آهسته میگوید _هیچی!خیلی طبیعی برید توخونه...قلبم می ایستد.تنها چیزی که به ذهنم میرسد.... _علی!!!؟؟...علی چیزیش شده؟ دستی به لب و ریشش میکشد... _نه!برید... پاهایم را به سختی روی زمین میکشم و سعی میکنم عادی رفتار کنم.حسین آقا میپرسد _کیه بابا؟؟... _آقا سجاد! و پشت بند حرفم سجاد وارد حیاط میشود.سلام علیکی گرم میکند و سمت خانه میرود و با چشم اشاره میکند بیا... "پشت سرش برم که خیلی ضایع است!" به اطراف نگاه میکنم... چیزی به سرم میزند _مامان زهرا!!؟...آب آوردید؟ فاطمه چپ چپ نگاهم میکند _آب بعد نون پنیر؟ _خب پس شربت! زهرا خانوم میگوید _آره!شربت آبلیمو میچسبه...بیا بشین برم درست کنم. ازفرصت استفاده میکنم وسمت خانه میروم. _خدا حفظت کنه! در راهرو می ایستم و به هال سرک میکشم.سجاد روی مبل نشسته وپای چپش رابا استرس تکان میدهد _بیاید اینجا... نگاهش در تاریکی برق میزند بلند میشود و دنبالم به آشپز خانه می آید.یک پارچ از کابینت برمیدارم _من تا شربت درست میکنم کارتون رو بگید! و بعد انگار تازه متوجه چیزی شده باشم میپرسم _اصلاً چرا نباید خانواده بفهمن؟ ✍ ادامه دارد ... « » ╭┅──🍀🌻🌺🌼🍀─┅╮ https://eitaa.com/Ravie_1370 ╰═━⊰🍀🌻🌺🌼🍀⊱━═╯🦋🦋
❤️ سمتم می آید، پارچ را از دستم میگیرد وزل میزند به صورتم!!این اولین باراست که اینقدر راحت نگاهم میکند. _راستش...اولا حلال کنید من قایمکی شماره شمارو ظهرامروز از گوشی فاطمه پیدا کردم...دوما فکر کردم شایدبهتره اول به شما بگم!...شاید خود علی راضی تر باشه... اسمش را که میگوید دستهایم میلرزد. خیره به لبهایش منتظر میمانم _من خودم نمیدونم چجوری به مامان یا بابابگم...حس کردم همسر از همه نزدیک تره... طاقتم تمام میشود _میشه سریع بگید... سرش را پایین می اندازد.با انگشتان دستش بازی میکند...یک لحظه نگاهم میکند..."خدایا چرا گریه میکنه.." لبهایش بهم میخورد!...چند جمله را بهم قطار میکندکه فقط همین را میشنوم _....امروز...#علی...... و کلمه آخرش را خودم میگویم _شد! تمام بدنم یخ میزند.سرم گیج و مقابل چشمهایم سیاهی میرود. برای حفظ تعادل به کابینت ها تکیه میدهم. احساس میکنم چیزی در وجودم مرد! نگاه آخر علی!...جمله ی بی جواب علی... پاهایم تاب نمی آورد. روی زمین میفتم...میخندم و بعد مثل دیوانه ها خیره میشوم به نقطه ای دور... و دوباره میخندم...چیزی نمیفهمم.... "دروغ میگه!!...اون برمیگرده!!...مگه من چند وقت....چند وقت...اون رو داشتم..." گفته بود منتظر یک خبر باشم... زیر لب باعجز میگویم _خیلی بدی...خیلی! فضای سنگین و صدای گریه های بلندخواهرها و مادرش... ونوای جگرسوزی که مدام در قلبم میپیچد!.. +این گل را به رسم هدیه تقدیم نگاهت کردیم حاشا اینکه از راه تو حتی لحظه ای برگردیم... زینب... ✍ ادامه دارد ... « » ╭┅──🍀🌻🌺🌼🍀─┅╮ https://eitaa.com/Ravie_1370 ╰═━⊰🍀🌻🌺🌼🍀⊱━═╯🦋🦋
