@REPELAY.epub
96.6K
http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
#کپی_فقط_با_لینک_کانال
@REPLAY.pdf
1.24M
http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
#کپی_فقط_با_لینک_کانال
@REPELAY.apk
526.7K
http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
#کپی_فقط_با_لینک_کانال
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#انگیزشی
✅این کلیپ يک آرامش خاصی داره يه آهنگ قشنگ توی قشنگ ترین جاده ی دنیا
با فوروارد کردن این کلیپ، آرامش با دوستاتون تقسیم کنید☺️☝️
http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
#کپی_فقط_با_لینک_کانال
🍂🍁هرازگاهی
خودت را هَرَس کن
شاخه های اضافیت را بچین
پای تمام شاخه بریده هایت بایست
باغبانی کن خودت را
خاطرات بدت را
سَبُڪ ڪن فڪرت را
ریاضیدان باش
حساب و ڪتاب ڪن
خوبیهای زندگیت را جمع کن
آدمهای بدِ زندگیت را کم کن
همه چیز خوب می شود
قول میدهم
خوبِ خوب...❤️
http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
#کپی_فقط_با_لینک_کانال
سلام دوستان عصریکشنبه تون پراز آرامش ☺️
دوستانیکه دنبال مطالب مذهبی و بالا بردن اطلاعات خود در این زمینه هستن میتونن به کانال اول ما نسیم بهشت ملحق شودن موضاعات کانال :شامل بهترین متن های مذهبی با منبع ؛ کلیپ وفایل سخنرانیهای اساتید بزرگ؛ حدیث؛ داستان کوتاه آموزننده و.....
http://eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a
دوستان خودرا به کانال دعوت کنید🙏🏻🌹
ضمنا از تبلیغات و تبادلات ازاردهنده هم خبری نیست فقط اخر شب چندتا و صبح قبل از گذاشتن مطلب یه لیست تمام
mohammad (s)_050617063726.mp3
19.35M
❤️ محمد (ص)
❤️ ترانه بسیار زیبا
🎤🎤 حامد زمانی
👌 ترانه های مناسبتی
🌺 #هفته_وحدت #میلاد_پیامبرص
🌺 #محمد_رسول_الله
🔸🔹🍃🌸🍃🌺🔸🔹🍃🌸🍃🌺🍃🔸🔹🍃🌸🍃🌺🍃🔸🔹
باذکر صلوات بزن روی لینک زیر🌹👇🏻
@NASEMEBEHESHT 💞
http://eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a
با ارسال مطالب درثواب انها سهیم باشید 🌷
─═इई 🌸🌸🌾🌼🌾🌸🌸
#دوست_جان
زندگی این روزها کمی از سال های پیش سخت تر است
از ده سال پیش
بیست سال پیش
این روزها دغدغه هایمان ،غصه هایمان، درگیریهایمان بیشتر است
بیشتر قدم میزنیم
کمتر اسودگی داریم
بیشتر فکر میکنیم
کمتر به نتیجه میرسیم
اما
هنوز
میتوان دل بست به دل خوشی های کوچیک و بزرگ
به داشتن دوستانی که همراهند و هم دل
که توصیف محبتشان سخت است
خوشحالم که در هزار توی این زندگی هر گوشه را که مینگرم کسانی را میبینم که بی نهایت مهربانند و خوب بودنشان از جنس بلور است
صمیمانه سپاسگزارم از بودنتان از دل گرمی های بی دریغتان
و امیدوارم انچه از دل بر می اید بر دل شما بنشیند...
#علی_قاضی_نظام
#آرامش_را_در_اینجا_پیدا_کن👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
#کپی_فقط_با_لینک_کانال
برایت آرزوی خوب ترین بهارها ، تابستان ها ، پاییزها و زمستان ها را دارم ...
آرزو می کنم ، شانه به شانه ی کسی قدم بزنی که از گفتنِ دوستت دارم نمی هراسد و برای اشتیاقِ دلت ، همیشه حرف های تازه دارد ، کسی که لحن خندیدن و حرف زدنش ؛ حالِ دلت را خوب می کند و برق معجزه آسای نگاهش برای پیر نشدنت کافیست ؛ شبیه آفتابِ داغِ صبح ، برای خستگیِ مزارع گندم ...
آرزو می کنم ثانیه هایت کنار کسی دقیقه شوند که نمودار هیجان زندگی ات را به نقطه های اوج می رساند ، دقیقه هایت در کنار کسی ساعت شوند که حضورش تپش های قلب تو را تندتر می کند و نگاهش نفس های مشتاقِ تو را به شماره می اندازد ، و ساعت هایت با کسی روز و ماه و سال شوند ؛ که تو را بهتر از هرکسی بلد است و ناگفته های تو را از نگاه تو می فهمد
آرزو می کنم کنار کسی پاییزهایت را زمستان کنی و زمستان هایت را بهار ؛ که حضورش برای تو انتهای تمامِ حسرت و دردهای جهان باشد ...
#نرگس_صرافیان_طوفان
#آرامش_را_در_اینجا_پیدا_کن👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
#کپی_فقط_با_لینک_کانال
4_5816666907528398089.mp3
3.18M
تقدیم دلهای پر از محبتتون
#آرامش_را_در_اینجا_پیدا_کن👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
#کپی_فقط_با_لینک_کانال
🌺 رمان حجاب من 🌺
خلاصه :
زینب یه دختر گیلانیه یه دختر از یه خانواده ی مذهبی که در ۱۱ سالگی به خواست پدرش بین چادر و مانتو حجاب برتر یعنی چادر رو انتخاب کرده دختر بزرگ میشه غافل از اینکه از وقتی نه سالش بوده یه حسایی نسبت به پسرعموش پیدا کرده و روز به روز حسش شدیدتر میشه اما میفهمه که پسرعموش یکی دیگرو دوست داره و به دختر داستانمون میگه که …………
ژانـــر:#عاشقانه #مذهبی
http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
@ROMANKADEMAZHABI.pdf
3.92M
http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
#حجاب_من
ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎﻳﻲ ﻫﺴﺘﻨﺪ
ﮐﻪ ﺩﻳﻮﺍﺭ ﺑﻠﻨﺪﺕ ﺭﺍ ﻣﻲ ﺑﻴﻨﻨﺪ
ﻭﻟﻲ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻫﻤﺎﻥ ﻳﮏ ﺁﺟﺮ ﻟﻖ ﻣﻴﺎﻥ ﺩﻳﻮﺍﺭﺕ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ،
ﺗﻮ ﺭﺍ ﻓﺮﻭ ﺑﺮﻳﺰﻧﺪ !...
