🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩
خاکهای نرم کوشک _ ١٩
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف : سعید عاکف
خانه استثنایی
راوی : همسر شهید
چند روزی گذشت. حالش کمی بهتر شد. ولی توان کار بنایی نداشت. روزی که فهمیدم می خواهد یک طرف خانه را خراب کند، باورم نشد. ولی او در این تصمیم کاملاً جدی بود.
به او گفتم: حال شما اصلاً مساعد برای کار بنایی نمیباشد.
گفت: انشاالله به یاری خداوند این کار را شروع می کنم.
از همان روز دست به کار شد. یک طرف خانه را خراب کرد و به کمک چند نفر دو تا اتاق ساخت. به این ترتیب ما در داخل اتاق های جدید مستقر شدیم.
اتفاقاً چند روز بعد باران شدیدی گرفت و بچه ها در اتاق های جدید همچنان سرشان بالا بود تا ببینند که آیا از این سقف هم آب می چکد یا نه؟.
در هر صورت ما زندگی شیرینی را در اتاق های جدید شروع کردیم. چند روز بعد ناگهان صدای مهیبی از داخل حیاط بلند شد. سراسیمه بیرون دویدیم، با تعجب دیدیم که یک گوشه دیوار گلی حیاط فروریخته بود. عبدالحسین گفت: انشاالله دفعه بعد که از ماموریت برگشتم این دیوار گلی را خراب می کنم و به جایش یک دیوار آجری میسازم.
فردای آن روز راهی ماموریت جبهه شد. دو ماه بعد از ماموریت برگشت. بعد از سلام و احوالپرسی گفت: بیست روز مرخصی گرفته ام که دیوارها را درست کنم.
خیلی زود کار شروع شد. ابتدا مقدار زیادی آجر به وسط حیاط ریخت و روز بعد دیوار دور تا دور حیاط را خراب کرد. میخواست کار چیدمان دیوار ها را شروع کند که یکی از همکاران سپاه آمد دنبالش و چیزی به او گفت.
عبدالحسین خیلی خونسردانه و با متانت در حالیکه دستانم را گرفته بود و به چشمهایم نگاه می کرد گفت: کار مهمی پیش آمده من باید مدتی به جبهه برگردم.
یک آن صورتم داغ شد. ناراحت شدم. به او گفتم: خانه ما با آن وضع بی در و پیکری و دیوار خرابه، انگشت نما است و نقل مجلس این وآن شده، شما میخواهید من را با چند تا بچه کوچک توی این خونه بی در و پیکر بگذاری و بروی. حداقل همان دیوار را هم خراب نمیکردی که از بیرون داخل خانه معلوم نباشد!.
خندید و گفت: خودت را ناراحت نکن من به تو قول میدهم حتی یک گربه هم به داخل حیاط نیاید.
دلم میخواست گریه کنم، گفتم: آیا این درست است که توی این خونه بی دیوار من را با چند تا بچه کوچک تنها بگذارید؟. باز سعی کرد مرا آرام کند ولی فایدای نداشت. دلخوریم هر لحظه بیشتر میشد. خنده از لب هایش رفت.
قیافه اش جدی شد ولی در صدایش مهربانی موج میزد گفت: نگاه کن! من از زمان اول بچگی، و از همان اوان جوانی که در روستا بودم هیچ وقت به روی پشت بام کسی نرفتم. نه از دیوار کسی بالا رفتم و نه به زن و ناموس کسی نگاه کردم.