❤️ چه عجیب که خرد شدم از رفتنش... اما احساس غرور میکنم از اینکه همسر من انتخاب شده بود! جمعیت صلوات بلندی میفرستد و دوستانش یک به یک وارد میشوند... همگی سر به زیر اشک میریزند... نفراتی که آخر از همه پشت سرشان می آیند...اورا روی شانه میکشند "دل دل میکنم علی!!دلم برای دیدن صورتت تنگ شده!"تورا برای من می آورند!درتابوتی که پرچم پر افتخارسه رنگ رویش را پوشانده.تاج گلی که دور تا دورش بسته شده آرام گرفته است.آهسته اورا مقابلمان میگذارند.میگویند خانواده اش...محارمش نزدیک بیایند! زیر بازوهای زهرا خانوم را زینب و فاطمه گرفته اند.حسین آقاشوکه بی صدا اشک میریزد.علی اصغر را نیاوردند...سجاد زودتر از همه ما بالای سرش آمده...از گوشه ای میشنوم. _برادرش روشو باز کنه! به تبعیت دنبالشان می آیم...نزدیک او! قابی که عکس سیاه و سفیدش در آن خودنمایی میکندمی آورند و بالای سرش میگذارند.نگاهش سمت من است!پر از لبخند! نمیفهمم چه میشود... فقط نوا تمام ذهنم را در دست گرفته و نگاه بی تابم خیره است به تابوت او!میخواهم فریاد بزنم خب باز کنید.مگه نمیبینید دارم دق میکنم! پاهایم را روی زمین میکشم و میروم کنار سجاد می ایستم.نگاه های عجیب اطرافیان آزارم میدهد... چیزی نشده که!!فقط... فقط تمام زندگیم رفته... چیزی نشده... فقط هستی من اینجا خوابیده... مردی که براش جنگیدم... چیزی نیست... من خوبم! فقط دیگه نفس نمیکشم! همرازو همسفر من... علی من!... علی... سجاد که کنارم زمزمه میکند _گریه کن زن داداش...تو خودت نریز... 💞 گریه کنم؟چرا!!؟؟...بعد از بیست روزقراره ببینمش... سرم گیج میرود. بی اراده تکانی میخورم که سجاد با احتیاط چادرم را میگیردو کمک میکند بنشینم... درست بالای سراو! کف دستم را روی تابوت میکشم... خم میشوم سمت جایی که میدانم که صورتش قرار دارد... _علی؟... لبهام رو روی همان قسمت میزارم... چشمهایم را میبندم _عزیز ریحانه...؟...دلم برات تنگ شده بود! سجاد کنارم مینشیند _زن داداش اجازه بده... سرم را کنار میکشم.دستش راکه دراز میکند تاپارچه را کنار بزند.التماس میکنم _بزارید من اینکارو کنم... سجادنگاهش را میگرداندتا اجازه بالاسری ها راببیند...اجازه دادند!! مادرس آنقدر بی تاب است که گمان نمیرود بخواهد این کار را بکند...زینب و فاطمه هم سعی میکنند او را آرام کنند...خون در رگ هایم منجمد میشود.لحظه ی دیدار... پایان دلتنگی ها... 💞 دستهایم میلرزد...گوشه پرچم رامیگیرم و آهسته کنار میزنم. نگاهم که به چهره اش می افتد.زمان می ایستد... دورش کفن پیچیده اند... سرش بین انبوهی پارچه سفیدو پنبه است...پنبه های کنار گونه و زیر گلویش هاله سرخ به خود گرفته... ته ریشی که من با آن هفتادو پنج روز زندگی کردم تقریبا کامل سوخته... لبهایش ترک خورده و موهایش هنوز کمی گردو خاک رویش مانده. دست راستم را دراز میکنم و باسر انگشتانم آهسته روی لبهایش را لمس میکنم... "آخ دلم برای لبخندش تنگ شده بود" آنقدر آرام خوابیده است که میترسم با لمس کردنش شیرینی اش رابهم بزنم...دستم کشیده میشود سمت موهایش...آهسته نوازش میکنم خم میشوم...