انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها🚩 خاکهای نرم کوشک _ ٢۴ شهید عبدالحسین برونسی تالیف :سعید عاکف آخرین
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها🚩
خاکهای نرم کوشک _ ٢۵
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف :سعید عاکف
گروهان آر پی جی زن ها
راوی : سید کاظم حسینی
جوان رشیدی بود به اسم "دادیرقال".. موردش را نمیدانم، ولی میدانم او را از گردان اخراج کرده بودند. یک نامه به دستش داده بودند و او را روانه دفتر قضایی کرده بودند.
همانجا در محوطه، حاجی برونسی او را میبیند. از طرز رفتن و حالت چهره اش حدس می زند که مشکلی داشته باشد. به طرفش میرود و سلام می کند.
جوان جواب سلام حاجی را می دهد. حاجی می پرسد: چی شده؟.
جوان آهسته می گویند: هیچی! من را اخراج کرده اند دارم می روم دفتر قضایی.
حاجی دستش را می گیرد و بهمراه او به دفتر قضایی میرود. در دفتر قضایی، نامه را پس میدهد و میگوید: آقا من این جوان را می خواهم با خودم ببرم.
به او می گویند: حاجی این به درد شما نمیخورد!.
حاجی برونسی میگوید: شما چه کار دارید من میخواهم این را ببرم.
جوان را به گردان خودش میبرد. البته مثل آن جوان، چند تا نیروی دیگر هم بودند که همه شان جوان بودند و از همان نوع اخراجیها. از همان ابتدا این افراد جذب حاجی می شدند. حاجی هم حسابی روی فکر و روحشان کار میکرد، جوری که همه، دل بخواهی می رفتند توی گروه ویژه. یعنی در گروهآن
آر پی جی زن ها. همیشه سخت ترین قسمت عملیات با گروهان ویژه بود.
مدتی بعد، همان "دادیرقال"، فرمانده گروهان ویژه شد، و مدتی بعد هم اسمش رفت در لیست شهدا.
یک روز به خاطر دارم حاجی به فرمانده قبلی "دادیرقال" می گفت: شما این جوانها را نمی شناسید، یکبار نمازش را نمیخواند، یا کم محلی میکنه، یا یکمی شوخی میکنه... سریع او را اخراج می کنید؛ این ها را باید با زبون بیاری توی راه،اگر قرار باشه کسی برای ما کاری بکند، همین جوان ها هستند!...
ادامه دارد...
صلوات
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها🚩 خاکهای نرم کوشک _ ٢۵ شهید عبدالحسین برونسی تالیف :سعید عاکف گروهان
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩
خاکهای نرم کوشک _ ٢۶
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف :سعید عاکف
نسخه الهی
راوی : مجید اخوان
قاسم از بچه های خوب و بامعرفت گردان بود. آن روزها حاجی برونسی فرمانده گردان بود و قاسم هم دستیارش.
یک روز قاسم پیش حاجی آمد و بدون مقدمه گفت: من دیگر نمی توانم کار کنم!.
حاجی پرسید چرا؟ مشکل چیه؟..
او نشست سرش را این طرف و آن طرف تکان داد. انگار که بخواهد گریه کند، با ناراحتی گفت : انقدر ذهنم مشغول شده که داره به کارم لطمه میخوره. میترسم اونجوری که باید، نتوانم کار کنم. از من ناراحت نشی حاجی! از من دلگیر نشی ها البته فقط من و حاجی میدانستیم؛ مشکلات شدید خانوادگی گریبان قاسم را گرفته بود. باز شروع کرد به حرف زدن معلوم بود دل پر دردی دارد. حاجی هم تمام هوش و حواسش به حرفهای قاسم بود.
از این موارد در منطقه زیاد داشتیم. حاجی برونسی حکم یک پدر را پیدا کرده بود. همیشه بسیجی ها، حتی آنهایی که سن شان از حاجی بالاتر بود پیش ما می آمدند مشکلاتشان را می گفتند. حاجی هم هر کاری از دستش بر می آمد دریغ نمی کرد. حتی وقتی مسئولین که به منطقه میآمدند، حاجی مشکلات بعضی ها را به آنها واگذار می کرد و از آنها می خواست که وقتی برگشتند دنبال کار مربوطه را بگیرند.
