اینم هدیه ما به پویش دسترنج هرچند ناقابله
خیلی دوستش دارم زیااااد تواین سالها چندین بار پیش اومده که واقعا حتی هزار تومنم نداشتیم تمام طلاهامو فروختم، سالها پیش موقع بدنیا اومدن دخترم حتی پول بیمارستانم نداشتم میخواستم بفروشم که خدا جور کرد هزینه بیمارستان رو، چندین بار دیگه ام موارد دیگه ام پیش اومد تا طلا فروشیم رفتم ولی خدا تو دقایق آخر کارم رو راه انداخت. حتی امسال تابستون میخواستم بفروشم، برا بچها دوچرخه بخرم، بازم نشد. و امروز فهمیدم ۱۷ سال خدا کارمو راه انداخت که تو این روزا کار بنده های نیازمندشو راه بندازم، هرچند ناقابله ولی تمام دارایی منه ان شاالله خدا خودش قبول کنه🤲 به امید پیروزی محورمقاومت🌷
#لبیک_فرمانده
#تمام_دارایی_من
💠@yazahra_arak313
......................................................
#ایران_همدل
#به_نفع_جبهه_مقاومت
#غزه #لبنان #حزب_الله
#راویا
🏷https://eitaa.com/raviya_pishran
📲
۱.
نشسته بودم توی مترو، زن دستفروش داشت لوازم آرایش میفروخت. تبلیغ میکرد. خانوم خوشگلا، نمیخواین خوشگلتر بشید؟! به دور و برم نگاه کردم. رنگینکمان بودند انگار. صورتکهایی که دیگر جایی برای نقاشی جدید نداشت. زن میگفت فلان چیز ضدآب است، ۲۴ساعته. ۲۴ساعت زمان زیادی بود. زنها دوست داشتند مدت زیادی زیبا باشند. به #معصومه_کرباسی فکر کردم. ۲۴ساعت برای او کم و کوچک است، او معاملهای کرده بود که سودش در این بود که تا ابدیت زیبا بماند!
۲.
مترو، پارک شهر، شب. مادر را به بهانهی جای پارک، راضی کرده بودم که ماشین نیاوریم. فکر میکردم که حتما حوالی معراج جا برای سوزن انداختن نباشد، اما هرجا قدم برداشتم در تاریکی عمیقتری فرو رفتیم. یکجا دیگر پایم شُل شد. نکند مسیر را اشتباه آمدهایم؟ نکند تاریخ را اشتباه دیدم. گوشی را چک کردم. با ادمین معراج صحبت کرده بودم و گفته بود که مراسم وداع امشب است. رسیدیم سر کوچه. پرنده پر نمیزد. دوتا مرد یک میز آهنی با یک قوطی دستساز گذاشته بودند و کمک به مردم غزه و لبنان جمع میکردند. مادر گفت خبری نیست، بیا برگردیم. باورم نمیشد. گفتم حالا چند دقیقه صبر کنیم، شاید خبری شد. مادر به کوچهی تاریک و سوت و کور معراج اشاره کرد و گفت:
نمیشه برای اون شهادت باشکوه، یه همچین مراسمی گرفته باشن، حتما اشتباه کردی!
دو دقیقه بعد زنی با عجله از پشت سر ما گذشت و به سمت ساختمان معراج رفت، فهمیدم که اشتباه نکرده بودم. اشتباه را آن مسولین فرهنگیِ خوابآلودهای کرده بودند که از چنین فرصتی برای بیدار کردن دلها، بهره نبردند. چقدر میشد برای امشب کار فرهنگی تعریف کرد. چقدر میشد دست زن و بچههایی از هر قشر را گرفت و آورد پای تابوت زنی که عاشقانهترین شهادت را در تاریخ مبارزه با شقیترینها، رقم زده بود. چقدر امشب میشد قشنگتر مهماننوازی کرد. من فکر میکردم امشب تمام تهران یا لااقل تمام آنهایی که همیشه گفته بودند که عاشق مبارزه با اسراییلند یا حداقل همهی زنهایی که دنبال یک عاقبتبخیر شدهای از جنس خودشان هستند، اینجا باشند... اما نبودند. یک دهم و یک صدم و یک هزارمشان هم آنجا نبودند! آخرش به این نتیجه رسیدم که همه چیز آنجا اشتباهی بود جز ما آدمهایی که با پای دلمان رفته بودیم به پیشواز مهمانی عزیز؛ خیلی خیلی عزیز!
۳.
دوران دانشجویی زیاد آمده بودم معراجالشهدا. اما تمام راه به این صحنه فکر کرده بودم. جایگاه تابوت را در حیاط آماده کرده بودند. عادت داشتم به دیدن چهرههای مردانهی روی تابوتهای معراجالشهدا؛ اما حالا قرص قمری از میان چادر مشکی، به ما لبخند میزد. چند مرد، دور تا دور حیاط ایستاده و منتظر پیکر بودند. تمام مسیر فکر کرده بودم به تجربهای که برای اولین بار رقم میخورد. من داشتم به مجلس وداع با #زنی_شهید میرفتم. زنی که در راه مبارزه با اسراییل به شهادت رسیده بود. چقدر همنشینی این کلمات تازگی داشت. انگار هرکدامشان آتش زیر دلم را شعلهورتر میکردند. گُر میگرفتم و میسوختم و ققنوسی درون من رشد میکرد و بزرگتر میشد. دوباره به عکس روی جایگاه نگاه کردم. شهیده همچنان توی تصویر میخندید. به گریه افتادم:
به ما بیچارگان زانسو نخندید!
