eitaa logo
این کانال دیگر در دسترس نمی باشد
447 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
345 ویدیو
55 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ ‌. ☘﴾﷽﴿☘ 🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃 🍃🌺اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...
🌺🌼🍃 امدادگر متولد 1333 در دزفول هیچ‌گاه دوستانش را از قشر خاصی ⁉️ انتخاب نمی‌کرد. حتی گاهی با کسانی دوستی می‌کرد که از نظر ، شباهتی با او نداشتند. وقتی از او می‌پرسیدم: چرا این‌قدر دوستان متفاوت داری؟ می‌گفت: دوستان آدم ها 2⃣ جورند : 🔅 یکی گروهی که تو از وجود آنها استفاده می‌کنی 🔅دیگری کسانی که آنها از تو استفاده می‌کنند و در هر دو حالت فایده‌ای در میان هست. 🔹دوستی با کسانی که پایبند هستند، خیلی خوب است اما در آنها چیز زیادی را تغییر نمی‌دهد. 🔹 هنر آن است که بتوانی در ❤️ کسی رسوخ کنی که با تو و آرمان‌هایت دشمن است. 🔹هنر آن است که بتوانی روی آن تأثیر بگذاری.  اوایل نماز اول وقت خواندن 📿 چندان بین مردم متداول نبود اما از همان روزها تأکید زیادی روی داشت.🙂 او برای نمازش لباس جداگانه‌ای داشت و هر وقت از او می‌پرسیدم که چرا موقع نماز ، لباست را عوض می‌کنی، می‌گفت: چطور موقعی که می‌خواهی به بروی لباس 👚 آراسته می‌پوشی؟ چه مهمانی و دعوتی بالاتر از گفت‌وگو با ؟ نماز مهمانی بزرگی است که خداوند بندگانش را در آن می‌پذیرد. پس بهترین وقت برای مرتب و پاکیزه و منظم بودن است. 💜( )💜 وقتی 🕊 شد ،او را در گلزار شهدای خرمشهر بی ‌آنکه پدرش حضور داشته باشد، به خاک سپردیم .به خاطر ناامن بودن شهر، پیکر او فقط توسط 5⃣ نفر به طور بسیار مظلومانه تشییع شد.خودم قبر را در محل ورودی پادگان دژ کندم… من از ترس 😨 اینکه جنازه دخترم به دست دشمن بیافتد او را به خاک سپردم.. داخل قبر او شدم و کفن را از رویش به کناری زدم. او را بوسیدم و بعد خاک ها را روی تازه گلم 🌸 ریختم. اما پیکر حسینم که به شهیدان کربلا پیوست هرگز پیدا نشد…! 💚( )💚 ✿『 @refigh_shahid1』✿
امام صادق(ع) می فرمایند🌹 آنکه خدا خیرش را بخواهد عشق حسین(علیه السلام) را در قلب او می اندازد❤️❤️
یه جوری خوب باش که وقتی دیدنت بگن : این زمیني نیست قطعا میشه..♥️=]🙃 ✿ @refigh_shahid1
روزی‌که لباس ِسبز برتن کردی تکلیف جهاد را تو روشن کردی تا آخـر راه با تو راهی هستیم در لشگر اسلام سپاهی هستیم
گزیده ای از زندگی نامه شهید سعید نریمانی ولادت : ۱۳۴۲/۱/۹ شهادت : ۱۳۶۳/۲/۱۱ محل شهادت : مریوان سالروز ولادت شهید نریمانی گرامی باد شهید والامقام در خانواده تقریبا کم در آمد در تبریز متولد شد . دوران کودکی و نوجوانی با همه سختی‌ها به پایان رسید . در سال ۱۳۶۰ به اخذ مدرک دیپلم نائل گردید . مدتی با پدرش که نانوا بود کار می کرد ، روزی به پدرش گفت که حضرت امام خمینی فرموده هر کس که می تواند اسلحه به دست بگیرد باید به جبهه برود تا اینکه دفترچه اعزام به خدمت سربازی را گرفت بعد از مدتی لباس مقدس سربازی را به تن کرد و پس از دوره آموزشی به جبهه اعزام شد و در منطقه عملیاتی مریوان بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسید . @refigh_shahid1