حرفهای قاسم تمام شد. حاجی از آیه های قرآن و احادیث استفاده کرد و چند تا راهکار پیش پای قاسم گذاشت. همیشه در این موارد به بچه ها میگفت: اولاً من کسی نیستم که شما را راهنمایی کنم و ثانیاً از سواد زیادی هم برخوردار نیستم!. حاجی سعی میکرد نسخه هایش همیشه بر مبنای قرآن و نهج البلاغه و احادیث باشد. آن روز هم وقتی صحبتش تمام شد، قاسم آرامش خاصی پیدا کرده بود و مثل غنچه ای که شکفته باشد از پیش ما رفت.
فردای آنروز در مراسم صبحگاه گردان، حاجی برای بچه ها سخنرانی کرد. در میان صحبتش گریزی هم به قضیه روز قبل زد و تعریفی از قاسم کرد و با کنایه گفت: بعضیها، باید از آنها یاد بگیریم، وقتی که مشکلی دارند نمی آیند بگویند من را ترخیص کن، ناراحتی اش از اینه که مبادا به کارش لطمه بخورد! برای ما و شما این یک درس خوبی است.
بعد از آن چند بار دیگر هم قاسم آمد پیش حاجی و درد دل کرد و هر بار هم باز حاجی بر اساس همان مبانی قرآنی نسخه تازه برای قاسم تجویز می کرد.
قاسم شهید شد. برای دیدن خانوادهاش به مشهد در خانه اش رفتیم. پدر، مادر، برادر و همسرش در همان خانه باهم زندگی می کردند. وقتی صحبت از اخلاق قاسم شد، همسرش گفت: من با مادر قاسم مشکلات شدیدی داشتیم. این اواخر که قاسم به مرخصی میآمد، یک حرفهایی میزد که اصلاً تمام مشکلات ما همه اش حل شد. یعنی آب ریخت روی آتیش اختلافهایی که ما داشتیم.
من شش دانگ حواسم رفته بود به حرف های او، و او ادامه داد : قاسم اینجوری نبود که از این حرف ها بلد باشد.
از این هنرها نداشت. اگر میداشت خوب قبل از آنها هم می توانست مشکلات را برطرف کند. ولی همه چیز در رفتار قاسم در این اواخر ایجاد شده بود. من بالاخره نمیدانم در جبهه چی به او یاد می دادند و او چه چیزی یاد می گرفت. فقط خوب می دانم که اینکه میگویند جبهه یک دانشگاه است، کاملاً حرف درستی است، چون من خودم به عینه دیدم که قاسم چه چیزهایی یاد گرفته بودو چه اخلاق حسنه ای پیدا کرده بود.
ادامه دارد..
صلوات
🌹عملیات کربلای ۵ بود. برای دیدنم آمد، وقت نماز شد، به نماز ایستاد.
آتش عراق شروع شد. روی زمین خوابیدم. از شدت انفجارهازمین می لرزید اما هاشم نه.
انگار نه انگار زیر باران ترکش است،تمام قامت ایستاده وقنوت نماز میخواند.
بعد نماز وصیت کرد:نماز دفنم را فلانی یا فلانی یا فلانی بخواند.(نام سه روحانی شیراز که باهم اختلاف نظر داشتند را گفت)
دوست داشت شهادتش عامل وحدت باشد،نه اختلاف!
با من خداحافظی کرد و رفت. همان شب شهید شد.
#شهید_هاشم_اعتمادی
#شهدای_فارس
#سالروزشهادت
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🔴 شرکت ملی گاز: وارد شرایط بحرانی گاز شدهایم!!!
🔹باید ۱۰۰ میلیون متر مکعب در روز کاهش مصرف داشته باشیم تا از این اوضاع خارج شویم. مردم، روزانه ۶ ساعت یکی از بخاریها را خاموش کنید.
#گاز_برای_همه
🔺️راویان عزیز :
نسبت به بیان دقیق این همدلی ، در مراسمات آتی ، اقدام بفرمایید.
#انجمن_راویان_فجر_فارس
@raviyanfarss
کاپشن
( #راوی برادر علی رستمی)
روزی آقا #مسلم برای بازدید از بچه ها به خط آمده بود.
خوب سر و وضع تمام #بسیجی ها را برانداز کرد.