✍ فاطمه سادات مظلومی
#وداع_با_شهیده ۱. ۱۴۰۳/۸/۱
┄┄┅═◈✧❁❀🕊❀❁✧◈═┅┄┄
☕️▣⃢🎤@dr_arefe_dehghani
......................................................
#غزه #لبنان #حزب_الله
#راویا
🏷https://eitaa.com/raviya_pishran
۴.
پایم را که توی حسینیه گذاشتم، مداح گفت: آقایون فاصله بگیرند، بذارن تابوت رو خانومها بلند کنند. خدا را شکر جمعیت خوبی توی حسینیه جمع بودند. میشد روی رود شدنشان حساب کرد. تابوت را بلند کردند و مثل سبد حامل موسی بر روی نیل، شانه به شانه فرستادند جلو. انگار هنوز لیاقت قدمهای موسی را نداشتم، پیکر به شانهام نرسید. شاید هم هنوز توی لبخند شهیده غرق بودم. غریق چطور میتواند ناجی شود؟! هرچه بود دنبال سر جمعیت راه افتادم. پیکر شانه به شانه جلو میرفت و از من دور میشد، برایش از راه دور دست تکان دادم و خواندم:
صدایت میزنیم از دور و مشتاقیم پاسخ را...
۵.
من حواسم به پیکر بود. نه مداح را میدیدم، نه سِن کنار حیاط را. اما گوشهایم میشنید که روضهی حضرت زهرا میخوانند. یک آن گمان کردم یکی تکتک مویرگهای قلبم را گره زده، نه خونی میرفت. نه خونی میآمد!
ناگهان مداح گفت: تو رو خدا نگاه کنید شهیده چه بچههایی تربیت کرده، همه سینهزن. تازه چشمم به سآن افتاد. یخ زدم. چشمهایم دو تا ترک پوستی بودند که از سرما بیوقفه خون میباریدند... بزرگترین پسر، خواهرش که کوچکترین فرزند بود را بغل گرفته و تلاش میکرد دوتایی سینه بزنند، دوتا پسر و دختر وسطی هم رو به جمعیت سربندبسته ایستاده و آرام سینه میزدند. پسر دوم اما انگار بیقرارتر بود. دلش تاب نیاورد که این دقیقههای آخر باهم بودن را از دست بدهد و رفت کنار تابوت مادرش. همان پسری که در جواب تسلیت زنی گفت: "راه مامان بابامون رو ادامه میدیم، همهمون شهید میشیم".
یکهو انگار فاطمیه شد و کلمهها دنبال سر هم جلوی چشمم رژه رفتند:
مادر هرکاری کند، بچهها یاد میگیرند.
مثلا اگر شهید شود!
۶.
هر پنج بچه رفته بودند کنار تابوت مادر. دور و براشان شلوغ بود. همهی زنها و مردها میخواستند، عطر و گردی از تابوت را به نیت تبرک، توشه بردارند.
من اما حواسم دوباره پرت لبخند شهیده شده بود. کلافه شده بودم. انگار میخواست چیزی را بفهمم که نمیفهمم. بالا تا پایین جایگاه را با چشم گذراندم. یکهو انگار سلولهای خاکستری مغزم فعال شدند. تابوت شهیده را توی چفیه پیچیده بودند و کنارش پلاکاردهای مرگ بر آمریکا و مرگ بر اسراییل گذاشته بودند. جواب همینجا بود. علامت سوال ذهنم پاک شد و به جایش چند ستارهی روشن، مسیری را نشانم دادند:
طوری زندگی کن که پیکرت را توی چفیه بپیچند و زیر تابوتت مرگ بر آمریکا و مرگ بر اسراییل بگویند!
✍ فاطمه سادات مظلومی
#وداع_با_شهیده ۲ . ۱۴۰۳/۸/۱
┄┄┅═◈✧❁❀🕊❀❁✧◈═┅┄┄
☕️▣⃢🎤@dr_arefe_dehghani
......................................................
#غزه #لبنان #حزب_الله
#راویا
🏷https://eitaa.com/raviya_pishran
۷.
توی جمعیت چشم گرداندم که سایر اعضای خانوادهی شهید و شهیده را پیدا کنم. پیرمردی کت و شلواری که روی دوشش چفیه انداخته بود، چشمم را گرفت. متفاوت از دیگران بود. حیران و نامنظم سینه میزد. یاد فیلمی افتادم که چندسال پیش در فضای مجازی پخش شد. مُحرم بود. بدون اینکه دستهای توی خیابان باشد، پیرمرد توی پیادهرو راه میرفت و زنجیر میزد. همه میگفتند او در مجلس عالَمِ دیگری شرکت کرده. توی همین خیالات بودم که کسی به پیرمرد سینهزن نزدیک شد. تسلیت گفت و شانهاش را بوسید. او، پدر شهیده بود. تحلیلم درست از آب درآمد:
او در میان جمع و دلش جای دیگری بود!
۸.
صبوری ویژگی بارز تکتک افراد منسوب به #شهید_عواضه و همسرش #شهیده_کرباسی بود. هرچه امیر عباسی و مداح دیگر روضهی روز عاشورا را شدیدتر و بازتر خواندند، باز صدای این خانواده بلند نشد. فقط رد اشک روی گونهها پهن و پهنتر میشد. خواهر شهید عواضه سکوت مطلق بود. با کسی حرف نمیزد. اصلا نمیدانم فارسی بلد بود یا نه. اما مادرش فارسی را خوب میفهمید و با همان لهجهی عربی به ابراز محبت تکتک آدمها، جواب میداد. یاد آن جملهی ماندگار سیدحسن نصرالله افتادم که وسط سخنرانی عربی گفت: شویه شویه، یواش- یواش!
