eitaa logo
انجمن راویان فجر فارس
1.2هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
780 ویدیو
72 فایل
کانال سازماندهی ، اطلاع رسانی و آموزشی انجمن راویان فجر فارس راویان عزیز هرگونه تبلیغ مراسمات و یادواره هایی که در آن ایفای ماموریت روایتگری را دارید به مدیران کانال ارسال تا انتشار یابد. همچنین گزارشات ماموریت ها واجرای برنامه های خود را نیز ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
سردار شهید عبدالحسین برونسی شهادت عملیات بدر اسفندماه ۶۳ جزیره مجنون
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک  _ ۶٨ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف تک ورها (تک تیراندازان) راوی : سید کاظم حسینی بنام خدا گردان حر، سال ۶۱ تشکیل شد. برای سرو سامان گرفتنش خیلی زحمت کشیدیم. فرمانده اش هم از همان ابتدا با خود عبدالحسین بود. بعد از تشکیل گردان، به بستان رفتیم. طی جلسات مقرر شد گردان ما مسئولیت خط چذابه را برای پدافند، از حملات دشمن به عهده بگیرد. همان روز عبدالحسین به اتفاق فرمانده گروهانها و ابراهیم امیر عباسی و مسئول خط قرارگاه تیپ، برای شناسایی اولیه به منطقه رفتیم. امیر عباسی به خط و آن طرف ها خیلی خوب آشنا بود. بمدت دو شب کار شناسایی را انجام دادیم و متوجه شدیم که آن اطراف در تیررس کامل دشمن می باشد. دشمن حتی به راحتی تیر مستقیم میزد و این کار پدافند را مشکل میکرد.  روز سوم به گردان برگشتیم تا گردان را حرکت بدهیم. قرار بود شب هنگام، خط را تحویل بگیریم. صبح زود مشغول خوردن صبحانه شدیم. عبدالحسین زودتر از بقیه از سفره کنار رفت. اصلاً میل برای خوردن نداشت. دو سه روزی بود که کاملاً گرفته و اندوهگین بود. من از اوپرسیدم: خیلی گرفته می باشی؟ حالت چطوره؟. چند لحظه ساکت ماند و بعد گفت: عملیات فتح المبین که تمام شد، از خدا خواستم دیگر در مسائل پدافندی و نگه داشتن خط نیفتم. البته هر چه وظیفه باشه انجام می‌دهم. لحن صدایش غمگین تر شد و ادامه داد: حالا مثل اینکه خداوند دعای ما را مستجاب نفرموده. حتما صلاح نیست که ما در این منطقه خط شکن باشیم. در جبهه، همیشه مشکلترین کارها شکستن خطوط دشمن بود. و او هم همیشه سخت ترینش را انتخاب می‌کرد. بعد از صبحانه گفت: بسیجی ها و تمام کادر گردان را جمع کنید تا هم آشنا شویم و هم صحبتی برایشان بکنم. گردان را در میدان صبحگاه جمع کردیم. عبدالحسین پشت تریبون رفت و سخنرانی مفصلی هم کرد. حدود یک ساعت طول کشید. بعد از سخنرانی چند دقیقه ای میان بچه ها گشت، به سوالها یشان جواب میداد و اسم و فامیل آنها را میپرسید. بعد از انجام این کار در چادر فرماندهی گوشه ای نشستیم. عبدالحسین گفت: من خیلی حرف داشتم که به این بچه ها بزنم، ولی نگفتم!. پرسیدم: درباره چی؟. گفت: درباره مسائل پدافند و این حرف ها. من گفتم: خوب چرا نگفتی؟. نفس عمیقی کشید و گفت: چون هنوز منتظرم که شاید فرجی شود و امشب برای عملیات برویم. به او گفتم: حاجی زیاد سخت نگیر ما باید امشب خط پدافندی تحویل بگیریم. انشاالله تحویل میگیریم. برای اینکه او را بیشتر بیخیال این مطلب بکنم، گفتم: از اینها گذشته، مگر خودت نگفتی هرچی وظیفه باشه انجام میدهیم!. ادامه دارد... صلوات
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها🚩 خاکهای نرم کوشک  _  ۶٩ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف تک ورها راوی : سید کاظم حسینی بنام خدا در حال گفتگو در خصوص تحویل خط چذابه بودیم که یک دفعه سر و کله یک موتور از دور پیدا شد. با سرعت به طرف ما می آمد. درچه ای و مهندس امیرخانی را شناختم. به استقبالشان رفتیم. درچه ای پشت موتور نشسته بود. جلوی پای ما نگه داشت. سریع پایین آمد و گفت: آقای برونسی لطفاً نیرو ها را جمع کنید برایشان صحبت دارم. خیلی تند تند و پشت سر هم حرف میزد. معلوم بود خبر مهمی دارد. در فاصله چند دقیقه همه نیروها را جمع کردیم. درچه ای شروع به سخنرانی کرد در ابتدای صحبت گفت: شما عزیزان گردانی را تشکیل داده آید که فرمانده آن اگر اراده کند و به کوه بزند کوه را دو نیم می‌کند!. من و عبدالحسین در دو سه قدمی آن طرف تر او ایستاده بودیم. تا این جمله را گفت همه ما یکباره نگاهمان به طرف عبدالحسین رفت. عبدالحسین خونسرد ایستاده بود و همانجا آهسته نزدیک گوش من گفت: این آقای درچه‌ای چه حرفهایی میزند! کدام کوه را میخواهیم نصف کنیم؟! اصلاً ما را چه به این کارها!. سید هاشم درچه ای دوباره شروع به حرف زدن کرد. عبدالحسین گفت: انگار آقا سید نمی داند که ما می‌خواهیم برویم در باتلاق های چذابه خط تحویل بگیریم. درچه ای هنوز داشت از عبدالحسین تعریف می‌کرد. و حسابی سنگ تمام