متوجه شد یکی از برادران بسیجی لباس مناسبی ندارد.
سریع #کاپشن خود را در آورد و به او داد.
#برادر بسیجی گفت: اما #حاج_آقا شما خودتان به آن نیاز دارید، خودتان هم که کاپشن ندارید؟
مسلم خندید و گفت: برادر تا فردا #خدا بزرگ است و کریم!
*
#سردار_شهید_مسلم_شیرافکن
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ٢۶ شهید عبدالحسین برونسی تالیف :سعید عاکف نسخه
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩
خاکهای نرم کوشک _ ٢٧
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف : سعید عاکف
حاجی را سلام برسانید
راوی : مجید اخوان
قرار بود با لشکر ۷۷ خراسان و یک لشکر دیگر عملیات ادغامی داشته باشیم. آن زمان فرمانده لشکر ۷۷ جناب سرهنگ صدیقی بود.
ابتدا در جلسه توجیهی عملیات شرکت کردیم.در آن جلسه
رده های بالای فرماندهی، بر روی نقشه توضیحات لازم را ارائه نمودند. سپس به نوبت فرماندهان تیپ ها هم حرف زدند. همینطور بچه های ارتش و بچه های سپاه هر کدام نظرات خود را ارائه کردند. زمینه حرفها بیشتر جنبه های کلاسیک و تاکتیکی کار بود؛ اینکه مثلاً ما چند تانک داریم و دشمن چند تا، یا ما چقدر نیرو داریم و دشمن چقدر؛ آتش تهیه چطور باید باشد، یا چگونه باید مانور کنیم و........
حاجی آن موقع فرمانده تیپ بود. تیپ ۱۸ جواد الائمه (سلام الله علیه). مسئولیت رکن دوم تیپ هم با من بود. من در کنار حاجی نشسته بودم. وقتی نوبت به تیپ ما رسید، حاجی از جایش بلند شد و رفت جلو تا صحبت هایش را ارائه نماید. حاجی با آن ظاهر ساده و روستایی، گیرایی خاصی داشت. همه او را نگاه می کردند، من هم قلبم تند میزد. از تسلط بیان و اطلاعات خوب حاجی خبر داشتم. تا کنون در چنین جلسهای سابقه صحبت نداشت!. من با خود گفتم: حالا حاجی چه می خواهد در این جمع بگوید؟.
ابتدا با بسم الله و خواندن آیه و حدیث شروع کرد، و گفت: درباره قضایای تاکتیکی به اندازه کافی صحبت شد. البته لازم هم بود، ولی به نظر من به اندازه کافی گفتگو شد. حال من می خواهم با اجازه شما در یک کانال دیگری صحبت کنم. میخواهم بگویم مواظب باشیم که غرور خیلی ما را نگیرد!.
این را گفت و سپس بحث جنگ های صدر اسلام را به میان کشید. درباره جنگ احد و غروری که باعث شکست نیروهای اسلام شد حرف زد و تاکید کرد که: تاکتیک و این حرف ها نباید ما را مغرور کند!. نباید امکانات دشمن را با امکانات خودمان مقایسه کنیم!. اول جنگ یادتان هست؟ ما چی داشتیم و عراق چی داشت؟ به خاطر می آورید که چگونه عراق را زمین گیر کردیم؟. بنابراین باید از خیلی مسائل عبرت بگیریم. من نمی خواهم بگویم بحث های تاکتیکی به درد نمیخورد. اتفاقاً لازم هم می باشد، ولی نباید از عقیده و معنویات غافل بشویم!. این که اصلاً پایه و اساس زیربنای جنگ ما بخاطر چی بوده است. همه محو حرفهای او شده بودند، و او هم هر لحظه با گرمی و هیجان مطالبش را ارائه می داد. مثال سپاه امام حسین (سلام الله علیه) و سپاه یزید و اوضاع صحرای کربلا را به میان آورد. درباره گودی قتلگاه صحبت کرد. با این روش، جلسه یک دفعه از این رو به آن رو شد. ظرف چند ثانیه، صدای گریه از هر طرف بلند شد. همه حضار گریه می کردند. او همچنان با هیجان حرف میزد. صدایش بلند و لرزان شده بود. همچنان ادامه میداد که: ما هرچه داریم از اینهاست، اسلحه و وسایل جنگ درسته که باید باشد، ولی آن کسی که میخواهد ماشه آر پی جی را بچکانید اول باید قلبش از عشق امام حسین پر شده باشد. اگر اینطوری نباشد نمیتواند جلوی تانک تی ۷۲ بند بیارد. سرانجام حرفهایش تمام شد. حال همه، دگرگون شده بود. جناب سرهنگ صدیقی از آن طرف اتاق بلند شد و آمد پیش حاجی او را در آغوش گرفت و صورتش را بوسید. چشم هایش از شدت گریه سرخ شده بود. با صدای بغض آلوده گفت: حاجی هر چه شما درباره تیپ خودت بگویی من دربست قبول دارم و همان توصیهها را انجام می دهم.
سپس سرهنگ رفت دست سرهنگ "ایرایی" که فرمانده تیپ یکش بود را گرفت و پیش حاجی آورد. دست اورا توی دست حاجی گذاشت و به او گفت: شما سرهنگ ایرایی با تیپ یک خودتان، از این لحظه به بعد در اختیار آقای برونسی هستی!. باید هرچه ایشان گفت مو به مو انجام دهی!. سپس با صدای بلند گفت: این را به عنوان یک دستور نظامی به همه رده های پایین تر باید اعلام نمایید!.
از آن به بعد هر وقت ما با لشکر۷۷ کاری داشتیم، آنها ما را خیلی تحویل می گرفتند. اول از همه می پرسیدند: حال حاجی چطور است؟. وقتی می خواستیم از آنجا برگردیم
میگفتند : حاجی برونسی را حتماً سلام برسانید..
ادامه دارد...
صلوات
🌷🕊🍃
♦️ سرما نمیکند اثر
در گرمی دلم ؛
یادتان آتشیست
که گرمم نموده است..!
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی
♨️ شهید نواب صفوی: #آرزو دارم که #حکومت_اسلامی تشکیل شود، و آن زمان #بزرگترین_افتخارم این است که #رفتگر خیابانهایش باشم.
🔰۲۷ دی ماه سالروز شهادت حجت الاسلام والمسلمین سید مجتبی نواب صفوی و یارانش گرامی باد....
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ٢٧ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف حاج
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله 🚩
خاکهای نرم کوشک _ ٢٨
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف : سعید عاکف
سخنرانی اجباری
راوی : مجید اخوان
هفته ای یکی دوبار در صبحگاه سخنرانی می کرد. یک بار قبل از صبحگاه مرا صدا زد.رفتم پهلویش. گفت: اخوان امروز بیا برای بچه ها سر صبحگاه صحبت کن!.
لحنش مثل نگاهش جدی بود. یک آن دست و پایم را گم کردم. تا حالا سابقه این کار را نداشتم. متواضعانه گفتم: حاج آقا شما سخنران هستی، من که اهلش نیستم.
لحنش جدی تر شد، گفت: اگر بروی صحبت کنی یاد میگیری. شروع کردم به اصرار که او را راضی کنم. شاید منصرف شود. آخرش ناراحت شد گفت: من که یک پیرمرد بی سواد و روستایی هستم، به راحتی صحبت می کنم؛ شما که تحصیل کرده هستید، از پس آن بر نمی آیید؟..... خجالت دارد!.
سرم را پایین انداختم. حاجی راه افتاد. در حال رفتن تاکید کرد برو خودت را برای سخنرانی آماده کن......
نه تنها من، بلکه همه کادر تیپ را وادار به این کار میکرد. یکی، سخنرانی اجباری بود؛ یکی هم غذا خوردن در چادر بسیجیها. وقت صبحانه که میشد میگفت: وحیدی و اخوان و مسئول عملیات بروند در گردان جندالله.
خودش و یکی دو نفر دیگر می رفتند در گردان بعدی و همینطور بقیه کادر را هم تقسیم میکرد بین گردان های دیگر؛ آن وقت صبحانه را مهمان بسیجی ها می شدیم. همیشه کار خودش از همه مشکل تر بود. یکی دو لقمه توی این چادر می خورد، یکی دو لقمه در چادر بعدی و........
اینجوری به همه چادرها سر میزد.
ناهار و شام هم همین برنامه بود. هر وقت کسی دلیل سخنرانی اجباری و آن وضع غذا خوردن را میپرسید، میگفت: بسیجی ها شما را باید با صدا بشناسند، نه با چهره!.
میگفت: شب عملیات، بچه ها توی تاریکی، صورت اخوان را نمی بینند، بلکه صدای اخوان را می شنوند، تا اخوان میگوید بروید جلو. بچه ها میگویند این صدای اخوانه.
تا من می گویم بچه ها بروید چپ، بچه ها میگویند این صدای برونسیه .
هرکس این دلیل ها را می شنید، جای هیچ چیزی در دلش نمی ماند، جز این که او را تحسین کند. تازه این یکی از عواید سخنرانی و هم غذا شدن با بسیجی ها بود. محسنات دیگر او جای خودش را داشت.
ادامه دارد...
صلوات
کلام شهید
برادر!
محكم باش! جهاني بر عليه تو بپا خاسته است.
تو اي رسالت حسين بـر دوش و
پرچم اسلام بدست!
بايد راهي را كه شروع كرده اي به پايان برساني!
خون پاك و مطهـر
شهداء تو را نظاره ميكند.
يك لحظه سستي برابر با نابودي تو و اسلام است.
برادر!
اگر خانه ات را و شهرت را ويران كردند، دوبـاره آنـرا بـساز، اگـر فرزنـدت را
شهيد كردند، دوباره توليد نسل كن، اگر مزرعه ات را آتـش زدنـد، دوبـاره بـه زراعـت
مشغول شو، اگر خداي نخواسته بي رهبر شدي، خودت رهبر شـو!
امـا ايـن پـرچم سـرخ
حسيني را كه امانت 1350 ساله است نگذار بر زمين بيافتد !
فرياد بكش! و از خدا بخواه
تا تو را ياري كند تا انتقام مظلومان و مستضعفين جهان را از مستكبران بگيري.
#طلبه_شهید_علی_بازیار
#جاویدالاثر
#شهدای_فارس
انالله و انا الیه راجعون
با کمال تأسف و تأثر ، برادر #جانباز ، #رزمنده #دفاع_مقدس و جبهههای #مقاومت ، مداح و ذاکر اهل بیت(ع) پاسدار بحق انقلاب اسلامی
حاج علی اصغر مسگری به ملکوت اعلی پیوست...
روحش شاد و یادش گرامی باد.
#انجمن_راویان_فجر_فارس
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ٢٨ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف سخنرانی اج
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩
خاکهای نرم کوشک _ ٢٩
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف : سعید عاکف
زن من و صد حوریه
راوی : مجید اخوان
حاجی در بیمارستان ۱۷ شهریور بستری بود.
یک روز پدرم به ملاقاتش رفت. وقتی برگشت، گفت: بابا این فرمانده شما عجب مردیه!.
گفتم :چطور؟.
گفت: اصلاً اهل این دنیا نیست، اینجا موقتی مانده، مطمئنم که جایش جای دیگری است.
ظاهراً از حرفهای حاجی خیلی خوشش آمده بود. سپس پدرم ادامه داد : همینجور که با حاجی صحبت میکردیم، از حوریه بهشتی حرف شد. در گوشش آهسته گفتم: خلاصه حاج آقا وقتی رفتی اون دنیا، یکی هم برای ما در نظر بگیر!.
او هم خندید و گفت: چشم.
بعد، حرفی زد که خیلی معنی داشت. بمن گفت: ما صد تا حوریه اون دنیا رو با همین زن خودمون عوض نمیکنیم.
گفتم: حاجی همسرش رو خوب میشناسه. قدر چنین زن فداکار و صبوری را کسی مثل خود حاجی باید بداند...
ادامه دارد...
صلوات
هدایت شده از منصور دلها ♥️
بسم رب الشهدا
ما زمانی میتوانیم در عملیات های آینده موفق باشیم که اخلاص داشته باشیم،چرا که خداوند عمل خالص میخواهد.
#شهید_حاج_منصور_خادم_صادق
🌷🕊🍃
#گلزار_شهدا
قرارهمیشگی بی قرارها....
دلتنگ که بشوی...دیگر شده ای
دیگر نمیشود کاریش کرد
هرچه خودت را به آن راه هم بزنی ...
می بینی انگاری نمی شود
که نمی شود
دلت تنگ شده است
بد هم تنگ شده است...
باز پنجشنبه ویاد شهدا با ذکر صلوات📿
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی
چهار دختر و سه پسر داشتم...
اما باز باردار بودم و دیگر تمایلی برای داشتن فرزندی دیگر نداشم.
دارویی برای سقط جنین گرفتم و آماده کردم و گوشه ای گذاشتم ، همان شب خواب دیدم بیرون خانه هم همه و شلوغ است ، درب خانه هم زده می شد!!
در را باز کردم ، دیدم آقایی نورانی با عبا و عمامه ای خاک آلود از سمت قبله آمد.
نوزادی در آغوش داشت، رو به من گفت:
این بچه را قبول می کنی؟
گفتم: نه، من خودم فرزند زیاد دارم!!
آن آقای نورانی فرمود:
حتی اگر علی اصغرامام حسین (ع) باشد!
بعد هم نوزاد را در آغوشم گذاشت و رو چرخواند و رفت...
گفتم: اقا شما کی هستید؟
گفت: علی ابن الحسین امام سجاد (ع)!
هراسان از خواب پریدم ، رفتم سراغ ظرف دارو ، دیدم ظرف دارو خالی است!
صبح رفتم خدمت شهیدآیت الله دستغیب و جریان خواب را گفتم.
آقا فرمودند: شما صاحب پسری می شوی که بین شانه هایش نشانه است ، آن را نگه دار!
آخرین پسرم ، روز میلاد امام سجاد(ع) به دنیا آمد و نام او را علی اصغر گذاشتند در حالی که بین دو شانه اش جای یک دست بود!!!
علی اصغر، در عملیات محرم، در روز شهادت امام سجاد(ع) ، در تیپ امام سجاد (ع) شهید شد!
#شهید_علی_اصغر_اتحادی
#شهدای_فارس
.
قسمتی از وصیت نامه
معلم شهید حمیدرضا فرد قلعه سیدی
مادر من اولین و آخرین نفر نیستم که در راه خدا کشته می شوم و شما هم اولین و آخرین مادر شهید نیستی . دل بستن و عاشق حسین بن علی شدن دست خود انسان نیست . این شیر آغشته به عشق حسین شماست که ما را عاشق کرد، مرگ به سوی همه افراد می آید پس چه بهتر که در راه خدا کشته شویم.
#شهدای_فارس
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ٢٩ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف زن م
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩
خاکهای نرم کوشک _ ٣٠
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف :سعید عاکف
خاطره تپه ١٢۴
راوی : سید کاظم حسینی
بعد از عملیات فتح المبین و قبل از عملیات والفجر مقدماتی، یک روز عبدالحسین با موتور به سراغ من آمد. از من خواست که برای شناسایی جهت برنامه ریزی عملیات، به منطقه فکه برویم. من پشت موتور عبدالحسین سوار شدم راه افتادیم. حدود ۱۵ کیلومتر راه رفتیم. کنار تپه ای نگهداشت،( تپه ۱۲۴). پیاده به بالای تپه رفتیم و در آنجا نشستیم.
عبدالحسین برایم خاطره تپه ۱۲۴ را این چنین تعریف کرد :
" طبق دستور فرمانده ما ماموریت داشتیم که ابتدا به منطقه دشمن نفوذ کرده، در حدود ۴ کیلومتر در عمق دشمن جلو برویم. یعنی باید به همین نقطه تپه ۱۲۴ میرسیدیم. اهمیت و حساسیت مأموریت ما این بود که، اینجا روی تپه، مقر فرماندهی دشمن بود. تازه وقتی به پای تپه می رسیدیم باید منتظر دستور میماندیم تا دستور عملیات صادر شود. و با صدور دستور شروع عملیات من با نیروهایم باید به تپه حمله میکردیم".
عبدالحسین ادامه داد: شب عملیات گردان ما زودتر راه افتاد. از یک مسیر شیار مانند عبور کردیم، خط دشمن را رد کردیم و به پای این تپه رسیدیم. تا اینجا کار خیلی سختی نبود ولی مشکل از وقتی بود که ما باید نزدیک تپه در سکوت مستقر میشدیم، تا دستور حمله صادر شود. ناچار به بچه ها دستور دادم که بی صدا و حرکت روی زمین بخوابند. صدای نفس کسی در نمی آمد. لحظات سختی بود. تیربارهای دشمن بالای سرمان منتظر کوچکترین صدا بودند تا همه را درو کنند. لحظه ها خیلی دیر میگذشت و من همچنان منتظر دستور... دشمن در این منطقه پیش بینی همه چیز را کرده بود، زیرا مقر فرماندهی دشمن روی همین تپه بود. دژبان های آنها گشت می زدند. اطراف پر از سیم خاردار و موانع وکیسه های شن برای دفاع آنها بود. من همچنان منتظر دستور از بیسیم بودم. کافی بود کوچکترین صدایی از یک نفر از بچه ها بلند شود. البته گردان ما فدایی بود و من غصه آن را نمی خوردم که نیروها شهید و یا مجروح شوند، بلکه ناراحت بودم که مبادا عملیات لو برود. در هر صورت لحظه ها به سختی
میگذشت. ناچار به معصومین متوسل شدم. دعا میخواندم، التماس میکردم تا مرا کمک کنند و دستور عملیات زودتر صادر گردد. ۱۴ معصوم را صدا میکردم، ولی همچنان خبری نمیشد. دست آخر با التماس، حضرت زهرا سلام الله علیها را خطاب کردم. از ایشان پرسیدم که من باید چه کار کنم؟. انگار بی بی عنایت کرد و مرا یاد حضرت رقیه سلام الله علیها انداخت. به ایشان متوسل شدم و با گریه گفتم: به در خانه شما پناه آوردهام ما را یاری فرمایید!. درست همان لحظه بیسیم چی به طرفم آمد و گوشی را به دستم داد. فرمانده پشت خط بود با صدای آهسته گفت: با توکل بر خدا عملیات را شروع کنید!. حرفهای عبدالحسین به اینجا که رسید ساکت شد. صورتش سرخ شد و شروع به گریه کرد. به آن دورها خیره شده بود. انگار که همان صحنه در جلوی چشمانش بود. سپس عبدالحسین ادامهداد: حضرت رقیه آن شب به ما نظر کرده بودند. چون من اصلاً نفهمیدم چی شد! تا به خودم آمدم بچه ها سیم خاردار ها را رد کرده بودند و در مدت کوتاهی سنگر ها را گرفته و همینطور مقر فرماندهی را فتح کردند. همین عملیات ما، دشمن را فلج کرد. چون دشمن دیگر فرماندهی نداشت. در کل منطقه نیروهای دیگر از محورهای دیگری حمله کرده بودند. همان شب کل منطقه عملیات به دست ما افتاد.
در مقر فرماندهی دشمن چند زن هم بودند که فارسی بلد بودند. کارشان شنود بیسیم های ما بود. وقتی اسیر شدند گفتند: ما اصلاً متوجه هجوم شما نبودیم. به یکباره دیدیم نیروهای شما سر رسیدند. همه جا را تصرف کردند!.
عبدالحسین ادامه داد: صبح عملیات یکی از فرماندهان به سراغ من آمد. من را در آغوش گرفت و مرتب می بوسید. از من پرسید که: تو چگونه در کمترین فرصت توانستی این مقر دشمن را نابود کنی؟. اصلاً عملیات ضربتی که تو انجام دادی فرماندهی دشمن را قلع و قم کرد. بلافاصله در بقیه محورها نیروهای دشمن از هم پاشیده شدند.
بنده خدا انتظار نداشت به این زودی کار تمام شود. میگفت: وقتی ما دستور شروع عملیات را صادر کردیم، هنوز داشتیم حساب میکردیم که تا تو گردان را از معبر عبور دهی و به مقر دشمن برسی و آنرا بزنید خیلی بیشتر طول می کشد؛ ولی ناگهان دیدیم سنگر فرماندهی دشمن، بیسیم هایش قاطی شد و همه چیز آنها بهم ریخت!...
ادامه دارد...
صلوات
🔺️ ۳۰ دی ماه ۹۱ ، سالگرد رحلت رزمنده و جانباز دفاع مقدس ، مداح دلسوخته ی اهل بیت علیهم السلام ،
حاج جلیل خادم صادق را پاس میداریم و نثار روح مطهر ایشان ، فاتحه ای میخوانیم با نثار ذکر شریف صلوات
#انجمن_راویان_فجر_فارس
@raviyanfarss