📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت بیرجند
بخش پنجاهونهم
زنش کنارش بود، کالسکه بچهاش در دستش و قدم قدم همراه جمعیت میآمد. میخواستم ازش عکس بگیرم که رویم نشد. راهم را گرفتم و رفتم. هر چند قدم، جلوی پایم را نگاه میکردم که یک وقتی بچههای قد و نیم قد را لگد نکنم. زمین را که نگاه کردم دیدم لنگ کفش مردی همینطور رهاست روی زمین. فشار جمعیت طوری نبود که نتوانی کفشت را برداری اما انگار مرد را تشییع مدهوش کرده بود.
ادامه دارد...
محمدحسین ایزی | از #سبزوار
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_جنوبی #بیرجند خیابان پاسداران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه| ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت بیرجند
بخش شصتم
- آمدهام به دیدن رئیس جمهور عزیزم،
در آخرین سفر استانیاش،
حالا بعد از این سفر راحت خواهد خوابید!
او مدتهاست که خواب راحت نداشته،
و سخت کار کرده است،
من جزء کسایی هستم که حسرت به دل موندم،
اون قدر جمعیت زیاده که من برای دیدنش هم باید بایستم اما...
اشکش جاری شد و به جمعیت در حال تکاپو با حسرت و اندوه چشم دوخته بود...
اما پیامی که در دست داشت،
و دل سوختهاش،
قطعا او را در نگاه پر مهر سیدالشهدای خدمت قرار خواهد داد.
ادامه دارد...
رفعت حسنی
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۰۸:۳۰ | #خراسان_جنوبی #بیرجند
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه| ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت بیرجند
بخش شصتویکم
یک دانشآموز دختر بسیجی که به همراه تعدادی از همکلاسیهایش در مراسم تشییع حضور داشت میگفت: «آقای رئیسی نماینده مردم بیرجند در مجلس خبرگان بود و این حق مردم استان بود که برای آخرین بار با نمایندهشان وداع کنند و یک بار دیگر ارادت و علاقه خودشان نسبت به ایشان را به کل دنیا نشان دهند.
آقای رئیسی همیشه به مردم ما لطف داشتند و حتی به سربیشه در آخرین نقطه صفر مرزی هم سفر کرده بود. قبل از ایشان چه در انقلاب و قبل از انقلاب هیچ مسئولی به آنجا سفر نکرده بود.»
ادامه دارد...
سید روحالله طباطبایی | از #یزد
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۰۸:۳۵ | #خراسان_جنوبی #بیرجند
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه| ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت بیرجند
بخش شصتودوم
پدر و پسری گلابپاشی میکردند:
- وقتی خبر سانحه رو شنیدم بغض گلومو گرفت، به حق آبروی حضرت زهرا نذر کردم. الانم بغض رهام نکرده، گفتم خدایا این سید رو به ما برسون، حامی مردم ایران بود. حقیقتش تو مغازه بودم با خودم گفتم هر طور شده شکلاتی، ویفری، بیسکویتی ببرم تو مزار امامزاده محلمون پخش کنم که فقط خبر سلامتی ایشونو بشنویم ولی متاسفانه دیگه از بین ما رفت.
دستگاه گلاب پاش رو میخواستم برای محرم بگیرم که قسمت اینجا شد سریع رفتم گرفتم. از ساعت ۶ صبح میدون جانبازان بودم.
درسته آقای رئیسی رئیس جمهور ایران بود ولی جدای از اون، حق آب و گلی به استان ما داشت...
ادامه دارد...
طاهره خرم | از #سبزوار
به قلم: فاطمهزهرا آزاد
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۰:۴۰ | #خراسان_جنوبی #بیرجند
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه| ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
خاطره شیرین رأی دادن
ایام ولادت امام رضا(ع) سال 1400 بود. نسیم، پرچم پر افتخار و زیبای ایران را تکان میداد. دستان گرم مادرم را گرفته بودم و با مادرم وارد مدرسه شدیم. همه جا را پرچم زده بودند، ما برای رأی دادن رفته بودیم. مادرم آن روز به آقای رئیسی رای داد و من چون نمیتوانستم رأی بدهم، از او خواستم تا من نام آقای رئیسی را در برگه رأی بنویسم و به صندوق بیندازم. روز بعد وقتی که نتایج اعلام شد، من خوشحالترین فرد عالم بودم، چون نامزد مورد نظرمان رأی آورده بود. روند رو به رشد و پیشرفت کشورمان از آن روز آغاز شد. او کاربلد بود و ارتباط خوبی با همه کشورهای دنیا داشت. در ایران هم هر جا که مشکلی برای مردم پیش میآمد، او برای کمک به مردم آنجا حضور داشت، هنوز عبای خاکی او در گرد و غبار و لباسهای گلی او در سیل سیستان را به یاد دارم. او همیشه تلاش میکرد تا گرد و غبار را نه تنها از تن مردم بلکه از دلها بردارد. او یار و دوست واقعی رهبر معظم انقلاب بود. اما سرانجام در صبح دوشنبه خبری تلخ یک ملت را گریان کرد. او رفت پیش خدا و حالا تنها یاد ونامش برایمان مانده است.