ﺗﺎ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﻧﮑﺎﺭ ﮐﻨﻨﺪ !...
ﺗﺎ ﺍﺯ ﺭﻭﻳﺖ ﺭﺩ ﺷﻮﻧﺪ !...
ﻣﺮﺍﻗﺐ ﺑﺎﺵ !
ﺩﺳﺖ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﻫﻠﺖ ﻣﻴﺪﻫﺪ ؛
ﻭﻟﻲ ﻗﺮﺍﺭ ﻧﻴﺴﺖ ﺗﻮ ﺑﻴﻔﺘﻲ ،
ﺍﮔﺮ ﺑﻲ ﺗﺎﺏ ﻧﺒﺎﺷﻲ ﻭ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﮔﺮﻩ ﺯﺩﻩ ﺑﺎﺷﻲ ،
ﺍﻭﺝ ﻣﻲ ﮔﻴﺮﻱ ...
ﺑﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺳﺎﺩﮔﻲ ...
ﺗﻮ ✔️ﺧﻮﺏ ﺑﺎﺵ ،
ﺣﺘﻲ ﺍﮔﺮ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﻱ ﺍﻃﺮﺍﻓﺖ ﺧﻮﺏ ﻧﻴﺴﺘﻨﺪ ،
ﺗﻮ✔️ ﺧﻮﺏ ﺑﺎﺵ ،
ﺣﺘﻲ ﺍﮔﺮ ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﺑﻲ ﻫﺎﻳﺖ ﺳﻮ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ
ﺗﻮ ✔️ﺧﻮﺏ ﺑﺎﺵ ،
ﺣﺘﻲ ﺍﮔﺮ ﺟﻮﺍﺏ ﺧﻮﺑﻲ ﻫﺎﻳﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺑﺪﻱ ﺩﺍﺩﻧﺪ ،
ﺗﻮ 🌹ﺧﻮﺏ ﺑﺎﺵ ،
ﻫﻤﻴﻦ ﺧﻮﺏ ﻫﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺯﻣﻴﻦ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻱ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺯﻳﺒﺎ ﻣﻲ ﮐﻨﻨﺪ
ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺭﻗﺺ ﻭﺍﮊﮔﺎﻥ ﺍﺳﺖ ؛
ﻳﮑﻲ ﺑﻪ ﺟﺮﻡ ﺗﻔﺎﻭﺕ ، ﺗﻨﻬﺎﺳﺖ ...
ﻳﮑﻲ ﺑﻪ ﺟﺮﻡ ﺗﻨﻬﺎﻳﻲ ، ﻣﺘﻔﺎﻭﺕ ...
http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
#کپی_فقط_با_لینک_کانال
#سياستهای_همسرداری
🔴 #زیر_ذرهبین_گرفتن_زن
💠 گاهی مرد باید ساعتی با #دقت تمام، همسرش را هنگام #خانهداری، کار در آشپزخانه و یا بچّهداری زیر #ذرهبین بگیرد تا ببیند چه ریزهکاریها و ظرایفی را هنرمندانه انجام داده و چه زحماتی را متحمّل میشود.
💠 این کار میتواند در #قدردانی از زن و داشتن توقّعات منصفانه از وی و نیز #درک او کمک شایانی به مرد کند.
💠 لذا در #تشکر از او اعلام کنید که گاهی با #دقت، کارهای تو را زیر نظر دارم و متوجه میشوم که واقعاً #زحمت زیادی در منزل میکشی.
💠 این روش، زن را بسیار #دلگرم کرده و برای آینده و سختیهای زندگی به او انرژی داده و #عاشقانه به تلاش خود در ساختن زندگی ادامه میدهد.
http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
#کپی_فقط_با_لینک_کانال
هدایت شده از اطلاع رسانی ایتا
🆕 عرضه نسخه جدید اندروید
🔹ضمن تبریک #هفته_وحدت و میلاد مسعود نبی مکرم اسلام(ص)، #نسخه_جدید_ایتا با شماره ورژن 4.1 به کاربران عزیز تقدیم میشود
🔸این نسخه نسبت به آخرین برنامهی منتشر شده در فروشگاههای اندرویدی دارای #چهل_قابلیت_جدید به شرح زیر است:
1. امکان ورود با سه حساب کاربری
2. امکان تعیین قالب مجزا برای هر حساب
3. امکان ارسال موقعیت مکانی
4. امکان ارسال تصاویر بصورت آلبوم
5. تعیین ترتیب ارسال تصاویر در آلبوم
6. نمایش محتویات گفتگو بدون باز کردن آن
7. امکان فوروارد همزمان پیام به چندین گیرنده
8. امکان جستجو در گروه بر اساس فرستندهی پیام
9. تفکیک نتایج جستجو بر اساس نوع محتوا (متن، عکس، فیلم، صوت و فایل)
10. تفکیک رسانههای اشتراکی بر اساس نوع محتوا
11. امکان زیبانویسی متون (بولد، ایتالیک و...)
12. امکان درج لینک در متن
13. استفاده از مدیا پلیر جدید با امکانات بیشتر
14. امکان پخش پیوسته ویدئو (پخش ویدئو همزمان با شروع دانلود)
15. امکان پخش پیوسته صوت
16. پخش پیام صوتی و تصویری با سرعت 2x
17. امکان پرش به جلو یا عقب هنگام پخش فیلم
18. کاهش تدریجی تعداد نخواندهها با مرور پیامهای جدید در گفتگو
19. ارائه تنظیمات پیشرفته برای دانلود خودکار رسانهها
20. امکان دانلود خودکار رسانهها تا یک حجم مشخص
21. ارائه حالت شب خودکار در تنظیمات قالب
22. امکان مشاهده لیست سیاه(کاربران حذف شده) در کانال
23. امکان ارسال همزمان چندین عکس با دوربین
24. مشاهده همزمان سایر تصاویر آلبوم بصورت Thumbnail (تصویر کوچک در پایین صفحه)
25. دسترسی به مدیریت حافظه از منوی اصلی برنامه
26. امکان افزودن استیکر به علاقمندیها با کلیک روی آن
27. امکان لغو ارسال پیامهایی که هنوز فرستاده نشدهاند
28. نمایش برچسب مدیر روی پیامهای ارسالی مدیران در گروه
29. امکان علامت زدن گفتگو به عنوان خوانده شده یا نخوانده
30. تبدیل فضای ابری به منوی پیامهای ذخیره شده با قابلیتهای جدید
31. امکان اشتراک گذاری جزئیات مخاطب
32. لینک شدن پیوندهای موجود در کپشن رسانه
(موارد زیر در نسخههایی که پیشتر صرفاً در وبسایت رسمی ایتا منتشر شدند، ارائه گردیدهاند)
33. امکان علامتگذاری یک تب به عنوان خوانده شده
34. تمایز مخاطبین عضو شده هنگام افزودن عضو جدید به کانال
35. ذخیره شدن حالت نمایش نتیجه جستجو (بر اساس پست یا بر اساس کانال)
36. امکان کپی کردن بیو
37. فعال شدن میانبر گفتگو در صفحه اصلی
38. امکان عدم نمایش لیست اعضا در سوپرگروه (برای همه اعضای عادی یا چند کاربر خاص)
39. امکان جستجو بر اساس تاریخ در گفتگوهای شخصی
40. اصلاح عملکرد منوی «رفتن به اولین پیام» در گفتگوهای شخصی
🔹این نسخه هماکنون در فروشگاههای اندرویدی کافه بازار، مایکت، ایران اپس، کندو و چارخونه ارائه شده و از طریق وبسایت رسمی ایتا به نشانی زیر نیز قابل دریافت است:
http://www.eitaa.org/dl
•┈••✾••┈•
🔰کانال رسمی اطلاعرسانی ایتا:
https://eitaa.com/eitaa
#تلنگر
دارکوب ها را از درخت زندگی تان دور کنید!