انقدر نزدیک که نفسهایم چند تار از موهایش را تکان میدهد _دیدی آخر تهش چی شد!؟... تو رفتی و من... بغضم را قورت میدهم...دستم را میکشم روی ته ریش سوخته اش... چقدر زبر شده...! _آروم بخواب... سپردمت دست همون بی بی که بخاطرش پر پر شدی... فقط... فقط یادت نره روز محشر... با نگاهت منو شفاعت کنی! انگار خدا حرف هارا برای من دیکته کرده. صورتم را نزدیک تر می آورم...گونه ام راروی پیشانی اش میگذارم... _هنوز گرمی علی!!... جمله ای که پشت تلفن تاکید کرده بودی... "هرچی شد گریه نکن...راضی نیستم!" تلخ ترین لبخند زندگیم را میزنم _گریه نمیکنم عزیز دلم... ازمن راضی باش... ازت راضی ام! ✍ ادامه دارد ... « » ╭┅──🍀🌻🌺🌼🍀─┅╮ https://eitaa.com/Ravie_1370 ╰═━⊰🍀🌻🌺🌼🍀⊱━═╯🦋🦋
❤️ + اسمع و افهم... اسمع وافهم... چه جمعیتی برای تشییع پیکر پاکش آمده! سجاد در چهار چوب عمیق قبر مینشیند و صورت علی را روی خاک میگذارد. خم میشود و چیزی در گوشش میگوید... بعد از قبر بیرون می آید.چشمهایش قرمز است و محاسنش خاکی شده.برای بار آخر به صورتش نگاه میکنم...نیم رخش به من است!لبخند میزند...!برو خیالت تخت که من گریه نخواهم کرد! برو علی...برو دل کندم...برو!! این چند روز مدام قرآن و زیارت عاشورا خواندم و به حلقه ی عقیقی که او برایم خریده است و رویش دعا حک شده،فوت کردم. حلقه را از انگشتم بیرون میکشم و داخل قبر میندازم...مردی چهارشانه سنگ لحد را برمیدارد... یکدفعه میگویم _بزارید یه بار دیگه ببینمش... کمی کنارمیکشدومن خیره به چهره ی سوخته و زخم شده اش زمزمه میکنم _راستی اونروز پشت تلفن یادم رفت بگم... منم دوستت دارم! و سنگ لحد را میگذارد 💞 زهرا خانوم با ناخن از زیر چادر صورتش را خراش میدهد.. مرد بیل را برمیدارد،یک بسم الله میگوید و خاک میریزد... با هربار خاک ریختن گویی مرا جای او دفن میکنند چطور شد...که تاب آوردم او رابه خاک بسپارم! باد چادرم را به بازی میگیرد... چشمهایم پر از اشک میشود...وبالاخره یک قطره پلکم را خیس میکند... _ببخش علی...اینا اشک نیست... ذره ذره جونمه... نگاهم خیره میماند... تداعی آخرین جمله اش... _میخواستم بگم دوستت دارم ریحانه! روی خاک میفتم... ...🌹 خاڪ، موسیقیِ احساس تو را میشنود. ✍ ادامه دارد ... « » ╭┅──🍀🌻🌺🌼🍀─┅╮ https://eitaa.com/Ravie_1370 ╰═━⊰🍀🌻🌺🌼🍀⊱━═╯🦋🦋
❤️ چشمهایم راباز میکنم. پشتم یکباره دیگر میلرزداز فکری که برای چند دقیقه از ذهنم گذشت... سرما به قلبم نشسته...ودلم کم مانده از حلقم بیرون بیاید.به تلفن همراهم که دردستم عرق کرده؛نگاه میکنم. چند دقیقه پیش سجادپشت خط باعجله میگفت که باید مراببیند... چه خیال سختی بود! دل کندن از او!! به گلویم چنگ میزنم _علی نمیشد دل بکنم...فکرش منو کشت! روی تخت مینشینم و به عقیق براق دستم خیره میشوم.نفسهای تندم هنوز آرام نگرفته...خیال آن لحظه که رویش خاک ریختند...دستم را روی سینه ام میگذارم و زیر لب میگویم _آخ...