گذاشته بود. من فکر میکردم او چه خبری برای ما آورده است، که یکباره رفت سر اصل ماجرا و گفت: خداوند به تیپ ما لطف فرموده و ماموریت ویژه از طرف قرارگاه قدس به ما داده‌اند. تا این صحبت را کرد صورت عبدالحسین مثل گلی که بسته باشد به یکباره باز شد و از هم شکفت. درچه ای ادامه داد:. قرارگاه قدس یک گردان برای ماموریت از ما خواسته. ما هم توی گردانهای تیپ که بررسی کردیم، دلخوش شدیم به گردان حر. سپس مکثی کرد و ادامه داد: انشاالله گردان شما در این عملیات بتواند آبروی تیپ را حفظ کند. من به عبدالحسین نگاه کردم اشکهایش داشت میریخت و بی اختیار گریه اش گرفته بود. من با شوق به او گفتم: حاجی دعایت مستجاب شد، باز هم خط شکن شدی!. در همان حالت گریه، خندید. از خوشحالی نمی دانست چکار کند. حال و هوای بچه های گردان هم عوض شد. درچه ای و امیرخانی بعد از ابلاغ ماموریت سوار شدند و رفتند. عبدالحسین دوباره برای بچه ها سخنرانی کرد و از بچه ها خواست که آماده حرکت شوند. باید به قرارگاه قدس میرفتیم که در حمیدیه قرار داشت و فرمانده اش عزیز جعفری بود. وقتی به قرارگاه قدس رسیدیم، متوجه شدیم که صحبت از عملیات بزرگی است؛ عملیات بیت المقدس. از من خواستند که سریع خودمان را به تیپ بیت المقدس اهواز طرف جنگل نورد و منطقه دب حردان برسانیم. شب هنگام به آنجا رسیدیم. فرمانده تیپ آقای کلاه کج به استقبال ما آمد. در واقع گردان ما جایگزین یکی از گردان های تیپ شده بود. ما همه چیز را آماده کردیم و نیروها در حالت آماده باش به استراحت پرداختند. حالا فقط منتظر دستور حمله می‌ماندیم. همه رفتیم توی سنگر ها. من در حال استراحت بودم که صدایی از بیرون شنیدم. صدای گریه بود. دقت کردم دیدم حاجی کنار خاکریز کز کرده و با سوز اشک می ریزد. پرسیدم: چی شده حاجی؟. اشک هایش را پاک کرد و گفت: دلم می‌سوزد. به خط دب حردان اشاره کرد و گفت: یادت می‌آید اول جنگ با اسلحه، ام یک و ام دو اینجا آمدیم؟. یادت می‌آید با چه زحمتی خاکریز زدیم و سنگر درست کردیم و همون وقت ها پشت این خط آب ول کردیم؟. اگر نگاه کنی هنوز همون آب ها باقی است و الان تبدیل به نیزار شده. گفتم: حالا چرا گریه می کنی؟. گفت: میدانی سید،  ناراحتم از اینکه چرا ما باید بعد از دو سال همان جای قدیم باشیم. ما الان باید خیلی جلوتر از این می بودیم. من غصه دارم که خاک ما هنوز دست دشمن باقی مانده!. من به حال و هوای او همیشه غبطه میخوردم. این همه غیرت برای دفاع از دین و میهن، واقعاً عجیب بود. بلند شد و با صدای گرفته گفت: برو بچه ها را جمع کن که دعای توسل بخوانیم!. با خنده گفتم: حاجی حواست کجاست ناسلامتی اینجا خط مقدم است. یادت رفته که با خاکریز دشمن فقط ۱۰۰ متر فاصله داری؟. اینجا که دیگر نمی شود بچه ها را جمع کرد!. دستش را روی پیشانی اش گذاشت چشمانش را بست و گفت: حواس من را ببین اصلا یادم نبود که کجا هستیم. ادامه دارد... صلوات
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک  _  ٧٠ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف تک ورها راوی : سید کاظم حسینی بنام خدا به داخل سنگر رفتیم و با حضور چهار، پنج تا از بچه ها دعای توسل را برقرار کردیم. واقعاً آن شب را فراموش نمیکنم. سوز صدای عبدالحسین تا اعماق وجود آدم را می‌سوزاند. از ابتدا تا آخر دعا بشدت گریه کردیم. خیلی با شور بود در اواخر دعا برای پیروزی در عملیات دعا کردیم.  آن شب تا صبح منتظر دستور حمله ماندیم. تا صبح خبری نشد. در حدود ساعت هشت صبح بود. آقای غلامپور، از پشت بیسیم با عبدالحسین حرف زد و دستور حمله را صادر کرد. بلافاصله گردان به خط دشمن حمله کرد. از لابلای نیزارها جلو رفتیم. حتی یک تیر هم به طرف ما شلیک نمیشد. تازه وقتی پا به دژ دشمن گذاشتیم، دیدیم عراقی ها به سرعت فرار می کنند. همه ما مات ومبهوت آنها را نگاه میکردیم. برای ما سوال شده بود که چرا دشمن فرار می کند؟. عبدالحسین از گرد راه رسید فریاد زد بروید دنبال شان نگذارید فرار کند!. نیروها به دنبال دشمن دویدند. تا ایستگاه حسینیه دنبالشان رفتیم و تا جایی که امکان داشت آنها را اسیر کردیم و غنائم گرفتیم. در آنجا متوجه شدیم که کار اصلی را بچه های تیپ ۲۱ امام رضا سلام الله علیه و نیروهای دیگر کرده‌اند. آنها از سمت ایستگاه حسینیه از کارون رد شده و دشمن را بریده بودند. دشمن هم منطقه پادگان حمید و مقدار زیادی از خاک ما را گذاشته و فرار کرده بود. در ایستگاه حسینیه، گردان را جمع و جور کردیم. دست اسیر ها را بستیم. در همان لحظه هاشم درچه ای با عباس شاملو و غلامپور از گرد راه رسیدند. سید هاشم، عبدالحسین را بغل کرد و گفت: چه کار بزرگی کردی برونسی!.. همه میگویند