هرچه عربی زبان دین ماست، انگار این روزها فارسی تبدیل به زبان مقاومت شده است!
۹.
مراسم حدوداً دو ساعت طول کشید. آخر سر هم با چند شعار حیدر حیدر و مرگ بر آمریکا و مرگ بر اسراییل تمام شد. جمعیت یکییکی و دوتادوتا حیاط معراج را ترک میکردند. دلم نمیخواست بروم. بیرون خبری نبود. سرد و ساکت و سوت و کور. غرق در روزمرگی. مملو از آدمهایی که امشب را مثل هزاران شب دیگر، طی میکردند بیآنکه بدانند امشب چه گنجینهای در گوشهای از شهرشان میدرخشد. یکبار دیگر به تابوت نگاه کردم. عجب زنی بودید شما! خوب زندگی کردید، خوب سفر کردید و خوب یادگارهایی از خودتان به جا گذاشتید... کاش امشب از آن بالا دعایمان کنید. دعا کنید ما هم آنطور شویم که بود و نبودمان بدرد اسلام و انقلاب بخورد!
✍ فاطمه سادات مظلومی
#وداع_با_شهیده پایانی. ۱۴۰۳/۸/۱
┄┄┅═◈✧❁❀🕊❀❁✧◈═┅┄┄
☕️▣⃢🎤@dr_arefe_dehghani
......................................................
#غزه #لبنان #حزب_الله
#راویا
🏷https://eitaa.com/raviya_pishran
📲 *ارسالی مخاطبین*
در پی مشکلات متعدد
سال های پی در پی
تمام طلاهایم را فروخته بودم...
از دنیا بریده ترینم و هیچ ارزشی برای طلا و پول قائل نیستم وقتی میفروختم در حسرت هیچ کدام نبودم ...
اما ... اما این دستبند قصه اش فرق میکرد ... واقعا دوستش داشتم هم زیبا بود و هم کاربردی !
هربار هر تکه ای رو میفروختم بخودم میگفتم این نه! این رو نگه میدارم!
وقتی پویش اهدای طلای زنان به مقاومت لبنان براه افتاد حسرت میخوردم که چرا دیگه تقریبا هیچ طلایی ندارم .....
اما چه خوب که هنوز یک تکه مانده بود!
زیباترین و دوست داشتنی ترین طلای روزهای جوانی ام فدا به راه سید حسن
ای کاش !!!!
ای کاش که میشد برگردد و یکبار دیگر بر سر دشمنان خدا فریاد بزند و من پر شوم از غرور مسلمانی!
دار و ندارم عمرم و نفس هایم به فدای آرمان آن بزرگ-قهرمان زمان ظهور🤲
جهت اهدای طلادرپیامرسان بله وایتا
به شناسه زیرپیام دهید:
@daryafh98
#همدلی_طلایی
🇵🇸🇱🇧🫶🇮🇷
ble.ir/ommahatalqods
......................................................
#ایران_همدل
#به_نفع_جبهه_مقاومت
#غزه #لبنان #حزب_الله
#راویا
🏷https://eitaa.com/raviya_pishran
از مادران کم سن وسال بود با سه گل بهشتی که میگفت همه شان فدای راه مقاومت و اسلام ،اما پرتوان و پیشران عرصه های جهاد با چفیه ای بر سر به نشان مبارزه و اتحاد و استقامت .
خاطره ها داشت با بانوانی که آنها را پای کار جبهه مقاومت آورده بود .
روز اول که از او خرید کردم ، چیزی که مرا پای غرفه اش کشاند نوع برخورد و آرامش کلامش بود .
به راستی مگر جز در مکتب اهل بیت سلام الله علیها میتوان رسم عاشقی و مهرورزی آموخت .
ای کاش فرصتی شود و در کتاب تاریخ مقاومت ، خاطرات و سبک زندگی تک تک این یلان عرصه جهاد را بتوان ثبت کرد برای آیندگان.
#سرّامیدواری
🔸قرارگاه مردمی نصر
https://eitaa.com/joinchat/3905159249C1a13d7f233
#بازارچهٔنصر
@madaranetar 👈کانال مادَرانـہ تـَر
......................................................
#ایران_همدل
#به_نفع_جبهه_مقاومت
#غزه #لبنان #حزب_الله
#راویا
🏷https://eitaa.com/raviya_pishran
عضو حسینیه انقلاب اسلامی دختران قم بود و چند سالی میشد که نقاشی میکرد .
وقتی از طریق تشکیلات شان متوجه نمایشگاه شده بود فوری خودش را رسانده بود برای اینکه از توان هنرش استفاده کند برای کمک به جبهه مقاومت .
به تازگی متاهل شده بود. راحتی خانه اش را رها کرده بود و مقتدرانه ساعتها ایستاده مشغول طرح زدن بود تا با همین کار به ظاهر کوچک بنیان کفر را به لرزه درآورد و سفیر پیروزی باشد.
#بازارچهٔنصر
#روایت_جهاد_بانوان_قم
@madaranetar 👈کانال مادَرانـہ تـَر
......................................................
#ایران_همدل
#به_نفع_جبهه_مقاومت
#غزه #لبنان #حزب_الله
#راویا
🏷https://eitaa.com/raviya_pishran
پا به سن گذاشته بود اما امیدوارتر از بعضی جوانها برای مبارزه به میدان آمده بود.
مصاحبه نکرد میگفت میترسم نتوانم حق مطلب را ادا کنم اما دلی با هم گفتگو کردیم .
