•🌱
#سلام_امام_زمانم
یا ایهاالعزیز دلم مبتلایتان
دارد دوباره این دل تنگم هوایتان
از حال ما اگر که بپرسی ملال نیست
جز دوری شما و فراق صدایتان😔
@Ravie_1370🌷
#یا_ابا_عبدالله 🍃💕
صبح ها را بہ سلامے بہ تو پیوند زنم
اے سر آغازترین روز خدا صبح بخیر
بہ امیدی ڪہ جوابے ز شما مےآید
گفتم از دور سلامے بہ شما صبح بخیر
#صبحم_بنامتان🌤
@Ravie_1370🌷
💐 #عرض_ارادت
السلام علیک یا حضرت فاطمه معصومه
🔸خرم آن لحظه که مشتاق به یاری برسد
آرزومند نگاری به نگاری برسد
@Ravie_1370🌷
سلام ظهر
چهارشنبہ تون بخیر
سرتون سبز، لبتون گل
چشماتون نور، ڪامتون عسل
لحنتون مهر، حرفاتون غزل
حستون عشق،دلتون گرم
لبتون خندان،حالتون خوبِ خوب
آخرین
چهارشنبه اردیبهشت ماهتون زیبا
@Ravie_1370🌷
بشکند دستی که ویران کرد این گلخانه را
در عزا بنشاند او، شمع و گل پروانه را
بشکند دستی که هتک حرمت این خانه کرد
شیعه را سوزاند و خون در قلب صاحبخانه کرد
#هشتم_شوال🥀
#سالروز_تخریب_قبور_ائمه💔
#تسلیت_باد🥀
دولت جوان انقلابی🇮🇷✌️
@Ravie_1370🌷
بہش گفتم:
چند ۅقتیھ بھ خآطر اعتقآداتم مسخڔم میڪنن....😔
بھمگفـٺ:
براۍ اونایـیڪھ اعتقاداتتون رو مسخـره
میڪنن،
دعآڪنینخدآبھ عشق❤️ 'حـسیـن' دچاࢪشونڪنھ
#شهیداحمدمشلب
@Ravie_1370🌷
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید"
🔹صفحه۲۰۹_۲۰۸
#قسمت_نود_و_دوم🦋
((جزر و مدّ اروند))
[ادامه]
گفت:«تو که آن روز گفتی خواب نمانده بودم !»
گفتم :«آن روز میخواستم کتمان کنم ولی وقتی دیدم تو محکم و با اطمینان حرف میزنی فهمیدم که باید از جایی خبر شده باشی.»
گفت:«با این حرفت میخواستی من را به شک بیندازی.»
گفتم:«چه شکی؟»
گفت:«بیخیال خب! حالا چه میخواهی بگویی ؟»
گفتم :«هیچی !من فقط میخواهم بدانم تو از کجا فهمیدی؟»
گفت:«دیگر کار به این کار ها نداشته باش ،فقط بدان که #شهید نمیشوی!»
گفتم :«تو را #خدا به من بگو،باور کن چند روزی است این مسئله ذهنم را به خودمشغول کرده .»
گفت:«چرا قسم میدهی ؟نمیشود بگویم.»
گفتم :«حالا که قسم داده ام پس بگو.»
مکثی کرد و با تردید گفت:«خیلی خب! حالا که اینقدر اصرار میکنی میگویم ، ولی باید قول بدهی که چیزی به کسی نگویی ،لااقل تا موقعی که زنده ایم.»
گفتم:«هر چه تو بگویی قول میدهم.»
گفت من و #محمّد_حسین_یوسف_الهی توی قرارگاه شهید کازرونی اهواز داخل #سنگر خواب بودیم ،نصف شب محمّدحسین مرا بیدار کرد و گفت:«#محمدرضا ! حسین الان سر پست خوابش برده و کسی نیست که جرز و مدّآب را اندازه بگیرد ،همین الان بلند شو برو سراغش!