گردان شما کولاک کرده! عباس شاملو گفت: شما خط قدیمی دوب حردان و دژ عراق را بلاخره شکستید!. اما عبدالحسین خنده ای کرد و گفت: نه برادر جان گردان برونسی خط را نشکسته!.... ما وقتی رسیدیم بچه های حزب الله به حول و قوه الهی خط را شکسته بودند و زحمت ایستگاه حسینه را هم بچه های تیپ ۲۱ کشیده‌اند. درچه ای با تعجب گفت: ولی همه جا صحبت از پیروزی شماست!.... عبدالحسین گفت: دروغ می‌گویند، گردان ما کاری نکرده بچه های ما همه‌شان صحیح و سالم اینجا هستند. حتی خون از دماغشان نیامده. سپس ادامه داد الان هم من منتظر دستور هستم که شما بگویید بروم شلمچه. درچه ای لبخندی زد و گفت: شما دیگر تحت فرمان تیپ بیت المقدس هستید. باید با آقای کلاه کج صحبت کنید.!. ادامه دارد... صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک  _ ٧١ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف تک ورها راوی : سید کاظم حسینی بنام خدا با کل گردان به خط جفیر و کوشک رفتیم؛ کنار دژ ایران. ما در آنجا باید  جلوی پاتک های دشمن را می‌گرفتیم. نیروها را در سنگر ها تقسیم کردیم. در این میان دل و جان همه در هوای عملیات بیت المقدس بود. اهمیت عملیات این بود که نوک حمله به طرف شلمچه و خرمشهر میرفت. عبدالحسین ساعت یازده و نیم شب از جلسه تیپ برگشت. خیلی خوشحال بود. میگفت و میخندید وضعیت گردان را از ما پرسید. خودش هم گردان را سرکشی کرد .خاطرش که جمع شد، گفت: خوب حالا یک جانشین هم باید برای گردان انتخاب کنم. من. با تعجب پرسیدم‌: جانشین برای چی؟. از همان اول حدس میزدم سری در کارش باشد، اما چیزی نمی گفت. بالاخره جانشین را خودش تعیین کرد. از او پرسیدم: مگر قرار است جایی بروی؟. گفت: بله جایی باید بروم و حداکثر تا فردا صبح برمیگردم. لحظه های بعد دیدم با یک موتور پیش من آمد. بی مقدمه گفت: سوار شو برویم!. فکر کردم شوخی می کند پرسیدم: کجا به سلامتی؟. گفت: کاریت نباشد تو فقط پشت موتور بنشین!. اثری از شوخی در چهره اش نبود و کاملاً جدی بود. پرسیدم: آخر خبری شده؟. دوباره تکرار کرد: سوار شو معطل نکن!. خواه نا خواه سوار شدم و حرکت کرد. بعد از مسافتی موتور را نگه داشت و پیاده شدیم. در تاریکی شب به یک سنگر بزرگ اشاره کرد و گفت باید برویم آنجا تجهیزات بگیریم. کلمه تجهیزات معمولاً با شرکت در عملیات همراه میشد با تعجب پرسیدم: تجهیزات برای چی؟ میخواهی چه کار کنی؟.  گفت: امشب قرار است به امید خدا کار عملیات را یکسره کنند و قضیه خرمشهر را تمام کنند ما باید در این عملیات شرکت کنیم!. انتظار شنیدن این چیزها را نداشتم. به اعتراض گفتم: شما فرمانده گردان حر هستی، خط، تحویل گردان داده اند، اون هم یک خط حساس نزدیک دشمن هر آن امکان پاتکش هست، نیروها مشکل دارند هزار و یک مسئله داره، فردا نمی توانیم جواب بدهیم، اصلاً کار تو شرعی نیست!. به قول معروف عبدالحسین شده بود کاسه داغتر از آش. گفت: این حرفا چیست که میزنی؟ کی گفته شرعی نیست گردان ما منظم و مرتب توی خط مستقر شده و من فرمانده هم بالای سرش قرار داده ام. همه نیروها را توجیه کردیم فقط من و شما آمده ایم اینجا که اگر توفیقی شود،  سهمی در آزادی خرمشهر داشته باشیم. من قانع نمیشدم ولی هر طور بود دنبالش رفتم. تجهیزات گرفتیم. گفت: حالا باید آقای آهنی را پیدا کنیم!. آهنی را پیدا کردیم. به او گفت: ما دو نفر را به عنوان (تک ور)  همراه رزمنده ها به خط بفرست.!. آهنی خندید و گفت: مگر می‌شود شما تک ور باشی! . شما بایدبیایی کنار خودم و مرا کمک و راهنمایی کنی! . عبدالحسین گفت: من دوست دارم در تاریخ زندگیم ثبت شود که در آزادی خرمشهر، به عنوان یک رزمنده ساده سهمی داشتم.  آهنی موافق نبود. لاکن عبدالحسین هم زیر بار نمی‌رفت. بلاخره بعد از هماهنگی لازم با آهنی از او جدا شدیم به سمت نیروهای رزمنده رفتیم تا با آنها ادغام شویم. من دستش را گرفتم و گفتم حاجی یک لحظه صبر کن کارت دارم!. گفتم: اگر توی این عملیات توفیق شهادت نصیب ما شد، وضعیت گردان خودمان چطور می‌شود؟ شما که به کسی چیزی نگفتی ما کجا میرویم؟!. عبدالحسین گفت: خاطر جمع باش من به آنهایی که لازم بود موضوع را گفته‌ام سید جان! تو که خوب میدانی من هیچ وقت بدون دستور مافوق کاری نمیکنم. گفتم: با چه کسی همآهنگی کردی به من بگو که خاطرجمع بشوم والا من نمی آیم!. گفت: من با خود فرمانده تیپ بیت المقدس هماهنگ کردم، البته او در ابتدا قبول نکرد ولی وقتی اصرار و خواهش مرا دید بلاخره اجازه داد. من در صدد بودم اجازه شش نفر را از گردان خودمان برای این کار بگیرم ولی او فقط با آمدن دو نفر موافقت کرد که این توفیق بزرگ نصیب تو شد. بنابراین ما الان داریم با مجوز شرعی می رویم. من نفس راحتی کشیدم و گفتم: خوب این را شما از اول میگفتی! حالا دیگر خیالم راحت شد. عبدالحسین لبخند معنی داری زد و دیگر چیزی نگفت. هر دو راه افتادیم همراه نیروهای دیگر شدیم و مانند آنها منتظر دستور حمله شدیم. ادامه دارد... صلوات