قلبم علی!! بلند میشوم و در آینه ی قدی اتاق فاطمه به خودم نگاه میکنم.صورتم پراز اشک و لبهایم کبود شده.. خدا خدا میکنم که فکرم اشتباه باشد... _علی خیال نکن راحته عزیزم... حتی تمرین خیالیش مرگه!!! 💞 شام را خوردیم و خانه خاموش شد ...فاطمه در رختخواب غلت میزند و سرش را مدام میخاراند...حدس میزنم گرمش شده.بلند میشوم و کولر را روشن میکنم.شب از نیمه گذشته و هنوز سجاد نیامده. لب به دندان میگیرم _خدایا خودت رحم کن... همان لحظه صفحه گوشیم روشن میشودو دوباره خاموش...روشن،خاموش!!اسمش رابعد از مکالمه سیو کرده بودم"داداش سجاد"لبم رابا زبان تر میکنمو آهسته،طوریکه صدایم را کسی نشنودجواب میدهم: _بله...؟؟ _سلام زن داداش...ببخشید دیر شد عصبی میگویم _ببخشم؟؟آقا سجاد دلم ترکید...گفتید پنج دقیقه دیگه میاید!!نصفه شب شد..!!! _شرمنده!!!کارمهم داشتم...حالا خودتون متوجه میشیدقلبم کنده میشود.تاب نمی آورم.بی هوا میپرسم _علی من شهید شده...؟؟؟ مکثی طولانی میکندو بعد جواب میدهد _نشستید فکروخیال کردید؟؟؟.... خودم را جمع و جور میکنم _دست خودم نبود مردم از نگرانی!! _همه خوابن؟... _بله! _خب پس بیاید دروبازکنید من پشت درم!! متعجب میپرسم _در حیاط؟؟؟ _بله دیگه!!! _الان میام!...فعلا! تماس قطع میشود.به اتاق فاطمه میروم و چادرم را ازروی صندلی میز تحریرش برمیدارم. 💞 چادر را روی سرم میندازم وبا عجله به طبقه ی پایین میروم.دمپایی پام میکنم و به حیاط میدوم.هوا ابری است و باران گرفته...نم نم!قلبم را آماده شنیدن تلخ ترین خبر زندگی ام کرده ام.به پشت در که میرسم یک دم عمیق بدون بازدم!نفسم را حبس سینه ام میکنم!!تداعی چهره ی سجاد همانجور که در خیالم بود با موهای آشفته...وبعد خبر پریدن او!!ابروهایم درهم میرود..."اون فقط یه فکر بود!...آروم باش ریحانه" ✍ ادامه دارد ... « » ╭┅──🍀🌻🌺🌼🍀─┅╮ https://eitaa.com/Ravie_1370 ╰═━⊰🍀🌻🌺🌼🍀⊱━═╯🦋🦋
❤️ چشمهایم را میبندم و در را باز میکنم...آهسته وذره ذره...میترسم با همان حال آشفته ببینمش...در را کامل باز میکنم و مات میمانم. در سیاهی شب و سوسوزدن تیر چراغ برق کوچه که چند مترآن طرف تر است...لبخند پر درد علی را میبینم...چند بار پلک میزنم!حتما اشتباه شده!! یک دستش دور گردن سجاد است...انگار به او تکیه کرده است!نور ماه نیمی از چهره اش را روشن کرده...مبهوت و با دهانی باز یک قدم جلو می آیم و چشمهایم را تنگ میکنم. یک پایش را بالا گرفته است...!!"حتما آسیب دیده!" پوتین های خاکی که قطرات باران میخواهند گلش کنند...لباس رزم و...نگاه خسته اش که برق میزند.اشک و لبخندم قاطی میشود...از خانه بیرون می آیم و در کوچه مقابلش می ایستم _علی؟؟!... لبهایش بهم میخورد _جون علی... موهایش بلند شده وتا پشت گردنش آمده و همینطور ریشش که صورتش را پخته ترکرده. چشمهای خمار و مژه های بلندش دلم رادوباره به بند میکشد.دوست دارم به آغوشش بیایم و گله کنم از روزهایی که نبوده...بگویم چند روزی که گذشت از قرنها هم طولانی تر بود...