مداحی آنلاین - من با همه اعتقاد - محمد فصولی.mp3
8.39M
🌸 #میلاد_امام_حسین(ع)
💐من با همه اعتقاد
💐این ذکر میگم زیاد
🎤 #محمد_فصولی
امام صادق(ع) می فرمایند🌹
آنکه خدا خیرش را بخواهد عشق حسین(علیه السلام) را در قلب او می اندازد❤️❤️
یه جوری خوب باش
که وقتی دیدنت بگن :
این زمیني نیست
قطعا #شهید میشه..♥️=]🙃
✿ @refigh_shahid1
روزیکه لباس ِسبز برتن کردی
تکلیف جهاد را تو روشن کردی
تا آخـر راه با تو راهی هستیم
در لشگر اسلام سپاهی هستیم
#همه_ما_سپاهی_و_پاسدار_هستیم
#اللهم_احفظ_قائدنا_الخامنهای
گزیده ای از زندگی نامه
شهید سعید نریمانی
ولادت : ۱۳۴۲/۱/۹
شهادت : ۱۳۶۳/۲/۱۱
محل شهادت : مریوان
سالروز ولادت شهید نریمانی گرامی باد
شهید والامقام در خانواده تقریبا کم در آمد در تبریز متولد شد .
دوران کودکی و نوجوانی با همه سختیها به پایان رسید .
در سال ۱۳۶۰ به اخذ مدرک دیپلم نائل گردید .
مدتی با پدرش که نانوا بود کار می کرد ، روزی به پدرش گفت که حضرت امام خمینی فرموده هر کس که می تواند اسلحه به دست بگیرد باید به جبهه برود تا اینکه دفترچه اعزام به خدمت سربازی را گرفت بعد از مدتی لباس مقدس سربازی را به تن کرد و پس از دوره آموزشی به جبهه اعزام شد و در منطقه عملیاتی مریوان بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسید .
@refigh_shahid1
هر کس این #دعا را بخواند یا با خود حمل نماید #مال او از حلال بسیار و #فرزندان صالح خداوند به او عطا کند و همه حاجات او روا شود و گناهان او آمرزیده گردد #ثروت #رزق_روزی #برکت
بَسماللّهالرّحْمنِ الرَّحَیم
َ اَسْتَغْفِرُ اللَّه الَّذی لااِلهَ اِلاّ هُوَالْحَیُّ الْقَیُّومُ وَ اَتُوبُ اِلَیْهِ اَسْتَغْفِراللّهَ مِنْ جَمِیع ما کَرِهَ اللّهُ اَللّهُمَّ اِنّی اَسْتَغْفِرُکَ ما قَدَّمْتُ وَ ما اَخَْرْتُ وَ ما اَسْرَرْتُ وَ ما اَعْلَنْتُ مَنْ مَعْصِیِتَکَ وَ اَسْتَغْفِرُکَ مِنْ الذَّنُوبِ الَّتی لا یَغْفِرُها غَیْرُکَ وُ لَمْ یَطَّلعْ عَلَیْها سِواکَ وَلا بَسَعُها اِلاّ حِلْمُکَ وَلا یَتَجاوَزُ مِنْها اِلا عَفْوُکَ وَ اسْتَغْفِرُکَ مِنْ کُلَّ یَمینِ صَدَرَ مِنّی فَخالَفْتُ مِنْها وُ اَسْتَغْفِرُکَ یا عَالِمَ الْغَیبِ وَلاشَّهادَهِ مِنْ کُلَّ سَیَّئَتهٍ عَمِلْتُها فی بَیاض النَّهارِ وَ سَوادِ اللَّیْلِ وَ مَلاَءٍ وَ خَلاَءٍ وَ سِرًّ وَ عَلانِیَهٍ وُ اَنْتَ ناظِرُ بِها اِلَهیَّ اِذَا اَرْتَکَبْتُها وَ اَنیّتُ بِها مِنَ العْصیانِ یا حَلیمُ یا کَریمُ وَ اَسْتَغْفِرُکَ لِکُلَّ سَیَّد الْمُرْسَلینَ وَ اِلیْنا مِنُ نَبِیَّکَ مُحَمَّدٍ وَ الِهِ الطَیَّبینَ الطَّاهِرینَ الْمَصْومینَ مَنْ الِ طه وَ یسَ بَرحْمَتِکَ یا اَرْحَمَ الَّراحِمینَ.
@refigh_shahid1
⚘﷽⚘
#لالههای_آسمونے
علیرضا می گفت: جان من که ارزشی ندارد، من سعادت شهادت را ندارم.