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک  _ ٧٢ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف تک ورها راوی : سید کاظم حسینی بنام خدا هوا گرگ و میش بود نزدیک صبح،  درگیری شدید شده بود و حتی بعضی جاها کار به جنگ تن به تن رسید. با کارد و سرنیزه گاهی هم با نارنجک، نیروهای دشمن را به درک می فرستادیم. سنگر به سنگر جلو میرفتیم . در آن گیر و دار سعی میکردم عبدالحسین را گم نکنم. تا کنار اروندرود و نزدیک گمرک خرمشهر رفتیم، آخرین سنگر های دشمن را پشت سر گذاشتیم. عراقی‌ها با خفت و خواری فرار می‌کردند،  و یا تسلیم می شدند. اوج درگیری نزدیک شهر بود. هیچ چیز جلودار بچه ها نبود. همه سنگر های عراقیها سقوط کرد. خورشید که طلوع کرد خرمشهر آزاد شده بود. هوا لطافت عجیبی داشت. من هم مثل تمام رزمنده ها حال خود را نمی فهمیدم. خیلی ها همان جا به خاک سجده افتادند و خدا را شکر کردند. بچه ها برای رفتن به شهر لحظه شماری می کردند. مسجد جامع با همه رنجهایش همچنان پابرجا بود. من دوست داشتم در آنجا نماز شکر بخوانم. خون شهدا ثمر داده بود. چشم همه اشک آلود بود. عبدالحسین هم سراز پا نمی‌شناخت. رزمنده‌ها بی پروا به طرف شهر می دویدند. من هم بنای دویدن را گذاشتم. یک دفعه کسی از پشت سر دست مرا گرفت. برگشتم با حیرت عبدالحسین را دیدم. پرسید: با این عجله کجا می‌روی؟. گفتم: به داخل شهر. خونسردانه گفت: باشد برای بعد! چون الان باید سریع به گردان برگردیم!. من گفتم: مگر شوخیت گرفته؟ حالا چه عجله ای داری؟ باشد دو ساعت دیگه به گردان برمیگردیم، به قول خودت از گردان که خیالت راحته. مثل معلمی که بخواهد شاگرد را نصیحت کند گفت: من به فرمانده تیپ قول دادم که بعد از تمام شدن عملیات در اولین فرصت خودم را به گردان برسانم. یعنی از این لحظه به بعد شرعاً دیگر اجازه نداریم بیشتر اینجا بمانیم. با ناراحتی گفتم : حالا آقای کلاه کج چیزی نمی گوید اگر ما یک ساعت هم دیرتر برگردیم. در جواب گفت: ما به کسی کار نداریم، وظیفه خود را باید انجام بدهیم. من هم خودم خیلی دوست دارم بروم داخل شهر  ولی باشه برای بعد!. با یک موتور کنارم ایستاد و گفت: زود سوار شو که داره دیر میشه!. با حسرت به شهر نگاهی کردم، پیش خود گفتم آرزو داشتم حداقل مسجدجامع را از نزدیک ببینم. سوار شدم و با هزار جور فکر و خیال حرکت کردیم. وقتی به گردان رسیدیم هنوز رادیو خبر آزادی خرمشهر را نگفته بود. عبدالحسین هم بیکار ننشست، به تک تک سنگر های گردان رفت و خبر خوشحالی را به همه داد. ادامه دارد... صلوات
سردار شهید عبدالحسین برونسی
1_3815603990.mp3
2.01M
عاشقانه های شهدایی - کاری از سایت شهدای اسلام. www.shahedweb.ir شهید حبیب سیاوش شهدای فارس
با آن که پا گذاشته بر تربتم بگو این خاک یادنامۀ گل‌های پرپر است @raviyanfarss
🚩یافاطمه الزهرا سلام الله علیها🚩 خاکهای نرم کوشک  _ ٧٣ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف تک ورها راوی : سید کاظم حسینی بنام خدا یک شب با خبر شدیم آهنی و چند تای دیگر از بچه های تیپ ۲۱ امام رضا سلام الله علیه برای عملیات شناسایی به داخل شهر مندلی عراق نفوذ کرده اند. وقتی برگشتند، دشمن متوجه آنها می شود و حین درگیری آهنی پایش روی مین می رود، و انگار گلوله هم می‌خورد. در هر حال شهید می شود و جنازه اش همان جا می ماند. عبدالحسین پیش من آمد و گفت: شهید آهنی به گردن ما حق دارد و با او خیلی رفیق بودیم بیا برویم جنازه اش را بیاوریم!. من گفتم : ولی منطقه خیلی حساسه، باید از خیرش بگذری!. گفت: میدانم حالا می رویم سر و گوشی آب میدهیم اگر شد می آوریمش. در هرصورت عبدالحسین به شدت مصمم بود که برود. در نهایت هر دو برای این کار راهی شدیم. ابتدا پیش بچه های تیپ ۲۱ رفتیم. درباره موضوع صحبت کردیم. آنها هم عقیده داشتند که این کار بی فایده است. زیرا آنها چند بار سعی کرده بودند ولی دست خالی برگشته بودند. آنها گفتند: عراقی ها جنازه را تله کرده اند. زیرش مین گذاشته اند که کسی نتواند به او دست بزند. منطقه هم بد منطقه‌ای است و در تیررس دشمن می باشد. عبدالحسین گفت: حالا ما سعی خود را میکنیم اگر شد می آوریم. نمیدانم چه اصراری به انجام این کار داشت، فقط میدانم بدون دلیل دنبال هیچ موضوعی نمی رفت. آن شب با هم تا چند قدمی جنازه رفتیم بین ما و شهید بزرگوار آهنی یک رشته سیم خاردار حایل بود. هر دو دراز کشیده بودیم روی زمین. عبدالحسین میخواست جلوتر برود. اینطور وقتها که چشمش به جنازه شهدا می افتاد بیتاب میشد. مخصوصاً اگر با آن شهید سابقه دوستی و مناسبتی هم داشت. من گفتم: اگر الان به او دست بزنی با توجه به تله کار گذاشته شده منفجر می شود. نگاهی به زیر جنازه انداخت کاملاً مشخص بود که عراقی ها جنازه را تله کرده اند. کافی بود دست به آن بخورد تا هردویمان برویم روی هوا. تازه اگر زنده هم میماندیم سنگر کمین دشمن به ما مجالی نمی داد. در هر صورت به این نتیجه رسیدیم که واقعاً کاری نمی توانستیم انجام بدهیم. عبدالحسین آهی کشید و سرش را روی زمین گذاشت و با صدای اندوهگین گفت: این رسمش نشد که خودت تنها بروی، ما را هم بخواه که بیاییم!. درست نمیدانم چقدر گذشت، من برای حفظ جان او خیلی نگران بودم. بیشتر نمی شد معطل کرد. به او گفتم: بهتر است که برگردیم. در بین راه ساکت بود تمام نگاه و صورت او را غم گرفته بود. میدانستم به خاطر عدم موفقیت در آوردن جنازه شهید آهنی است. عقیده داشت که اگر جنازه شهید را خانواده‌اش ببینند خیلی بهتر بود. من به او گفتم اگر خودت شهید شدی،  راضی هستی که برای آوردن جنازه است یکی دیگه بیاد شهید بشه؟ . فاز صحبت را عوض کرد. گفت: من آرزویم این است که جنازه ام بماند و اصلا دیده نشود. یعنی هیچ اثری ازش نماند. معلوم بود که حواسش نیست چه میگویند. به او گفتم: شما چگونه برای بقیه می گویی؟. حالااگر خدای نکرده خودت شهید شدی، آیا خانواده ات دل ندارند جنازه ات را ببینند؟!. یک دفعه به خودش آمد لبخندی زد و گفت: نه بابا ما که شهید نمیشیم. حالا حالاها هستیم. انشاالله در رکاب حضرت. چند باری دیگر هم گوشه هایی درباره نحوه شهادت اش داده بود. ولی هر وقت که بحث میخواست جدی شود، زود صحبت را عوض میکرد. من یقین داشتم او تاریخ، و حتی محل شهادتش را می‌دانست؛ همانطور که یقین داشتم او علقه و ارتباط خاصی با حضرات ائمه علیهم السلام دارد.. ادامه دارد... صلوات
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک  _ ٧۴ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف تک ورها راوی :سید کاظم حسینی بنام خدا شب عملیات والفجر مقدماتی، بچه ها همه گرم حرف زدن بودند. هیچکس راجع به دنیا صحبت نمیکرد. حرف ها همه از شهادت و آخرت بود. شور و شعف قابل وصف نبود. بعضی ها حتی با گریه و زاری حرف می زدند. من و عبدالحسین هم به گوشه ای رفتیم. والفجر مقدماتی عملیات حساسی بود در منطقه فکه، و از آن حساس تر، مأموریت ما بود. باید به پاسگاه طاووسیه عراق حمله می‌کردیم. همیشه در این مواقع عبدالحسین عادت داشت سفارش خانواده اش را بکند. آنجا هم شروع کرد به همین صحبتها. گاهی حرف ها به شوخی کشیده میشد و گاهی هم جدی می شد. چند دقیقه ای مشغول صحبت بودیم، ناگهان صدای انفجار یک گلوله ما را به خود متوجه کرد. گلوله از طرف دشمن بود. سریع به محل انفجار رفتیم. پیرمرد رزمنده ای با محاسن سفید  به خون آغشته شده بود. ترکشها، قلب و پهلویش را بریده بودند. اوضاع وخیمی داشت به نحوی که نمیشد به او دست بزنیم.  چند تا از بچه های دیگر مجروح شده بودند. آنها را سریع به عقب فرستادیم. وضعیت پیرمرد طوری بود که نمیشد حتی تکانش بدهیم. لحظه های آخر عمرش بود. عبدالحسین کنارش نشست سر او را روی زانوی خود گذاشت. پیشانی او را بوسید. پیرمرد با صدای اهسته گفت: می خواستم توی عملیات باشم و اونجا شهید بشوم ولی....... با آن حالش اشک در چشمانش جمع شد. عبدالحسین به او گفت: خداوند قبل از عملیات تو را طلبیده است. غم و اندوه چهره مردانه عبدالحسین را گرفته بود. سعی کرد روحیه خود را حفظ کند. گفت: پدر جان من همین الان حاضرم با تو معامله ای بکنم. اگر هرجا من شهید شدم به حساب تو بنویسند و اینجا که تو شهید شوی را برای من بنویسند. پیرمرد با آن حال وخیم اش که انگار خوشش آمده بود از این حرف ها به حرف آمد و پرسید: چرا؟. عبدالحسین گفت: چون شما با این سن و سال تا همین جا که آمده ای اندازه صد عملیات که من با این هیکل و بنیه انجام داده‌ام ارزش دارد؛ حالا اینجا که چند قدمی دشمن است، ولی اگر در اهواز هم بودی من باز با تو این معامله را می‌کردم!. پیرمرد گریه اش گرفت. کم رمق گفت: محل شهادت هر کس مال خودش است. این را گفت و شروع کرد به خواندن تکبیر و شهادت ها. سپس با حال و هوای خاصی، که اشک همه رادرآورد به مادر پهلو شکسته و به حضرت مولا و به یک یک   ائمه صلوات الله علیهم اجمعین سلام داد. به اسم آقا امام زمان سلام الله علیه سلام داد. بعد با آخرین رمق گفت السلام و علیک یا ابا عبدالله الحسین. سپس به آرامی جان داد. صحنه عجیبی بود. عبدالحسین به بچه ها گفت: این لحظه ها خیلی عبرت انگیز است. اینطور راحت جان دادن، نصیب هر کس نمی شود!. لحظه های بعد جنازه را به عقب فرستادیم....... در همان عملیات بود که من پایم روی مین رفت و به شدت مجروح شدم. مرا به پشت جبهه فرستادند. در یک بیمارستان بستری شدم، بعداً فهمیدم که وضعیت پایم بسیار بحرانی و حاد می باشد و هیچ راهی جز قطع کردن پا وجود نداشت و پایم را قطع کردند.  