دوست دارم از سر تا پایش را ببوسم.دست در موهای پرپشت و مشکی اش کنم و گردو خاک سفر را بتکانم...اما سجاد مزاحم است!!ازاین فکر لبخند میزنم.نگاهش در نگاهم قفل و کل وجودمان در هم غرق شده.دست راستم را روی یقه و سینه اش میکشم...آخ!!!خودتی...خود خودت!!علی من برگشته!!!نزدیکتر که می آیم با چشم اشاره میکنی به برادرش و لبش را گاز میگیرد...ریز میخندم و فاصله میگیرم.پر از بغض است! پر از معصومیت درلبخندی که قطرات باران و اشک خیسش کرده... سجادبا حالتی پر از شکایت و البته شوخی میگوید _ای باباااااا...بسه دیگه مردم از بس وایسادم...بریم تو بشینید رو تخت هی بهم نگاه کنید!!...هردو میخندیم...خنده ای که میتوان هق هق را در صدای بلندش شنید!!... ادامه میدهد _راس میگم دیگه!!!...حداقل حرف بزنید دلم نسوزه... در ضمن بارون داره شدید میشه ها... او دست مشت شده اس را آرام به شکم سجاد میزند _چه غرغرو شدی سجاد!!...محکم باش...باید یسرببرمت جنگ آدم شی.. 💞 سجاد مردمک چشمش را در کاسه میچرخاند و هوفی کشیده و بلند میگوید...چادرم را روی صورتم میکشم.میدانم علی اینکاررا دوس دارد! _آقا سجاد...اجازه بدید من کمک کنم! میخندد _نه زن داداش...علی ما یکم سنگینه!کار خودمه... نگاه بی تاب و تب دارش همان را طلب میکند که من میخواهم.به برادرش تنه میزند _خسته شدی داداش برو...خودم یک پا دارم هنوز...ریحانه هم یکم زیر دستمو میگیره. سجاد از نگاهش میخواند که کمک بهانه است...دلمان برای همسرانه هایمان تنگ شده...لبخند شیرینی میزند و تا دم در همراهیش میکند... لی لی کنان کنار در می آید و کف دستش را روی دیوارمیگذارد... سجاد از زیر دستس شانه خالی میکندو با تبسم معنا داری یک شب بخیر میگویدو میرود...حالا مانده ایم تنها...زیر بارانی که هم میبارد هم گاهی شرم میکنداز خلوت ما و رو میگیرد از لطافتش... ✍ ادامه دارد ... « » ╭┅──🍀🌻🌺🌼🍀─┅╮ https://eitaa.com/Ravie_1370 ╰═━⊰🍀🌻🌺🌼🍀⊱━═╯🦋🦋
❤️ تاریکی فرصت خوبی است تا بتوانم در شیرینی نگاهش حل شوم...نزدیکش می آیم...آنقدر نزدیک که نفسهای گرمش پوست یخ کرده صورتم رامیسوزاند. با دست آزادش چانه ام را میگیرد و زل میزند به چشمهایم...دلم میلرزد! _دلم برات تنگ شده بود ریحان... دستش را با دو دستم محکم فشار میدهم و چشمهایم را میبندم.انگار میخواهم بهتر لمس پر مهرش را احساس کنم.پیشانیم را میبوسد عمیق و گرم!وسط کوچه زیر باران...از او بعید است!چقدر بیتاب است که تحمل ندارد تا به حیاط برویم و بعد مشغول دلتنگیمان شویم!ریز میخندم _جونم؟دلم برای خنده های قشنگت تنگ شده بود دستت را سریع میبوسم!! _ا؟؟چرا اینجوری کردی!!؟؟ کنارش می ایستم و در حالی که دستش راروی شانه ام میگذارد، جواب میدهم: _چون منم دلم برای دستات تنگ شده بود... لی لی کنان باهم داخل میرویم و من پشت سرمان دررا میبندم.کمک میکنم روی تخت بشیند... چهره اش لحظه ی نشستن جمع میشودو لبش را روی هم فشار میدهد کنارش میشینم و مچ دستش را میگیرم _درد داری؟؟ _اوهوم...پام!! نگران به پایش نگاه میکنم.تاریکی اجازه نمیدهد تاخوب ببینم!! _چی شده؟... _چیزی نیست...از خودت بگو!! 💞 _نه!بگو چی شده؟... پوزخندی میزند _همه شهید شدن!!...من... دستش را روی زانوی همان پای آسیب دیده میگذارد _فکر کنم دیگه این پا،برام پا نشه! چشمهایم گرد میشود _یعنی چی؟... _هیچی!!!....برای همین میگم نپرس! نزدیک تر می آیم... _یعنی ممکنه...؟ _آره...ممکنه قطعش کنن!...هرچی خیره حالا! مبهوت خونسردی اش،لجم میگیردو اخم میکنم _یعنی چی هر چی خیره!!!مونیس کوتاه کنی ...پاعه! لپم را میکشد _قربون خانوم برم!شما حالا حرص نخور... وقت قهر کردن نیس بایدهر لحظه رو با جون بخرم!! سرم را کج میکنم _برای همین دیر امدید؟آقاسجاد پرسید همه خوابن...بعد گفت بیام درو باز کنم! _آره!نمیخواست خیلی هول کنن با دیدن من!...منتظریم آفتاب بزنه بریم بیمارستان! _خب بیمارستان شبانه روزیه که! _آره!!ولی سجاد جدن خسته است! خودمم حالشو نداره... اینا بهونس...چون اصلش اینکه دیگه پامو نمیخوام!!خشک شده... 💞 تصورش برایم سخت است که با عصاراه برود...با حالی گرفته به پایش خیره میشوم...که ضربه ای آرام به دستم میزند _اووو حالا نرو تو فکر!!... تلخ لبخند میزنم _باورم نمیشه که برگشتی... _آره!!... چشمهایش پر از بغض میشود _خودمم باورم نمیشه!فکر میکردم دیگه بر نمیگردم...اما انتخاب شده نبودم!! دستش را محکم میگیرم _انتخاب شدی که تکیه گاه من باشی... نزدیکم می آید و سرم راروی شانه اش میگذارد _تکیه گاه تو بودن که خودش عالمیه!! می خندد... سرم را از روی شانه اش بر میدارم و خیره میشوم به لبهایش... لبهای ترک خورده میان ریش خسته اش که در هر حالی بوی عطرمیدهد!! انگشتم را روی لبش میکشم _بخند!! میخندد... _بیشتربخند! نزدیکم می آید و صدایش را بم و آرام میکند _دوسم داشته باش! _دارم! _بیشتر داشته باش!! _بیشتر دارم! بیشتر میخندد!!!! _مریضتم علی!!! تبسمش به شیرینی شکلات عقدمان میشود! ✍ ادامه دارد ... « » ╔══🌿•°🌹°•🌿══╗ https://eitaa.com/Ravie_1370 ╚══🌿•°🌹 °•🌿══╝🦋🦋
❤️ یک نان تست برمیدارم، تندتند رویش خامه میریزم و بعد مربای آلبالو را به آن اضافه میکنم. ازآشپز خونه بیرون می آیم و باقدم های بلند سمت اتاق خواب میدوم. روبروی آینه ی دراور ایستاده است و دکمه های پیراهن سفیدرنگش را میبندد. عصا زیر بغلش چفت شده تا بتواند صاف بایستد. پشت سرم محمدرضا چهار دست و پا وارد اتاق میشود. کنارش می ایستم و نان را سمت دهانش می آورم... _بخور بخور! لبخند میزند ویک گاز بزرگ از صبحانه ی سرسری اش میزند. _هووووووم!مربا!! محمدرضا خودش را به پایش میرساند و به شلوارش چنگ میزند.تلاش میکند تا بایستد. زور میزندو این باعث قرمز شدن پوست سفیدو لطیفش میشود. کمی بلند میشودو چند ثانیه نگذشته با پشت روی زمین می افتد! هردو میخندیم! حرصش میگیرد،جیغ میکشدو یکدفعه میزند زیر گریه.بستن دکمه هارا رها میکند،خم میشود و او را از روی زمین برمیدارد.