این جمله آخرش حواسم را کمی جمع کرد. هرچند که ناراحت بودم ولی منتظر شنیدن بقیه حرفش شدم. ادامه داد: الان هم به تو میگویم که چنانچه تو با سر و روی باز هم بخواهی به بیرون از خانه بروید اصلاً کسی طرفت نگاه نمیکند. خیالت هم راحت باشد کسی هم داخل این خانه مزاحم شما نمی شود، زیرا من هیچ وقت مزاحم کسی نبودم! پس هیچ نگران نباش!. خیلی مطمئن و خاطر جمع حرف میزد. من هم کمی با حرفهای او به خودم آمدم و تقریباً از این رو به آن رو شده بودم. انگار که حرف هایش مثل آب بود روی آتش. وقتی ساکش را بست و راه افتاد، انگار که من اندازه سر سوزنی هم نگرانی نداشتم. چند روز بعد برگشت، نگاهش مهربانی همیشه را داشت. بچه ها را یکی یکی بغل می کرد و می بوسید. هنوز ننشسته بود که رو کرد به من و گفت: توی این چند وقته که من نبودم دزدی آمد؟ و ایا کسی اینجا مزاحم شما شد؟.
گفتم: نه هیچ مشکلی پیش نیامد!.
او خندید و من ادامه دادم: اثر اون حرفتون آنقدر زیاد بود که ما با خیال راحت زندگی کردیم! و حتی یک ذره هم دل من تکان نخورد!.
خدا عبدالحسین را بیامرز هنوز که هنوز است، اثر آن حرف توی دل من و بچه ها مانده به قول خودش، هیچ جنبنده مزاحم ما نشده است.
ادامه دارد...
صلوات
♦️بیایید یخ نزنیم!
🔹دمای هوا در ۲۸ استان به زیر صفر رسیده و پیشبینیها از کاهش دما تا منفی ۱۵ درجه در بعضی نقاط شرق کشور از جمله مشهد هم حکایت دارد؛ گویا سرمای روزهای آینده بعد از ۱۵ سال، این بار در سال ۱۴۰۱ مهمان کشور ما خواهد شد.
🔺برای مقابله با سرما آماده شده اید؟
@Akharinkhabar
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها🚩
خاکهای نرم کوشک _ ٢٠
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف :سعید عاکف
نمره تک
راوی: ابولحسن برونسی
از درس ما هیچ وقت غافل نمی شد. هر بار می آمد مرخصی، از مدرسه همه ما خبر می گرفت، قبل از بقیه هم به مدرسه من میآمد. من خاطره آن روز هنوز توی ذهنم مثل خورشید می درخشد؛ نشسته بودیم سر کلاس. معلم دیکته گفته بود. و حالا داشت ورقه ها را تصحیح میکرد. ورقه ای را برداشت و نگاهی به من انداخت. پیش خود گفتم: حتماً مال منه!.
قلبم شروع کرد به تند زدن. میدانستم خیط کاشته ام. هر چه قیافه اش توهم تر می شد،حال و اوضاع من بدتر میشد. در همان موقع صدای در کلاس، حواس همه را پرت کرد. معلم با صدای بلندی گفت: بفرمایید!.
درب باز شد، بابا درست دم در ایستاده بود. معلم زود بلند شد. بابا جلو اومد. احوال پرسی کردند. معلم گفت: اتفاقاً خیلی به موقع رسیدید آقای برونسی!.
بابا لبخندی زد و پرسید: چطور؟.
معلم گفت: همین حالا داشتم دیکته حسن را تصحیح میکردم، یعنی پیش پای شما، کارش تمام شد.
باهم ورقه را نگاه کردند. یکدفعه چهره بابا گرفت. با حالتی ناراحت به صورت من نگاهی کرد. من خودم رو جمع و جور کردم. تنم داغ شده بود. سرم را پایین انداختم و خجالت می کشیدم. از حرفهای معلم فهمیدم نمره دیکته ام هفت شده.
بابا گفت: این چه نمره ای است که شما گرفتی؟.
سرم را بالا گرفتم ولی به صورت بابا نگاه نکردم.
بابا پرسید: چرا درس نمی خوانی؟ معلم می گوید درست ضعیف است!.
حرفی نداشتم بگویم و او که انگار حال و هوایم را فهمید، لحنش کمی آرام تر شد و گفت: حالا بیا خانه تا ببینم چه میشود.
با معلم خداحافظی کرد و رفت.