از آن به بعد دیگر توفیق حضور در جبهه از من صلب شد تا بتوانم پا بپای عبدالحسین در جبهه باشم و به جنگم ادامه بدهم. ادامه دارد... صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‏سراغ‌قبرِشهیدهای کہ‌زیاد زائرندارندبروید! آن‌هاچیزهای کہ‌می خواهند بہ‌صدنفربدهندرابہ‌یک‌نفرمی دهند. [ - حاج‌آقاامینی خواه🎙]
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک  _  ٧۵ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف تک ورها راوی : سید کاظم حسینی بنام خدا حدود نه ماهی مشهد بودم تا اوضاع من روبه راه شد. پای مصنوعی هم گذاشتم. در این مدت عبدالحسین که به مرخصی می آمد بدیدار من میآمد. اصرار داشت دوباره به جبهه برگردم. البته حضور در جبهه با پای ناقص برای من کمی مشکل بود. عبدالحسین معتقد بود که من در جبهه می توانم در قرارگاه ها و بخش های ستادی مشغول کار شوم. بنابراین به جبهه رفتم. قبل از عملیات بدر، مسئولیت ستاد نجف را در اسلام آبادغرب داشتم. چند روز قبل از عملیات بدر هوای دیدن عبدالحسین را کردم. به محل استقرار او در تیپ امام جواد رفتم. وسعت محوطهتد تیپ زیاد بود. سراغ او را گرفتم، مرا راهنماییدد کردند.  بالاخره عبدالحسین را زیر یک سایه بانی پیدا کردم. او آنجا مشغول اصلاح موی سر بود. روی صندلی نشسته بود و یکی از بسیجی ها داشت ریش او را کوتاه می کرد. ابتدا عبدالحسین متوجه من نشد. ولی بسیجی آرایشگر متوجه حضور من شد. من به او اشاره کردم که اصلاً به روی خود نیاورند. آهسته از پشت سر نزدیک صندلی شدم. عبدالحسین به آرایشگر میگفت: تا جایی که امکان دارد ریش را کوتاه کن، زیر گلو و بالای صورت و پشت گردن را خوب صاف کن!. آرایشگر خنده ای کرد و گفت: حاج آقا تا آنجایی که من خاطرم هست شما ریشتان را زیاد کوتاه نمیکردی! اجازه نمی‌دادید زیرگلو و روی گونه ها را تیغ بزنم حالا خبری شده؟. عبدالحسین خودش را جابجا کرد و گفت: پدر جان پشت سر و زیر گلو اگر صاف باشه در آن صورت ماسک به صورت میچسبه و هوا داخل ماسک نمی شود به این ترتیب آدم از گاز شیمیایی در امان است و میتواند به جنگ ادامه بدهد. آرایشگر بسیجی گفت: حاج آقا ما بسیجی ها همیشه بین خودمان شما را به شهامت و شجاعت اسم میبریم. همه می دانند که عراقی ها برای سر شما جایزه گذاشته اند و شما را "بروسلی" خطاب می کند و از شما بد می گویند با این حساب شما که نباید بترسید!. عبدالحسین گفت: اتفاقاً من میترسم ولی نه از جنگ و مرگ. من از مفت مردن میترسم. من اگر ماسک را مرتب و محکم ببندم، تا یک ذره هوا هم داخل نشود، در آن صورت تا آخرین لحظه میجنگم و تیپ را هدایت می کنم. من مثل همیشه از صحبت های عبدالحسین لذت بردم. برایم جالب بود که یک فرمانده تیپ اینطور با صمیمیت با یک بسیجی حرف می‌زد، آنهم فرمانده ای که زبانزد خاص و عام است، و به خط شکن معروف است.   در همان لحظه در چند قدمی، چشمم به "درویشی" که از  فرماندهان گردان ها بود افتاد. او هم مرا دید با صدای بلند گفت: به به آقای حسینی!. عبدالحسین تا این را شنید یک دفعه از روی صندلی بلند شد برگشت و مرا دید. جلو آمد مرا بغل کرد و شروع کرد به بوسیدن و احوالپرسی. وحیدی و ارفعی هم همون لحظه رسیدند.  همدیگر را بوسیدیم. عبدالحسین پرسید: از کی اینجا وایسادی؟. درجواب گفتم: چند دقیقه هست رسیده‌ام، داشتم  حرف های تو را گوش می کردم. عبدالحسین به آرایشگر گفت: حاجی چرا نگفتی که آقا سید پشت سر من ایستاده؟. آرایشگرگفت: خوب ایشان خودش اشاره کرد که من چیزی نگویم. نمیدانستم شما انقدر ایشان را دوست دارید وگرنه زودتر می گفتم. بعد از اتمام کار آرایش، با عبدالحسین به چادر فرماندهی رفتیم و مشغول صحبت شدیم. عبدالحسین گفت: خوب شد آمدی کار مهمی با تو دارم. از چادر بیرون رفتیم و در گوشه ای دنج نشستیم. قیافه عبدالحسین کمی جدی شد و شروع کرد به صحبت. حدود دو ساعتی حرف زدیم. بیشتر حرف هایش همه وصیت بود. سفارش خانواده و بچه هایش را می کرد. از من میخواست که بعد از او در حق بچه هایش پدری کنم و خیلی سفارش های ظریف و دقیقی در مورد خانواده به من  کرد. من گفتم: حاج آقا چه خبره حالا! بازهم بعداً همدیگر را می بینیم!. گفت: بالاخره وصیت چیز خوبیه!. من گفتم: شما قبلاً از این صحبت ها برای من زیاد داشتی انشاالله سال های سال، صحیح و سلامت میمانی و هیچ طوری نمی شود. گفت: نه! دیگر فکر می کنم نوبت من هم رسیده باشد. طوری حرف میزد که انگاری یقین داشت من زنده میمانم و او حتماً در آینده نزدیک شهید خواهد شد. چهره‌اش داد میزد که در این عملیات حتماً شهید خواهد شد. ولی به هر حال قبول آن برای من خیلی سنگین بود . اگر من یقین میکردم عملیات بدر آخرین عملیاتش باشد، به این سادگی او را رها نمی کردم. نمیدانم! شاید در آن لحظه عشق به عبدالحسین، مانع قبول این حقیقت شد یا واقعاً مرا غفلت گرفته بود که نمی گذاشت بفهمم که او با حرف های روشن و واضح اش میخواهد بگوید من دارم میروم!.... بعد از اینکه خبر شهادتش را به طور قطعی شنیدم مرا خیلی غم و غصه گرفت ولی افسوس که دیگر کار از کار گذشته بود. ادامه دارد... صلوات
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک  _ ٧۶ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف تک ورها راوی : سید کاظم حسینی بنام خدا در بحبوحه عملیات بدر، به من ماموریت دادند یک گزارش از منطقه بگیرم. من خودم را به خط رساندم. بیشتر حرص و جوش دیدن عبدالحسین را داشتم. نزدیک خط که رسیدم، حجازی را دیدم. از او سراغ عبدالحسین را گرفتم. حجازی گفت: برونسی الان در خط مقدم است و تقریباً جلوی خط می باشد. ولی امکان ندارد تو به آنجا بروی!. دلم بدجوری شور میزد گفتم: چرا؟. گفت: وضعیت خط خیلی قاطی شده، دشمن چندتا پاتک سنگین زده. در همین اثنا یکی داشت می دویدطرف ما، آمد جلو پیش حجازی، همانطور که داشت نفس نفس میزد گفت: آقای برونسی......... بیسیم.......... حجازی سریع به طرف سنگر مخابرات دوید. من هم با آن پای مصنوعی دنبالش دویدم. تا من به آنجا رسیدم ارتباط قطع شده بود. اوضاع بچه های مخابرات خیلی به هم ریخته بود. حدس زدم که اتفاقی برای عبدالحسین افتاده باشد. جریان را پرسیدم گفتند: برونسی، وحیدی، ارفعی و چندتا فرمانده دیگر، توی چهارراه خندق هستند. من گفتم: خوب اینکه ناراحتی ندارد!. گفتند: آخر از رده های بالا دستور دادند که آنها عقب بکشند ولی برونسی قبول نکرد. من با تعجب پرسیدم: قبول نکرد؟. جای تعجب هم داشت؛ در بدترین شرایط، همیشه عبدالحسین کسی نبود که از فرمان مافوق تمرد کند. بارها دیده بودم که به دستورات فرماندهی اهمیت میداد و معتقد بود که اطاعت از مافوق، اطاعت از حضرت امام است. رو همین حساب، مسئله برایم قابل هضم نبود. علتش را از بچه ها پرسیدم. بمن گفتند: دشمن الان از همه طرف شدید حمله کرده، نوک دفاع ما درست در چهارراه خندق متمرکز شده. دوتا گردان در جناح راست و چپ هستند که هنوز عقب نشینی نکرده اند،  آقای برونسی گفته: اگر ما چهارراه خندق را خالی کنیم، بچه های دیگر، همه شان یا شهید می شوند یا اسیر؛  در واقع آنها جان خیلی ها را خریدند و خود را برای دیگران فدا کردند. عبدالحسین می‌گفت: تا آخرین گلوله مقاومت میکنیم و دقیقا همین کار را کرده بود. آن روز ظاهراً آخرین نفری که از خط برگشت، معاون اطلاعات عملیات لشکر بود. او می گفت: جنازه شهید برونسی را خودم با چشمانم دیدم. جنازه عبدالحسین را قانعی بغل کرده بود تا بطرف خودمان بیاورد. دشمن هم او را تعقیب کرده بود. توی یک منطقه باتلاق مانند، پای قانعی تیر می‌خورد. جنازه از روی دوشش می افتد و فقط می تواند خودش را از مهلکه نجات دهد. حالا ناراحتی او  از این بود که جنازه عبدالحسین ناپدید می شود. خودش را سرزنش می کرد و می گفت: حداقل ای کاش من به او دست نزده بودم. شاید اینطوری یک امیدی بود که بعداً جنازه اورا پیدا کنیم و بیاوریم. ولی آن جایی که جنازه افتاد حتماً...... من در همان لحظه یاد حرف عبدالحسین افتادم؛ وقتی که با عبدالحسین دونفری رفتیم که جنازه شهید آهنی را بیاوریم و موفق نشدیم. در راه برگشت می گفت: من آرزویم این است که جنازه من بماند و اصلاً دیده نشود یعنی هیچ اثری از من نماند. ادامه دارد... صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم رب الشهدا درعملیات بدر ،شیمیایی زده بودند ومافوق دستور زدن ماسک و کوتاه کردن محاسن را داده بود. از سردار احمد رضوانی زاده، فرمانده گردان کمیل نیز خواسته می شود که محاسنش رو کوتاه کند . او دلش به این کار رضایت نمی دهد. ولی دستور ما فوق را می پذیرد ومحاسنش را کوتاه می‌کند . دست به دعا بر می دارد و می گوید :خدایا ،من خجالت می کشم با چنین رویی وصورتی به نزد مولایم امام حسین(ع) بروم . پس اگر قرار است با این صورت نزد مولایم حاضر شوم چه بهتر که سر در بدن نداشته باشم . درهمان عملیات ،گلوله تانکی به سر شهید رضوانی برخورد می کند و سر از بدنش جدا می شود . و او به آرزوی قلبی خود می رسد . وبدون سرنزد مولایش حاضر می شود.
🚩یافاطمه الزهرا سلام الله علیها🚩 خاکهای نرم کوشک  _ ٧٧ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف کفن من راوی : حجت الاسلام محمدرضا رضایی بنام خدا من از قم به حج مشرف شدم، آقای برونسی هم از مشهد. من از مکه آمدن او خبر نداشتم. او هم از مکه آمدن من بی خبر بود.  آن روز برای طواف رفته بودم. همان روز هم کفش هایم را گم کردم. موقع برگشت با پای برهنه از حرم بیرون آمدم. در خیابان های داغ مکه راه افتادم به طرف بازار برای خرید کفش. جلوی یک فروشگاه کفش ایستادم. خواستم داخل فروشگاه شوم، یک لحظه چشمم افتاد به کسی که از دور می آمد و حرکاتش برایم آشنا بود. به نزدیک من که رسید او را شناختم. حاج عبدالحسین برونسی بود. خنده کنان میآمد. دانستم که چشم‌های تیزبین او مرا از دور شناخته است. چند قدمی که رسید، دیدم او هم کفش پایش نیست. با او سلام و احوالپرسی کردم. از او پرسیدم: پس کفش های شما کو؟. او هم متقابلاً پرسید: کفش های خودتان کجاست؟. من جریان گم شدن کفشم را تعریف کردم و به او گفتم که از اینکه کفش‌های او هم گم شده، متعجب شدم. هر دو یک جا و تقریباً یک زمان کفش ها را گم کرده بودیم. او از یک مسیر و من از یک مسیر دیگر به بازار آمده بودیم. گفتم: پس بیشتر از این پا ها را اذیت نکنیم. داخل فروشگاه شدیم و هر دو یک جفت کفش خریدیم و بیرون رفتیم. در مسیر متوجه شدم در دستانش چیزی هست. دقیق نگاه کردم چند تا کفن بود از برد یمانی. برسیدم: این ها مال کیست؟.   یکی یکی آنها را برایم شمرد: این مال مادرم، این مال بابامه، این مال برادرم....... برای خیلیها کفن خریده بود. ولی هیچکدام مال خودش نبود. به عبارتی اسم خودش را نگفت. بخنده پرسیدم: پس مال خودت کو؟. نگاه معنا داری به من کرد لبخندی زد و گفت: مگر من میخواهم  به مرگ طبیعی بمیرم که برای خودم کفن بخرم؟. جا خوردم شاید انتظار چنین حرفی را نداشتم. جمله بعدی اش را خوب یادم هست با خنده گفت: لباس رزم من باید کفن من بشود. ادامه دارد... صلوات
🚩یافاطمه الزهرا سلام الله علیها🚩 خاکهای نرم کوشک  _ ٧٨ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف پیشانی زندگی راوی : مجید اخوان بنام خدا گردان عبدالله معروف شده بود به گردان خط شکن. در هیچ یک از عملیات ها گردان عبدالله به عنوان نیروی پشتیبانی یا نیروی احتیاط نبود. فقط خط شکن بود. یادم هست آن وقتها من مسئول تخریب لشکر بودم. حاج برونسی پیشم می آمد و میگفت: اخوان، تخریبچی هایی را به من بده که تا به آخرکار پای رفتن داشته باشند. میپرسیدم: چطور؟. میگفت: چون گردان من گردان عبدالله است، یعنی گردان خط شکن!. راست هم میگفت همیشه سخت ترین و صعب العبور ترین مسیر ها را در عملیات ها به گردان او می دادند. روی همین حساب اسم برونسی هم پیش خودی‌ها معروف بود، هم پیش دشمن. بار ها در رادیو عراق اسمش را با غیظ می آوردند و کلی ناسزا به او میگفتند. برای سرش هم، مثل سر شهید کاوه، جایزه گذاشته بودند. توی یکی از عملیاتها، چهار، پنج تا شهید و زخمی از گردان عبدالله بدست دشمن افتادند. شب با خود حاجی نشستیم پای رادیو عراق. همان اول اخبارش،  گوینده با آب و تاب گفت: تیپ عبدالله به فرماندهی "بروسلی" تار و مار شد. تا این را شنیدیم هر دو باهم زدیم زیر خنده. در دنباله وراجی شان از کشتن بروسلی گفتند و دروغ های شاخدار دیگر. حاجی بلند می‌خندید. به او گفتم: پس من بروم بگویم برایت حلوا درست کنند که یک مراسم ختم بگیریم. با خنده گفت: من هم باید بروم به مسئول لشکر بگویم دیگر من فرمانده گردان نیستم فرمانده تیپ هستم. کمی بعد رادیو را خاموش کرد. قیافه جدی به خودش گرفت و آهسته گفت: اخوان، گلوله‌ ای رویش نوشته برونسی. فقط اون گلوله می آید و می خورد به "پیشانی زندگی" من هیچ گلوله ای دیگری نمی آید! من مطمئن مطمئن هستم!. ادامه دارد... صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا