eitaa logo
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
1.4هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
982 ویدیو
81 فایل
کانال سازماندهی ، اطلاع رسانی و آموزشی "انجمن راویان فجر فارس NGO" راویان عزیز تبلیغ مراسمات و یادواره هایی که در آن ایفای ماموریت روایتگری را دارید به مدیران کانال ارسال تا انتشار یابد. همچنین گزارشات ماموریت ها واجرای برنامه های خود را نیز ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹عملیات کربلای ۵ بود. برای دیدنم آمد، وقت نماز شد، به نماز ایستاد. آتش عراق شروع شد. روی زمین خوابیدم. از شدت انفجارهازمین می لرزید اما هاشم نه. انگار نه انگار زیر باران ترکش است،تمام قامت ایستاده وقنوت نماز میخواند. بعد نماز وصیت کرد:نماز دفنم را فلانی یا فلانی یا فلانی بخواند.(نام سه روحانی شیراز که باهم اختلاف نظر داشتند را گفت) دوست داشت شهادتش عامل وحدت باشد،نه اختلاف! با من خداحافظی کرد و رفت. همان شب شهید شد.
کلام شهید برادر! محكم باش! جهاني بر عليه تو بپا خاسته است. تو اي رسالت حسين بـر دوش و پرچم اسلام بدست! بايد راهي را كه شروع كرده اي به پايان برساني! خون پاك و مطهـر شهداء تو را نظاره ميكند. يك لحظه سستي برابر با نابودي تو و اسلام است. برادر! اگر خانه ات را و شهرت را ويران كردند، دوبـاره آنـرا بـساز، اگـر فرزنـدت را شهيد كردند، دوباره توليد نسل كن، اگر مزرعه ات را آتـش زدنـد، دوبـاره بـه زراعـت مشغول شو، اگر خداي نخواسته بي رهبر شدي، خودت رهبر شـو! امـا ايـن پـرچم سـرخ حسيني را كه امانت 1350 ساله است نگذار بر زمين بيافتد ! فرياد بكش! و از خدا بخواه تا تو را ياري كند تا انتقام مظلومان و مستضعفين جهان را از مستكبران بگيري.
چهار دختر و سه پسر داشتم... اما باز باردار بودم و دیگر تمایلی برای داشتن فرزندی دیگر نداشم. دارویی برای سقط جنین گرفتم و آماده کردم و گوشه ای گذاشتم ، همان شب خواب دیدم بیرون خانه هم همه و شلوغ است ، درب خانه هم زده می شد!! در را باز کردم ، دیدم آقایی نورانی با عبا و عمامه ای خاک آلود از سمت قبله آمد. نوزادی در آغوش داشت، رو به من گفت: این بچه را قبول می کنی؟ گفتم: نه، من خودم فرزند زیاد دارم!! آن آقای نورانی فرمود: حتی اگر علی اصغرامام حسین (ع) باشد! بعد هم نوزاد را در آغوشم گذاشت و رو چرخواند و رفت... گفتم: اقا شما کی هستید؟ گفت: علی ابن الحسین امام سجاد (ع)! هراسان از خواب پریدم ، رفتم سراغ ظرف دارو ، دیدم ظرف دارو خالی است! صبح رفتم خدمت شهیدآیت الله دستغیب و جریان خواب را گفتم. آقا فرمودند: شما صاحب پسری می شوی که بین شانه هایش نشانه است ، آن را نگه دار!⁦ آخرین پسرم ، روز میلاد امام سجاد(ع) به دنیا آمد و نام او را علی اصغر گذاشتند در حالی که بین دو شانه اش جای یک دست بود!!! علی اصغر، در عملیات محرم، در روز شهادت امام سجاد(ع) ، در تیپ امام سجاد (ع) شهید شد!
. قسمتی از وصیت نامه معلم شهید حمیدرضا فرد قلعه سیدی مادر من اولین و آخرین نفر نیستم که در راه خدا کشته می شوم و شما هم اولین و آخرین مادر شهید نیستی . دل بستن و عاشق حسین بن علی شدن دست خود انسان نیست . این شیر آغشته به عشق حسین شماست که ما را عاشق کرد، مرگ به سوی همه افراد می آید پس چه بهتر که در راه خدا کشته شویم.
