🔻در سیر حرکت #آشپزخانه_مقاومت نخودها نیز تبیین گرند. 🔻
پرده یک :
توی مغازه آقاجانم ایستاده بودم تا نخودهایی که برای آشپزخانه خریده بود را بسته بندی کند
پسر بچهای ۱۳ ۱۴ ساله آمد آدرس بپرسد
گفت این همه نخود را میخواهید چه کنید؟!
داستان نخودها را برایش گفتم
هیجان زده شد و گفت ما هم در روستا کلی نخود داریم که هنوز پدرم نتوانسته آنها را بفروشد .
پرده دوم :
با شماره ای که پسر برای هماهنگی داده بود تماس گرفتم آقایی تلفن را جواب داد
قصه بازار و نخودها را گفتم
گفت خب چقدر میخواهید؟؟
گفتم هرچه شما دارید
گفت واقعا ؟!
گفتم بله ، چقدر دارید ؟!
اقا با شک و تردید گفت ۶۰۰ کیلو
کارتان را راه میاندازد ؟!
گفتم ان شا الله
گفت گونی های پنجاه کیلویی میکنم و میاورم برایتان و من شماره آقاجان را برای تحویل دادم .
پرده سوم :
با شور و شوق میگفت خانم همه را بسته بندی کردم
شما را خدا از آسمان فرستاده تازه خانهای خریده بودم و دستم تنگ بود از طرفی رو به زمستان میرفتیم و بارم مانده بود در روستا و مجبور شدم کیلو کیلو روی دست بگیرم و ببرم برای فروش .
گفتم ما هم برای کار خیر میخواهیم
و داستان آشپزخانه را شرح دادم
گفتم حالا که هم کار ما خیر است و هم گرهی از شما باز شده کمتر حساب کنید
گفت ای خانوم بچههای من از بچههای لبنان و غزه مظلومتر و محتاجترند قیمت همان است که از اول طی کردهایم
گفتم عیب ندارد
خدا به شما و خانوادهتان سلامتی بدهد
اما بچههای زیر بمب و موشک غزه و لبنان که هر لحظه جانشان تهدید میشود با بچههای ما در ایران قابل مقایسه نیستند .
پرده چهارم :
چند روزی از آقای کشاورز خبری نبود
زنگ زدم سراغ نخودها را بگیرم
گفتم چه خبر ؟!
با بغض گفت خبرهای خوبی نیست
پسرانم را با وانت فرستادم برای آوردن نخودها که توی راه تصادف کردندو با اینکه تقریبا از ماشین چیزی نمانده اما جان سالم به در بردند
با وحشت پرسیدم خودشان حالشان خوب است
گفت بله الحمدالله خون از دماغشان نیامده
تا خبر رسید و خانمم شنید
یاد صحبتم با شما افتاد
گفت مرد چوب خدا صدا ندارد
یادت هست به آن خانم چه گفتی
بچههایمان را به دور از جنگ و در امنیت با بچه های غزه مقایسه کردی ؟!
الحمدالله که بچههای ما سالمند ولی اگر …
نگذاشتم ادامه بدهد
گفتم خدا را شکر که اتفاق بدی نیفتاد
این چوب خدا نیست
اینطور نبینید
شما برای قیمت تا جایی که شد با ما راه آمدید این دعای بچههای مظلوم مقاومت است که بحمدالله سالمند
مرد تقریبا داشت گریه میکرد
گفت میخواهم به جبران و شکرانه سلامتی پسرانم چند کیلو هم خودم هدیه کنم
پرده پنجم :
نخودها به دستمان رسید
وزن کردیم دیدیم هر گونی پنجاه کیلویی
یک و نیم کیلو اضافه دارد که در حساب و کتاب آقای کشاورز محاسبه نشده ….
#آشپزخانه_مقاومت
#جهاد_تبیین
#مواسات_کشاورزان
@ashpazkhane_moqavemat
**************************
#ایران_همدل #روایت_مقاومت
#به_نفع_جبهه_مقاومت
#غزه #لبنان #حزب_الله
#راویا
🏷https://eitaa.com/raviya_pishran