مهدیه کاوسی | دانش آموز پایه پنجم
چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_جنوبی #بیرجند
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت بیرجند
بخش شصتوسوم
بیرجند، در مجالس عزا، وقتی کسی میمیرد، زنان که به دیدار اهل خانه متوفا میروند، مویهکنان دوشبه.گدوش زنان عزادار آن خانه، گریه میکنند و در فراق تازه از دنیا رفته، «فراقی» میخوانند.
میخوانند تا زنهای خانه گریه کنند و غم دلهاشان آرام بگیرد.
زن، جلوی درخت ایستاده بود. به تابوتها نگاه میکرد و برای دل خودش فراقی میخواند.
سوز صدایش جان انسان را جلا میداد.
گریههایش اما جانکاه بود.
با گریه میگفت:
«شما دیدُوم دِلوم پروازها کرد
ز ایام گذاشته یادها کرد
در این چند وقت که ما هم را ندیدیم
فلک دیدی که بر جونوم چهها کرد؟»
ادامه دارد...
زهرا بذرافشان | از #شوسف
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_جنوبی #بیرجند میدان جانبازان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه| ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت بیرجند
بخش شصتوچهارم
به نظرم سن و سالشان کم میآمد. پاکت بزرگ زباله در دست و مشغول نظافت مسیر بودند. گفتم: «شما که رای ندادین ولی نظرتون چیه؟» خندیدند و گفتند: «نه ما سنمون میرسید.»
یکیشان ادامه داد: «ارادت و علاقهی خاصی به آقای رئیسی داشتم،
سال ۱۴۰۰ به آقای رئیسی رای دادم. هم نماینده خبرگان بیرجند بودند هم مادرشون اصالتا اینجایی هستند.
شهادتش که باور پذیر نبود و نیست اما اگه آقای رئیسی شهید نمیشدن باز هم قدرشونو نمیدونستیم.
چند روزی هست که حال و هوای خونمون، اشک و غمه، اساتید و دانشجوهای دانشگاهمون هم اکثرا براشون گریه میکردند.
اساتید ما به آقای رئیسی ارادت خاصی داشتند و حتی اونایی که عقایدشون با آقای رئیسی یکی نبود؛ امروز برای تشییع ایشون اومده بودن.
بعضی از دوست و آشناهایی هم که با آقای رئیسی موافق نبودن امروز صبح با زنگ و پیام راجع به مراسم تشیع سوال میپرسن تا بیان.»
ادامه دارد...
مطهره خرم | از #سبزوار
به قلم: فاطمه بشارتینیا
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۰۹:۲۵ | #خراسان_جنوبی #بیرجند
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه| ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت بیرجند
بخش شصتوپنجم
تازه رسیده بودیم به ابتدای راه، ساعت شاید به هفت هم نرسیده بود. دختری با عبای مشکی که حدوداً پانزده سال داشت بیحال دست پدرش را گرفته بود و برخلاف مسیر راه میرفت. مشغول مصاحبه بودم که دیدم به همراه پدر برگشت. با پدرش صحبت کردم و گفت: از صبح معده درد داره ولی بازم اومدیم.
ادامه دارد...
مطهره خرم | از #سبزوار
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_جنوبی #بیرجند
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت بیرجند
بخش شصتوششم
پیرزنی قبل از شروع مراسم کناری نشسته بود و عکس رئیس جمهور در دستانش. جزو اولین کسانی بود که برای صحبت به سمتش رفتم.
لهجه غلیظی داشت و فهم بعضی کلمات برایم مشکل بود ولی میفهمیدمش چون اینجا اشک و بغض راه ارتباطمان شده بود.
از انتخابات پنجاه روز دیگر از او میپرسم، دعا میکند کسی مانند رئیسی روی کار بیاید و بعد میگوید: هرچی خدا بخواد همون میشه مثل طبس که آمریکا میگفت میام و چند روزه کشور رو میگیرم و نشد.
با خدا باش پادشاهی کن
بی خدا باش و گدایی کن
اشک چشمانش را پاک میکند و میگوید: افسوس افسوس افسوس از رفتنش.
ادامه دارد...
مطهره خرم | از #سبزوار
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_جنوبی #بیرجند
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه| ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت بیرجند
بخش شصتوهفتم
از حال و هوای امروزش پرسیدم، بر خلاف ظاهرش با بغض شروع کرد:
«از دیروز وقتی فهمیدیم آقای رئیسی قراره آخرین سفرش رو به استان ما بیاد موکب رو آماده کردیم، تا از زائرانشون پذیرایی کنیم.
برای تهیهی آب معدنی اول برآوردمون ۴ یا ۵ هزار آب معدنی بود ولی جمعیت بیش از تصور ما بود.
چندین بار آبها رو شارژ کردیم، نمیخواستیم زائران عزیز رئیس جمهورمون تشنه باشند.