نگاهشان در هم گره میخورد.چشمهای پسرمان با او مو نمیزند...محمدرضا هدیه ی همان رفیقی است که روبه روی پنجره ی فولادش شفای بیماری علی را تقدیم زندگیمان کرد...لبخند میزنم و نون تست را دوباره سمت دهانش میگیرم.صورتش را سمتم برمیگرداند تا باقیمانده ی صبحانه اش را بخورد که کوچولوی حسودمان ریش علی را چنگ میزند و صورتش را سمت خودش برمیگرداند.اخم غلیظ و بانمکی میکند و دهانش را باز میکند تا گازت بگیرد.علی میخندد و عقب نگهش میدارد _موش شدیا!!!.. با پشت دست لپ های آویزون و نرم محمد رضارا لمس میکنم _خب بچم ذوق زده شده داره دندوناش در میاد _نخیرم موش شده!!! 💞 سرش را پایین می آورد،دهانش را روی شکم پسرمان میگذارد و قلقلکش میدهد _هام هام هام هاااام...بخورم تورو! محمدرضا ریسه میرود و در آغوشش دست و پا میزندـ لثه های صورتی رنگش شکاف خورده و سر دو تا دندان ریزوتیز از لثه های فک پایینش بیرون زده.انقدرشیرین و خواستنی است که گاهی میترسم نکند او را بیشتر از من دوست داشته باشد.روی دو دستش او را بالا میبرد و میچرخد. اما نه خیلی تند!در هر دور لنگ میزند.جیغ میزندو قهقهه اش دلم را آب میکند.حس میکنم حواسش به زمان نیست،صدایش میزنم! _علی!دیرت نشه!؟ روبرویم می ایستد و محمدرضارا روی شانه اش میگذارد.اوهم موهای علی را از خدا خواسته میگیرد و با هیجان خودش را بالا و پایین میکند. لقمه اش را در دهانش میگذارم و بقیه ی دکمه های پیرهنش را میبندم. یقه اش را صاف میکنم و دستی به ریشش میکشم. تمام حرکاتم را زیر نظر دارد و من چقدر لذت میبرم که حتی شمارش نفسهایم بازرسی میشود در چشمهایش!تمام که میشود قبایش را از روی رخت آویزبر میدارم و پشتش می ایستم.محمد رضا را روی تختمان میگذارد و او هم طبق معمول غرغر میکند.صدای کودکانه اش را دوس دارم زمانی که با حروف نا مفهوم و واج های کشیده سعی میکند تمام احساس نا رضایتی اش را بما منتقل کند. 💞 قبا را تنش میکنم و از پشت ،سرم را روی شانه اش میگذارم... ! ✍ ادامه دارد ... « » ╔══🌿•°🌹°•🌿══╗ https://eitaa.com/Ravie_1370 ╚══🌿•°🌹 °•🌿══╝🦋🦋
❤️ شانه هایش میلرزد!میفهمم که دارد میخندد.همانطور که عبایس را روی شانه اش میندازم میپرسم _چرا میخندی؟؟ _چون تو این تنگی وقت که دیرم شده،شما از پشت میچسبی!بچتم از جلو با اخم بغل میخواد روی پیشانی میزنم ! سریع عبارا مرتب میکنم.عمامه ی مشکی رنگش را بر میدارم و مقابلش می آیم.لب به دندان میگیرم و زیر چشمی نگاهش میکنم _خب اینقد خوبه... ذوق میکنم و دورش میچرخم...سر تا پاییش را برانداز میکنم...او هم عصا بدست سعی میکنی بچرخد! دستهایم را بهم میزنم! _وای سیدجان عالی شدی!!! لبخند دلنشینی میزند و رو به محمدرضا میپرسد _توچی میگی بابا؟؟بم میاد یا نه؟ خوشگله؟... او هم با چشمهای گردو مژه های بلندش خیره خیره نگاهش میکند طفلی فسقلی مان اصلن متوجه سوال پدرش نیست! کیفش را دستش میدهم و محمد رضا را در آغوش میگیرم.همانطور که ازاتاق بیرون میرود نگاهش به کمد لباسمان می افتد...