یک روز که همه دور هم نشسته بودیم علیرضا پرسید #غسل_شهادت چگونه است؟
خیلی دوست داشت طریقه غسل شهادت را یاد بگیرد که گرفت.
خیلی با حجب و حیا بود. حتی در چشم من که مادرش بودم نگاه نمی کرد. ساده زندگی می کرد و لباس نو نمی پوشید. همیشه می گفت: به فکر مردم بی بضاعت باشید....
شبی به خانه آمد در حالی که برگه ای در دست داشت که روی آن نوشته بود اعزام به اسلام آّباد غرب...
گفتم: تو که هنوز وقت سربازیت نیست. گفت: در این شرایط، بی غیرتی است اگر نرویم، برای حفظ ناموس و مملکتمان باید برویم.
مادر نیز از علیرضا خواست که به جبهه نرود اما او در پاسخ گفته بود: شما در محافل مذهبی شرکت می کنی برای چه؟ نماز می خوانی برای چه؟
مادر! از خون برادرهای ما که انقلاب کردند جوی خون راه افتاده است . ما باید از این انقلاب دفاع کنیم.
به روایت مادربزرگوارشهید
#شهید #علیرضا_جانبزرگی🌷
ولادت: ۱۳۴۳/۱/۱ شهر ری
شهادت: ۱۳۶۱/۹/۹ سومار
@refigh_shahid1
••••
•|روزتمبارڪ #سردارجـان♥️|•
چقـدرامروزجـاتونخاݪیہ
" راستۍدردستهاۍشمـاچهرازینهفتہ
بودڪهوقتۍازهمجداشدنرسـمدست
دادنازتمـامجهانبرچیدهشد " ؟!
#روزسبزپوشاندوستداشتنۍ
🌿•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@refigh_shahid1
موقعِخریدِجـهیزیهخانمفروشـندهبه عڪسِصفحهیگوشےاماشارهکردو پرسـید:
اینعڪسِکدومشَهـیده؟"خندیدمو گفتم"اینهـنوزشهیدنشدهشوهـرمه !"
برشےازکتابِ↓↓
#قصـهدلبـری♥️✨
#بهروایتهمسرشهیدمحمدحسینمحمدخانـی
🍃
#تلنگر ‼️
تازمانیکه
همنشینِ گناه باشیم
همنشینِ امامِزمان نخواهیمبود
#تازمانیکه
گرفتارِ نَفس باشیم
همنَفَسِ امامِزمان نخواهیم بود
@refigh_shahid1
این کانال دیگر در دسترس نمی باشد
#قسمت بیست و دوم داستان دنباله دار نسل سوخته: زمانی برای مرد شدن از روزه گرفتن منع شده بودم ... اما
#قسمت بیست و چهارم داستان دنباله دار نسل سوخته: انتظار
توی راه برگشت ... توی حال و هوای خودم بودم که یهو مادر صدام کرد ...
- خسته شدی؟ ...
سرم رو آوردم بالا ...
- نه ... چطور؟ ...
- آخه چهره ات خیلی گرفته و توی همه ...
- مامان ... آدم ها چطور می تونن با خدا رفیق بشن؟ ... خدا صدای ما رو می شنوه و ما رو می بینه ... اما ما نه ...
چند لحظه ایستاد ...
- چه سوال های سختی می پرسی مادر ... نمی دونم والا... همه چیز را همه گان دانند ... و همه گان هنوز از مادر متولد نشده اند ... بعید می دونمم یه روز یکی پیدا بشه جواب همه چیز رو بدونه ...
این رو گفت و دوباره راه افتاد ... اما من جواب سوالم رو گرفته بودم ... از مادر متولد نشده اند ... و این معنای " و لم یولد " خدا بود ... نا خودآگاه لبخند عمیقی صورتم رو پر کرد ...
- خدایا ... می خوام باهات رفیق بشم ... می خوام باهات حرف بزنم و صدات رو بشنوم ... اما جواب سوال هام رو فقط خودت بلدی ... اگر تو بخوای من صدات رو می شنوم ...
ده، پانزده قدم جلو تر ... مادرم تازه فهمید همراهش نیستم... برگشت سمتم ...
- چی شد ایستادی؟ ...
و من در حالی که شوق عجیبی وجودم رو پر کرده بود ... دویدم سمتش ...
هر روز که می گذشت ... منتظر شنیدن صدای خدا و جواب خدا بودم ... و برای اولین بار ... توی اون سن ... کم کم داشتم طعم شک رو می چشیدم ...
هر روز می گذشت ... و من هر روز ... منتظر جواب خدا بودم ...