از شهر خودمون، از شهر های دیگه و سایر استانها زائر اومده.
مردمی که موکب میاومدن با خدا خیرتون بده شرمندهمون کردن چون ما باید تشکر میکردیم...
زمانی که شهید خدمت داشت تشییع میشد و من در حال خدمت به زائران شون بودم چیزی جز افتخار حس نکردم ما در حین خدمت گفتیم که ما همیشه هستیم و تا آخرین لحظه راهشو ادامه میدیم.»
و باز بغضی عجیب کرد و سخنش تمام شد.
ادامه دارد...
مهناز کوشکی | از سبزوار
به قلم: فاطمهزهرا میرشکار
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۰:۱۵ | #خراسان_جنوبی #بیرجند
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه| ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت بیرجند
بخش شصتوهشتم
خانم دکتر حسنی دوست دوران دبستانم بود.
با هم دانشجو شدیم. با هم توی کانون قرآن دانشگاه فعال بودیم.
همین دو سه هفته پیش با هم سر یک موضوع مشترک ساعتها صحبت کرده بودیم.
همانجا از حضورش در کاروان پزشکی در کربلا گفت. همیشه پای ثابت برنامههای جهادی پزشکی بود.
یادم نمیرود...
شیفتهای کرونایی توی بیمارستان ولی عصر بیرجند.
و حالا در موکب سیار که همدیگر را دیدیم؛ اصلا تعجب نکردم.
نشسته بود برای گرفتن فشار مردم و بهبود آنها که به هر علتی از حال رفته بودند.
وقتی همدیگر را دیدیم آغوشش را به سمت من باز کرد.
با همان لبخند همیشگی. بعد هم فوری نشست برای ادامه کارش کنار مادربزرگی که آمده بود فشارش را بسنجند.
عکس گرفتم و رفتم.
خوشحال شدم هنوز از این جنس انسانها داریم.
از این خوبهای موکبی، امام حسینی و امام زمانی.
امیدوارم قسمتش بعد از سالها خدمت، شهادت باشد.
ادامه دارد...
زهرا بذرافشان | از #شوسف
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_جنوبی #بیرجند بلوار پاسداران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت بیرجند
بخش شصتونهم
پدر و پسر بودند انگار... پسر دستش را حلقه کرده بود به دورِ دست پدر، پدر هم دست دیگرش را تکیه داده بود به عصا...
آرام آرام قدم بر میداشتند و به سمت خیابان اصلی میرفتند... انگار پدر خود را صاحب مجلس میدانست... از نزدیک که دیدمش ابهتی داشت!عین بزرگی که میزبان باشد؛ وقتی که عزیزی از دست رفته: مراقب است که همه چیز سر جایش باشد، درست باشد، به موقع و مرتب باشد...
حتی اگر عصا به دست و کمر خمیده باشد، حتی اگر برای قدم بر داشتن روی پسرش حساب کرده باشد...
ادامه دارد...
حبیبه سادات هرمپورمقدم
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_جنوبی #بیرجند
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه| ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت بیرجند
بخش هفتادم
بیرجندیها رسمی دارند که برای در مراسم عزا برای عرض تسلیت نان میپزند و پخش میکنند.
دو پاکت نان دستش بود و بین مردم نان پخش میکرد.
ادامه دارد...
سیده سمیه موسویفرد
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_جنوبی #بیرجند
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت بیرجند
بخش هفتادویکم
دم نوشهایی که در عرق ریزان و در تلاطم مسیر موکب تا خیابان به میهمانان مسیر عاشقی تعارف می کرد، خوردن داشت.
آقا محمد رضا می گفت :
"آقای رئیسی خیلی برای ما عزیز بود،او تنها رئیس جمهوری بود که از ته دل دوستش داشتم.دشمن بدونه که اگه رئیسی رفت ما رئیسی زیاد داریم تو مملکتمون."
و برگشت که دوباره سینی رو با دم نوش هایی که دل رو جلا می داد پر کنه و برگرده،
و از میهمانان رئیس جمهورش پذیرایی گرم داشته باشه ...
ادامه دارد...
رفعت حسنی
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۰:۱۰ | #خراسان_جنوبی #بیرجند
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت بیرجند
بخش هفتادودوم
و من که به خاطر دل مهمان عزیز شهرم که میدانستم از آسمان صاف و آفتابی حال و احوال عاشقانش را نظارهگر هست ، آمده بودم تا روایت کنم شرح حال حضور یارانش را،
و تمام مسیر را با تکیه بر عصا-صندلی پیمودم و روایت کردم آنچه را که از زیباییهای مردم باصفا و باوفای شهرم دیده بودم.
و حالا خودم هم از قافلهی عشق جا ماندهام، و برای اندکی تامل کردم؛
و چشم بر جمعیتی دوختم که با پیکر رئیس جمهورم از من فاصله گرفته بودند.
به دستم و قلمی که امروز مرا یاری داد و از نوشتن نایستاد کمی استراحت میدهم، بر عصا-صندلی مینشینم،
و بعد از دقایقی به خانه برمیگردم.