غم به نگاهش میدود! دیگر چرا؟... چیزی نمیپرسم و پشت سرش خیره به پای چپش که نمیتواند کامل روی زمین بگذارد حرکت میکنم سه سال پیش پای آسیب دیده اش را شکافتند و آتل بستند!میله ی آهنی بزرگی که به برکت وجودش نمیتواند درست راه برود!سه سال عصای بلندی رفیق شبانه روزی اش شده! دیگر نتوانستی برود حرم... زیاد نذر کرد...نذر کرده بود که بتواند مدافع بشود!...امام رئوف هم طور دیگر جواب نذرس را داد!مشغول حوزه شد و بالاخره لباس استادی تنش کردند!سرنوشتش را خدا از اول جور دیگر نوشته بود.جلوی در ورودی که میرسد... میخوانم و آرام سمتش فوت میکنم. _میترسم چشم بخورد بخدا!چقدر استادی بهت میاد! _آره!استاد با عصاش!! میخندم _عصاشم میترسم چشم بزنن... لبخندش محو میشود _چشم خوردم ریحانه.. چشم خوردم که برای همیشه جا موندم... نتونستم برم!خداقشنگ گفت جات اونجا نیست...کمد لباسو دیدم...لباس نظامیم هنوز توشه... نمیخواهم غصه خوردنش را ببینم. بس بودیک سال نمازهای شب پشت میز با پای بسته اش... بس بود گریه های دردناکش... سرش را پایین میندازد.محمدرضا سمتش خم میشودو سعی میکند دستش را یه صورت علی برساند... همیشه ناراحتی علی را با وجودش لمس میکرد!آب دهانم را قورت میدهم و نزدیک تر می آیم... _علی!... تو از اولش قرار نبوده مدافع حرم باشی... خدا برات خواسته.. برات خواسته که جور دیگه خدمت کنی!... حتما صلاح بوده! اصلا...اصلا... به چشمانش خیره میشوم.در عمق تاریکی و محبتش... _اصلا...تو قرار بوده از اول مدافع باشی... مدافع زندگیمون... مدافع... آهسته میگویم: ! ✍ ادامه دارد .. ╔══🌿•°🌹°•🌿══╗ https://eitaa.com/Ravie_1370 ╚══🌿•°🌹 °•🌿══╝🦋🦋
❤️ خم میشود تا پیشانیم را ببوسد که محمدرضا خودش را ولو میکند در آغوشش!! میخندد _ای حسود!... معنادار نگاه ش میکنم _مثل باباشه!!! _که دیوونه ی مامانشه؟ خجالت میکشم و سرم را پایین میندازم... یکدفعه بلند میگویم _وااای علی کلاست!! میخندد... میخنددو قلبم را میدزدد... مثل همیشه!!! _عجب استادیم من!خدا حفظم کنه... خداحافظی که میکند به حیاط میرود و نگاهم پشتش میماند... چقدر در لباس جدید بی نظیر شده است... ! سوار ماشین که میشود سرس را از پنجره بیرون می آورد و با لبخندش دوباره خداحافظی میکندـ برو عزیز دل! یاد یک چیز می افتم... بلند میگویم _ناهار چی درست کنم؟؟؟.. از داخل ماشین صدایش بم بگوش میرسد _!!!!.. بوق میزند و میرود... به خانه برمیگردم ودر راپشت سرم میبندم. همانطور که محمدرضا رادر آغوشم فشارمیدهم سمت آشپز خانه میروم دردلم میگذرد... حتمن دفاع از... و بیشتر خودم را تحویل میگیرم نه نه! دفاع از... سخته دیگه!...محمدرضا را روی صندلی مخصوص پشت میزش میشونم. بینی کوچیکش را بین دو انگشتم آرام فشار میدهم _مگه نه جوجه؟... آستین هایم رابالا میدهم... بسم الله میگویم خیلی زود ظهر میشود میخواهم برای ناهار بزارم... ╔══🌿•°🌹°•🌿══╗ https://eitaa.com/Ravie_1370 ╚══🌿•°🌹 °•🌿══╝🦋🦋