یکی از همرزمانش از لحظه شهادت محمد حسین می گوید: «شهیدمحمد حسین میرشکاری ، قبل از شهادتش به من خبر داده بود که وقتی شهید می شود جسدش قابل شناسایی نیست. گفته بود یک نشانه ای از بدنش بردارند تا بعد از شهادت قابل شناسایی باشد. «محمد حسین» شهید شد و پیکرش را با تعداد دیگری از شهدا داخل ماشین گذاشتم و به عقب بردم . درهمان حین یاد آن جریانی افتادم که به من گفته بود، "جسدم شناسایی نمی‌شود" با خود گفتم: پیکر محمد حسین که شناسایی شد... پس چگونه است که صحبتش درست در نیامد؟!!! در همین فکرها بودم که ناگهان خمپاره ای به ماشین خورد. به سمت خودرو دویدم... تمام اجساد شهدا متلاشی شده و قابل شناسایی نبود... و او را با همان نشانی که داده بود شناسایی کردیم... » قسمتی از وصیت نامه شهید محمد حسين ميرشكاري به خدا سوگند دلم پر میکشد برای قبرستان تاریک بقیع، آخر تا چه حد مظلومیت. از شما میخواهم اگر جسدم به دستتان رسید قبرم را درست نکنید و به حال خاکی بگذارید تا زمانی که قبرستان بقیع مرمت گردد.
بسم رب الشهدا امر به معروف و نهی از منکر من در مقطع راهنمایی تحصیل می کردم واصغر شش سال از من بزرگتر بود و طلبگی می‌خواند . در آن زمان جوراب سفید تازه مُد شده بود. خانواده ما چون مذهبی بودند روی این قضیه خیلی حساس بودند، اما من خیلی دوست داشتم جوراب سفید داشته باشم. پدرم می گفت که در شأن خانواده ما نیست. داداش اصغر وقتی علاقه من را دید به پدر گفت که بگذارید بخرد، زیاد تحت فشار قرارش ندهید،من هم جوراب سفید را خریدم، آن‌قدر آن جوراب را دوست داشتم که مرتب می شستم و می‌پوشیدم ، اصغر مدام رفتارهای من را زیر نظر داشت ،یک روز که داشتم جورابم را می پوشیدم، دیدم دم در اتاقم ایستاده و با حالت خاصی به من نگاه می کند، گفت: آبجی خیلی این جوراب را دوست داری ؟! گفتم : بله ! گفت:به دنیا دل نبند! ، دنیا ارزش این رو ندارد که بهش دل ببندی ! وبه همین جمله اکتفا کرد. این جملهٔ اصغر مرا به خود آورد و دیگر هیچ وقت آن جوراب را نپوشیدم. نحوه امر به معروف و نهی از منکرش بسیار برای من تأثیرگذار بود.
، به یاد غربت و مظلومیت قبور اهلبیت(ع) در بقیع وصیت نمـود تا زمانی که قبور ائمه(ع) بقیع، گلی و خاکی است، قبر او را نیز تنهـا بـا خـاک بپوشانند. از این رو قبر شهید فخار، در گلزار شهدای کازرون ساده و گلی است. 🔸نکته جالب توجه اینکه هنگامی که طی چند نوبت از سوی بنیادشهید تلاش شد کـه سنگ قبری مناسب بر روی قبر نصب شود، سنگ به دو نیم شده و قبر شـهید، سنگ را نپذیرفت. 🔸 شهید عبدالصمد فخار علاقه و عشق عجیبی به حـضرت ثـامن الحجـج علی بن موسی الرضا(ع) داشت. یکی از آرزوهای او این بود که پس از شـهادت، بدنش حول حرم مطهر امام رضا(ع) طواف داده شود. پس از شهادت شهید عبدالصمد فخار، بعلت اشـتباهی کـه در تقسیم شهدا پیش آمده بود، بدن مطهر او را بعنوان یکـی از شـهدای دیار خراسان به مشهد مقدس فرستادند. تنها زمانی این اشتباه کشف شد که طـی سنت دیرینه، او را به دور قبله دل و مزار امامش طواف داده بودند. بدن شهید، به مشهد رفت و پس از زیارت امام رضا(ع) به کازرون بازگشت و دفن شد. و وصیت شهید به حکمت خدا انجام شد.