... چند روز است که در عزایش اشک گرم از چشمانم جاریست، و مرا یارای نگریستن نیست.
ادامه دارد...
رفعت حسنی
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۰:۳۰ | #خراسان_جنوبی #بیرجند
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت بیرجند
بخش هفتادوسوم
در بین جمعیت با مردی میان سال که از اهالی بیرجند است همکلام شدم. از مهربانی، مردمداری و اخلاص نماینده شان در مجلس خبرگان گفت و گفت: آقای رئیسی خودش از جنس مردم و در بین مردم بود. درد کشیده بود. درد مردم را به خوبی می دانست و این که امروز مردم اینجا جمع شده اند برای این است که از تمام تلاشها و خدمات بیوقفه و شبانه روزی او قدردانی کنند.
همه اقدامات سید عزیزمان برای ما خاطره بود و آخرین یادگاری اش برای ما راهآهنی بود که به همت ایشان احداث شد.
ادامه دارد...
سید روح الله طباطبایی | از #یزد
پنجشنبه | ۳خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۰۸:۴۸ |
#خراسان_جنوبی #بیرجند
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت بیرجند
بخش هفتادوچهارم
یکی از بسیجیان بیرجند می گوید: آیت الله رئیسی چندین سال نماینده خبرگان رهبری شهر بیرجند بودند و حتی قبل از آن در دوران دادستانی کل کشور بارها به این شهر سفر کردند و عنایت خاصی نسبت به بیرجند و مردمش داشتند.
مردم درخواست داشتند برای آخرین بار با آیت الله رئیسی که در دوره ریاست جمهوری و قبل از آن برای محرومیت زدایی از استان تلاش های فراوانی داشت وداع کنند.
در سفر قبلی ایشان هوا به شدت نامساعد بود و امکان پرواز بالگرد وجود نداشت ولی آیتالله رئیسی به دلیل وظیفه شناسی هرطور بود با خودرو به سمت مشهد حرکت کردند تا به برنامه بعدی شان برسند.
ادامه دارد...
سید روح الله طباطبایی | از #یزد
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۰۹:۱۵ | #خراسان_جنوبی #بیرجند
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت بیرجند
بخش هفتادوپنجم و تمام
با صدای زنگ هشدار بیدار شدم اما پلکهایم چنان سنگین بود که نای باز کردن چشمها را نداشتم، شاید یک ساعت هم نمیشد که خواب را به خورد چشمانم داده بودم، آن هم چشمانی که تا صبح خون گریه کرده بود.
بلند شدم و نشستم، هر طور بود چشمان خستهام را باز کردم، به نظرم دیگر خشک شده بود و نای باریدن نداشت.
ساعت از شش گذشته بود، باید آماده میشدم این اولین و آخرین دیدارمان میشد نباید از دستش میدادم.
بعد از استحمام، لباسهای مشکی را پوشیدم، البته همیشه مشکی میپوشم اما اینبار فرق داشت، انگار مشکیاش بوی عزا میداد!
با عصبانیت بچههای اتاق را بیدار کردم و یادآور شدم اگر دیر آماده شوند از اتوبوس دانشگاه جا میمانند و باید دست به دامان اسنپهای بیرجند شوند؛ اسنپهایی که اول صبح غیبشان میزند و در نهایت بعدترها افسوس خواهند خورد که چرا جاماندهاند!
همه آماده شدیم و به سمت نگهبانی خوابگاه رفتیم همانجایی که بر روی پوسترهای اطلاعرسانی برای شرکت در مراسم تشییع شهید رئیسی عزیز؛ رئیس جمهور محترم و مغتنم درج شده بود.
بعد از دقایقی ایستادن و تحمل هوای گرم اتوبوس به مقصد رسیدیم؛ مقصدی که بدور از اغراق و سخنان تشریفاتی به معنای واقعی کلمه مبدأ عشق بود.
پیاده شدیم و به سمت پارک شهدا رفتیم، حال وهوای اربعین را درک میکردم.
چه موکبهایی که برای رسیدگی به زائران راهپیمایی عشق تعبیه شده بود.
میدانید عدسی هم میدادند انگار باید برای رئیسجمهوری که حتی ناهار هم نخورده بود خون گریست.
از کنار موکبها گذشتیم، عجب جمعیتی آمده بود...
انگار جملهی شهید آوینی عزیز در فضا طنینانداز میشد: «در عالم رازی است که جز به بهای خون فاش نمیشود و شهادت شهید رئیسی خونی بود که بار دیگر به بدنهی انقلاب و نظام مقدس جمهوری اسلامی وارد میشد.»
جلوتر رفتیم و در فراق رئیس جمهور با نوای حیدر حیدر راوی میگریستیم.
اشکها امان نمیداد و قدرت دید را به قهقرا میبرد اما تصاویر تاری را میدیدم.
میدانید چ چیزی جلبم کرد؟ چرخها.
چه قدر عجیب بود که در بدو ورودمان به این جهان بر روی چرخ زیسته میکنیم و در پایان نیز چرخ ها دل آراممان میشود...
