eitaa logo
رازچفیه
480 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
622 ویدیو
7 فایل
ارتباط باما @zibanoroznia @zeynab_roos313 کپی حلاله عالم رازی هست كه جز به بهای خون فاش نمی‌شود. هنر آن است كه بمیری، پیش از آنكه بمیراندت، مبدأ و منشأ حیات آنان‌اند كه چنین مرده‌اند
مشاهده در ایتا
دانلود
💚 روز شهید بهت تبریک گفتیم روز پاسدار هم بهت تبریک گفتیم روز جانباز هم همینطور حاجی جان توی دنیا چه مدالی باقی مونده بود که به دستش نیاوردی؟😔 ای فخر شهدا ای فخر جانباز ها ای فخر پاسدار ها💔 @razechafieh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐امشب که در بهشت وا مى ‏گردد 💐هر دردِ نگفتنى دوا مى ‏گردد 💐از یمن ولادت امام سجاد(ع) 💐حاجات دل خسته روا مى ‏گردد 🌹میلاد آقا بر همگان مبارڪ باد🌹 @razechafieh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
5.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💚عید میلاد علے بن حسین استـــــــ🕊 💛سهمـــ شما 5 صلواتـــ هدیه به آقا امام سجاد علیه‌السلام🕊🌹✨ @razechafieh
بنام نویسنده همه تقدیرها داستان من و سرنوشت 121 القصه ...... حدودا چهار ماهه که آقا محمد وارد دانشگاهی در برلین شده و جالب توجه هست که مدیری با سن و سال بالا در این دانشگاه مدیر هست که حدود بیست و پنج سال پیش به محمد جایزه داده . البته پروفسور مدیر اصالتا ایرانی هست . در این دانشگاه افرادی هستند که چشم دیدن محمد رو ندارن حالا به هر دلیلی بماند . اما محمد که نابغه ای هست که بسیاری از دانشگاههای دنیا آرزوی دانشجویی مثل اون رو دارن جای خودش رو باز کرده و اساتید با محمد به احترام برخورد می کنند البته دلیل هم داره . اول این که شاید بتونن محمد رو راضی کنند که دائم تو آلمان بمونه دوم این که رفتار محمد جوریه که جذب می کنه و اخلاق دوست داشتنی داره . عصره و محمد از دانشگاه اومده خونه که بتول یهو گفت : محمدم تو از زندگی اینجا راضی هستی ؟ محمد : نه ولی تا پایان تحصیل باید کمی تحملمون رو ببریم بالا . بتول : ولی من اصلا دلم نمی خواد اینجا باشم . محمد : ولی ما با هم شرط کردیم اگه تو نخوای من نیام اینجا تو دیار غربت . بتول : محمدم من نمی تونم دوری پدر و مادر رو تحمل کنم اونم با وضع حال من . محمد : خوب راه کار چیه ؟ بتول : محمد من به تو اعتماد کامل دارم می دونم خدای نا کرده مشکلی از طرف تو پیش نمیاد پس منو بفرست ایران و خودت بمون . محمد که کلافه شده گفت : ملکه من اگه قرار به رفتن باشه هر دو با هم می ریم نه تنهایی والسلام. آنچنان محکم حرف زد که بتول دیگه بخودش اجازه نداد مخالفت کنه . بتول : اصلا ولش کن بیا چای آماده است مرتضی هم از مدرسه اومده خوابه یه چای بخوریم . محمد : از قضا اینقدر هم خسته ام که نگو واقعا می چسبه . سال اول تحصیلی رو به اتمام هست و محمد با عنوان دانشجوی نمونه این ترم رو به پایان رسونده. دارن بار سفر می بندن تا برای دو ماهی رو بیان ایران .