زنگ تفریح، بچه ها دورم را گرفتند و هر کدام چیزی میگفتند. یکی گفت: اگر به خانه بروی حتماً یک کتک مفصل میخوری.
از حرف او خنده ام گرفت، گفتم: بابا اهل کتک زدن نیست و اگر خیلی هم ناراحت باشد مرا دعوا می کند، حالا کتک هم اگر بزند عیبی نداره. چون من او را خیلی دوست دارم.
آنروز مدرسه تعطیل شد. از کلاس بیرون نرفتم. یاد قیافه ناراحت بابا مرا به هزار جور فکر و خیال می انداخت. در هر صورت هر طور بود راهی خانه شدم.
وقتی به خانه رسیدم پیش بقیه نرفتم. در اتاق دیگری نشستم و کز کردم. همش قیافه ناراحت بابا توی ذهنم می آمد که دارد دعوایم می کند.
ناگهان دیدم دم در اتاق ایستاده. نگاهش کردم. بابا لبخندی زد و آرام جلو آمد. دستی روی سرم کشید و مرا بلند کرد و گفت: حالا بیا پیش بقیه. ایندفعه اشکالی ندارد، اما انشاالله از این به بعد قول بده که خوب درس بخوانی!
ادامه دارد...
صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥شلمچه
🔺️صبح ۲۰ دی ماه ۶۵
🔺️خیل عظیم اسرای دشمن بعثی
پشت کانال پرورش ماهی
✔️رزمندگان سلحشور فارس
✔️لشکر۳۳ المهدی عج
✔️لشکر۱۹ فجر
✔️تیپ ۳۵ امام حسن ع
✔️تیپ ۵۶ توپخانه یونس ع
✔️تیپ مهندسی الهادی ع و....
🤲 بیاد شهیدان حمد و صلوات
حضرت آقا❤️
مظهر قدرت ایران شهداء هستند.
کار شما که [نام] شهدا را احیاء و بلندآوازه میکنید و برای اینها بزرگداشت میگیرید، قطعاً در جهت دفاع از نظام اسلامی و مؤثّر در این راه است و انشاءالله یک صدقهی جاریه و یک حسنهی ماندگار است.
۱۳۹۵/۰۹/۱۵
#عصرتون_شهدایی
✍️🏻 راویتگر عزیز برادر محبوبی:
بیستمِ دیماه ۶۵ را از خاطر نبریم
♦️شلمچه _ جزیره بوارین _ نَهرِ خَیِن
☀️صبح که آفتاب طلوع کرد
صحنه عملیات ، رودخانه ی مملو از سیم خاردار و موانع ، پیکر غواصان شهید وسط رودخانه لابلای سیم خاردارها و در ساحل بین نیزارها ، مجروحانِ کف کانالهای تصرف شده جزیره بوارین که عاشقانه ایستاده بودند میجنگیدند ، نیزارهای درهم شکسته و زمینِ لغزنده ی باتلاقی ، سنگرهای بتونی دشمن که حالا غواصان در آنها مستقر بودند
نبرد ادامه داشت
آسمانِ پر از دود و صداهای پی در پی از انفجار خمپاره ها که هر لحظه در اطراف بر زمین میخورد و ترکشهای داغ از کنارمان زوزه کشان میگذشت.
همه به وضوح دیده میشد و هنوز آن روزها جلو چشممان هست
این کوله ها و آثار ، یادآور آن روزهاست که فراموشمان نشود...
مراسم یادواره شهدا، و رونمایی از کتاب قطعه ۴۴ زندگی نامه وخاطرات شهید علی باز قائدی
باسخنرانی حجت الاسلام دسترنج امام جمعه محترم بخش جنت
روایتگری حاج داوود شاکر و حاج علی خسروی
لینک تماشا ودانلود این مراسم ارزشمند👇🏻
https://aparat.com/v/1IVd8
شهادت؛
جان کندن نیست !
دل کندن است!
**
محمد مسرور
اولین طلبه شهید مدافع حرم استان فارس
**
#انجمن_راویان_فجر_فارس
@raviyanfarss
#شهید #مدافع_ایران #جانفدا
آندسته از زنانی كه در جامعه اسلامی ما, هنوز شان خود را نیافتهاند تا كی میخواهند در وادی گمراهی و ضلالت به سر برند ...
✅ امضاء : سردار شهید
محمدرضا عقیقی
🔺️مسول واحد عقیدتی لشکر۱۹ فجر
💥شلمچه ، کربلای ۵
@raviyanfarss
هدایت شده از نقاشی شهدا 🎨🕊️محفل زینبیه♥️
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩
خاکهای نرم کوشک _ ٢٢
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف : سعید عاکف
صف غذا
راوی : حجت الاسلام محمدرضا رضایی
من از قم اعزام میشدم، برونسی از مشهد مقدس. فقط دو، سه بار قسمت شد که در خط مقدم و پشت خط اورا ببینم. یکبار تو یکی از پادگان ها بود. سر ظهر، نماز را که خواندم، از مسجد بیرون آمدم. راه افتادم به طرف آسایشگاه، بین راه چشمم افتاد به یک تویوتا. داشتند غذا می دادند. چند تا بسیجی هم توی صف ایستاده بودند. مابین آنها، یک دفعه چشمم به او افتاد! یک آن خیال کردم اشتباه دیدم. دقیقتر نگاه کردم. با خودم گفتم: شاید من اشتباه شنیدم که او فرمانده گردان شده است!.
جلو رفتم احوالش را پرسیدم. گفتم: شما چرا در صف غذا ایستاده ای آقای برونسی؟!. مگر فرمانده گردان.......
بقیه حرفم را نتوانستم بگویم. خنده از لبانش رفت. گفت : مگر فرمانده گردان با بسیجی های دیگر فرق میکند که باید غذا بدون صف بگیرد؟.
یاد حدیثی افتادم؛ "من تواضع لله رفعه الله" پیش خود گفتم: بیخود نیست آقای برونسی انقدر در جبهه ها پر آوازه شده. بعداً فهمیدم بسیجی ها خیلی مانع این کارش شده بودند، ولی از پس او بر نیامده بودند.
ادامه دارد...
صلوات
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها🚩
خاکهای نرم کوشک _ ٢٣
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف :سعید عاکف
انگشتر طلا
راوی: معصومه سبک خیز
در یکی از عملیات ها، انگشترم را نذر کردم که اگر انشاالله عبدالحسین به سلامتی برگردد آن را در ضریح امام رضا علیه السلام بیاندازم. در همان عملیات مجروح شد. زخمش خیلی کاری نبود. وقتی هم به مرخصی آمد، اثر زخم ها تقریباً از بین رفته بود. روزی که به خانه رسید، جریان نذر انگشتر را به او گفتم و تاکید کردم که شاید شما بخاطر همین نذر من سالم آمدید.
خندید و گفت: وقتی نذر می کنی برای جبهه نذر کن چون امام هشتم احتیاجی ندارند اما جبهه الان خیلی نیاز دارد. بنابراین شما لازم نیست انگشتر را در حرم بیاندازید!.
من کمی از او دلخور شدم ولی حرفی نزدم و مثل همیشه حرفش را گوش کردم.
در عملیات بعدی بدجوری مجروح شد. او را به بیمارستانی در کرج برده بودند. یک نفر از همان جا زنگ زد به مشهد و جریان را به ما گفت. خواستم با خودش صحبت کنم که گفتند: متاسفانه حالش برای حرف زدن مساعد نیست!.
همان روز برادر خودم و برادر اورا راهی کرج کردم. فردای آن روز برادرم از کرج زنگ زد تاخبر او را به ما بدهد.
پرسیدم : آقا چطور است؟.
برادرم خندیدوگفت خوب تر از آنی که فکرش را بکنی.