چرخ هایی که شاید محدودمان کند اما در این روز هیچ محدودیتی ایجاد نکرده بود و در لا به لای جمعیت چرخ ها چشم نوازی میکردند...
دنیایی که در روز های ابتدایی اش ب کمک چرخ سرپا میشوی و در روز های انتهایی اش بر روی چرخ سوار میشوی چ قدر میتواند ارزش داشته باشد؟
و چ قدر هوشمند عمل میکنند آن کسانی ک دنیا را پُلی تلقی میکنند برای رسیدن ب دنیای حقیقی یعنی آخرت!
مثل شهید رئیسی عزیز که کل حیاتش را صرف خدمت مردم کرد.
در افکارم غرق شده بودم ک نوای دسته گل محمدی به شهر ما خوش آمدی غریق نجاتی شد و مرا از انبوه افکار فروکشید، ب سمت راست برگشتم، ماشینی که طراحی شده بود وپیکر شهدای خدمت بر روی ان قرار داشت به سمتمان می امد.
بر رویش نوشته بود ایران حرم است!
و چ نطق زیبایی بود؛ ایران حرم است ک سلیمانی ها و رئیسی ها را می آفریند.
و چ انسان آفرین قهاریست نظام مقدس جمهوری اسلامی ومگر کسی میتواند منکر الهی بودن این حکومت بر روی زمین گردد؟
ماشین رد شد و سیل اشک های روانه شده امان نمیداد، انگار ابر ها در حیرت بودند از این همه باریدن!
پشت ماشین راه میرفتیم و بر سینه میکوبیدیم.
خدایا گلم را کجا میبرید؟ گمانم برای شفا میبرید؟
سید ابراهیم میرفت و باورش بسیار سخت بود، این هم از آخرین سفر استانی اش...
خدا حافظ ای داغ بر دل نشسته....
پایان.
فاطمه محمدزاده
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_جنوبی #بیرجند
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
حلالمان کن
آخرین سفر استانی رئیسجمهور بود مردم باید سنگ تمام میگذاشتند. امروز با شکوهترین تشییع جنازه تاریخِ بیرجند رقم خورد.
دفعه پیش (نیمه شعبان) که رئیسجمهور و نماینده مردم شهر در مجلس خبرگان در فرودگاه شهید کاوه بیرجند با پاهای خود از پلههای هواپیما پیاده شد گفته بود مستقیم برویم یک مراسم جشن مردمی، بیهیج سرو صدا و تشریفاتی.
اینبار اما پارههای پیکرش را از فرودگاه به چشمهای منتظر جمعیت انبوه داغدار رساند. تشریفات بود، دمامزنی بود و حفرهای از این پس خالی...
شاید خیلیهایمان اصلا نام سید ابراهیم رئیسی را در صندوق رای هم ننداخته بودیم اما آمده بودیم به کسی که سالها مُهر خادمی حرم امام رضا(ع) بر سینهاش نقش بسته بود بگوئیم ما مِهر امام رضا(ع) و خادمانش را از دل بیرون نمیکنیم، که گواه خادمی شما همین بس که عیدیتان را روز ولادتش گرفتید در حالیکه آخرین عبادتتان خدمت به مردم بود برای آب و آبادانی.
حلالمان کن شهید جمهور اگر اشتباه قضاوتت کردیم.
سحر قاضیزاده
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_جنوبی #بیرجند
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌#رئیسجمهور_مردم
حاج آقای رئیسی خیلی خوش آمدید
آرام و قرار نداشتم اشک مهمان هر لحظه چشمانم بود آه... مظلومیت سید بدجور دلم را آتش زده بود. هرجور بود از کرمان به همراه خانواده برای تشییع خودم را به بیرجند رساندم. وقتی پیکرهای مطهر شهدا رسیدند، مجری برنامه گفت: «حاج آقای رئیسی خیلی خوش آمدید ...»
آقای رئیسجمهور، رفتنت در باورم نمیگنجد...
صدیقه عسکری | از #کرمان
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_جنوبی #بیرجند
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روزی که سهم هر کسی یک قطره آب باران بود
قرار بود برای مراسم تشییع بیرجند بمانیم و با بچههای دانشگاه برویم، اما باید برای دورهای به مشهد میرفتیم. خوب دروغ چرا، هم حرم میرفتیم، هم تشییع.
ساعت دقیق تشیع را نمیدانستیم حدوداً ساعت ۲ یا ۲:۳۰ بود. قرار بود بعد نهار با بچهها برویم ولی زودتر؛ یعنی ساعت ۱:۳۰.
دلمان پر میزد برای دیدنت، اما اینبار برای خداحافظی، خداحافظی اجباری.
چون داخل حسینیه محل اسکان بود، باید ناهار از بیرون میآمد. اما به دلیل شلوغی خیابانهایی که مردم برای تشییع آمده بودند، ناهار هم دیرتر میرسید. نمیخواستیم دیر برسیم پس قید غذا خوردن را هم زدیم.
