رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_شصت_سوم
کفش هامو در آوردم و دمپایی هام رو می پوشم یاد این خونه به خیر یاد روز های خوشمون دستی به نرده بودن کشیدم و پله ها رو بالا رفتم .رسیدم به اتاقم ،همون شیشه ی دوست داشتنی ام ،که کل حیاط ازش دیده میشد ،کل این شهر و چراغ هاش ...فوتبال دستیه پاشا ...! آینه م روی تخت می افتم ،دلم واسه این اتاق تنگ شده بود بعد از دوسال بلخره رسیدم به خونه ی خودم ،خونه ی پدری ...کش و قوسی به بدنم میدم .صدای مامان از پایین می اومد صدای خنده اش و صدای بم پاشا که می گفت:بابا نیست ؟
بی توجه به بحث هاشون خاطرات دو سال پیش رو یاد آوری کردم ،خاطرات روز های خوش زندگیم ! صدای زیور خانوم بلند میشه :خانوم چی بریزم براشون قهوه ،نسکافه ،چایی یا شیر کاکائو
-چی می خوری پاشا؟
-چایی اگه باشه
-تو چی می خوری پناه؟
جواب نمیدم ،دوست داشتم از هوای بهاری اتاقم لذت ببرم ،روزهای خوب و کوچه خلوت روبه روی خونه مون !زمان می برد تا دوباره دلم با مامان و بابا صاف بشه . نگاهی به ساعت روی دیوار میکنم ،پله ها رو پایین میام و روی مبل میشینم .زیور خانوم چایی برام میاره .پاشا کنارم میشینه .
-ناهار چی بزارم ؟
-چی میخورین ؟
من هیچی نمیگم،پاشا نگام میکنه و بعد رو به زیور خانوم میگه :به یاد قدیما ماکارونی با سس خرسی
لبخندی بهش میزنم ،مامان و زیور خانوم هم لبخندی میزنه ،یادش بخیر چه خاطراتی داشتیم .
-ولی من ناهار نمی مونم
-چرا؟
-نمی خوام فضای خوش خانوادگیتون بهم بزنم
-این چه حرفیه پاشا؟
-بابا منو اینجا ببینه قش قلق به پا میکنه
انگار دوباره غم به دل مامان تزریق بشه ،پاشا بلند میشه و به سمت در میره ،در باز میشه ساکت نگاهی به در میکنم ،بابا بود ،پاشا خشکش میزنه !بابا با بهت به منو پاشا نگاه میکنه . پاشا سرش رو پایین می گیره :سلام ...مامان من دیگه برم
به سمت در میره که بابا مچش رو میگره الانه که دوباره دعوا بشه .پاشا وایمیسته .
-اومدی پسر؟
چشمام چهار تا میشه ،این بابا ،بابای من ؟ پیشونی پاشا رو به پیشونی خودش میچسبونه .
-ببخشید بابا ،من خیلی بابای بدی بودم ،تو رو اونطوری میزدم ،پناه رو با دست خودم بدبخت کردم ،میشه منو ببخشی؟
مطمئن بودم پاشا هم تا الان شاخ در آورده ولی چون پشتش به من بود چیزی نمی دیدم .بابا پاشا رو ول کرد ،پاشا سرجاش میخکوب شده بود .جلوی من اومد :اومدی پناهم؟اومدی دخترم؟ منو می بخشی بابا ؟
با بهت خیره شدم به چشم های قهوه ایش ،این واقعا بابای من بود؟بهروز میلانی؟
***
زیور خانوم گوشت ها رو ورز داد ،نگام به باغچه بزرگمون بود که حالا سبز سبز بود .پاشا منقل رو درست می کرد.
-میگم بعد شام یه فوتبال دستی بزنیم ،دلم برا فوتبال دستی تنگ شده
مامان حرصی نگاش می کنه:دلت برای فوتبال دستیت تنگ شده بود ؟
-نه برا شما هم تنگ شده برا نگاه(با دستش بینی نگاه رو فشار داد ،نگاه لبخند دلنشینی زد و سینی کباب رو جلو تر آورد .) برا بابا برا پناه
سیخی از کباب ها رو بر میداره و روی منقل میزاره .نگاه گوجه ای رو تو دهن پاشا میچبونه ،بابا مبهوت قامت رشید پسرش بود و من محو باغچه سرسبزمان .
-دست شما درد نکنه زیور خانوم
-خواهش میکنم آقا پاشا
این زندگی رو دوست داشتم ،این حال خوب رو ...
-پناه بریم فردا کارای دانشگات رو انجام بدیم؟
-فکر بدی نیس اگه تا حالا حذفم نکرده باشن
-واست مرخصی گرفتم
-تو کی واسه من مرخصی گرفتی؟
-دیگه دیگه
🌺🍂ادامه دارد....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_شصت_چهارم
ماشین رو جلوی در دانشگاه پارک می کنه.
-صبر کن بیام
-باشه
تکیه ام رو به درخت چنار می زنم ،درختی پیری که فارغ التحصیل شدن خیلی از دانشجو های این دانشگاه رو دیده بود .همیشه عاشق فضای دانشگاه تهران بودم ،پر از درخت .جلو میاد ،سوییچ رو توی جیبش میزاره و میزاره من جلو تر برم ،نگاهی به تیپش میکنم ، پیراهن نازک ذغالی پوشیده بود و دکمه هاش رو کامل بسته بود با شلوار راسته مشکی رنگش موهای لخت و بلندش رو فرق کچ باز کرده بود و ریش هاش مرتب مرتب بود .ساعت ساده دسته چرمش تیپش رو کامل کرده بود ،خدایی خیلی خوشتیپ بود .وارد سر در دانشگاه میشم . دستش رو محکم تر می گیرم ،می خواستم حس برادریش بیشتر بهم تزریق بشه . لبخندی روی لب های میشنه چقدر دلم برای دانشگاه تنگ شده بود .کل دانشگاه رو از سر میگذرونم که با دیدن چهره آشنایی به سمتش میرم از پشت دستام رو روی چشاش میزارم ،دستام رو بر میداره و به سمتم بر میگرده ،لبخند عمیقی میزنه و مثل دختر بچه پنج ساله ها بالا و پایین میپره .پاشا با دیدن شادیم لبخند عمیقی میزنه و به سمت ورودی دانشگاه میرود .سارا دستام رو میگیره و نگاهی به نگار که او هم خوشحال نگام می کرد ،می کنه و دعوتم میکنه به نشستن.روی صندلی میشینم و روسریم رو روی سرم مرتب میکنم .
-کجایی دختر؟
-تو کجایی بی وفا
-من کجام باید چی کار می کردم؟ هرچی بهت زنگ میزنم جواب نمیدی ،معلوم نیست کجا سرش گرمه ،آدرس خونه جدیدتم که بلد نبودم ،چند بار خواستم بیام در خونتون آدرس بگیرم فقط کلفتتون بود
-راس میگی هیچ راهی برای ارتباط باهام نبوده
-حالا اومدی درس بخونی؟
-آره دیگه ...شما ها ترمای آخرتونه؟
-دانشگاه که ترم آخر نداره هر چقدر بخونی بازم جا داری ،می تونی بهمون برسی
-خب خدا رو شکر
نگار که تا حالا ساکت بود ،نگاهی بهم کرد و گفت:بچه ها پایه این برم براتون نسکافه بگیرم
-مهمون تو ؟
-مهمون من
-خیل خب حاضرم قبول کنم
نگار پس گردنی ای بهش میزنه .با امید خیره میشم به کل حیاط بزرگ دانشکده هنر ،چقدر این قسمت دانشگاه تهران رو دوست داشتم ولی خدایی هیچ وقت تیپ عجیب و غریب هنر جو ها کنار نمی اومدم .شلوار لی راسته گشادم رو کمی پایین تر میکشم ،می دونستم پاشا ببینه پاهام بیرونه خیلی ناراحت میشه ،اصلا پاشا به کنار مگه پاشا خدای منه؟ خودم دوست داشتم به قول مامان جون :مگه دارم گل لگد می کنم ؟
یادش بخیر هر وقت شلوار کوتاه تو خونه می پوشیدم اینو می گفت ، خودمونیما دخترا خدای حاشیه رفتن نگاه کن از کجا رسیدم به کجا.نمی دونم چند ساعت حرف زدیم ولی پاشا اومد و گفت کارا تموم شده
🌺🍂ادامه دارد....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🦋🌈🍄☔️
🌈🦋
🍄
☔️
🦋🌈عاشقانه ای شور انگیز را بخوانید #رمان_روژان 🦋
باقلم شیوای بانو فاطمی🍄🌈
🦋⚡️ رمانی متفاوت با آنچه که تا به حال خوانده اید.❣
روایتی عاشقانه❣مذهبی ، از دختری بد حجاب که بعد از شناخت #امام_زمانش دلبسته استاد راهش می شود.🌟
💖عشقی پاک که او را از فرش به عرش برساند.🍄🌈
🌟👈ریپلای به پارت اول از فصل اول👇
eitaa.com/romankademazhabi/22961
🌟💕بعد از ازدواج عاشقانه ی #روژان و کیان ادامه ماجرای زیبا و خواندنی را به زودی در #فصل_دوم دنبال میکنیم😍💕
📣ریپلای به پارت اول از #فصل_دوم رمان زیبای #روژان را در بخش ظهرگاهی☀️ در کانال 📚رمانکده مذهبی❤️
eitaa.com/romankademazhabi/24117
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🌺👌پناه دختریه که پدرش برای چشم و هم چشمی میخواد به کسی بدتش که پناه ازش خوشش نمیاد برای اینکه بااون پسر ازدواج نکنه هر کاری میکنه.....🍂
👌ریپلای پارت اول👇
🌺 eitaa.com/repelay/1641
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
#ࢪمآن های عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_شصت_پنجم
مقنعه ام رو روی سرم مرتب می کنم ،نگاهی به خودم توی آیینه می کنم ،رژ بی جان و کم رنگی به لب هایم می زنم و با ریملی کمی مژه های پر پشتم رو سیاه می کنم ،جزوه های قدیمی رو توی کیفم می زارم ،دوباره نگاهی به لب هام می کنم ،بی اراده دستم به دستمال رفت ولی دوباره پشیمون شدم،دمپایی پشمالو های صورتم رو می پوشم و از پله ها پائین می رم و دوباره نگاهی به کیفم می کنم، زیور خانوم با مامان سرگرم بودن ،نگاه جلوی آیینه طوری مقنعه اش رو میزون می کرد که فقط طره ای از موهایش بیرون باشد و خط چشمش خیلی ریز از عینک بزرگش دیده بشه ،راستی نگاه کی عینکی شد؟
-سلام
زیور خانوم و مامان جواب سلامم رو می دن ،روی صندلی میشینم و نگاهی به مربا های رنگ و وارنگ می کنم .
-خانوم دکتر تشریف نمیارین؟
نگاه ذوق زده از آیینه جدا میشه و به سمت آشپزخونه میاد .
-علیک سلام
-سلام
روی صندلی جلویم میشنه ،لقمه ای می گیرم و توی دهنم می چپونم .
-پس پاشا کجاست؟
-ازدیروز که رفته بر نگشته خیلی نگرانشم
-نگران چی آخه مامان لابد کارش طول کشیده
-خب چرا زنگ نزده؟
-لابد یادش رفته
-راست میگه دیگه بهنوش خانوم الکی خودت رو نگران نکن
بلند می شم،کیف رو برمی دارم و باعجله به سمت در میرم ،کفش هامو می پوشم .مانتوی بلند پوشیده بودم به رنگ فیلی و مقنعه دانشجویی مشکی و شلوار راسته مشکی و کفش مشکی .نگاهی به تیپ نگاه میکنم ،شلوار لی گشاد و کوتاه پوشیده بود با کتونی و مانتوی تقریبا بلند و مقنعه و موهایی که یکم بیرون بود،اشاره ای به ماشینم کردم .
-بیا با هم بریم
-مسیرمون بهم نمی خوره
-خب چی کار می کنی؟
-دانشگاه من که دور نیست
-باشه هرجور راحتی
به سمت دویست ،شیشم می رم و در خونه رو با ریمت باز می کنم .
***
نگام به سمت پنجره بود و حیاط سرسبز دانشگاه نمی دونم چرا دلم شور میزنه .بهناز دانشجوی هم دوره ایم نیشگونی می گیره ،سیخ میشینم و نگاهی به ورقه های نقاشی ناقص جلوم می کنم ،استاد نگاهی به کل کلاس می کنه و میگه که وقت کلاس تمومه .نفس عمیقی میکشم که نفهمید حاضر غایب کلاسش شدم و دلم جای دیگریست ،از الان دو ساعت وقت داشتم ،سارا کنارم میشینه .
-بریم کافی شاپ؟
-نه
-چرا ؟
-دلم شور میزنه
-چرا؟
-داداشم از دیروز تا حالا برنگشته خونه
گوشیم رو بر می دارم ،شماره پاشا رو می گیرم و کنار گوشم می گیرم .
-خب شاید کار داشته
-یه زنگ چقدر وقتش رو میگیره؟
دوباره تلفن رو کنار گوشم میگیرم و بازم صدای مزاحم مردانه ای که چنگ می زد به دلشوره ام تنها کسی که تو خانواده می دونست پاشا پلیسه منم به خاطر همین می ترسیدم
-دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد لطفا ...
گوشی رو کلافه تو کیفم میزارم و به صحبت های پشت سر هم سارا هم گوش نمیدم .با لرزش کیف می فهمم که گوشی زنگ میزنه با عجله گوشی رو در میارم ،نگاهی به شماره های گنگ روش خیره میشم یعنی کیه؟ تماس رو وصل می کنم و کنار گوشم می گیرم .
-سلام
-سلام خوب هستین ؟
-ممنون شما ؟
-من فاطمی تبارم ...سید محمد حسین فاطمی تبار
-بله کاری داشتین؟
-خب راستش چطوری بگم ؟
-راحت باشین ...ببخشید پاشا با شماست؟
-راجب پاشا ..
-چه اتفاقی برا پاشا افتاده؟
-چیز مهمی نیست لطفا نگران نباشین
-پاشا کجاست؟
-ما الان تو بیمارستان ناجاییم
-بیمارستان ؟
-خب پاشا ..
-آدرس بدین
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_شصت_ششم
وارد بیمارستان می شم ،راهروی بلندش پر از بوی ضدعفونی و الکل می داد ،پرستار ها بی خیال رژه می رفتند و با عجله ودلنگرانی به سمت ایستگاه پرستاری می رم .
-سلام خانوم
-سلام بفرمائید
-سرگرد پاشا میلانی کجان؟
-شما؟
-خواهرشم
-ته سالن اتاق ۲۷۶
بی حرف به ته سالن پناه می برم ،خیره می شوم به عدد۲۷۶ که روی در باز نقش بسته بود .
-تشریف آوردید؟
به عقب بر می گردم و نگام رو می دوزم به سرگرد فاطمی تبار همون سید خودمون ،سرش پائین بود احتمالا کاشی های بیمارستان رو می پائید .بی حرف وارد اتاق می شم،پاشا روی تخت خوابیده بود،چشم هاش بسته بود و ماسک اکسیژن روی بینی اش !به تخته بالا سرش نگاه میکنم که اسمش با پسوند سرگرد نوشته شده بود .نمی دونم چرا آنقدر با این اسم احساس غرور می کردم .دستی به سرش کشیدم و به ابروی شکسته اش ،یاد آن روزی افتادم که ارمغانم ،امیدم،آرزوم رفته بود و پاشا اومد بالا سرم ،چقدر ترسیده بود،چقدر رنگش پریده بود .محمد حسین سرگرم دستور دادن به سرباز جلوی در بود که احتمالا مراقب پاشا بود .جلو می رم .
-آقا سید
-بله؟
-میشه یه لحظه بیاین؟
-بله شما بفرمائید الان میام
مثل بچه مثبت ها روی صندلی میشینم ،دو صندلی کناری میشینه و به سرباز اشاره میکنه که بره و یکم استراحت کنه .
-حال پاشا چطوره؟
-دکتر گفت :وضعیت عمومیش خوبه ولی خون زیادی از دست داده
-چه بلایی سر پاشا اومده؟
-تیر خورده
-تیر؟
-بله تو عملیات
-از دیشب تو عملیاتین ؟
-بله
-چی گذشت تو عملیات؟
-بلاخره یه باند بزرگ مواد رو پیدا کردیم ،برنامه چیدیم که بگیریمشون وقتی فهمیدن چند نفر رو گروگان گرفتن وقتی دنبالشون کردیم رسیدیم به یه کارخونه متروکه ،مجرما برای اینکه فرار کنن تهدیدمون کردن به کشتن یه دختر بچه بی گناه ...پاشا فرستاده شد که اون بچه رو نجات بده ،بچه رو که نجات داد گرفتنش جلیقه ضد گلولش رو در آوردن وخودشون پوشیدن ،سر دستشون کارایی می خواست که نمی توانستیم انجام بدیم اونم عصبانی شد و یه تیر به کتف پاشا زد ،فاصله اش کم بود به خاطر همین پاشا آسیب جدی ای خورد ولی ما نمی توانستیم کاری کنیم ،سردستشونم عصبی شده بود مثل سگ هار پاچه می گرفت .سرهنگ نمی دونست چی کار کنه ،که هم گروهان رو نجات بده و هم پاشا رو که خیلی خونریزی داشت .
ساکت شد من هم به تبعیت از او،بلند شدم وبه سمت اتاق رفتم .بغضی که تا حالا می خوردم مثل چشمه جوشید ،شروع کردم به گریه کردن ،صدایم در اتاق کوچیک پاشا پیچید
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
10.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری
دورے و دوستی سرم نمیشه
هیچ کجا واسم حـرم نمیشه...
#سیدالشهداجـآن♥️
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
❤️
همه وجودم با تمام دلتنگی هایش
پر بود از شوقی که میگفت: سال دیگر باز هم اینجا،
در همین موکب های ساده
به نیت زخم های رقیه
به نیت پاهای خسته زینب
بازهم زخم های مهمانان ارباب را میبندم؛
خستگی پاهایشان را به جان میخرم تا این درماندگی پرِ پروازشان را به سویت نشکند
همینطور....آرام...آرام...عمود به عمود به سمتت پرواز کنند...
باز هم روپوش سفیدم رو به نیت خدمت به زائرانت به تن میکنم
و خستگی هایم را با دعای خیرشان
و یک استکان چای عراقی از تنم بیرون میکنم
اما حالا
به نیت جاماندگی رقیه،
برای دلی که زخمیِ راهی که نیامده است،
به دنبال مرهم میگردم....
آقا جان!
امسال...اربعین....
دل من
به جز تو...
مرهمی نمیخواهد....
میدانی چرا!؟
چون روی قبلم فقط نام "تو" هک شده است.
#حب_الحسین_یجمعنا #ما_ملت_امام_حسینیم
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
✨❧🔆✧ ﷽ ✧🔆❧✨
🏴🚩مناسبتی_pdf
🔺کارت پستال تسلیت روز اربعین
به تو از دور سلام به سلیمان جهان از طرف مور سلام👇👇👇
📩 digipostal.ir/azdoorsalam
#اربعین
🌹 تو شلوغيِ اربعين ديدم زني با عباي عربي روبروي حرم سيدالشهدا با لهجه و كلام عربي با ارباب سخن ميگويد.
عربي را ميفهميدم؛ زنِ عرب میگفت:
آبرويم را نبر، به سختي اذن زيارت از شوهرم گرفته ام... بچه هايم را گم كردهام ... اگر با بچه ها به خانه برنگردم شوهرم مرا ميكشد...
گريه مي كرد و با سوزِ نجوايش اطرافيان هم گريه ميكردند.
كم كم لحن صحبتش تند شد:
توخودت دختر داشتي...
جان سه ساله ات كاري بكن...
چند ساعت است گم كردهام بچههايم را.
🌹 كمي به من برخورد كه چرا اينطور دارد با امام حسين(ع) حرف میزند.
ناگهان دو كودك از پشت سر عبايش را گرفتند...
يُمّا يُمّا ميكردند...
زن متعجب شد...
🌹 با خود گفتم لابد بايد الان از ارباب تشكر كند..!
بچه هايش را به او دادند، اما بي خيالِ از بچه هاي تازه پيداشده دوباره روبرويِ حرم ايستاد..
🌹 شدت گريه اش بيشتر شد!!
همه تعجب كرده بوديم!
رفتم جلو و گفتم: خانم چرا هنوز گريه ميكني؟ خدا را شاكر باش!
🌹 زن با گريه ي عجيبي گفت:
من از صاحب اين حرم بچه هايِ لالم را كه لال مادرزاد بودند خواسته ام، اما نه تنها بچه هايم را دادند، بلكه شفاي بچه هايم را هم امضا كردند.😔
🌹اللهم ارزقنا زیارت الحسین (ع)🌹
#اربعین
#ما_ملت_امام_حسینیم
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
📚#حکایتخواندنی
🏷در زمان «مالك دينار» جوانى از زمره اهل معصيت و طغيان از دنيا رفت.
مردم به خاطر آلودگى او جنازهاش را تجهيز نكردند، بلكه در مكان پستى و
محلّ پر از زبالهاى انداختند و رفتند.
شبانه در عالم رؤيا از جانب حق تعالى به مالك دينار گفتند: بدن بنده ما را بردار
و پس از غسل و كفن در گورستان صالحان و پاكان دفن كن. عرضه داشت: او از گروه فاسقان و بدكاران است، چگونه و با چه وسيله مقرّب درگاه احديّت شد؟
جواب آمد: در وقت جان دادن با چشم گريان گفت:
🌹يا مَنْ لَهُ الدُّنيا وَ الآخِرَةُ إرْحَمْ مَن لَيْسَ لَهُ الدُّنيا وَ الآخرَةُ.
اى كه دنيا و آخرت از اوست، رحم كن به كسى كه نه دنيا دارد نه آخرت.
ای مالك،كدام دردمند به درگاه ما آمد كه دردش را درمان نكرديم؟ و كدام حاجتمند به پيشگاه ما ناليد كه حاجتش را برنياورديم؟» .
📚حکایت هایی از توابین
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