 هر کس این را بخواند یا با خود حمل نماید او از حلال بسیار و صالح خداوند به او عطا کند و همه حاجات او روا شود و گناهان او آمرزیده گردد   بَسم‌اللّه‌الرّحْمنِ الرَّحَیم َ اَسْتَغْفِرُ اللَّه الَّذی لااِلهَ اِلاّ هُوَالْحَیُّ الْقَیُّومُ وَ اَتُوبُ اِلَیْهِ اَسْتَغْفِراللّهَ مِنْ جَمِیع ما کَرِهَ اللّهُ اَللّهُمَّ اِنّی اَسْتَغْفِرُکَ ما قَدَّمْتُ وَ ما اَخَْرْتُ وَ ما اَسْرَرْتُ وَ ما اَعْلَنْتُ مَنْ مَعْصِیِتَکَ وَ اَسْتَغْفِرُکَ مِنْ الذَّنُوبِ الَّتی لا یَغْفِرُها غَیْرُکَ وُ لَمْ یَطَّلعْ عَلَیْها سِواکَ وَلا بَسَعُها اِلاّ حِلْمُکَ وَلا یَتَجاوَزُ مِنْها اِلا عَفْوُکَ وَ اسْتَغْفِرُکَ مِنْ کُلَّ یَمینِ صَدَرَ مِنّی فَخالَفْتُ مِنْها وُ اَسْتَغْفِرُکَ یا عَالِمَ الْغَیبِ وَلاشَّهادَهِ مِنْ کُلَّ سَیَّئَتهٍ عَمِلْتُها فی بَیاض النَّهارِ وَ سَوادِ اللَّیْلِ وَ مَلاَءٍ وَ خَلاَءٍ وَ سِرًّ وَ عَلانِیَهٍ وُ اَنْتَ ناظِرُ بِها اِلَهیَّ اِذَا اَرْتَکَبْتُها وَ اَنیّتُ بِها مِنَ العْصیانِ یا حَلیمُ یا کَریمُ وَ اَسْتَغْفِرُکَ لِکُلَّ سَیَّد الْمُرْسَلینَ وَ اِلیْنا مِنُ نَبِیَّکَ مُحَمَّدٍ وَ الِهِ الطَیَّبینَ الطَّاهِرینَ الْمَصْومینَ مَنْ الِ طه وَ یسَ بَرحْمَتِکَ یا اَرْحَمَ‌ الَّراحِمینَ. @refigh_shahid1
⚘﷽⚘ علیرضا می گفت: جان من که ارزشی ندارد، من سعادت شهادت را ندارم. یک روز که همه دور هم نشسته بودیم علیرضا پرسید چگونه است؟ خیلی دوست داشت طریقه غسل شهادت را یاد بگیرد که گرفت. خیلی با حجب و حیا بود. حتی در چشم من که مادرش بودم نگاه نمی کرد. ساده زندگی می کرد و لباس نو نمی پوشید. همیشه می گفت: به فکر مردم بی بضاعت باشید.... شبی به خانه آمد در حالی که برگه ای در دست داشت که روی آن نوشته بود اعزام به اسلام آّباد غرب... گفتم: تو که هنوز وقت سربازیت نیست. گفت: در این شرایط، بی غیرتی است اگر نرویم، برای حفظ ناموس و مملکتمان باید برویم. مادر نیز از علیرضا خواست که به جبهه نرود اما او در پاسخ گفته بود: شما در محافل مذهبی شرکت می کنی برای چه؟ نماز می خوانی برای چه؟ مادر! از خون برادرهای ما که انقلاب کردند جوی خون راه افتاده است . ما باید از این انقلاب دفاع کنیم. به روایت مادربزرگوارشهید 🌷 ولادت: ۱۳۴۳/۱/۱ شهر ری شهادت: ۱۳۶۱/۹/۹ سومار @refigh_shahid1
•••• •|روزت‌مبارڪ ♥️|• چقـدر‌امروز‌جـاتون‌خاݪیہ " راستۍدردست‌هاۍشمـا‌چه‌رازی‌نهفتہ بودڪه‌وقتۍازهم‌جدا‌شدن‌رسـم‌دست‌ دادن‌ازتمـام‌جهان‌برچیده‌شد " ؟! 🌿•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @refigh_shahid1
موقعِ‌خریدِجـهیزیه‌خانم‌فروشـنده‌به عڪسِ‌صفحه‌ی‌گوشےام‌اشاره‌کردو پرسـید: این‌عڪسِ‌کدوم‌شَهـیده؟"خندیدم‌و گفتم"این‌هـنوزشهیدنشده‌شوهـرمه !" برشےازکتابِ↓↓ ♥️✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃 ‼️ تا‌زمانی‌که همنشینِ گناه باشیم همنشینِ امام‌ِزمان نخواهیم‌بود گرفتارِ نَفس باشیم هم‌نَفَسِ امام‌ِزمان نخواهیم بود @refigh_shahid1
علمدار تولدت مبارک 🌸🍃
این کانال دیگر در دسترس نمی باشد
#قسمت بیست و دوم داستان دنباله دار نسل سوخته: زمانی برای مرد شدن از روزه گرفتن منع شده بودم ... اما