آماده شدیم و با بچهها راهی خیابان شدیم. هوا به شدت گرم بود. مردم از گوشه کنار خیابانهای فرعی به سمت خیابان اصلی میرفتند. عدهای مغازههایشان را بسته بودند تا به مراسم تشییع برسند.
مادری با فرزند خردسالش داخل کالاسکه؛ پیرمردی با ویلچر؛ جوانی با پای پیاده؛ هر کدام به نحوی خودشان را به خیابان اصلی میرساندند.
هنوز چند ساعت دیگر مانده بود تا پیکر ها را برای تشییع بیاورند، اما سیلی از مردم مشتاق و عاشق برای دیدنت آمده بودند.
با بچهها هماهنگ کردیم که اگر در میان شلوغیها گم شدیم کجا باز همدیگر را پیدا کنیم. همه با خروجی باب الرضا به توافق رسیده بودیم. خوب میدانستیم که امکان اینکه هر ۴ نفرمان باهم بمانیم تا آخر مراسم خیلی کم است، پس این بهترین گزینه بود.
صدای سینهزنی مردم به گوش میخورد. هرکسی از دیگری سبقت میگرفت تا به سمت بالا برود.
دوستم دنبال سوژه برای عکاسی و من هم در حال و هوای خودم بودم.
چنین جمعیتی را اگر بگویم به چشمم تا الآن ندیده بودم، شاید دروغ نگفته باشم. اینکه از تلویزیون ببینی تا خودت میان آنها حضور داشته باشی خیلی فرق میکند.
مردم بعد از یک ساعت شعار و سینهزنی کمی خسته شده بودند. در آن گرما هیچکس حتی پایش را بیرون نمیگذاشت، چه برسد به اینکه ساعتها میان جمعیت در هوای گرم بایستد.
فکر کنم فقط عشق به یک نفر این را ممکن میکند.
عدهای همان روی زمین مینشستند و عدهای بطری آب خود را روی سر مردم میریختند تا سرد بشوند.
ما هم هر از گاهی روی پنجههای پایمان میرفتیم شاید کمی قدمان بلندتر بشود و ما بتوانیم ببینیم که شهدا را آوردند یا نه! اما نه هنوز هم خبری نبود.
به شدت تشنه بودیم و گرما هم حالمان را بدتر میکرد، اما در همان حال و هوا و آفتاب سوزان آسمان کمی ابری شد و قطرههای بسیار ریز باران بر سر و صورت مردم میریخت؛ بیشتر شبیه رمان بود تا واقعیت. شاید اگر به چشم نمیدیدم باور نمیکردم.
باران آنقدری نبود که خیس بشوند. خیلی کم؛ شاید نصیب هر کسی یک قطره آب هم بیشتر نبود. اما همان باران کم و باد، دوباره حال مردم را بهتر کرد.
از شدت زیاد بودن جمعیت مردم روی سقف هتلها و خانهها رفته بودند و تماشاچی این معرکه بودند.
بالاخره این انتظار به پایان رسید و پیکرها از آن سوی خیابان به چشم خورد و این سیل مردم بودند که به سمت او میرفتند و اشکهایی که به پهنه صورت مردم میریخت.
صالحه حسینی | از #بیرجند
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #محرم
روضه خانگی شیخ سلیمان
روضهی خانگی شرح عزایش اینجاست؛
لحظهای مرغ دل اینجا بنشیند کافیست...
حاجی شیخ سلیمان عمری روضهخوان و خدمتگزار ارباب بوده و حالا که در ۹۳ سالگی به سر میبرد؛ غول سیاه دیابت سوی چشمانش را به تاریکی برده است. حاجی میگفت: «چندصد جلد کتاب نفیس کتابخانهام را به حوزه علمیه هدیه کردم، من که نمیتوانم مطالعه کنم باید خیرش به دیگران برسد.» گویا پزشکان به دلیل خونریزی مویرگهای چشمش به او اجازه روضهخوانی نمیدهند.
به روضه خانگیاش رفتم، دیدم که روضهاش دو منبر دارد، به دیوار خانهاش پرچم عزای امام حسین (ع) نصب کرده و روضهخوان خبر کرده بود. حاجیه خانم چای دم کرده بود، سینی استکان با ظرف قند و نبات به زیبایی تمام چیده شده بود، اسپند دود کرده بود و گلابپاشی در دست داشت تا مجلس را با عطر گلاب بیاراید، دم در روی صندلی نشسته بود و خوش آمد میگفت.
شیخ سلیمان میگفت: «حالا که نمیتوانم بروم مجلس عزای امام حسین(ع)، خانهام را حسینیه میکنم تا از نگاه امامم بینصیب نمانم.»
خوشا به حالش که پس از گذراندن عمری باعزت هنوز هم بانی روضههاست؛ آخر این روضهها هم قدمت چندین ساله دارد و لیاقت میخواهد که خانهات خانهی امامت باشد و از جان و دل برایش هزینه کنی. اشکهایش را که از چشمان کم سویش کنار زد، دست تکیه زده بر عصایش را بوسیدم و گفتم: «مطمئن باشید، آقا دستتان را خواهد گرفت، تا در هر دو دنیا سعادتمند شوید. مگر میشود کسی که سالها در کاروانهای زیارتی روضهخوان زائرانش بوده، دلها را به سوی او سوق داده و اشکها در ذکر مصیبتش جاری کرده است در سیطره توجه و نگاه آقایش نباشد!
