eitaa logo
انجمن راویان فجر فارس
1.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
796 ویدیو
72 فایل
کانال سازماندهی ، اطلاع رسانی و آموزشی انجمن راویان فجر فارس راویان عزیز هرگونه تبلیغ مراسمات و یادواره هایی که در آن ایفای ماموریت روایتگری را دارید به مدیران کانال ارسال تا انتشار یابد. همچنین گزارشات ماموریت ها واجرای برنامه های خود را نیز ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
orooje-haj-ghasem-hunayn(2).mp3
12.33M
🕯 عروج حاج قاسم به وقت ۱/۲۰ ... 🩸 پادکست لحظه شهادت سیدالشهدای مقاومت ، سپهبد و مجاهد در ساعت ۱/۲۰ جمعه ۱۳ دی ماه ۹۸ خروجی فرودگاه بغداد 🎖 این روایت رادیویی بسفارش کنگره سرداران و ۱۵۰۰۰ شهید استان فارس ، توسط جوانان انقلابی گراش ، جهت روایت هفتم "شاهدان"  ستاره های شهر ، تهیه شده است . ▪️🇮🇷▪️ 🔴 🔴 ✔️ @raviyanfarss ✔️ @kshohadayefars ✔️
Nejat-e -haj Ghasem- Hunayn(1).mp3
15.17M
🕯 نجات حاج قاسم ... 🩸 ۷ بهمن ماه ۶۵ در خلال عملیات کربلای۵ ، همراه با تعدادی از یارانش در محاصره دشمن قرار میگیرند و.... آخرین ماموریت اشلو "شهید مرتضی جاویدی"... 🎖 این روایت رادیویی بسفارش کنگره سرداران و ۱۵۰۰۰ شهید استان فارس ، توسط جوانان انقلابی گراش ، جهت روایت هفتم "شاهدان" ستاره های شهر ، تهیه شده است . ▪️🇮🇷▪️ 🔴 🔴 کنگره سرداران و ۱۵۰۰۰ شهید استان فارس ✔️ @raviyanfarss ✔️ @kshohadayefars ✔️
رقص و جولان بر سر میدان کنند رقص اندر خون خود مردان کنند چون رهند از دست خود دستی زنند چون جهند از نقص خود رقصی کنند
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ١٢ شهید عبدالحسین برونسی تالیف :سعید عاکف حکم اعدام راوی : معصومه سبک خیز (همسر شهید) ما اجاره نشین بودیم. در زیر زمین خانه ای زندگی می کردیم. صاحب خانه خودش در طبقه بالا می‌نشست. رفقای روحانی عبدالحسین به خانه ما می آمدند و خیلی با احتیاط در اتاق عقبی به نوارهای فرمایشات امام گوش می کردند. عبدالحسین به من میگفت: هر وقت هر کسی در زد، سریع خبر بده که ضبط را خاموش کنیم!. گاهی وقت ها با همان طلبه ها در اتاق عقب می‌نشستند و اعلامیه امام را به صورت دست نویسی تکثیر می کردند. عبدالحسین هم شبانه آنها را پخش می کرد. همیشه با غسل شهادت از خانه بیرون میرفت. معتقد بود که اگر اتفاقی بیفتد انشاالله اجر شهید را خواهد داشت. طبق معمول یک شب با همان طلبه ها و چند تا نوار به خانه آمدند. نشستند کنارضبط به گوشکردن نوارها. کارشان تا ساعت ۱۱ شب طول کشید. داشتند نوار گوش می دادند، لامپ سر در حیاط روشن بود. زن صاحبخانه توصیه کرده بود که هر شب ساعت ۱۰ آن لامپ را باید خاموش کنیم. من دلشوره داشتم که نکند صدای زن صاحبخانه در بیاید. ناگهان به یکباره سر و کله اش پیدا شد و به سراغ کنتور برق رفت. فیوز کنتور را خاموش کرد. و به دم درب زیر زمین آمد و بنای غرغر کردن را گذاشت و گفت: شما میخواهید تاصبح بنشینید و هرجور نواری را گوش کنید؟. صدایش بلند بود. عبدالحسین گفت: مگر ما مزاحمتی برای شما درست کرده ایم حاج خانوم؟. من تصور کردم شاید منظورش روشنایی لامپ سردر حیاط باشد. گفتم: عیبی ندارد حاج خانم مافیوز را بالا میزنیم، ولی این لامپ را خاموش میکنیم. خواستم این کار را انجام بدهم که زن صاحبخانه اجازه نداد. به یکباره گفت: ما دیگر طاقت این کارهای شما را نداریم. من گفتم: کدام کارها خانم؟. گفت: همین که شما با شاه درگیر باشید. عبدالحسین به من گفت: بیا پایین و دیگر بحث نکن. من هم بلافاصله به پایین رفتم و در را بستم و چیزی نگفتم. لا کن تعجب کردم که صاحب خانه چگونه موضوع را فهمیده بود؟. عبدالحسین صبح موقع رفتن، وسایل کارش را نبرد و تصمیم گرفت که به دنبال خانه دیگری بگردد. همان روز یک جایی را پیدا و اجاره کرده بود. بعد از ظهر با وسایل مان به خانه جدید رفتیم. وقتی آنجا را دیدم نزدیک بود از ترس جیغ بکشم. با حیرت گفتم: این دیگر چه جور جایی است، مگر اینجا میشود زندگی کرد!. عبدالحسین با لبخند محبت‌آمیز گفت: این خونه مال یک طلبه است، قرار شده موقتی توی زیرزمین آن باشیم تامن انشاالله جای بهتری برای خودمان درست کنم. من قبول نمیکردم لاکن عبدالحسین گفت: زیاد سخت نگیر برای زندگی موقت که اشکالی ندارد. توی همان زیرزمین تاریک و ترسناک مشغول زندگی شدیم. چند روز بعد هم  آنطرف ها یک زمین ۴۰ متری خرید و با چند تا از طلبه ها شروع کردند به ساختن یک خانه ی کوچک. ابتدا دور زمین دیوار کشیدند و رویش را سقف زدند. یک خانه کوچک آجری درست کردند که با همان حال اسبابهایمان را به آنجا بردیم. یک اتاق بیشتر نبود وسطش را پرده زدیم. شب که میشد این طرف چادر ما بودیم و آنطرف او و رفقای طلبه اش. کم کم کار های انقلابی گسترده تر شد. بیشتر از قبل اعلامیه پخش می‌کرد و به در و دیوار می چسباند. حتی یک نفر از زاهدان برایش یک کلت آورد که آن را خرید. از او پرسیدم این را برای چه میخواهی؟. جواب داد: یک وقت میبینی کار مبارزه به این چیزها هم میکشد، خواستم در آن موقع دستم خالی نباشم. وقتی برای پخش اعلامیه بیرون می رفت، میگفت: چنانچه مامورهای شاه آمدند در خانه، بگو شوهرم بنا است و سر کار میرود و و من از هیچ چیز دیگر خبر ندارم. یک شب که برای پخش اعلامیه رفت برنگشت. من تا صبح منتظر شدم خبری نبود که نبود. مطمئن شدم که گیر افتاده. از وحشی بودن ساواکی ها چیزهایی شنیده بودم، به خاطر همین اضطرابم زیاد بود. صبح موضوع را به دوستانش خبر دادم. آنها گفتند: ما به دنبالش میگردیم انشاالله پیدایش خواهیم کرد. آن روز چیزی دستگیرشان نشد. روزهای بعد هم به همین ترتیب و خبری از او نشد. کم کم داشتم ناامید میشدم که یک روز ناگهان پیدایش شد. حدس مان درست بود عبدالحسین را ساواک گرفته بود. یادم نیست چند روز زندانی بود ولی بالاخره او را آزاد کردند که به خانه آمده بود. ادامه دارد... صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرق قبل و بعد از ۱/۲۰ سیزدهم دی ماه ۹۸ حاج قاسم بعد از شهادت، منتشر شد... @raviyanfarss
🔰 برای مردِ ۱:۲۰ باید برای همگان سوال شود؟ این چه عزت و محبوبیتی است که خدا به یک انسان معمولی و غیرمعصوم داده است! به یک بچه روستایی، به کسی که از شهرت فراری بود، به کسی که در دنیای قدرت وقتی به او پیشنهاد نامزدی برای ریاست جمهوری شد، گفت: من سربازم کاندید گلوله هام! به کسی که اهل جذب فالوئر نبود، برای جذب هم تلاش نمیکرد. مخفی بود، گریزان بود، از دوربین، از خبرنگار، از شو بازی کردن... علت این نفوذ در قلوب چیست؟ عبادتش، جهادش، اخلاصش، همه و همه جای خود مهم و محترم، اما باید به این پرداخت که او در برابر ظالم در هر جای جهان که می ایستاد قطعا و بلادرنگ از مظلوم دفاع میکرد. حتی وقتی کُردهای عراق از او کمک خواستند بی درنگ به یاریشان شتافت. زنان ایزدی، کودکان سوری، کودکان یمن و‌‌‌... شما از مظلوم در برابر ظالم دفاع کنید، خدا از عزت خودش به شما بی حساب عطا می کند. بخاطر همین ظالمترین دولت جهان، یاور مظلومان را شبانه، غریبانه در ساعت ۱:۲۰ موشک باران کرد. 👤دکتر زادبر ✅ @raviyanfarss
ما با امریکا پدر کشتگی داریم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 نماهنگ | تشنگان وصل 🌷 رهبر انقلاب: اینکه شما می‌بینید و می‌شنوید بعضی از این شهدای ما عاشقانه میکردند، خدای متعال یک نوری به دل آنها انداخته بود؛ با این نور یک حقیقتی را میدیدند، این بود که عاشق شهادت بودند. 👈 شهید سلیمانی میگفت... تهدیدش کردند که تو را میکشیم، گفت من دارم در بیابانها دنبالش میگردم، بلندی و پستی‌ها را طی میکنم دنبال همین. ۱۴۰۱/۰۸/۰۸ ┏━━ °•🍃•°━━┓ @raviyanfarss ┗━━ °•🍃•°━━┛
34.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭐️ 🕯️ روایت هفتم 🔺️ 🔺️پاسداشت شهدای عملیات های کربلای ۴ ، ۵ و ۸ ✔️ مکان: ، دانشکده علوم پزشکی امام جعفرصادق علیه السلام ✔️ زمان : پنجشنبه ، ۱۵ دی ۱۴۰۱ از ساعت ۲۰ 🔸️شب وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها 🔹️سالروز مسافران پرواز ۷۵۲ 🔸️همراه با تکریم مادران 🔹️برنامه های متنوع فرهنگی ، هنری ✔️ با حضور آحاد مردم قدرشناس ✔️@raviyanfarss ✔️@kshohadayefars
35.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 موشن گرافیک عقیق مقاومت (بررسی مختصری از زندگی سردار شهید حاج قاسم سلیمانی) 💠 تولید واحد هنرهای تصویری حوزه هنری کهگیلویه وبویراحمد 🔹 eitta.com/artyasuj_ir
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ١٣ شهید عبدالحسین برونسی تالیف :سعید عاکف حکم اعدام راوی :همسر شهید پیام تازه از امام رسیده بود؛ و خواسته بود که مردم به خیابانها بریزند و علیه رژیم تظاهرات کنند. آن روز عبدالحسین به سر کار نرفت، غسل شهادت کرد و با شوق و فراوان نوار های امام و رساله و چند تا کتاب دیگر را جمع کرد و به من گفت: من به تظاهرات می روم، اگر چنانچه دیر کردم و نیامدم، تو اینها را نگه ندار و از خانه خارج کن!. خداحافظی کرد و رفت. مردم به حرم امام رضا علیه السلام رفته بودند و آنجا تجمع و شعار می‌دادند. خبرهای بدی میرسید که ساواک مردم را کشتار کرده. حتی توی حرم تیراندازی شده بود. من هم حرص میخوردم. فکر کردم که این نوارها و این کتاب‌ها را چه کار باید بکنم. یکی دو روزی گذشت و عبدالحسین به خانه نیامد. صلاح ندیدم که بیشتر از این نوارها و کتاب ها را نگه دارم، بنابراین رساله حضرت امام را به خانه برادرش بردم و آن را در زیر یک موزاییک توی حیاط جاسازی و خاک کردیم. به خانه برگشتم. فکر میکردم نوار ها و کتاب ها را چه کار کنم. یاد یکی از همسایه ها افتادم که پسرش پیش عبدالحسین شاگردی می کرد. با توکل بر خدا آنها را پیش همسایه بردم. اتفاقاً برخلاف انتظارم با روی باز از من استقبال کردند و همه را گرفتند و قول دادند که آنها را پنهان نمایند. به این ترتیب خیالم راحت شد. حدود هشت روزی گذشت بازهم خبری نشد. در این چند روز بعضی از همسایه ها که به اصطلاح شاه دوست بودند ما را حسابی اذیت کردند. می گفتند: حتماً عبدالحسین را اعدام کرده‌اند و حتی جنازه‌اش را هم دیگر به ما تحویل نخواهند داد. بالاخره روز دهم یکی به در خانه آمد و گفت: عبدالحسین زنده است. من به سختی باور کردم و با تردید پرسیدم خوب بگو الان کجاست؟. گفت: عبدالحسین در وکیل آباد زندانی است. اگر بخواهید آزاد شود یا باید یک سند خانه به عنوان وثیقه ببرید، یا باید صد هزار تومان پول نقد ببرید!. قطعاً هیچکدام برای من میسر نبود. مرد رفت و من ماندم و هزار جور فکر و خیال. فکر میکردم باید پیش چه کسی بروم و از چه کسی کمک بخواهم. آخر فکرم به جایی نرسید. در همین مخمصه بودم که یک روز در خانه را زدند. چادر به سر در را باز کردم. مرد غریبه ای بود. با دستپاچگی گفت: سلام. جوابش را دادم. گفت: ببخشید خانوم من غیاثی هستم، اوستا عبدالحسین در خانه ما کار می کردند. میخواستم ببینم این چند روز چرا سر کار نیامده؟. با گریه موضوع را به او گفتم. مرد گفت: شما ناراحت نباشید، خانه من سند دارد، خودم امروز میروم به امید خدا آزادش می کنم. خداحافظی کرد و رفت و من خیلی خوشحال شدم و دعا کردم هر چه زودتر سالم برگردد. نزدیک ظهر در کوچه سر و صدایی بلند شد. دختر کوچکم را بغل کردم و سریع بیرون رفتم. دیدم بقال سر کوچه یک جعبه شیرینی دستش گرفته و با خوشحالی آنرا بین مردم تقسیم می‌کند. لابلای جمعیت چشمم به عبدالحسین افتاد. خشکم زد. مات و مبهوت او را نگاه کردم. اما قیافه عبدالحسین خیلی شکسته و مسن تر از چند روز قبلش نشان می‌داد. همسایه ها پشت سر هم صلوات می فرستادند و خوشحال بودند. اما عبدالحسین گرفته بود و حرفی نمیزد. یک راست به خانه آمد. پشت سرش رفتم در را بستم. روبرویش ایستادم. انگار که چند سال پیرتر شده بود. خواست حرف بزند دیدم بعضی از دندان هایش هم سر جایش نیست. از ته دل آهی کشید گفت: ای کاش شهید میشدم. به داخل اتاق رفت. چند تا از فامیل ها آمده بودند. با آنها احوالپرسی کرد و به حمام رفت. آن روز تا شب هیچی نگفت. کم کم حالش بهتر شد. رفقای طلبه هم شب آمدند و آن طرف پرده با هم نشستند. من از پشت پرده حرف هایش را می شنیدم. اسم یک سروان را برد و گفت: که اسلحه رو پشت گردنم گذاشت دست و پایم را بسته بودند. یکی دائم به من سیلی میزد و میگفت: پدرسوخته بگو اسم آنهایی که باهات قبل من چیزی را اقرار نکردم. سروان عصبانی شد و با مشت دندانم را شکست. عبدالحسین از وحشی گری ساواک حرف میزد و من آرام آرام گریه میکردم. بیشتر دندان هایش را شکسته بودند. البته شکنجه های بدتر از این هم کرده بودند که از گفتنش شرم دارم. روحیه عبدالحسین خیلی قوی تر شده بود و مصمم تر از قبل می خواست به مبارزه هایش ادامه بدهد. ادامه دارد... صلوات