من چون مطمئن بودم محمّدحسین دروغ نمیگوید و بی حساب حرفی نمیزند بلند شدم که بیایم اینجا .
وقتی خواستم راه بیفتم ،دوباره آمد و گفت:«محمّدرضا به حسین بگو شهید نمیشوی چون بیست و پنج دقیقه خواب ماندی و بعد هم دفترچه را از ذهن خودت پر کردی .»
حالا فهمیدی که چرا اینقدر با اطمینان حرف میزدم ؟ اما تو با انکارت آن روز میخواستی من را نسبت به او به شک بیندازی .
وقتی اسم محمّد حسین یوسف الهی را شنیدم دیگر همه چی دستگیرم شد .
او را خوب میشناختم و باورم شد که شهید نمیشوم .
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید "
🔹صفحه۲۱۱_۲۱۰
#قسمت_نود_و_سوم 🦋
((کارخانه یخ))
بچه های #اطلاعات ماه ها پیش از #عملیات_والفجر هشت ،کارشان را روی منطقه آغاز کرده بودند .
محدوده شناسایی، اروندرود و ساحل غربی آن بود؛
یعنی قسمتی که دست #عراقی ها بود.
به خاطر اهمیّت ویژه این عملیّات، تمام کارها با حساسیت خاصّی انجام میگرفت و تمام موارد ایمنی برای جلوگیری از لو رفتن عملیّات انجام می شد.👌
بچّهها شبانه روز تلاش میکردند جزر و مدّ آب را بررسی کنند.
آنها شبها برای شناسایی به آن طرف اروند میرفتند و روزها هم ساحل دشمن را زیر نظر داشتند.
قرارگاه نیروها ، کمی دور از اروندرود بود..؛
و نهرهای فرعی کوچکی که از اروند منشعب می شد ،راه بچهها را دورتر می کرد؛ چون مجبور می شدند برای رسیدن به اروند ، این نهرها را دور بزنند.
#محمد_حسین برای حلّ این مشکل پیشنهادی داد که روی نهرهای فرعی پل بزنیم.
در آن محدوده، کارخانه یخی وجود داشت که بعد از #جنگ تخریب شده و متروکه مانده بود .
قرار شد از قالب های بزرگ یخ که آنجا بلا استفاده مانده بود برای زدن پل استفاده کنیم.
آن شب همه بچّه ها #بسیج شدند.
هر کسی قالبی روی دوشش گذاشته بود و به طرف اروند میرفت .
من و محمّدحسین با هم دوازده تا بردیم.
در بین راه ، من دائم خسته می شدم و می نشستم، اما او همچنان کار می کرد و قالب ها را روی دوش میگرفت و میبرد.
درهمین فاصله از طرف #حاج_قاسم تماس گرفتند و محمّدحسین را برای شرکت در جلسه ای به قرارگاه خواندند.
محمّدحسین پیغام داد که من فعلاً کار واجبی دارم شما یک ماشین بفرستید، کارم تمام شد میآیم و دوباره مشغول به کار شد.
بچّه ها یکی یکی قالبها را می آوردند و روی نهر ها می گذاشتند.
همینطور که سرگرم کار خودشان بودند ،یک دفعه دشمن #منطقه را زیر آتش گرفت!
اتفاقاً یک گلوله خمپاره کنار محمّدحسین به زمین خورد و منفجر شد و ایشان به همراه دو نفر دیگر مجروح شدند.
وقتی بالای سرش رفتم، دیدم از ناحیه پا بدجوری آسیب دیده است!
خونریزی اش خیلی شدید بود، گویا یکی از شریانهای اصلی قطع شده بود.😔
بچّه ها بلافاصله با قرارگاه تماس گرفتند و گفتند:« آقا محمّدحسین مجروح شده ، سریع یک آمبولانس بفرستید .»
آنها جواب دادند :«چند دقیقه پیش یک آمبولانس برای بردن ایشان به جلسه فرستادیم، از همان استفاده کنید و او را به عقب برگردانید.»
آنها برای جلوگیری از لو رفتن عملیّات، مسائل حفاظتی را خیلی رعایت می کردند؛ به همین سبب به جای ماشین معمولی، آمبولانس فرستاده بودند.
ما محمّدحسین را سوار آمبولانس کردیم و به عقب فرستادیم. حتی در بیمارستان آبادان، برای اینکه کسی متوجه حضور نیروها در منطقه نشود ،محمّدحسین را به عنوان "یکی از نیروهای ناو تیپ کوثر و مسئول قبضه خمپاره انداز " معرفی کردیم .
با رفتن محمّدحسین، روحیه بچه ها هم تغییر کرد.
همه ناراحت بودند هیچ کس امید نداشت که او بتواند خودش را به عملیات برساند !
همه او را دوست داشتند و از این قضیّه بسیار ناراحت و نگران بودند.
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید"
🔹صفحه۲۱۴_۲۱۲
#قسمت_نود_و_چهارم🦋
((بیمارستان اصفهان))
#محمّد_حسین از آبادان به اهواز و سپس به به اصفهان اعزام شد.
زمانی که در بیمارستان اصفهان بستری بود، تعدادی از بچّه ها به ملاقاتش رفتند.
او بی تاب بود واظهار می کرد دلش
می خواهد به کرمان برود.
بچّه ها این خبر را به ما رساندند.
ما هم هماهنگ کردیم به همراه #حاج_اکبر_بختیاری و اخوی محمّد حسین به اصفهان رفتیم.
و با ماشینی که حاج اکبر گرفته بود، او را به کرمان آوردیم.
به احتمال زیاد، او اصفهان را برای اجرایی شدن نقشهٔ ذهنی اش مناسب نمی دید؛ وگرنه دلیل دیگری برای آمدن به کرمان وجود نداشت.
((هدیهٔ ملاقات))
من وقتی باخبر شدم ایشان در بیمارستانی در کرمان بستری است، چون می دانستم به کتاب بسیار علاقه دارد، یک جلد کتاب "مناجات" #شیخ_حسین_انصاریان را به عنوان هدیه خریدم و به ملاقاتش رفتم.
توی بیمارستان هر چه از محمّد حسین سؤال کردم: «کجا #مجروح شدی؟!»
جواب درستی نداد. فقط می گفت: «قرار است نگویم.»
در همین موقع یکی از برادران که تازه به ملاقات او آمده بود، به شوخی گفت: « #خدا خیلی رحم کرد، خوب شد که آب تو را با خودش نبرد.» 😄
من از این صحبتش فهمیدم #منطقه باید جایی باشد که آب جریان دارد، نه جایی مثل #هور که آبش راکد است.
با این حال وقتی از محمّد حسین سؤال کردم، اشاره ای به نام و موقعیّت منطقه نکرد.
من هم دیگر اصرار نکردم.
((آسانسور))
محمّد حسین از ناحیهٔ پا مجروح شده بود و در بیمارستان کرمان درمان بستری بود.
مادر صبح زود مرا از خواب بیدار کرد و گفت: «هادی جان کمی گل گاوزبان جوشاندم، ببر برای محمّد حسین صبح اول وقت بخورد.»
من، نمازم خواندم، لباسی پوشیدم، جوشانده را برداشتم و هنوز آفتاب نزده بود به طرف بیمارستان راه افتادم.
فاصلهٔ خانه تا بیمارستان زیاد نبود، فقط یک کوچه فاصله داشت.
وقتی رسیدم، چون صبح زود بود، نگهبان ها نمی گذاشتند داخل شوم.
با اصرار زیاد و خواهش و تمنّا قبول کردند فقط بروم، جوشانده را بدهم و سریع برگردم.
محمّد حسین در طبقهٔ چهارم بستری بود.
من از آسانسور استفاده نکردم و از پلّه ها رفتم بالا.
وقتی رسیدم داخل اتاق......
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*