رفعت حسنی
شنبه | ۲۳ تیر ۱۴۰۳ | #خراسان_جنوبی #بیرجند
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #امام_رضا
خادم
صورتش خیس اشک بود؛
با چشمان قفل شده به سمت بام حرم، به گنبد طلایی بارگاهش خیره شده بود، طوری که انگار اصلا، عبور افراد را حس نمیکرد.
دست راستش را روی قلبش گذاشت و
چیزی زیر لب با امام رضا (ع) زمزمه کرد.
ناگهان صدای زنگ تماس، اتصال چشمانِ خیسِ راضی اش از صاحب حرم را با گنبد طلا شکست.
بغض آرامِ دلش، تبدیل به هق هق بلند شد.
سرش به سمت مقنعهی سبزش خم شد؛
علامت خادم الرضای روی مقنعهاش را با دست به سمت دهانش آورد و بوسید.
همزمان که به پرچمِ مشکیِ روی گنبد طلا نگاه میکرد، به شخص پشت خط گفت:
«دیدی بالاخره درست شد؟؟
خادمیمو قبول کرد.»
سهیلا عباسیاول | از #بیرجند
سهشنبه | ۱۳ شهریور ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد حرم علی بن موسی الرضا (ع)
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
آرایشگر جهادی
اسم آرایشگاه زنانه که میآید، ذهن آدم میرود سمت آرایشهای غلیظ و دور از عرف.
اما این آرایشگاه زنانه با بقیه فرق میکند.
هر بار که به خانه مادرم سرمیزنم، باید به خانم آرایشگر هم سربزنم.
چند سالی هست که میشناسمش.
خانمی آرام و موقر، مهربان و فهمیده.
دوست دارم هر سفری که به بیرجند میآیم، دقایقی کنارش بنشینم باهم حرف بزنیم.
احساس میکنم بیشتر از خیلی از دوستان هم سن و سالم حرفهای مرا میفهمد.
از در که وارد آرایشگاه میشوی، یک پله هست و یک پرده برزنتی نارنجی و یک پرده پارچهای آبی رنگ.
پرده پارچهای را آنقدر بزرگتر اندازه گرفته است، که وقتی از پشت پرده برزنتی رد میشوی باز هم داخل آرایشگاه دیده نمیشود.
پرده آبی را کنار میزنم و وارد میشوم.
مثل همیشه روی مبل راحتی کنار دیوار سمت راستی نشسته است.
آرام و با لبخند از من میزبانی میکند.
جلو میروم دست میدهم و روبوسی و احوال پرسیهای معمول که تمام میشود، شروع به خوش و بش میکند.
مثل همیشه آرام است، نشسته دارد با یک کلاف مشکی کلاه میبافد.
مطمئن هستم که برای جبهه مقاومت کلاه گرم میبافد. همیشه هر جا اسم جهاد باشد با هنرهایش خط مقدم جهاد است. درست مثل زمان کرونا که برای دوخت ماسک به کارگاه میرفت.
یا چند ماه پیش که هنوز موضوع جمع آوری کمک خیلی پررنگ نبود، سبدهای مکرومه دست بافتش را برای فروش به نفع جبهه مقاومت به حراج گذاشته بود.
هم سن و سال مادرم است، اما احساس راحتی زیادی با او دارم. برای اطمینان میپرسم: «اینا رو برای خودتون میبافید یا برای جبهه؟» میگوید: «نه برای جبهست».
پشمهایش را برای کلاه و شالگردن به دفتر عتبات میبرد که خانمی که کمک جمعآوری میکند، درخواست میکند با اینها به جای کلاه جلیقه ببافد.
میگوید تا تاریخی که برای تحویل معین کردهاند فقط کلاه میتواند ببافد.
پشمها را تحویل میدهد.
اما حالا که نمیتواند خودش پشمها را ببافد، نخ بافت میگیرد تا کلاه ببافد.
میگوید کلافها تمام شده بود، فقط مشکی مانده بود. بافت مشکی خیلی سخت است. چون دقت زیادی میخواهد و چشم را موقع بافتن اذیت میکند.
حالا یک سوم کلاه را بافته بود.
ساعتهای خالی در آرایشگاه را میگذارد برای بافت کلاه برای مقاومت.
گره میزد و میبافت؛ میبافت تا هرکس هرکاری میتواند انجام بدهد را به عمل مبدل کند.
اینجا کنار خانم آرایشگر، برای من از بهترین جاهای کره خاکی است، آنجا که برای خدا، برای رزمندگان امام و برای پیروزی حق بر باطل گرهها با بسم الله زده میشود.
اینجا یک آرایشگاه زنانه متفاوت است.