من ابتدا باور نکردم ولی او گفت: باور کن راست میگویم. همین الان که من از پهلویش آمدم به شما خبر بدهم، قشنگ با من حرف می زد. برادرم ادامه داد: یک پیغام خیلی مهم هم برای شما داشت، یعنی من را به خاطر همین فرستاد که به شما زنگ بزنم و پیغامش را بدهم. اولاً که سلام رساند. در ثانی گفت: اون انگشتری را که در عملیات قبل نذر کرده بودی، همین حالا ببر و در ضریح امام رضا علیه السلام بیانداز.
من گیج شده بودم گفتم: اون که میگفت: این کار را نکنم!.
گفت :جریانش مفصله، انشالله وقتی آمدیم مشهد برایت تعریف می کنم .
با هواپیما عبدالحسین را به مشهد آوردند. ولی او را مستقیم برای ادامه مداوا به بیمارستان بردند.
به ملاقاتش به بیمارستان رفتم. موقع برگشت از بیمارستان در راه، جریان انگشتر را از برادرم پرسیدم.
چشم هایش پر از اشک شد. آهسته آهسته شروع کرد به گفتن:
" وقتی ما رسیدیم بالای سرش، هنوز به هوش نیامده بود. موضوع را اول از هم تختی هایش شنیدم. می گفتند: در عالم بیهوشی عبدالحسین داشت با پنج تن آل عبا علیهم السلام حرف میزد، آنهم با چه سوز و گدازی!.
پرسیدم: شما خودتان حرفهایش را شنیدید؟.
گفتند: بله، اولاً تکتک آن بزرگوارها را به اسم صدا میزد. وقتی به هوش آمد، جریان را از خودش پرسیدیم. اولش طفره رفت، بعد خیلی گرفته و غمگین شروع کرد به توضیح دادن:
در عالم بیهوشی، دیدم پنج تن آل عبا علیهم السلام تشریف آوردند بالای سرم. احوالم را پرسیدند و با من حرف زدند. روی زخم هایم دست می کشیدند و می فرمودند: عبدالحسین خوش گوشته، انشاالله زود خوب می شود.
حاجی میگفت: خیلی پیشم بودند، وقتی میخواستند تشریف ببرند، یکی از آن بزرگوارها عیناً انگشتر زنم را نشانم داد. با لحنی که دل و هوش از آدم می برد، فرمودند: انگشتر تان در چه حالیه؟.
من خیلی تعجب کرده بودم. بعد فرمودند: بگویید همان انگشتر را بیاندازند در ضریح!.
گونه های برادرم خیس اشک شده بود. حال خودم را نمی فهمیدم. حالا می دانستم که این خواسته خودش نبوده. بلکه این خواسته؛ همان هایی بوده که بخاطرشان می جنگید؛
و شاید هم یادآوری این نکته که توصیه میکند هر چیزی به جای خویش نیکوست...
ادامه دارد...
صلوات
هدایت شده از KHAMENEI.IR
-1248387328_-527931903.mp3
19.35M
🎙 بشنوید | صوت کامل بیانات رهبر انقلاب در دیدار مداحان. ۱۴۰۱/۱۰/۲۲
💻 Farsi.Khamenei.ir
سلام علیکم
میلاد حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها🌺
روز بانو 🌸🌸
و
روز مادر💐💐
بر شما بانوان روایتگر حماسه و ایثار
تبریک و تهنیت باد.⚘️
#انجمن_راویان_فجر_فارس
۲۳ دی ماه ۱۴۰۱
:
💠 برشے از وصیت #شهــیدحضرت_زهرایی شیراز :
هدف آفرینــش هـمان صعود الی الله اســت.
یعنی اینکه انســان به "قرب الهی" برسد که هــمان هدف است.