بیست و چهارم داستان دنباله دار نسل سوخته: انتظار توی راه برگشت ... توی حال و هوای خودم بودم که یهو مادر صدام کرد ... - خسته شدی؟ ... سرم رو آوردم بالا ... - نه ... چطور؟ ... - آخه چهره ات خیلی گرفته و توی همه ... - مامان ... آدم ها چطور می تونن با خدا رفیق بشن؟ ... خدا صدای ما رو می شنوه و ما رو می بینه ... اما ما نه ... چند لحظه ایستاد ... - چه سوال های سختی می پرسی مادر ... نمی دونم والا... همه چیز را همه گان دانند ... و همه گان هنوز از مادر متولد نشده اند ... بعید می دونمم یه روز یکی پیدا بشه جواب همه چیز رو بدونه ... این رو گفت و دوباره راه افتاد ... اما من جواب سوالم رو گرفته بودم ... از مادر متولد نشده اند ... و این معنای " و لم یولد " خدا بود ... نا خودآگاه لبخند عمیقی صورتم رو پر کرد ... - خدایا ... می خوام باهات رفیق بشم ... می خوام باهات حرف بزنم و صدات رو بشنوم ... اما جواب سوال هام رو فقط خودت بلدی ... اگر تو بخوای من صدات رو می شنوم ... ده، پانزده قدم جلو تر ... مادرم تازه فهمید همراهش نیستم... برگشت سمتم ... - چی شد ایستادی؟ ... و من در حالی که شوق عجیبی وجودم رو پر کرده بود ... دویدم سمتش ... هر روز که می گذشت ... منتظر شنیدن صدای خدا و جواب خدا بودم ... و برای اولین بار ... توی اون سن ... کم کم داشتم طعم شک رو می چشیدم ... هر روز می گذشت ... و من هر روز ... منتظر جواب خدا بودم ... @refigh_shahid1 بیست و پنجم داستان دنباله دار نسل سوخته: حبیب الله گاهی عمق شک ... به شدت روی شونه هام سنگینی می کرد ... تنها ... در مسیری که هیچ پاسخگویی نبود ... به حدی که گاهی حس می کردم ... الان ایمانم رو به همه چیز از دست میدم ... اون روزها معنای حمله شیاطین رو درک نمی کردم ... حمله ای که داشتم زیر ضرباتش خورد می شدم ... آخرین روز رمضان هم تمام شد ... و صبر اندک من به آخر رسیده بود ... شب، همون طور توی جام دراز کشیده بودم ولی خوابم نمی برد ... از این پهلو به اون پهلو شدن هم فایده ای نداشت ... گاهی صدای اذان مسجد تا خونه ما می اومد ... و امشب، از اون شب ها بود ... اذان صبح رو می دادن و من همچنان دراز کشیده بودم ... 10 دقیقه بعد ... 20 دقیقه بعد ... و من همچنان غرق فکر ... شک ... و چراهای مختلف ... که یهو به خودم اومدم ... - مگه تو کی هستی که منتظر جواب خدایی؟ ... مگه چقدر بندگی خدا رو کردی که طلبکار شدی؟ ... پیغمبر خدا ... دائم العبادت بود ... با اون شان و مرتبه بزرگ ... بعد از اون همه سختی و تلاش و امتحان ... حبیب الله شد ... با عصبانیت از دست خودم از جا بلند شدم ... رفتم وضو گرفتم و ایستادم به نماز ... نمازم که تموم شد آفتاب طلوع کرده بود ... خیلی از خودم خجالت می کشیدم ... من با این کوچیکی ... نیاز ... حقارت ... در برابر عظمت و بزرگی خدا قد علم کرده بودم ... رفتم سجده ... با کلمات خود قرآن ... - خدایا ... این بنده یاغی و طغیان گرت رو ببخش ... این بنده ناسپاست رو ... پدرم بر عکس همیشه که روزهایتعطیل ... حاضر نبود از جاش تکان بخوره ... عید فطر حاضر شد ما رو ببره سر مزار پدربزرگ ... توی راه هم یه جعبه شیرینی گرفتیم ... شیرینی به دست ... بین مزار شهدا می چرخیدم ... و شیرینی تعارف می کردم که ... چشمم گره خورد به عکسش ... نگاهش خیلی زنده بود ... کنار عکس نوشته بودن ... - من طلبنی وجدنی ... و من وجدنی عرفنی ... و من عرفنی ... هر کس که مرا طلب کند می یابد ... هر کس که مرا یافت می شناسد ... هر کس که مرا شناخت ... دوستم می دارد.. هر کس که دوستم داشت عاشقم می شود ... هر کس که عاشقم شود عاشقش می شوم ... و هر کس که عاشقش شوم ... او را می کشم ... و هر کس که او را بکشم ... خون بهایش بر من واجب است ... و من ... خود ... خون بهای او هستم ... @refigh_shahid1 ✅نویسنده شهید سید طاها ایمانی داستان واقعی✅