از او پرسیدم کارتان دمپایی فروشی است؟
پاسخ داد، بعد از قضیه غزه به این فکر افتادم که کانالی بزنم به اسم اقتصاد مقاومتی و سود فروشم را تقدیم جبهه مقاومت نمایم .
دو روز در سوز سرمای قم ،قبل از شروع نمایشگاه که ساعت ۱۵ بود میآمد و تا دیر وقت و بعد از ساعت ۲۲ میرفت تا روز بعد که دوباره برگردد.
و چقدر انرژی میگرفتم با دیدن چنین انسانهای امیدبخش و بانوان مومن و جهادگری .
#رزمایش_همدلی_نصر
#بانوان_جبهه_فرهنگی_انقلاب
@madaranetar 👈کانال مادَرانـہ تـَر
......................................................
#ایران_همدل
#به_نفع_جبهه_مقاومت
#غزه #لبنان #حزب_الله
#راویا
🏷https://eitaa.com/raviya_pishran
دل قوی دار که بنیاد بقا محکم از اوست
در زمانی ایستادهام که بالِ پروازم در یک قدمی بازمیایستد. یک دور تمامِ یا لیتنی کنا معکمهایش را در روضههای پنجشنبه و دهه محرم بالا و پایین کرده بودم. حتی موقعِ لالاییهای شبانه و قصههای قبلِ خواب. از بابایی بودن رقیه خاتون گفتهام تا سوارشان کردهام بر هواپیمای کاپیتان محمدحسن، پسرمان را میگویم، بعد رفتهایم بچههای فلسطینی را سوار کردهایم و آوردهایم تهران. بچهها زخمهایشان را شستهاند و دست و پایشان را باند پیچی کردهاند. ایران هم مثل همیشه حرمِ امن بوده و در راس قدرت. حالا امروز که این رژیمِ منحوس پای موشکهای به خون نجس شدهاش را به تهران، قلبِ یک امت باز کردهبود باید چه میکردم؟
فاطمه از در اتاق آمد بیرون.
با لبخند تمسخرآمیزی گفتم:《فاطمه اسرائیل مارو زد》طفلک چشم اینور و آنور میجنباند و خندهاش را قورت میداد، فکر کرد مثل همیشه کودک درونم دارد بالا پایین میپرد. یک نگاهی کرد و خندید. دوباره که جمله را تکرار کردم، کمی باورش شد. واماندهبود که همه چیز سرجایش هست. حتی رختخواب و پتواش. خب این چه زدنی بوده. رفتم که آش صبحانه را گرم کنم. بلندتر گفتم:《زنگمونو زدنو در رفتن، ما هم گفتیم دم در ما واینستین وگرنه توپِتونو سوراخ میکنیماا》
زد زیر خنده:《ما هم توپِشونو سوراخ کردیم؟》
《آره تو هوا》
این تازه مرحله اول نبود. ما زنانِ ایرانی پای مکتب عقیله تربیت شدهایم و پای حضرت زهرا به خط. همین است از زمانی که بذرِ این کودکان را در دل میکاریم تا زمانی که جوانه میزنند در گوششان از فتح و پیروزی میخوانیم حتی زمانی که دورمان دیواری به بلندای مرگ بکشند باز ما آن را بذری برای به ثمر نشستن و به تناول کشیدن میبینیم.
این بود که عکس شهیدِ عزیز ارتش را نشانش دادم:《دعا کن اگر بچهای داره خدا قلبشرو آروم کنه》
باید قلبِ فرزندم را زِهکشی میکردم تا ریشههایش بهتر آبیاری شود و بذرِ وجودیاش شکوفا.
#روایت_مقاومت
✍حانیه
......................................................
#ایران_همدل
#به_نفع_جبهه_مقاومت
#غزه #لبنان #حزب_الله
#راویا
🏷https://eitaa.com/raviya_pishran
#روایت_نصر
دانشجوی پزشکی است. مینشینم کنارش و از بافتنیهایش برایم میگوید. دخترها معمولا این هنرها را از مادرشان یاد میگیرند. لبخند از لبش نمیافتد. نگاه میکند توی چشمهایم: باعشق میبافمشون، خیلی دوسشون دارم.
از شنل بافتنی روی میز خوشم میآید، دستی میکشم روی بافتهای زیبای شنل. با لبخند مداومش میگوید: این کارِ مامانمه برای هر رجش یه صلوات فرستاده و بافته.
و باز هم من به این فکر میکنم که این خانم دکترِ جوان، اینجا بودنش و این چنین دل به دلِ مقاومت دادنش را هم از مادرش یاد گرفته.
🔸قرارگاه مردمی نصر
https://eitaa.com/joinchat/3905159249C1a13d7f233
#رزمایش_همدلی_نصر
#روایت_جهاد_بانوان_قم
......................................................
#ایران_همدل
#به_نفع_جبهه_مقاومت
#غزه #لبنان #حزب_الله
#راویا
🏷https://eitaa.com/raviya_pishran
یک مادر شاد چند فرزندی بود .
به گفته خودش مالی نیز نمیتوانست کمک کند اما این روزها در خانه نمیتوان آرام و قرار گرفت و این حداقل کاری بود که میتوانست انجام دهد هم برای فرزندانش الگویی باشد و آنها را مشارکت دهد حتی شده با الک کردن آرد . و هم دلگرمی باشد بر دل مردم مظلوم و مقتدر لبنان و ترس بیفکند و به لرزه در آورد پایه های غده سرطانی رژیم صهیونیستی را .
میگفت برای مدافعان حرم هم همین کار را کرده بود و در نمایشگاهی که برپا بوده شرکت کرده .