*دنیا مســـیر و گذرگاهی است که انســان اهداف خود را در این دنیا زمینه سازی می کند و سپس جهت به ثمر رساندن هــدف آماده می شود که همان لحــظه،لحظه ی مرگ در دنیا است و شهادت وســیله ای است که انســان را به هــدف بسیار نزدیــک می کــند🌹
#شهــيد سيد محمد حسين انجوي امــيري
#تولـد: ولادت حضرت فاطمــه(س)
#شهــادت: شهادت حضرت فاطمه(س)
#شهادت :کربلای ۵
#رمزعملیات :یازهرا (س)
#نحوه شهادت : تیری در پهلو
#شهدای_فارس
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها🚩
خاکهای نرم کوشک _ ٢۴
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف :سعید عاکف
آخرین آرزو
راوی : حمید خلخالی
ارادت و علاقه او به خانم صدیقه طاهره سلام الله علیها بیشتر از این حرف ها بود که به زبان بیاید، یا قابل وصف باشد. یکبار بین بچه ها گفت: دوست دارم با خون گلویم، اسم مقدس مادرم (فاطمه زهرا) را بنویسم.
به هم نگاه کردیم بعضی ها متعجب شده بودند؛ اینکه چرا میخواست با خون گلویش بنویسد. همین سوال را از او پرسیدم.
قیافه اش محزون شد و گفت: یک صحنه از روز عاشورا همیشه قلب مرا آتش میزند. با شنیدن اسم عاشورا، حال بچه ها هم دگرگون شد. خودش هم منقلب شد، با صدای لرزان ادامه داد: آن هم وقتی بود که آقا اباعبدالله سلام الله علیه، خون حضرت علی اصغر علیه السلام را به طرف آسمان پاشیدند و عرض کردند: "خدایا قبول کن"؛ من هم دوست دارم با همین خونه گلویم، اسم مقدس بی بی را بنویسم تا عشق و ارادت خودم را ثابت کنم.
جالب بود که میگفت: از خدا خواسته تا قبل از شهادتش به این آرزو حتماً برسد.
حتی چند بار دیگر هم این را گفت. ولی در چند عملیات که همراهش بودم خواستهاش عملی نشد.
در عملیات والفجر یک، با او بودم، اما وقتی شنیدم که مجروح شده، تشویش و نگرانی همه وجودم را گرفت. بچه ها میگفتند تیر به گلویش خورده.
گلو جای حساسی است حتی احتمال دادم شهید شده باشد. همین را هم بهشون گفتم. ولی گفتند: نه شهید نشده چون زخمش کاری نبوده.
گفتند: ظاهراً گلوله از فاصله دوری شلیک شده، وقتی به گلوی حآجی رسیده، آخرین حد برد گلوله بوده.
اما یک نفر دیگر گفت: بالاخره آرزوی حاجی براورده شد! من خودم دیدم که روی یک تخته سنگ با همین خونی که از گلویش می آمده اسم مقدس بی بی را نوشت.
اتفاقاً آن روز قسمت شد که در موقع تخلیه مجروحها حاجی را ببینم. دیدم روی برانکارد او را می بردند. تقریباً نیمه بیهوش بود و نتوانستم با او حرف بزنم. زخم روی گلویش را به وضوح دیدم. حتی اثر خون روی انگشت سبابه دست راستش را هم مشاهده کردم.
در بیمارستان زیاد معطل نشد. زخمش به زودی خوب شد و بلافاصله به منطقه برگشت. چهره اش شور و نشاط خاصی داشت. با خوشحالی میگفت: خدا لطف کرد و دعایم مستجاب شد، حالا دیگر غیر از شهادت هیچ چیز دیگر نمی خواهم.
ادامه دارد...
صلوات
قسمتی از وصیت نامه معلم شهید محمدباقر ستونی
هیچ دانشگاهی را برتر از دانشگاه جبهه نیافتم زیرا که استاد آن امام حسین (ع)
و شاگردانش ، بسیجیان قهرمان و مبارز . درس آن ایثار ، شهادت، شجاعت، مقاومت و مبارزه علیه ظلم و ستم گیری بود.
#شهدای_فارس