به دارکوب ها نگاه کنید. آنها اَره برقی ندارند. مته همراه شان نیست اما تنه سخت ترین درخت ها را سوراخ می کنند و در دل شان لانه خودشان را می سازند.
دارکوب ها با ضربه های سریع ، کوتاه اما پشت سر هم درخت ها را سوراخ می کنند. آنها سردرد نمی گیرند ، خسته نمی شوند ، تا لحظه ای که موفق نشوند دست از کار نمی کشند ، نه ناامید می شوند و نه پشیمان. دارکوب ها به خودشان ایمان دارند.
در زندگی هر کدام از ما دارکوب هایی هستند که با نوک زدن های مکرر، با سماجت و بدون آنکه خسته شوند ، به درون مان نفوذ می کنند و لانه شان را می سازند.
این دارکوب ها خسته نمی شوند ، به کارشان ایمان دارند و تا وقتی که پیروز نشوند دست از آن نوک زدن های مکرر برنمی دارند. سردرد نمی گیرند ، کلافه نمی شود اما ما را کلافه می کنند!
دارکوب های طبیعت اگر لانه می سازند و زندگی تازه ای خلق می کنند ، دارکوب های زندگی فقط یک حفره سیاه خلق می کنند ، توی دل آدم را خالی می کنند و بعد می روند سراغ درخت زندگی یک نفر دیگر و خلق یک حفره دیگر!
این همه به روان آدم های دیگر نوک نزنیم ، نیش نزنیم ، درون درخت زندگی آدم ها حفره سیاه خلق نکنیم. ایمان آنها را ندزدیم. بگذاریم شادمان زنده بمانند ، زندگی کنند. ما دارکوب نیستیم ، انسانیم!
http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
#کپی_فقط_با_لینک_کانال
Sami_Yusuf_02_Ya_Rasul_Allah,_Pt.mp3
4.5M
یا رسوالله💚
سامی یوسف🎤
میلاد با سعادت
خوشبوترین گل هستی🌹
مبارکــــــــَ🎉🌹
#آرامش_را_در_اینجا_پیدا_کن👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
#کپی_فقط_با_لینک_کانال
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🎊🌸
🌸 #جانم_یا_رسول_الله
محمد مقتدای اهل عالم
محمد مصطفای اهل عالم
محمد رحمة للعالمین است
رسول آسمانی برزمین است
🌸میلاد فرخنده رسول اکرم مبارک🌸🎊🌸
🌸 الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ
🌸 وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
#آرامش_را_در_اینجا_پیدا_کن👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
#کپی_فقط_با_لینک_کانال
رمان همسایه مغرور من
خلاصه:
درباره ی دختری 17 سالس که تو یه ساختمون 5 طبقه با مادرش در طبقه پنجم زندگی می کنن.یه پسری هم طبقه اول زندگی میکه که تا به حال ندیدتش که سر یه موضوع میشه که…
دختری از جنس باد…نرم و لطیف….مانند نسیمی لذت بخش که دل هر کسی رو میبره…..پسری از جنس سنگ…..سخت و غیر قابل نفوذ….ولی او نمی تونه جلوی این دختر دووم بیاره….دل و ایمونشو از بین میبره……ولی انقدر سرد و مغروره مه حتی به روی خودش هم نمیاره…………و این براش مشکل بزرگی و به وجود میاره…..دختری با زیبایی خیره کننده …….به پاکی و زلالی اب……ولی دختر شیطون و شاد ما عاشق نمی شه و این کار پسر مغرور و سخت میکنه……اون سخت عاشق میشه….خیلی سخت……و حالا معلوم نیست که عشق چه کسی رو به قلب پاکش هدیه خواهد کرد…..؟..پایان خوش
#آرامش_را_در_اینجا_پیدا_کن👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
#کپی_فقط_با_لینک_کانال
4_564476182935001753.apk
881.4K
#آرامش_را_در_اینجا_پیدا_کن👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
#کپی_فقط_با_لینک_کانال
4_564476182935001695.epub
250.1K
#آرامش_را_در_اینجا_پیدا_کن👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
#کپی_فقط_با_لینک_کانال
#رمان
#نشانی_عاشقی
#قسمت_اول
#نــــویســـنده_یاسمـــین_مهرآتیـــن
چادرم رو روی مقنعه ی آبی رنگم جابه جا میکنم
مقنعه ام رو جلو میکشم و دسته کیفم رو که روی شونم جا خشک کرده بالا و پایین میکنم
چشمانم رو میبندم و سعی میکنم خودم رو آروم کنم
.–از چی میترسی روشن؟ این انتخاب خودت بوده و به خاطر همینم الان اینجا هستی آفرین دختر خوب! الان میری داخل کلاس،و هیچ اتفاقی هم نمیفته من میدونم تو قوی تر از این هستی که به خوای به خاطر حرف چندتا جوجه تیغی به خودت بلرزی
لبخند ساختگی روی لبهام میشونم و در کلاس رو باز میکنم
به جمعیتی که توی کلاس نشسته نگاه سطحی میندازم
چند تا دختر و پسر که تمام جمعیت کلاس رو تشکیل دادند
دور هم جمع شدن و صدای خنده هاشون کلاس رو پر کرده
-وای خدا این ازون چیزی که من فکر میکردم بدتره
از قیافه هاشون معلومه که همه اونورین
یکی نیست به من بگه آخه دختر خــــوب
تورو چه به دانشگاه هنر اومدن
تو باید میرفتی معارف میخوندی تو کجا و شاگردای اینجا کجا
همشون صد و هشتاددرجه با تو فرق دارن....
نفسم رو با حرص بیرون میدم
سرم رو پایین میندازم و به سمت نیمکت یکی مونده به آخر که ظاهرا خالیه راه میفتم
اون چند تا دانشجو اونقدر سرگرم صحبت هستند که هنوز هم وجود من رو حس نکردن...
همین بهتر ڪه هیچوقت نفهمن من اینجام
تمام وجودم پر از استرسه
به ساعتم تک نگاهی میندازم
پنج دقیقه دیگه کلاس شروع میشع و من همچنان از درون در حال لرزیدنم
خدایـــا!ببین من چه بنده ی خوبیم....
حواست بهم باشه ها...
جامدادیم رو از تو کیفم بر میدارم
بیرون اوردن جامدادی همانا
و خالی شدن تمام محتویاتش روی زمین همانا....
توی دلم میگم
خدایا ممنون که این همه هوام رو داشتــی
با حرص به وسایلی که پخش زمین شدن خیره میشـــم
سنگینی نگاه این قوم اجوج مجوج رو روی خودم حس میکنم
و همین باعث میشه که به خودم اجازه ی سر بلند کردن ندم...
همونطور که سرم پایینه گوشه چادرم رو بالا میکشم و مشغول جمع کردن وسایلم میشم....
احساس میکنن هر لحظه ممکنه این دانشجو ها منو با نگاشون قورت بدن
جمله یکی از پسرا باعث میشــه تمام دنیا روی سرم اوار بشه
-عذرا خانوم کمک نمیخوای ....
و بعد از اون صدای بلند خنده
هیچی نمیگم و از این همه درد و غم فقط به گاز گرفتن گوشه چپ لبم اکتفا میکنم...
سعی میکنم ناراحتیم رو توی چهره ام نشون ندم...
از سر جام بلند میشم و به سمت نیمکتم حرکت میکنـــم
تک نگاهی به جمعیت ده دوازده نفره کــه من رو تحت نظر دارن میکنم
و دوباره نگاهم رو ازشون میگیرم و روی نیمکتم میشینم
وسایلم رو با خونسردی تمام از توی کیفم در میارم و روی دسته کوچیک نیمکت میذارم
ای بابا اینا چرا دست از سر من برنمیدارن
آدم فضایی که ندیدن عجبا....
منتظر شنیدن متلک بعدی بودم که با اومدن مرد تقریبا میانسالی داخل کلاس که احتمالا استادمون بود همه چیز رو فراموش کردم
همه ی بچه ها متفرق شدن و به سمت نیمکت هاشون رفتن
استاد با صدای بلندی سلام کرد ...
روی صندلی مختص به خودش نشست
هنوز تک و توکی از بچه ها نگاهشون رو به من دوخته بودن
سعی کردم اصلا بهشون فکر نکنم
استاد لیست حضور و غیاب رو برداشت و شروع به خوندن اسم بچه ها کرد
سحر جاویدی
سامان باقری
اسامی تموم شد خواستم که خودم رو معرفی کنم که یڪی از دخترا زودتر از من دست به کار شــد
ــ استاد شاگرد جدید داریـــــم.
همیشه از ادمای چاپلوس متنفر بودم و هستم
استاد با کنجکاوی دنبال من گشت و بعد از پیدا کردن من لبخندی روی لبش نقش بســـت
من هم لبخندی زدم اما حرف استاد باعث شد لبخند روی لبهام بمــاسه!
ـــ چرا خودتو جلد کردی دخترم....
چرا اینا ایجورین از کوچیک تا بزرگشون با من لجن خدا توی این شهر غریب خودت به دادم برســــ
دوست داشتم جوابش رو بده بدم اما مغزم تهی از حرف بود
برای همین به سکوت اکتفا کردم
حتما الان داره به من مثل یه کیس انتقادی نگاه میکنه که هر چقد دلش خواست میتونه دربارش بحث کنه
استادــ خب نمیخوای خودتو معرفی کنی؟
با صدای بلند و خشک گفتم
ــ روشنا غفوریان
سرش رو تکون داد و اسم منو توی دفتر کلاسی جاداد
از سر جاش بلند شد وشروع کرد به درس دادن
توی طول درس دادنش هر از چند گاهی یه متلک بارم میکرد که همه رو بیجواب گذاشتم
ذهنم خالی از حتی یک کلمه بود
نگاهی به ساعتش انداخت و گفت
ــ خب بچه ها کلاس تموم شد
توی دلم هزار مرتبه خدا رو شــکر کردم..
بعد از خارج شدن استاد از کلاس یکی از دخترا به سمت نیمکت من اومد
کمی به چهره اش دقت کردم
این که همون دختر چاپلوسه هست
این یکی دیگه چی میخواد
میشه یع سوال بپرسم؟
منـ ــ بپرس
ـــ چرا چادر میپوشی
همه کلاس به ما خیره شده بودن.
از جام بلند میشم و همینطور که دارم از کنارش رد میشم
میگم ـ چون که باارزشم
با صدای بلند میگه
ــ اوهـــــوع ! تو هم که فقط شعار بلدی
به سمت در میرم و دست گیره رو محکم فشار میدم
دوباره صدای همون دختر توی گوشم میپیچه ـ
ـ موفق باشی
روموبرنمیگردونم و میگم ـ موفق هستم!
ــ مامــــــان! اون چادر عربی من کوش؟
مامانم اخم هاشو توی هم میکنه و به سمت من میاد
دلم از چهره ی عبوسش میگیــره
من رو از نگاه تخس دیگران هیچ باکی نیست
اما اینکه مادرم هم اینطور باهام رفتار میکنه یکم سخته..
با همون اخم همیشگیش چادرم رو برام میندازه و من اونو توی هوا می قاپم
از روی زمین بلند میشم و کیفم رو بر میدارم
به مادرم نزدیک تر میشم و بهش خیره میمونم
همین طور بهش زل زدم که صدای بلندش باعث شد مثه برق زده ها از جا بپرم
ــ خب دختر چه اصراریه حتما چادر بپــوشی بدون چادر هم میتونی با حجاب باشی
ــ مامان تو رو خدا بس کــــن
بخدا بخاطر این چادر آبروی تو جلوی هیشکی نمیره!
همینطور که به سمت در میرم چادرم روی سرم میذارم
در رو باز میکنم که مادرم با لحنی ناراحتی میگه
ــ چرا اینقدر زود میری؟ یه ساعت دیگه باید اونجا باشیا
لبخند روی لبم نقش میبنده و میگم
ــ اگه بخوام تو خونه نمازم رو بخونم باید تا اذان صبر کنم و دیر میشه؛برای همین میرم همون جاها یه مسجدی چیزی پیدا میکنم که نه نمازم عقب بیفته نه کلاسم
منتظر شنیدن جوابی نمیمونم و از خونه خارج میشم
ترجیح میدم مسیر رو با خط برم
دو تا ایستگاه قبل از دانشگا پیاده میشم
تا بتونم توی راه یه مسجد پیدا کنم و نمازم رو بخونم
تمام کوچه ها و خیابون ها رو میگردم اما دریغ از یه مسجد
با ناراحتی سرم رو پایین میندازم و مشغول راه رفتن میشم دنبال راه چاره ای میگردم که یک دفعه جرقه ای به ذهنم میزنه
با خوشحالی مسیرم رو عوض میکنم
بعد از طی کردن چند کوچه به مقصد خواستم میرسم
سرم رو بالا میارم و به تابلویی که نصب شده نگاهی میندازم
ــ پارک شقایق
به داخل پارک میرم و گوشه ای که دور از دید دیگران هست رو برای پهن کردن جانمازم انتخاب میکنم
کیفم رو کنار دستم میزارم و شروع به خواندن نمازم میکنم. بعد ازاتمام نماز جانمازم رو برمیدارم و توی کیفم میذارم.
و با سرعت به سمت دانشگاه راه میفتم اکیپی که اونروز توی کلاس جمع بودن حالا توی محوطه دانشگاه میز گرد زده بودن.خواستم بی توجه از کنارشون رد شم که صدای یکی از اونها منو متوقف کرد
ــ بچه ها آخوندمون اومد ...
و بعد خنده ی بی وقفه ؛برای چندمین بار دلم شکست بغضی که چند ماهی توی گلو رخنه کرده بود رو شکستم
خوشبختانه چون پشتم به اونها بود اشکهام رو ندیدن
در ورودی تا کلاسم رو با آخرین سرعت طی کردم
خدا رو شکر کسی توی راهرو ها نبود
باخیال اینکه کسی هم توی کلاس نیست با آخرین توان در کلاس رو باز کردم هیچ درکی از اطرافم نداشتم
دررو محکم بستم و بهش تکیه دادم صدای ضجه مانندی از ته وجودم بیرون اومد.بعد از چنددقیقه اشکام رو پاک کردم و خواستم برم سمت نیمکتم که یکهو سرجام خشکم زد
پسری ته کلاس نشسته بود و باتعجب به من خیره شده بود.اب دهانم رو قورت دادم و با تعجب و اضطراب نگاهش کردم.اینوتاحالاندیده بودم . میتونم همین الان اعتراف کنم بدشانس تر از من توی دنیا نیس که نیست
پسر یه جزوه توی دستش داشت و درحال رونوشت گرفتن ازروش بود.نفسم رو با لرزش بیرون میدم و به سمت یکی از نیمکت ها میرم پسرهم نگاهش روازمن میگیره اما اون علامت سوال توی چشماش رو باتمام وجودم درک میکنم
بعد تقریبا پنج دقیقه بقیه ی دانشجوهاهم وارد کلاس میشن... یکی از پسرا با صدای بلند میگه
ــ به !آقا نیما! نوشتی جزوه هارو!
همون پسری که چنددقیقه پیش توی کلاس بود از جاش بلند شد گفتـ ـ بله نوشتم سپاس!
یکی از دخترا با خنده گفت ــ اوه اوه چه لفظ قلم!
پس اسمش نیما بود...؛خنده ای میکنه و به جمع اونا ملحق میشه.یکی از دخترا چشمش به من میفته و با خنده میگه ــ راستی آخوند کلاسمونو بهت معرفی نکردم...؛اعصابم خورد خورد بود تاحالا هرچی سکوت کردم بسه!
با اخم بهش خیره میشم و میگم ــ حرف دهنتو بفــهم!
همشون با تعجب به سمت من برگشتند مشت هام رو محکم فشردم تا اشکهام بیرون نیان هر آن ممکن بود بزنم زیر گریه اخم هام رو غلیظ تر کردم و روم رو برگردوندم.خدا روشکر تا اومدن استاد حرف دیگه ای نزدن.استاد درحال درس دادن بود و من در حال فکر کردن به غصه هام. هیچی از حرفاش نمیفهمیدم تنها دستم رو زیر چونه ام گذاشته بودم تا نگاهش به من میفتاد سرم تکون میدادم.تو حال و هوای خودم بودم که یکهو گفت ـــ خانوم روشنا غفوریان و نیما بصیری
با تعجب گفتم ــ چی؟؟
نگاهی به من انداخت و گفت ــ باهم کارتون رو تحویل میدین
دهنم قفل شده بود،منظورش رو نفهمیدم؛ ـ،خب معلومه میخای گوش ندی و بفهمیـ؟؟
کلاس تموم شد و بچه ها دوتا دوتا کنارهم جمع شدن وسایلم رو برداشتم و توی کیفم گذاشتم و خواستم از جام بلند شم ک پام محکم تو پایه ی صندلی خورد
درد بدی تو تمام وجودم پیچید که از زور اون درد چشمهام رو محکم بستم! بعد از چند لحظه چشمام رو باز کردم و خواستم برم که همون پسره نیما جلوم ظاهر شد. آخه تو این وضعیت چی از جونم میخادـ؟
با لبخند گفتـ
ـ خانوم غفوریان؟
لبخندی ساختگی میزنم و میگم ــ بله با خنده گفتـ ــ،سالمید؟
و بعد به پام اشاره کرد . اخم هام رو توی هم کردم و با لحن جدی گفتم ــ کارتون؟
لبخندش رو قورت داد و گفت ــ خب قرار شد ماباهم کار نقاشی روی شیشه رو تحویل بدیم
دوست داشتم کلاسورش رو از دستش بگیرم یکی بکوبم تو سر اون و یکی تو سر خودم با تعجب گفتم
ــ چی؟ گفت ــ مگه سر کلاس گوش نکردین؟استاد گفت ما باید باهم کارمون رو تحویل بدیم...
ــ تو روحش.... نیماــ چیزی گفتینـــ؟ ـ نمیشه من با یه خانوم باشم؟
به جمعیت کلاس اشاره کرد و گفت ـــ فکر نکنم هیچ دختری تمایل داشته باشه...
راست میگفت همه دخترا جوری با پسرا مچ شده بودن که انگار یار دیرینه شون رو پیدا کردن
حالم خیلی خراب شد . از سرجام بلند شدم و گفتم ــ خیله خب باشه....
ــ پس،شمارتون رو بدین...
ــ برای چی؟؟ ـ خب برای اینکه بهتون زنگ بزنم که کی کارمون رو انجام بدیم
سرم رو پایین انداختم و گفتم ـ شما چه روز هایی میاین دانشگاه
ــ خب پنج شنبه و سه شنبه و شنبه
سرم رو تکون دادم و گفتم ــ خب پس شنبه و پنج شنبه تو دانشگاه یه کاریش میکنیم !
ــ ولی به هر حال باید باهم هماهنگ کنیم تا....
وسط حرفش پریدم و گفتم
ــ باشه ! تو خود دانشگاه هماهنگم میکنیم
بدون اینکه نگاهم رو از پایین بردارم از کلاس خارج شدم...
ادامه دارد
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
#کپی_فقط_با_لینک_کانال
«آرام زندگى كن!»
هيچ چيز در اين جهان چون آب، نرم و انعطافپذير نيست؛ با اين حال براى حل كردن آنچه سخت است، چيز ديگرى ياراى مقابله با آب را ندارد!
نرمى بر سختى غلبه مىكند و لطافت بر خشونت. همه اين را مىدانند، ولى كمتر كسى به آن عمل مىكند!
انسان، نرم و لطيف زاده مىشود و به هنگام مرگ، خشك و سخت مىشود.
گياهان هنگامى كه سر از خاك بيرون مىآورند، نرم و انعطافپذيرند و به هنگام مرگ، خشك و شكننده؛ پس هر كه سخت و خشك است، مرگش نزديك شده و هر كه نرم و انعطافپذير، سرشار از زندگى است.
آرام زندگى كن!
هرگز با طبيعت يا همنوعان خود ستيزه مكن و گزند را با مهربانى تلافى کن
#آرامش_را_در_اینجا_پیدا_کن👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
ـ خانوم غفوریان؟ لبخندی ساختگی میزنم و میگم ــ بله با خنده گفتـ ــ،سالمید؟ و بعد به پام اشاره کرد
#رمان
#نشانی_عاشقی
#نــــویســـنده_یاسمـــین_مهرآتیـــن
#قسمت_دوم
در کیفم روباز میکنم و دنبال کلید میگردم تقریبا تمام کیف رو زیر و رو کردم اما کلید رو پیدا نکردم. مطمئنم اینبار دیگه در رو روم بازنمیکنن.به هر حال دلو به دریا میزنم.
ودستم رو روی زنگ میزارم و با ریتم مشخص شروع به زنگ زدن میکنم.تنها با شیرین زبونی میتونم جونم رو از حمله ناگهانی مادرم در امان نگه دارم.صدای عصبی روناک باعث شد ناخوداگاه یک قدم عقب برم
روناک ــ کیــــه
ــ سلام بر آبجی خوشگل خودم...
ــ تو باز کلید نبردی؟نه؟ ـــ راستشو بخوای نــه!
ــ پس همونجا بمون تا یاد بگیری دفعه ی بعد کلید رو همراه خودت بیاری
و بعد آیفون رو گذاشت.با لب ولوچه ی آویزون جلوی درایستادم.مردم خواهر دارن مام خیره سرمون خواهر داریم.مطمئن بودم تا ده بار دیگه هم که زنگ بزنم روناک در رو بازنمیکنه؛برای همین تصمیم گرفتم خودم دست به کار بشم.نگاهی به سر وته کوچه انداختم خداروشکر خلوت بود و پرنده هم پرنمیزد.پایین چادرم رو توی بغلم جمع کردم وروی زمین نیم خیز شدم.بلاخره به هر سختی که بود قفل پایین درو بالاکشیدم و از سرجام بلند شدم.دستام رو تکوندم (ناز شصتت روشنا خانوم!)
واردخونه شدم وبلند سلام کردم؛روناک باتعجب به سمت من برگشت.لبخندم روغلیظ تر از دفعه قبل کردم
ــ رون من چطوره؟ روناک لبخند کجی زد و گفت ــ کسی که توکوچه نبود.. ــ نه خیــر خیالت تختِ تخت!
سرش روبه علامتـ مثبت تکون دادو به سمت اتاقش رفت.توی دلم میگمـ اگه تو از من کوچیکتر بودی چنان بلایی به سرت می آوردم که مرغای آسمون به حالت گریه کنند...
با حرص نفسم رو بیرون میدم و دراتاقم روباز میکنم.به در ودیوار اتاقم خیره میشم که پر از عکس خواننده مورد علاقم «اسمشو نمیگم!» هست چند ماهی از چادری شدنم میگذره و من هنوز از این عکسا دل نکندم
اما الان دیگه موقعشه!یاد یکی از سخنرانی هایی که شنیده بودم میفتم ــ اگه واقعا امام زمانو دوست داری خودتو امام زمانی کن!خونتو امام زمانی کن اتاقت رو امام زمانی کن! موبایلت رو امام زمانی کن!ماشینتو امام زمانی کن!
نفس عمیقی میکشم چادرم رو درمیارم و به سمت پوستر بزرگی که از همه بیشتر دوستش داشتم میرم؛پَنس رو از روی پوستر میکنم.چشمهام رو میبندم ـ خدایا! این خوشگله!اما توخوشگلتریــ
پوستر رو پاره میکنم و بعد ازاون به سراغ چندتا پوسترباقی مونده میرم؛تمام پوسترهارو پاره پاره میکنم و توی سطل زباله میندازم الان دیوارهای اتاقم سفیدِسفید هست.نفسی از سر آسودگی میکشم. موبایلم رو ازتو جیبم در میارم حالا نوبت این یکیه! تک تک عکسا و فیلم هاش رو پاک میکنم. سخته اما شدنی!
به سمت کشو میزم میرم و عکس شهید باکری که روی یکی از بروشور ها بود رو برمیدارم. اون رو روی میز میزارم .یک مقوای بزرگ برمیدارم وپاستیل و رنگ هام رو هم همراش میارم.شروع میکنم به کشیدن خطوط چهره اش.درطول کشیدن نقاشی حتی یک لحظه ام لبخنداز روی لبهایم محو نمیشد........
#کپی_بدون_لینک_کانال_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
برای دسترسی به قسمت اول رمان و پی دی افها به لیست سنجاق شده بالای کانال مراجعه کنید
دوان دوان خودم رو به دانشگاه میرسونم.به بصیری قول داده بودم که دوساعت زودتر بیام تا کارهامون رو باهم هماهنگ کنیم.اما به کلی فراموش کردم.
الان تقریبا چهل پنج دقیقه از قرار مقررشده میگذره و من تازه رسیدم!حتما الان پیش خودش میگه این دختره چقد خودشو میگیره؛
وارد دانشگاه میشم ؛قراربودتوی محوطه دانشگاه هم دیگه روببینیم.نفس نفس میزنم وباچشم به دنبالش میگردم.چندبار دورخودم میچرخم اما نیست... حتما بیخیال شده.باکلافگی موبایلم رو از توی کیفم درمیارم صفحه اش رو روشن میکنم که ناگهان صدای مردانه ای از پشت سر باعث میشه دست از کاربکشم.
ــ توکه شمارم رونداری چجوری میخای زنگ بزنی؟
با تعجب به سمتش برمیگردم.عصبانیت ازچهره اش میباره.بااینڪه یکم از حرفش عصبی شدم ولی حق رو به اون میدادم.
سریع سرم روپایین انداختم. ـــ من عذر میخوام آقای بصیری اصلا یادم نبود...
پوزخندی زدوگفت ــ فکر نمیکنم کسی قراری به این مهمی رو به این راحتیا فراموش کنه روشنا خانوم...
هرچی بگه حق داره اما حق نداره منو به اسم کوچیــک صدا کنه بالحن قاطعی میگم ــ خانوم غفوریـان هستم
با صدای کشداری گفتـ ــ خانــوم غفـــــوریــان همینجا منتظر باشیدتامن وسایلم روبیارم
همینطور که سرم پایین بود گفتم ــ چشم
با قدم های تند از من دور شد.سرم روبلندکردم و گردنم روماساژ دادم.از بس سرم پایین بود آرتوروز گرفتم.
به سمت فضای سبز محوطه راه افتادم بوته گلی که اونجا بود توجهم روجلب کرد.تاحالااین مدل گل روندیده بودم. یکی از شاخه های گل رو به سمت صورتم کشیدم.و نفس عمیقم بوی گل رو به عمق ریه هام هدایت کرد.و سرآمدش لبخند غلیظ روی لبهام بود.
ــ خانوم غفوریان...
دست از گلها کشیدم و به سمت صدا برگشتم.با لبخند به سمتم اومد که باعث شد من یه قدم عقب برم.نگاهش روازمن گرفت و به گلها خیره شد.دستش روجلو برد ویکی از اونهاروبابرگ وساقه و ریشه همه چیز از جاکند.جلوی بینیش گرفت یه نگاه تعجب آمیز به من کرد ــ این که اصلا بونداره...
دوست نداشتم درباره چیزی به جز درس ودانشگاه باهاش صحبت کنم.برای همین بیتوجه به حرفش به سمت یکی ازنیمکت هامیرم.اونهم به تبعیت ازمن به سمت همون نیمکت میاد.
یک حرف توی دلم سنگینی میکرد که دوست داشتم زودتربگم و خلاص شم.
سعی میکنم قاطعیت روتوی لحنم جمع کنم
ــ ببینید آقای بصیری من میخوام یه قول ازشما بگیرم!
ــ چیـ؟
ــ تو طول کارامون من همون خانوم غفوریان باشم و شماهم آقای بصیری...
خنده ی مضحکی میکنه و میگه ــ فک کردی من محتاج نگاه تو...ببخشین شمــــا هستم؟نخیر خانوم... من خودم هزارتا فدایی دارم هیچ احتیاجی هم به شماندارمــ برای منم نقشی بالاتر از خانوم غفوریان ندارینــ
بااینکه لحنش تند بود امالبخندی میزنم و سرم رو تکون میدم.ازته قلب از حرفش خوشحال شدمــ
مشغول برنامه ریزی برای کارمون شدیم و غرق بحث کردن شدیم.هراز چندگاهی با خودم میگفتم «اللهم احفظ حدقتی به حق حدقتی علی بن ابی طالب»
تاحالا توعمرم اینقدر بایه مرد غریبه حرف نزه بودم.تو دلم غوغایی بود.بصیری پرید وسط حرفم و با کلافگی گفت ــ ببخشید میشه بپرسم وسط حرفمون هی چی باخودتون پچ پچ میکنین؟
توی دلم کلی ب خودم فحش دادم.یعنی اینقد ضایع ذکر میگفتم؟ خواستم جوری ماس مالیش کنم که زنگ گوشیم به صدادر اومد
صدای زنگـ گوشیم باعث شد لبخند کجی روی لباش نقش ببنده
یکم منو ببین.سینه زنیموهم ببین.ببین که خیس شدم.عرق نوکــــری ببیــن.من بایــدم برم آره برم ســـرم بره....
تا گوشیم رو پیدا کردم نصف آهــنگ رو خوند.از لبخند کجی که زد خیلی زورم گرفت.دلــم میخواست برگردم و بهش بگم ــ لابد این جوجــه تیغی های شما که معلوم نیس چی میگن و روزی هــزار بار شکست عشــقی میخورن قشنگ میخونن
باحرص به صفحه گوشیم نگاه کردم شماره مامان بود
دکمه سبزرنگ رو فشار دادم
ــ جانم مامــان
ــ سلام کجایــــی؟
ــ خب دانشگام اینم سواله آخهـ؟
ــ منظورم اینه که زود بیا عروسی دخترداییت دعوتیم
ــ من که گفتم از این عروسیا خوشـــ...م
نذاشت حرفم روبه اتمام برسونم وگفت
ــ خجالت بکش دختره ی چش سفید میدونی اگه نیای داییت چقد ناراحت میشه.زود میایا منتظرم
خواستم حرفی بزنم که مامان امونم نداد و قطع کرد
عروسیشون مختلط بود و من ازاین عروسیا متنفربودم
باناراحتی سرم روپایین انداختم وبه سمت نیمکت رفتم
نشستم روی نیمکت و خواستم که سرحرف روبازکنم که صدای اذان طنین انداز شد.
به کلی حواسم پرت شد.بصیری که انگار متوجه سردرگمی من شد.گفت ــ خب فکر میکنم برنامه ریزی تقریبا تموم شد.شمام میتونید برید به نمازتون برسید
واز جا بلند شد و بدون خدافظی رفت
فکـ کنــم خیلی از من بدش میاد...
اصلا به درک.... خداروشکر هنوز کارم به جایی نرسیده که نوع برخورد یه غریبه برام مهم باشه!
#کپی_بدون_لینک_کانال_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
برای دسترسی به قسمت اول رمان و پی دی افها به لیست سنجاق شده بالای کانال مر
باعصبانیت لباسی که مامان بهم داد رو روی زمین پرت میکنم
مامان اخم هاش روتوی هم میکنه و میگه .چیکار میکنی دختر اینو تازه دادم خشکشویی.
وبعدخم میشه ولباس روازروی زمین برمیداره.قاطع تر از دفعه قبل میگم ــ ببین مامان!من نمیخواستم پام روتوی اون عروسیه کوفتی بزارم ولی بخاطر اصرارهای شمامیخام بیام.پس با این لباسا کاری نکنین که از اومدنم هم پشیمون بشم
مامان ــ ببین روشن! من جلو داییت اینا آبرو دارم اگه....
حرفش روقطع میکنم ومیگم ــ مگه من عروسک شمام که میخاید باهام جلو دایی اینا پز بدین...
مامان خواست دوباره جوابم روبده که صدای بلند روناک مانع ادامه حرفش شد
روناک ــ مامان کجـــایین شما داره دیر میشه...
مامان لباس رو روی تخت میندازه غرغرکنان ازاتاق بیرون میره...
به سمت کمد لباسا میرم.لباس آبی بلندم که تقریبا یکی دو سانت تا پایین زانوم هست رو انتخاب میکنم و سریع مشغول به پوشیدنش میشم.بعد از اون شلوار سفید و پارچه ای تقریبا گشادی رو میپوشم.
تو اینه به خودم خیره میشم.با این لباس هم خوشگلم هم باوقار... روسری بلند آبی فیروزه ای روسرمیکنم.چادرم رو از روی دسته ی صندلیم برمیدارم وسرمیکنم.اگه نصف تنفرم به خاطرمختلط بودن عروسی باشه قطعا نیم دیگش بخاطر ترس از نگاه دیگرانه..
آخرین نگاه روتوی آیینه ی سالن به خودم میندازم.حس میکنم این عروسی قراره بدترین عروسی عمرم باشه!
از خونه بیرون میام.مامان صندلی جلو تاکسی و روناک عقب نشسته.باگام های بلند به سمت تاکسی میرم و سوار میشم.روناک بااخم به سمتم برمیگرده و میگه ــ این چیه پوشیدی مگه میخوای بری عزا...؟
صورتم روازش برمیگردونم و میگم ــ این چیه توپوشیدی مگه میخوای بری حرم سرا؟
روناک لحنش روتندتر میکنه و میگه ــ چی گفتــی؟
مامان باعصبانیت به روناک میگه ــ ولش کن روناک بزارهرکاری دلش میخوادبکنه...
روناک روش رو ازمن میگیره حرفای مامان و روناک آتیش به دلم میزنه. اگه بابازنده بود حتما از دیدن من باچادرخیلی خوشحال میشد.یادمه وقتی برای جشن تکلیف چادر سفید پوشیدم.بابا مثل پروانه دورم میگشت
و هر از چند لحظه یه بوسه ی آبدار مهمون گونه هام میکرد.باباکجایی ببینی که دختر کوچولوت چادر میپوشه.دقیقا همونطور که دوست داشتی....
تارسیدنمون به تالار هیچ حرفی بینمون ردوبدل نشد.به سمت تالار رفتیم. هرکس من رو میدید از زور تعجب چشمهاش گرد میشد.خب حق داشتن... چندماه پیش منم یکی بودم مثه اونا.
باغرغرای مامان و آه و ناله ی روناک دورترین میز وصندلی روبرای نشستن انتخاب کردم.هنوز ننشسته بودیم که روناک به سمت سن رقص رفت
با دلخوری نگاش کردم.کاش خودش روبه این آسونی حراج نگاه های هرزه نمیکرد...
روبه روی مادرم نشستم.مامان حتی تک نگاهیم به من ننداخــت.چادرم رو در آوردم.خدا روشکر پوششم کامل بود.آینه ام رو ازتوی کیفم برداشتم و بخودم نگاهی انداختم.با دیدن جلوی روسریم توی آینه اخمام توی همرفت.جلوی روسریم کامل مچاله شده بود .باکلافگی طلقم رو از توی کیفم برداشتم و به سمت دستشویی راه افتادم.از صدای بلند آهنگ سردرد گرفته بودم میخواستم سرم رو بندازم پایین و به جمعیت درحال رقص نگاه نکنم اما ناخوداگاه چشمم به سمتشون کشیده شد.یه پسر کنار داماد ایستاده بود که قیافش بدجوری برام آشنا بود. دقیقا همون لحظه ایکه نگاهم یه اون پسرخورد اونم من رو نگاه کرد.سریع سرم رو پایین انداختم و ازکنارشون رد شدم. یک لحظه ایستادم و دوباره به سمت اون چهره آشنا برگشتم این که بصیریه خاک توی سر خنگم کنم چطور تونگاه اول نشناختمش.شونه ام روبالا میندازم به راهم ادامه میدم
از چن تا ازخدمه ها سوال گرفتم تاسرویس بهداشتی روپیدا کنم.دقیقا پشت باغ بود.صدای ضعیف آهنگ رو هنوز میشنیدم
.هوا کاملا تاریک بود و هیچکس توی دستشویی نبود ترس تمام وجودم روپرمیکنه . سریع مشغول گذاشتن طلق توی روسریم میشم...یه صدای خش خش از بیرون دستشویی میشنوم.باترس آب یخ زده ی دهانم روقورت میدم و بادستایی لرزون روسری رو روی سرم مرتب میکنم.از دستشویی بیرون میام.که صدایی از پشت سرم باعث میشه به عقب برگردم ــ سلام خانومی!
یکی از همین پسرا لات و لوت توی عروسی از چهره اش کاملا معلوم بود مست مسته نگاهی به اون انداختم و نگاهی به پشت سرم لبخند کثیفی روی لبهاش بود و قدم قدم به من نزدیکتر میشدخیلی ترسیده بودم با تمام قدرت پا به فرار گذاشتم صدای تند قدم های اون روهم پشت سرم میشنیدیم.هنوز چند قدم بیشتر ندویده بودم که پاشنه کفشم شکست و با صورت روی زمین فرود اومدم.دستمام رو حائل کردم تا صورتم به زمین اصابت نکنه و همین باعث شد سوزش عمیقی کف دستام حس کنم...پسر با همون لبخند کثیفش جلوم حاضر شد.با صدای لوندی گفت ــ دیدی گیرت آوردم کوچولو میخواستم از جام بلند شم و فرار کنم ام در زانوهام امونم رو بریده بود.اشکهام روی صورتم جاری شدن و هق هق خفه ای از ته گلو
لبخندش غلیظ ترشد و دستش رو به سمت روسریم آورد
ادامه دارد
سلام هر روز در دوتایم ۱۶ و ۲۲ رمان در کانال گذاشته میشه لطفا دوستان خودرا به کانال دعوت کنید☺️