چنان با سلیقه دست پختش را تزیین و بسته بندی کرده بود که گویی حرفه اش این است ،اما نه کانالی داشت نه مغازه ای .فقط به قصد کمک به جبهه مقاومت آمده بود .
و آنقدر مناعت طبع و دل بزرگی داشت که برای محصولش ظرفی برای تست کردن گذاشته بود و با هر خرید کوکی هایش را به عنوان هدیه کنار خریدها قرار میداد وقتی برایم داد پولش را دادم تا سهمی هم از نیت خالص او داشته باشم .✨
اینها اگر معجزه مقاومت نیست و شور آفرینی و امید بخشی پس چیست؟🌱
#سرّامیدواری
🔸قرارگاه مردمی نصر
https://eitaa.com/joinchat/3905159249C1a13d7f233
#رزمایش_همدلی_نصر
#بانوان_جبهه_فرهنگی_انقلاب
@madaranetar 👈کانال مادَرانـہ تـَر
......................................................
#ایران_همدل
#به_نفع_جبهه_مقاومت
#غزه #لبنان #حزب_الله
#راویا
🏷https://eitaa.com/raviya_pishran
تنها چیزی که فکرش را نمیکردم این بود که این گلها توسط کودکان کم توان درست شده باشد، خدایا آنها با تمام توانشان آمدهاند و کم توانی سهم کسانی است که برای خود و خواهران و برادران دینیشان ارزشی قائل نیستند.
مربیشان بود و خیلی باحوصله نشسته بود و برای خریداران توضیح میداد که مبدا و مقصد گلها کجاست و آنها هم میتوانند موثر باشند .
#بازارچهٔنصر
#روایت_جهاد_بانوان_قم
#مادَرانـہ_تـَر
@madaranetar 👈کانال مادَرانـہ تـَر
......................................................
#ایران_همدل
#به_نفع_جبهه_مقاومت
#غزه #لبنان #حزب_الله
#راویا
🏷https://eitaa.com/raviya_pishran
#حلقه_ازدواج
پای میز اهدای کمک به جبهه مقاومت مردم زیادی از زن و مرد و کوچک و بزرگ جمع شده بودند و همه در تلاش بودند که جزو اولین های صف کمک به جبهه مقاومت باشند. باورم نمیشد از این همه از خودگذشتگی ...
کنار میز اهدا بی صبرانه منتظر و دنبال سوژه های ناب می گشتم.
گوش و چشمم به صدای بلندگوی حاجی بود که اهدایی ها را اعلام می کرد، در آن شلوغی چشمانم مانند عقاب فقط پی اهدا کنندگان بود.
دختر جوانی که دهه ۸۰ میآمد نظرم را جلب کرد، با چشمانم تعقیبش کردم که ببینم چه چیزی اهدا می کند. با چهره معصوم و نورانی اش، شاید ۱۷ سال بیشتر سن نداشت، قدش نسبتا کوتاه بود، مدام بین جمعیت گمش میکردم، که صدای بلندگوی یکباره نظرم را جلب کرد؛
_ تازه عروسی که حلقه ازدواج شو اهدا کرد، براش بلند صلوات بفرستید ...
چشمانم گرد شد، دنبال اهدا کننده گشتم که پیدایش کنم، آن دخترک را فراموش کردم و سخت به دنبال اهدا کننده حلقه بودم،
بین جمعیت رفتم و پرسان پرسان دخترک تازه عروس را پیدا کردم، پشت به من بود. دخترک سریع خود را از دل جمعیت کّند که برود، از پشت سر، گوشه چادرش را گرفتم:
_ یه لحظه وایستا عزیزم کارت دارم،
به سمت صدایم برگشت، در اوج ناباوری همان دختر جوانی بود که چشمانم در تعقیبش بود، کناری کشیدمش، گفتم: شما حلقه ازدواج دادی؟
_ بله،
برام میگی چرا این کارو کردی، انگیزت چی بوده؟
_مصاحبه نمی کنم، باید برم.
_ تو کارت خیلی قشنگ و عجیب بوده، نمیزارم بدون مصاحبه بری،
اصرار داشت که حرف نمیزنم ولی وقتی از روایت هایی که باید گفته بشود، برایش توضیح دادم کمی متقاعد شد،
دخترک تازه عروس چهره خندان و زیبایی داشت و مدام لبخند میزد، به سوالاتم با متانت خاصی جواب داد:
_ تازه عروسم، هنوز مراسم بله برون نگرفتیم، چند روزی میشه عقد کردیم، فقط دو تیکه طلا دارم، حلقه و نشان که حلقه رو که خیلی دوست داشتم تقدیم جبهه مقاومت کردم که در راه نابودی اسرائیل خرج بشه ...
_ مگه میشه آدم از حلقه ازدواجش دل بکنه؟
به آسونی دل کندم، به آسونی، شوهرم هم راضی به این کار بود.
مبهوت این قصه اشِ بودم، ولی او برای دختران غزه و لبنان پیامی داشت: خوشحالم که دختران لبنان و غزه مقاوم و شجاع هستند، ازشون تشکر می کنم که پای کشورشون وایستادن و دفاع می کنن ...
حلقه من، هدیه بسیار ناقابلی به اونهاست ...
وقاری| ۴ آبان | ساعت ۱۱:۵۷|
#مصلای شیروان
#مراسم اهدای کمک ها به جبهه مقاومت
......................................................
#ایران_همدل
#به_نفع_جبهه_مقاومت
#غزه #لبنان #حزب_الله
#راویا
🏷https://eitaa.com/raviya_pishran
از صفا شهر قم آمده بودند یک غرفه را دوستانه تقسیم کرده بودند و قسمتی سبزی تازه پاک شده و شسته شده داخل ظروفی با سلیقه . و کناری کیفهایی که از اضافات پارچه های رو مبلی دوخته شده بود.