که یکی از اساتید پیشنهادی داد که هر کس دیگری جای محمد بود نه نمی آورد . پیشنهاد این بود که محمد بعنوان کمک جراح تو یکی از بیمارستانهای برلین کنار دست استاد بمونه . ولی در کمال ما باوری محمد گفت : من باید برم ایران به چند دلیل اول من تا یک ماه دیگه بچه ام بدنیا میاد دوست دارم ایران باشم . دوماً پدر و مادری دارم که از جانم عزیز ترن و باید برم به دیدنشان. و چون استاد موضع خودش رو نمی خواست روشن کنه اصراری نکرد . ساعت ده شب بود که خانواده تو فرودگاه منتظر ایستادن یهو فرشته داد زد :مامان مامان محمد محمد . و مامان خانم که داشت بال در می آورد بنا کرد دست تکون دادن برا محمد و بتول . محمد تا رسید به بابا هم شد رو زمین و دست بابا و مامان رو بوسید .و بعد با همه سلام و احوال پرسی کرد . محمد : وااااای مامان چه بوی خوشی از وطن استشمام می شه دلم لک زده بود برا ایرانم . مامان : تازه خبر خوبی دارم انشالله تا چهار روز دیگه حاج علی هم میاد . محمد : ای جانم فدای داداشم . مرضیه با خنده و شوخی گفت : ماشاالله شما که هر شب با ایران در ارتباط بودید دیگه دلتنگی واسه چی ؟؟ محمد : خاله نمی دونی وقتی آدم تو دیار غربته چقدر دلش می گیره . مرضیه : پس اونایی که می رن و دائم می مونن چی ؟؟ محمد : خاله با چندتایی شون برخورد داشتم تو برلین می گفتند ما درد آبرو هست که بر نمی گردیم و الا دلمون پر می زنه برا وطن . بابا : خوب این حرفها بماند برا فردا فعلا بریم خانه که دلم برا بازی با آقا مرتضی لک زده . مرتضی : بابا بزرگ بزن بریم .. ادامه داستان ...
عیدانه👇👇
توی سنگر هر کس مسئول کاری بود.🙂 یک بار خمپاره ای آمد و خورد کنار سنگر.😨 به خودمان که آمدیم، دیدیم رسول پای راستش را با چفیه بسته است. 🫢 نمیتوانست درست راه برود.😖😣 بچه ها مرام به خرج دادند و از آن به بعد کارهای رسول را هم انجام دادند .. 🥲 یه مدت که گذشت، کم کم بچه ها به رسول شک کردند.🤨🧐 یک شب چفیه را از پای راستش باز کردند و بستند به پای چپش...😉😎😝 صبح 🌞بلند شد، راه افتاد، دیدیم پای چپش داره میلنگه !...😳😅😂 سنگر از خنده بچه ها رفت روی هوا !!..🤣🤣 تا میخورد زدنش و مجبورش کردن تا یه هفته کل کارای سنگر رو انجام بده ...😎😆 خیلی شوخ بود ، همیشه به بچه ها روحیه می داد ، اصلا بدون رسول خوش نمی گذشت...😊😁 🌷شهید رسول خالقی🌷 😂
😉فرهنگ و اصطلاحات جبهه😉 🏝آن چيز را که چيز بود،چيزش کنيد: مسأله اي که پشت ِ بي سيم براي هر دو طرف روشن بود.😁 🏖شَل و شولِتيـــــــم: مخلصتيــــم✋ 🏝حـديث ِ ننــه: پند و اندرز فرمانده راجــع به جبهــه😄 🏖خــاله کوکب: تـدارکات چي گردان👨‍🍳 🏝خــلوت ِ عشاق: سنگــر کمين..😆 🏖روحيـــه: کمپـوت ِ ميوه🧃..😍 🏝ظلمـت ِ نَـفــسي: کباب🥓 و غــذاهاي لذيذ😋 🏖فانــوس ِ 💡حـُسينيــــه: بچه هاي نماز شب خــوان🤩 🏝مــومن ِ خــدا پنچر کــرده: جانباز، کسي که در عمليات به شـدت مجروح ميشد..😁 🏖ياماها دوگوش: قاطر هايي🐴 که در منـــاطق جنگي بودن..😅 😂