*فرازی ازوصیت نامه شهید* *برادرها!.... شما اين را بدانيد که چون انقلابتان بر مبناي اسلام است، آن ها بيشتر با شما مخالفند؛ چون آن ها اصلاً با اسلام مخالف هستند و اگر بخواهيد بيشتر بدانيد، برگرديد به زمان پيغمبر اسلام، حضرت ختمي مرتبت، محمد ( صلي الله عليه و آله و سلم ) که آغاز مسئله ي يهود و صهيونيست ها از زمان آن بزرگوار بوده است و آن ها پيوسته بر آن بوده اند که اسلام را از بين ببرند و حالا هم که مي بينيد اکثر مراکز تجمع اسلامي و اکثر کشورهاي اسلامي را تابع خود کرده اند و از اين طريق کم کم دارند اسلام را از بين مي برند. خوب ببينيد، شما ملت قهرمان که داريد با آن ها مخالفت مي کنيد آن هم به معناي واقعي؛ طبعاً به آن ها بر مي خوريد و آن ها در صدد نابودي شما هستند و اينجا است که شما هستند و اينجا است که شما بايد با پيوند و وحدتي ناگسستني جلو [ ي ] آن بي دينان از خدا بي خبر را بگيريد و نگذاريد که وجود آن ها و يا فرهنگ آن ها به ميهن اسلامي مان سرايت کند؛ چون خداي ناکرده اگر فرهنگ يک کشور بيگانه و آن فرهنگي که با اسلام مخالف است در اينجا رسوخ کند، ديگر فاتحه ي ما خوانده است.*
12.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢یادی از سردار بزرگ اسلام در سالروز شهادت شهیدی که غریب و گمنام هست ..... 🎙
🔹به مناسبت مراسم گرامیداشت شهید معمر 🌷 چند ساعت قبل از عملیات والفجر ۸بود. کنار شهید حاج محمد ابراهیمی نشسته بودم. رضا پورخسروانی امد. تعدادی کالک و نقشه جلو حاج محمد گذاشت و گفت:حاجی اینا خدمت شما, من دیگه برم! حاج محمد گفت :کجا؟ رضا گفت:کار من دیگه تمومه, باید برم. حاج محمد زورش به رضا نرسید. هر چی گفت تو با منطقه اشنایی قبول نکرد و رفت. رضا رفت, اصغر امد. سیم چین و چند نقشه جلو حاج محمد گذاشت و گفت حاجی من دیگه برم. حاج محمد با ناراحتی گفت یعنی چی من برم, شما اینجا رو کابل کشیدی, اگه قط شد, شما بلدی. اصغر گفت یکی رو بردم, همه خط و نشونش دادم. حاج محمد گفت نه! یک دفعه بغض اصغر شکست. تا به حال ندیده بودم یک جوان ۲۰ ساله این جور اشک بریزه. با ناراحتی مشتش رو به گونی های سنگر می زد و می گفت حاجی تو به من قول دادی! حاج محمد سر و روی اصغر را بوسید و گفت برو, تو هم برو... روز.بعد وارد فا و که شدم, دیدم یه ماشین داره شهدا را منتقل می کنه, بالاترین شهید رضا پورخسروانی بود. وارد نخلستان که شدم, دیدم پیکر یک شهید کنار یک نخل افتاده, اصغر بود, یه تیر خورده بود به پیشونیش! 🌷🌾🌷 هدیه به شهیدان رضا پورخسروانی, اصغر معمر, اکبر جوانمردی و حبیب الله ملک پور،حاج محمد ابراهیمی صلوات شهادت:۱۳۶۴/۱۱/۲۱-فاو 🌱🌹🌱🌹🌱
بیت المال یک بار که محسن از جبهه به خانه آمده بود به من گفت:خواهر لطفا این پیراهن من را بشکاف و پشت و رو کن و دوباره بدوزش تا آن را بپوشم .گفتم :محسن جان ، این پیراهنت که دیگر کهنه شده،دو سال است مدام آن را می پوشی رنگش کاملا رفته.تو که پاسداری و پیراهن نو بهت می دهند ،دیگر نیازی به این کار نیست.گفت :نه خواهر ،این پیراهن و وسایلی که سپاه به ما می دهد، از بیت المال هست و تا زمانی که قابل استفاده باشد باید از آن استفاده کرد. من هم پیراهن پاسداری محسن را که رنگ و رو رفته بود، شکافتم و پشت و رو کردم و دوباره برایش دوختم . محسن آن را پوشید و به جبهه رفت. راوی: خواهرشهید
- ننه جون قربونت برم! ننه دستت درد نكنه! مدتها بود كه دمپخت كازروني نخورده بود. تـازه از بيـرون آمـده بـود و خيلي گرسنه بود. علي لقمة اول را كه برداشت با صدايي كه از توي كوچه مي آمد ميخكوب شد. - اباالفضل كمكتون كنه! يه لقمه غذا! كمي به قاشقش كه بالا آورده بود نگاه كرد. - پس علي چرا نمي خوري؟ بابا حاجي بود كه علي را به خودش آورد. مثل فنر از پاي سفره بلند شـد. بشقاب غذا را هم برداشت. - الان برمي گردم شما غذاتونو بخوريد! در تمام مدتي كه آن فقير غذا مي خورد، علي به او نگاه مي كرد. وقتي كه برگشت، بشقاب، خالي خالي شده بود. - ننه! بازم غذا تو دادي به گدا؟ بيا برات بكشم، غذا هنوز هست! - نه ننه! من سهم خودمو بردم. امروز هم روز خدا بود. علي اين را گفت و رفت به سوي كتابهايش... راوی: مادرشهید