پرسیدم چه کسی کیفها را میدوزد گفت شخصی از
اهل تسنن از استان گلستان هر وقت که راهم آنجا افتاد میروم و به اندازه تهیه میکنم .
میگفت شیعه وسنی دست در دست هم داده ایم تا برای نجات مردم مظلوم غزه و لبنان اقدامی انجام دهیم . به امید پیروزی.🇮🇷
#سرّامیدواری
🔸قرارگاه مردمی نصر
https://eitaa.com/joinchat/3905159249C1a13d7f233
#رزمایش_همدلی_نصر
......................................................
#ایران_همدل
#به_نفع_جبهه_مقاومت
#غزه #لبنان #حزب_الله
#راویا
🏷https://eitaa.com/raviya_pishran
﷽
🔸اذان و اقامه به قیام رسید!
آورده بودند تا اذان و اقامه و نامگذاری کنم، نامش #حنانهزهراء خوانده شد.
این پلاک و مبلغ هم هدیهاش به جبههی مقاومت قهرمان و مظلومان لبنان و غزه است.
#دختر_قهرمان
#خراسان_شمالی
#عهد_جهاد
┏━━━〰️〰️━━━┓
@sahebolamrkh
┗━━━〰️〰️━━━┛
......................................................
#ایران_همدل
#به_نفع_جبهه_مقاومت
#غزه #لبنان #حزب_الله
#راویا
🏷https://eitaa.com/raviya_pishran
تقدیر بوده زینت پیراهنت باشم
تا همنشین روزهای روشنت باشم
بانو !خدا می خواست در این برهه از تاریخ
یک سینه ریز دلربا در گردنت باشم
سمت درستی ایستادی واکن از گردن
وقتش رسیده خار چشم دشمنت باشم
وا کن مرا از گردنت تا در مسیری سرخ
من هم فدای اقتدار میهنت باشم
باید بیاندازی مرا مانند یحیا ، تا
چون تکه چوبی بر سر اهریمنت باشم
با کودکان غزه هر شب ، اشک می ریزی
روزی می آید شاهد خندینت باشم
می آید آن صبح دلانگیزی که سرمست از
عطر خوش چای هل و آویشنت باشم
بانو ! تو چون سردار مریم زنده می مانی
باید مدال افتخار گردنت باشم
مرضیه براتی
https://eitaa.com/marziyeBarati1
......................................................
#ایران_همدل
#به_نفع_جبهه_مقاومت
#غزه #لبنان #حزب_الله
#راویا
🏷https://eitaa.com/raviya_pishran
🔸با مینی بوس از روستا اومده بودن
با وجود اینکه فصل برداشت محصول بود و بانوان روستا سرشون شلوغتر از همیشه، ولی لبیک گویان به فرمان رهبر، نخود و لوبیا و مواد اولیه آش رو با همت بانوان روستا جمع میکنند و با هم آش میپزن
با مینی بوس همه با هم اومدن و خودشون رو به برنامه #ایران_همدل و پویش اهدای طلا رسوندند
آش پخته شده رو به قیمت 26 میلیون فروختن و همه پول رو احسان کردند برای کمک به جبهه مقاومت
شاد و خوشحال از اینکه تونستند کاری برای جبهه مقاومت بکنند و تمام دغدغه شان این بود که:
آقا جان از ما راضی هستی
#زنجان
******************************************
#ایران_همدل
#به_نفع_جبهه_مقاومت
#غزه #لبنان #حزب_الله
#راویا
🏷https://eitaa.com/raviya_pishran
سلام به دوستان و رفقای گلم🥰
امشب یه اتفاقات جدید و زیبایی افتاد که دوست دارم شما هم در جریان باشید.
جلسه امشب برای صحبت های عروسی و تنظیم تاریخ دقیق عروسی و کارای قبل و بعدش بود و تمام آمادگی های لازم برای برگزاری انجام شده بود، پدرهمسرم یک تالار شکیل توی اصفهان دیده بودن جلسه امشب بنا شد بریم برای قرار داد برای تاریخ ولادت حضرت زینب. با تمام سختی و دشواری تصمیم، آخر جلسه چیزی که تمام امروز ذهنم رو درگیر کرده بود بیان کردم و همه توی فکر فرو رفتن..
اینکه تمام هزینه های عروسیمو با افتخار و میل باطنی شخص خودم به شیعیان مظلوم لبنان اهدا کنم، خدا شاهده وقتی خودمو با لباس عروس توی تالار و با دیزاین مخصوص غذای عروس و دوماد تصور کردم دیدم نمیتونم با وجدان خودم کنار بیام اونم توی این اوضاع وخیم لبنان و جبهه ی مقاومت من راحت و آسوده عروسی بگیرم و اونا حتی جای خواب و خوراک نداشته باشن اونم با این حس بی کسی که بعد سید براشون اتفاق افتاده🥺
خیلی حرف زدم ولی امیدوارم به چشم مولا بیاد و به دست دشمنای اسلام برسه یک عروس دهه هشتادی ایرانی برای کمک به جبهه ی مقاومت از خواسته ها و لذت های دخترونه اش گذشت تا ثابت بکنه پای کار انقلاب جهانی صاحب الزمانش میمونه✨
ان شاءالله مورد عنایت صاحب الزمان درشب میلاد پدر بزرگوارشون امام حسن عسگری(علیه السلام) قرار بگیره 🍃
۱۴۰۳/۰۷/۲۰
***********************************
#ایران_همدل
#به_نفع_جبهه_مقاومت
#غزه #لبنان #حزب_الله
#راویا
🏷https://eitaa.com/raviya_pishran
💠 اهدای گوشواره با قلبی مطمئن
اگر تمام خانهی ما را زیر و رو کنی و شخم بزنی، یک گرم طلا پیدا نمیکنی. نه خودم و نه دخترهایم علاقهای به طلا نداریم و البته پولش را هم نداریم. از زمانی که طلاهای ازدواجم را دزد برد، یکی دو بار پول روی پول گذاشتم، هزار تومان هزار تومان جمع کردم و گوشواره و انگشتر ارزانقیمتی خریدم که همانها را هم فروختم برای سفر اربعین. از آن زمان به بعد سر و گردن من و دخترهایم، رنگ طلا به خود ندیدهاند. تا وقتی که مادرم یک جفت گوشواره خیلی کوچک به دخترم هدیه داد. روزی که میخواستیم به پویش "مهربانی طلایی" دختران ماهتاب برویم، دخترم یکی از گوشوارههایش را درآورد و گفت: مامان! اینو میخوام بدم برای جبهه مقاومت. گل از گلم شکفت. پرسیدم: مطمئنی دخترم؟ جواب داد: بله مطمئنم. بغلش کردم و دعا کردم همیشه قلبش مطمئن باشد تا زمانِ " یا ایتها النفس المطمئنه! ارجعی الی ربک راضیه مرضیه"
#پویش_مردمی_مادران_مقاومت
#مادرانه_سبزوار
#روایت
@madaranemeidan
**********************************
#ایران_همدل
#به_نفع_جبهه_مقاومت
#غزه #لبنان #حزب_الله
#راویا
🏷https://eitaa.com/raviya_pishran
🌱گوشواره های شهیدهی کرمان در لبنان
🌱چند روز پیش وقتی خبردار شد زنان ایرانی در حمایت از مقاومت طلاهایشان را اهدا میکنند، یاد گوشواره های فاطمه افتاد، تنها تکه طلایی که از او برایش بهیادگارمانده. پلاک و زنجیر فاطمه در آن حادثه تروریستی تکهتکه و تقریباً گم شده بودند. گوشوارهها هنوز عطر فاطمه را داشتند و دلکندن از آنها برایش سخت بود اما میدانست اگر فاطمه زنده بود برای بخشیدنشان یکلحظه هم درنگ نمیکرد.
🌱میگوید: « بهخاطر شرایط روحی بچهها چند وقتی است تهران هستم اما چند روز پیش از یکی از دوستانم خواستم تا به خانهمان برود و به نمایندگی من طلای همسرم را اهدا کند.»
🌱 آقای ممتحن مسافت را بهانه میکند اما از چشمهای قرمز و صدایی که مدام با بغض دست و پنجه نرم میکند میشود فهمید این مرد دل ندارد یکبار دیگر به گوشواره های شکسته و خونی زنی نگاه کند که نیست!
🌱مقاومت همیشه دغدغه اصلی فاطمه بود. سالها میشد که محصولات اسرائیلی در خانهشان تحریم شده بود، حتی پیشتر از طوفانالاقصی. فاطمه خانم هر محصولی را که فکر میکرد سودش به جیب رژیم صهیونیستی میرود و موشک میشود بر سر بچههای فلسطین را اصلاً نمیخرید.
#همدلی_طلایی
#بانوی_مجاهد
✿══بانوی مجاهد خاوران ══✿
**********************************
#ایران_همدل
#به_نفع_جبهه_مقاومت
#غزه #لبنان #حزب_الله
#راویا
🏷https://eitaa.com/raviya_pishran
#با_تمام_جان
ماجرا از جایی شروع شد که صوت استاد قشقایی رو با دقت گوش دادم تا جبران نبودنم در جلسه رو بکنم
مطالب استاد جوری به گوش جانم نشست که همون لحظه برای جلسات روزهای آینده ام برنامه ریزی کردم که : چی بگم و چطور بگم... که حرفهای من هم همینطوری تاثیر گذار باشه...
#روایت_اول
تازه شروع کرده بودم به صحبت کردن که وارد شد
بسته های فلفل رو گذاشت روی میزم
و آروم در گوشم گفت
خانم ... اگه میشه شما بگید تا خانمها بخرن
... یه زمین خورده بود که از بد روزگار دار و ندارش رو از کف داده بود و کارش رسیده بود به فروش بسته های فلفل از باغچه ی خونش ... که با فروش اونها روزگار می گذروند ...
شروع کرده بودم و هر چی تو چنته داشتم از اسراییل و فلسطین و لبنان و این روزای غزه میگفتم و قشنگ تاثیر حرفها رو تو مردمک چشمهاشون میدیدم ..
جلسه و کلاس قرآن تموم شد ... بسته های کوچک فلفل ها هم به فروش رفت هنوز پول فروش اونها روی میز بود که اومد کنارم نشست و به همون آرومی که ابتدای ورودش حرف میزد، اما با بغضی خاص در گوشم گفت :
خانم ....
پول فروش فلفل های امروز من رو بذارید برای کمک به مردم لبنان ...🥺
ادامه دارد...
تنظیم روایت توسط
کار گروه #جلسات_خانگی_قرآن_کریم
******************************
#ایران_همدل
#به_نفع_جبهه_مقاومت
#غزه #لبنان #حزب_الله
#راویا
🏷https://eitaa.com/raviya_pishran
پسر قد بلند رفقاش آورد: «بیایید همهمون پول بذاریم بازی رو بگیریم!»
بازی ۲۵، شش سناریو دارد برای آزادسازی قدس. وجه تسمیهاش این جمله است: «رژیم صهیونیستی ۲۵ سال آینده را نخواهد دید.»
#رزمایش_همدلی_نصر
@madaranetar
******************************
#ایران_همدل
#به_نفع_جبهه_مقاومت
#غزه #لبنان #حزب_الله
#راویا
🏷https://eitaa.com/raviya_pishran
نامه یک دختربچه یتیم و مادرش به رهبر انقلاب که تمام دارایی و پس انداز خودشان را به جبهه مقاوت اهدا کردند:
سلام
من زهرا هستم. من خیلی شما را دوست دارم. پارسال من به تکلیف رسیدم توی تلویزیون بچههای ۹ ساله که به دیدار شما آمده بودند رو میدیدم و تصور میکردم منم آنجا هستم. مامان من هم معلم هست و روز معلم که معلمها به دیدار شما آمده بودند مامانم هم دوست داشت به دیدارتان بیاید. من داستان نوشتن نامه هم دوست دارم بگم. مامانم به دانش آموزانش گفت برای سردار حاجیزاده نامه بنویسید. منم خواستم بنویسم به مامانم گفتم به سردار تو نامه میگم که نامه رو به شما نشون بده مامانم گفت میتونی برای رهبر نامه بنویسی لطفاً جواب نامه من رو توی برگهای که گذاشتم بدهید میخوام اون رو در دفتر خاطراتتم بچسبانم.
دوستت دارم
پیرو شما زهرا
******************************
#ایران_همدل
#به_نفع_جبهه_مقاومت
#غزه #لبنان #حزب_الله
#راویا
🏷https://eitaa.com/raviya_pishran
💍تنها یادگاری که از او داشت
🌷میگفت: هیچ وقت از خودم جدایش نکرده ام،
۳۶سال است که لب جاده انتظار با در دست داشتن همین یک نشان چشم براه نشسته ام، وقتی آن را بدستم کرد و با هزار امید و آرزو به زندگیش آمدم نمی دانستم که باید روزها و شبها قصه دلتنگیهایم را با همین یک حلقه نجوا کنم.😢
🔸وقتی در پویش همدلی مشغول جمع آوری کمکهای مردمی بودیم صدایم زد و آن را از دستش بیرون آورد و آرام و بی صدا بدون اینکه کسی خبردار شود به دستم سپرد و گفت این تنها یادگاری از اوست تقدیم به جبهه مقاومت.
🔸اصرارش کردم که نبخش این یکی را نبخش بگذار برایت بماند، تو که از او حتی استخوانی هم پس نگرفته ای،
🌷اما او اصرار داشت که حکم جهاد رهبرم هست بزار همین تنها یادگاری از عشقم هم فدای حکم رهبرم کنم.
🔸گفتم پول معادل آن را ببخش ،
بازهم نپذیرفت و گفت، بزار از عزیزترین داراییم در راه خدا ببخشم.
حتی اسم خود و شهیدش هم خواست گمنام باشد.
#ستاد_خواهران_جبهه_فرهنگی_انقلاب_اسلامی_دشتستان
******************************
#ایران_همدل
#به_نفع_جبهه_مقاومت
#غزه #لبنان #حزب_الله
#راویا
🏷https://eitaa.com/raviya_pishran
🌸☘🌸☘
دیشب قرچک بودم. منزل دوست...که نه... رفیق و خواهر قدیمی م.چند وقتی است پرستار مادر شده و در شلوغی های زندگی فرصت عیادت از مادرش را پیدا نمی کردم؛ اما دیگر وقتش بود. پیام دادم: "تهرانم. دارم برمی گردم سمت منزل. اگر با مادر تنهایی و مزاحم نیستم، خدمت برسم."
گل از گلش شکفت و تا برسم کلی چت و گفتگو داشتیم.عمدی بود. مثلا داشتم سرش را گرم می کردم که نیفتد به تمیز کردن منزل و خرید و از این دست زحمات مهمان ناخوانده.
رسیدیم. مثل همیشه گرم و صمیمی. الحمدلله بیماری مادرش تا حد زیادی برطرف شده بود. در آن نیم ساعت دیدار، بیشتر از حال مادر از حال و هوای جنگ صحبت کردیم.
از سخنرانی دیروز رهبری و خطای محاسباتی رژیم غاصب.
_ زدن که باید بزنیم. تکلیف را آقا روشن کرد. اما کیفیت زدن با مسئولین.
تازه داشت بحث داغ می شد.
_بعد شهادت شهید هنیه تعلل صورت گرفت.
_نخیر اقا گفتن تعلل نبوده.
با بالا گرفتن دعوا یادمان آمد مادر بیمار هست و مثلا آمده ام عیادت.😁🤦♂
_پاشم بروم منزل بلکه پیرزن استراحت کند.نخواست این عیادت را.😅
موقع خداحافظی رفیق جان این گوشواره را گذاشت کف دستم.
_گرفته بودم برای روزی که دختردار شدم. خدا نخواست و فرزندی روزی م نشد اما شاید بشود مرهم زخم فرزندان دیگرمان در لبنان.
به راستی حس های پنهان در برخی اشیاء از خودشان گرانبهاترند؛ و او دیشب از قیمتی ترین حس پنهانش گذشت.
✍م.رمضانی
جبهه بانوان جنوب شرق استان تهران
**************************
#ایران_همدل
#به_نفع_جبهه_مقاومت
#غزه #لبنان #حزب_الله
#راویا
🏷https://eitaa.com/raviya_pishran