@refigh_shahid1
#قسمت بیست و پنجم داستان دنباله دار نسل سوخته: حبیب الله
گاهی عمق شک ... به شدت روی شونه هام سنگینی می کرد ... تنها ... در مسیری که هیچ پاسخگویی نبود ... به حدی که گاهی حس می کردم ... الان ایمانم رو به همه چیز از دست میدم ... اون روزها معنای حمله شیاطین رو درک نمی کردم ... حمله ای که داشتم زیر ضرباتش خورد می شدم ...
آخرین روز رمضان هم تمام شد ... و صبر اندک من به آخر رسیده بود ... شب، همون طور توی جام دراز کشیده بودم ولی خوابم نمی برد ... از این پهلو به اون پهلو شدن هم فایده ای نداشت ...
گاهی صدای اذان مسجد تا خونه ما می اومد ... و امشب، از اون شب ها بود ... اذان صبح رو می دادن و من همچنان دراز کشیده بودم ... 10 دقیقه بعد ... 20 دقیقه بعد ...
و من همچنان غرق فکر ... شک ... و چراهای مختلف ... که یهو به خودم اومدم ...
- مگه تو کی هستی که منتظر جواب خدایی؟ ... مگه چقدر بندگی خدا رو کردی که طلبکار شدی؟ ... پیغمبر خدا ... دائم العبادت بود ... با اون شان و مرتبه بزرگ ... بعد از اون همه سختی و تلاش و امتحان ... حبیب الله شد ...
با عصبانیت از دست خودم از جا بلند شدم ... رفتم وضو گرفتم و ایستادم به نماز ... نمازم که تموم شد آفتاب طلوع کرده بود ... خیلی از خودم خجالت می کشیدم ... من با این کوچیکی ... نیاز ... حقارت ... در برابر عظمت و بزرگی خدا قد علم کرده بودم ... رفتم سجده ... با کلمات خود قرآن ...
- خدایا ... این بنده یاغی و طغیان گرت رو ببخش ... این بنده ناسپاست رو ...
پدرم بر عکس همیشه که روزهایتعطیل ... حاضر نبود از جاش تکان بخوره ... عید فطر حاضر شد ما رو ببره سر مزار پدربزرگ ... توی راه هم یه جعبه شیرینی گرفتیم ...
شیرینی به دست ... بین مزار شهدا می چرخیدم ... و شیرینی تعارف می کردم که ...
چشمم گره خورد به عکسش ... نگاهش خیلی زنده بود ... کنار عکس نوشته بودن ...
- من طلبنی وجدنی ... و من وجدنی عرفنی ... و من عرفنی ...
هر کس که مرا طلب کند می یابد ... هر کس که مرا یافت می شناسد ... هر کس که مرا شناخت ... دوستم می دارد.. هر کس که دوستم داشت عاشقم می شود ... هر کس که عاشقم شود عاشقش می شوم ... و هر کس که عاشقش شوم ... او را می کشم ... و هر کس که او را بکشم ... خون بهایش بر من واجب است ... و من ... خود ... خون بهای او هستم ...
@refigh_shahid1
✅نویسنده شهید سید طاها ایمانی
داستان واقعی✅
#قسمت بیست و ششم داستان دنباله دار نسل سوخته: نماز شکر
ایستاده بودم ... و محو اون حدیث قدسی ... چند بار خوندمش ... تا حفظ شدم ... عربی و فارسیش رو ...
دونه های درشت اشک ... از چشمم سرازیر شده بود ...
- چقدر بی صبر و ناسپاس بودی مهران ... خدا جوابت رو داد... این جواب خدا بود ...
جعبه رو گذاشتم زمین ... نمی تونستم اشکم رو کنترل کنم ... حالم که بهتر شد از جا بلند شدم ... و سنگ مزار شهید رو بوسیدم ...
- ممنونم که واسطه جواب خدا شدی ...
اشک هام رو پاک کردم ... می خواستم مثل شهدا بشم ... می خواستم رفیق خدا بشم ... و خدا توی یه لحظه پاسخم رو داد ... همون جا ... روی خاک ... کنار مزار شهید ... دو رکعت نماز شکر خوندم ...
وقتی برگشتم ... پدرم با عصبانیت زد توی سرم ...
- کدوم گوری بودی الاغ؟ ...
اولین بار بود که اصلا ناراحت نشدم ... دلم می خواست بهش بگم ... وسط بهشت ... اما فقط لبخند زدم ...
- ببخشید نگران شدید ...
این بار زد توی گوشم ...
- گمشو بشین توی ماشین ... عوض گریه و عذرخواهی می خنده ...
مادرم با ناراحتی رو کرد بهش ...
- حمید روز عیده ... روز عیدمون رو خراب نکن ... حداقل جلوی مردم نزنش ...
و پدرم عین همیشه ... شروع کرد به غرغر کردن ...
کلید رو گرفتم و رفتم سوار ماشین شدم ... گوشم سرخ شده بود و می سوخت ... اما دلم شاد بود ... از توی شیشه به پدرم نگاه می کردم ... و آروم زیر لب گفتم ...
- تو امتحان خدایی ... و من خریدار محبت خدا ... هزار بارم بزنی ... باز به صورتت لبخند میزنم ...
#قسمت بیست و هفتم داستان دنباله دار نسل سوخته: والسابقون
قرآن رو برداشتم ... این بار نه مثل دفعات قبل ... با یه هدف و منظور دیگه ... چندین بار ترجمه فارسیش رو خوندم ...
دور آخر نشستم ... و تمام خصلت های مثبت و منفی توش رو جدا کردم و نوشتم ... خصلت مومنین ... خصلت و رفتارهای کفار و منافقین ...
قرآن که تموم شد نشستم سر احادیث ... با چهل حدیث های کوچیک شروع کردم ... تا اینکه اون روز ... توی صف نماز جماعت مدرسه ... امام جماعت مون چند تا کلمه حرف زد...
- سیره اهل بیت یکی از بهترین چیزهاست ... برای اینکه با اخلاق و منش اسلامی آشنا بشیم ... برید داستان های کوتاه زندگی اهل بیت رو بخونید ... اونها الگوی ما برای رسیدن به خدا هستن ...
تا این جمله رو گفت ... به پهنای صورتم لبخند زدم ... بعد از نماز ... بلافاصه اومدم سر کلاس و نوشتمش ... همون روز که برگشتم ... تمام اسباب بازی هام روز از توی کمد جمع کردم ... ماشین ها ... کارت عکس فوتبالیست ها ... قطعات و مهره های کاوش الکترونیک ... که تقریبا همه اش رو مادربزرگم برام خریده بود ...
هر کی هم ... هر چی گفت ... محکم ایستادم و گفتم ...
- من دیگه بزرگ شدم ... دیگه بچه دبستانی نیستم که بخوام بازی کنم ...
پول تو جیبیم رو جمع می کردم ... به همه هم گفتم دیگه برای تولدم کادو نخرید ... حتی لباس عید ...
هر چقدر کم یا زیاد ... لطفا پولش رو بهم بدید ... یا بگم برام چه کتابی رو بخرید ...
خوراکی خریدن از بوفه مدرسه هم تعطیل شد ...
کمد و قفسه هام پر شده بود از کتاب ... کتاب هایی که هر بار، فروشنده ها از اینکه خریدارشون یکی توی سن من باشه... حسابی تعجب می کردن ...
و پدرم همچنان سرم غر می زد ... و از فرصتی برای تحقیر من استفاده می کرد ...
با خودم مسابقه گذاشته بودم ...
امام صادق (ع) فرموده بودند ... مسلمانی که 2 روزش عین هم باشه مسلمان نیست ...
چهل حدیث امام خمینی رو هم که خوندم ... تصمیمم رو گرفتم ... چله برمی داشتم ... چله های اخلاقی ... و هر شب خودم رو محاسبه می کردم ...
اوایل ... اشتباهاتم رو نمی دیدم یا کمتر متوجه شون می شدم ... اما به مرور ... همه چیز فرق کرد ... اونقدر دقیق که متوجه ریزترین چیزها می شدم ... حتی جایی رو که با اکراه به صورت پدرم نگاه می کردم ...
حالا چیزهایی رو می دیدم ... که قبلا متوجه شون هم نمی شدم ...
@refigh_shahid1
✅نویسنده شهید سید طاها ایمانی
داستان واقعی✅
شهید شدن اتفاقی نیست
اینطور نیست که بگویی گلوله ای خورد و مُرد...
شهید...❤️
رضایت نامه دارد..
و رضایت نامه اش را اول حسین(ع)
و علمدارش امضا میکنند..
بعد مُهرِ
حضرت زهرا(س) میخورد..
شهید..❤️
قبل از همه چیز دنیایش را به قتلگاه برده..
او
زیر نگاه مستقیم خدا زندگی کرده..
شهادت اتفاقی نیست...🕊
سعادتی ست که نصیب هرکسی نمیشود..
باید شهیدانه زندگی کرد..☺️
تا شهیدانه بمیری..😊
#💜