صدای اذان بلند میشود، با هم نماز میخوانیم. از او اجازه میگیرم از کلاه و بافتنش عکس بگیرم.
میگوید لطفاً خودم داخل عکس نباشم.
چشم میگویم. عکس میاندازم. گپ و گفتی میکنیم. خداحافظی میکنم.
پرده آبی و برزنت نارنجی را کنار میزنم.
از پله پایین میآیم.
فکر میکنم به جهادی که ادامه دارد...
زهرا بذرافشان
سهشنبه | ۸ آبان ۱۴۰۳ | #خراسان_جنوبی #بیرجند
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
جاده نهبندان بیرجند...
وارد محوطه مزار میشوم.
آهنگ مشهور حاج ابوذر روحی و طراوت باران دیشب، صحنه را آماده کرده است، مرحبا لشگر حزبالله...
با گامهای محکم و آرام قدم برمیدارم و جلو میروم. چشم میچرخانم تا ببینم صدا پیشزمینهی چه نمایشیست. نرسیده به روبروی ورودی اصلی، بازیگران نقش اول را پیدا میکنم. چهار دختر جوان که پشت میز ایستادهاند و جعبه جمعآوری کمکهای مردمی به غزه را جلوی خودشان گذاشتهاند. از کنارشان عبور میکنم.
روبروی در ورودی امامزاده چشمم به عکس بزرگی از حاج قاسم سلیمانی عزیز میافتد. وارد امامزاده میشوم سلام میدهم و از سمت چپ برای زیارت داخل حریم زیارت میروم.
بعد از دل سبک کردن، برمیخیزم و دو رکعت نماز میخوانم. میخواهم کمی استراحت کنم که صدای مداحی از بیرون به گوشم میخورد. سنصلی فی القدس انشاءالله.
رو به مزار با نورهای سبز و ضریح طلایی سلام میدهم و به سمت جاکفشی میروم.
هنوز در حال پوشیدن کفش هستم که دخترها با لبخند ملیح و دوست داشتنی انگار دارند مرا دعوت میکنند تا سری به میزشان بزنم.
به سمت میز میروم. آهنگ هنوز دارد با صدای بلند توی محوطه پخش میشود. نسل سلیمانی ما دیدن دارد. سلام میکنم از ماجرای صندوق کمک و کاغذی که رویش نوشته شده فروش نان برای مردم لبنان و غزه میپرسم.
با صبرو اشتیاق توضیح میدهند که مردم میآیند اینجا کارت میکشند یا پول میدهند و پول را داخل صندوق میاندازند و اگر از کارتخوان استفاده کنند رسید تراکنش را داخل جعبه میاندازیم. به میز کوچکی که کنارشان گذاشته شده اشاره میکنند و میگویند که اینها هم نان تازه است. هر روز داخل موکب مزار برای فروش پخته میشوند. تا پولش با همین پولها برود برای کمک به مردم مظلوم غره و لبنان.
به بستههای نان نگاه میکنم، میپرسم چند؟ میگویند هر بسته ده عدد نان دارد. ما برای مقاومت بستهای ۵۰ هزارتومان میفروشیم. میگویم نان را که میپزد؟ یک نفرشان توضیح میدهد. خانمها با هم پول جمع میکنند یک کیسه آرد میخرند و خانمهای مسن زُبَلِه (چانه در اصطلاح محلی) میکنند و خانمهای جوانتر پای تنور میایستند و نان میپزند. بعد که خنک شد بستهبندی میشود و ما اینجا میفروشیم.
با شوق و ذوق میگویند که چه ارقام بزرگی کمک شده. و خوشحالند که اینجا کمک میکنند.
آدرس موکب پخت نان را که میپرسم میگویند همین کنار امامزاده است خودتان بروید میبینید.
جلو میروم یک سالن کشیده با درب شیشهای، وارد که میشوم سمت راست دوتا تنور بزرگ گازی گذاشته شده. مسئول آنجا دارد برای یک نفر دیگر توضیح میدهد که اینجا نان میپزیم. سلام و احوالپرسی میکنم و از حال و هوای موکب میپرسم.
میگوید اربعین ۲۴ ساعته مشغول پخت و پز نان و غذا بودیم. زائران پاکستانی از اینجا عبور میکردند.
به ذهنمان آمد این روزها هم نان بپزیم و برای جبهه مقاومت بفروشیم. میگوید شاید ساندویچ فلافل هم برای فروش درست کنیم. اینجا مسافرها برای زیارت که میآیند از خوراکیهای گرم استقبال میکنند.
توضیحات که تمام میشود تشکر میکنم. از موکب بیرون می چآیم. صدای مداحی و خنکی باران دیشب، پاییزی زیبا را در ذهنم ماندگار کرده است. ذهنم را رها میکنم تا پر شود از شور آهنگ فضا. مداح میخواند.
ای قدس به تو از جان سلام...
زهرا بذرافشان
پنجشنبه | ۳ آبان ۱۴۰۳ | #خراسان_جنوبی جاده نهبندان #بیرجند مزار سید علی علیهالسلام
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا