🦋🌈🍄☔️
🌈🦋
🍄
☔️
🦋🌈عاشقانه ای شور انگیز را بخوانید #رمان_روژان 🦋
باقلم شیوای بانو فاطمی🍄🌈
🦋⚡️ رمانی متفاوت با آنچه که تا به حال خوانده اید.❣
روایتی عاشقانه❣مذهبی ، از دختری بد حجاب که بعد از شناخت #امام_زمانش دلبسته استاد راهش می شود.🌟
💖عشقی پاک که او را از فرش به عرش برساند.🍄🌈
🌟👈ریپلای به پارت اول از فصل اول👇
eitaa.com/romankademazhabi/22961
🌟💕بعد از ازدواج عاشقانه ی #روژان و کیان ادامه ماجرای زیبا و خواندنی را به زودی در #فصل_دوم دنبال میکنیم😍💕
📣ریپلای به پارت اول از #فصل_دوم رمان زیبای #روژان را در بخش ظهرگاهی☀️ در کانال 📚رمانکده مذهبی❤️
eitaa.com/romankademazhabi/24117
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🌺👌پناه دختریه که پدرش برای چشم و هم چشمی میخواد به کسی بدتش که پناه ازش خوشش نمیاد برای اینکه بااون پسر ازدواج نکنه هر کاری میکنه.....🍂
👌ریپلای پارت اول👇
🌺 eitaa.com/repelay/1641
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
#ࢪمآن های عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_شصت_پنجم
مقنعه ام رو روی سرم مرتب می کنم ،نگاهی به خودم توی آیینه می کنم ،رژ بی جان و کم رنگی به لب هایم می زنم و با ریملی کمی مژه های پر پشتم رو سیاه می کنم ،جزوه های قدیمی رو توی کیفم می زارم ،دوباره نگاهی به لب هام می کنم ،بی اراده دستم به دستمال رفت ولی دوباره پشیمون شدم،دمپایی پشمالو های صورتم رو می پوشم و از پله ها پائین می رم و دوباره نگاهی به کیفم می کنم، زیور خانوم با مامان سرگرم بودن ،نگاه جلوی آیینه طوری مقنعه اش رو میزون می کرد که فقط طره ای از موهایش بیرون باشد و خط چشمش خیلی ریز از عینک بزرگش دیده بشه ،راستی نگاه کی عینکی شد؟
-سلام
زیور خانوم و مامان جواب سلامم رو می دن ،روی صندلی میشینم و نگاهی به مربا های رنگ و وارنگ می کنم .
-خانوم دکتر تشریف نمیارین؟
نگاه ذوق زده از آیینه جدا میشه و به سمت آشپزخونه میاد .
-علیک سلام
-سلام
روی صندلی جلویم میشنه ،لقمه ای می گیرم و توی دهنم می چپونم .
-پس پاشا کجاست؟
-ازدیروز که رفته بر نگشته خیلی نگرانشم
-نگران چی آخه مامان لابد کارش طول کشیده
-خب چرا زنگ نزده؟
-لابد یادش رفته
-راست میگه دیگه بهنوش خانوم الکی خودت رو نگران نکن
بلند می شم،کیف رو برمی دارم و باعجله به سمت در میرم ،کفش هامو می پوشم .مانتوی بلند پوشیده بودم به رنگ فیلی و مقنعه دانشجویی مشکی و شلوار راسته مشکی و کفش مشکی .نگاهی به تیپ نگاه میکنم ،شلوار لی گشاد و کوتاه پوشیده بود با کتونی و مانتوی تقریبا بلند و مقنعه و موهایی که یکم بیرون بود،اشاره ای به ماشینم کردم .
-بیا با هم بریم
-مسیرمون بهم نمی خوره
-خب چی کار می کنی؟
-دانشگاه من که دور نیست
-باشه هرجور راحتی
به سمت دویست ،شیشم می رم و در خونه رو با ریمت باز می کنم .
***
نگام به سمت پنجره بود و حیاط سرسبز دانشگاه نمی دونم چرا دلم شور میزنه .بهناز دانشجوی هم دوره ایم نیشگونی می گیره ،سیخ میشینم و نگاهی به ورقه های نقاشی ناقص جلوم می کنم ،استاد نگاهی به کل کلاس می کنه و میگه که وقت کلاس تمومه .نفس عمیقی میکشم که نفهمید حاضر غایب کلاسش شدم و دلم جای دیگریست ،از الان دو ساعت وقت داشتم ،سارا کنارم میشینه .
-بریم کافی شاپ؟
-نه
-چرا ؟
-دلم شور میزنه
-چرا؟
-داداشم از دیروز تا حالا برنگشته خونه
گوشیم رو بر می دارم ،شماره پاشا رو می گیرم و کنار گوشم می گیرم .
-خب شاید کار داشته
-یه زنگ چقدر وقتش رو میگیره؟
دوباره تلفن رو کنار گوشم میگیرم و بازم صدای مزاحم مردانه ای که چنگ می زد به دلشوره ام تنها کسی که تو خانواده می دونست پاشا پلیسه منم به خاطر همین می ترسیدم
-دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد لطفا ...
گوشی رو کلافه تو کیفم میزارم و به صحبت های پشت سر هم سارا هم گوش نمیدم .با لرزش کیف می فهمم که گوشی زنگ میزنه با عجله گوشی رو در میارم ،نگاهی به شماره های گنگ روش خیره میشم یعنی کیه؟ تماس رو وصل می کنم و کنار گوشم می گیرم .
-سلام
-سلام خوب هستین ؟
-ممنون شما ؟
-من فاطمی تبارم ...سید محمد حسین فاطمی تبار
-بله کاری داشتین؟
-خب راستش چطوری بگم ؟
-راحت باشین ...ببخشید پاشا با شماست؟
-راجب پاشا ..
-چه اتفاقی برا پاشا افتاده؟
-چیز مهمی نیست لطفا نگران نباشین
-پاشا کجاست؟
-ما الان تو بیمارستان ناجاییم
-بیمارستان ؟
-خب پاشا ..
-آدرس بدین
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_شصت_ششم
وارد بیمارستان می شم ،راهروی بلندش پر از بوی ضدعفونی و الکل می داد ،پرستار ها بی خیال رژه می رفتند و با عجله ودلنگرانی به سمت ایستگاه پرستاری می رم .
-سلام خانوم
-سلام بفرمائید
-سرگرد پاشا میلانی کجان؟
-شما؟
-خواهرشم
-ته سالن اتاق ۲۷۶
بی حرف به ته سالن پناه می برم ،خیره می شوم به عدد۲۷۶ که روی در باز نقش بسته بود .
-تشریف آوردید؟
به عقب بر می گردم و نگام رو می دوزم به سرگرد فاطمی تبار همون سید خودمون ،سرش پائین بود احتمالا کاشی های بیمارستان رو می پائید .بی حرف وارد اتاق می شم،پاشا روی تخت خوابیده بود،چشم هاش بسته بود و ماسک اکسیژن روی بینی اش !به تخته بالا سرش نگاه میکنم که اسمش با پسوند سرگرد نوشته شده بود .نمی دونم چرا آنقدر با این اسم احساس غرور می کردم .دستی به سرش کشیدم و به ابروی شکسته اش ،یاد آن روزی افتادم که ارمغانم ،امیدم،آرزوم رفته بود و پاشا اومد بالا سرم ،چقدر ترسیده بود،چقدر رنگش پریده بود .محمد حسین سرگرم دستور دادن به سرباز جلوی در بود که احتمالا مراقب پاشا بود .جلو می رم .
-آقا سید
-بله؟
-میشه یه لحظه بیاین؟
-بله شما بفرمائید الان میام
مثل بچه مثبت ها روی صندلی میشینم ،دو صندلی کناری میشینه و به سرباز اشاره میکنه که بره و یکم استراحت کنه .
-حال پاشا چطوره؟
-دکتر گفت :وضعیت عمومیش خوبه ولی خون زیادی از دست داده
-چه بلایی سر پاشا اومده؟
-تیر خورده
-تیر؟
-بله تو عملیات
-از دیشب تو عملیاتین ؟
-بله
-چی گذشت تو عملیات؟
-بلاخره یه باند بزرگ مواد رو پیدا کردیم ،برنامه چیدیم که بگیریمشون وقتی فهمیدن چند نفر رو گروگان گرفتن وقتی دنبالشون کردیم رسیدیم به یه کارخونه متروکه ،مجرما برای اینکه فرار کنن تهدیدمون کردن به کشتن یه دختر بچه بی گناه ...پاشا فرستاده شد که اون بچه رو نجات بده ،بچه رو که نجات داد گرفتنش جلیقه ضد گلولش رو در آوردن وخودشون پوشیدن ،سر دستشون کارایی می خواست که نمی توانستیم انجام بدیم اونم عصبانی شد و یه تیر به کتف پاشا زد ،فاصله اش کم بود به خاطر همین پاشا آسیب جدی ای خورد ولی ما نمی توانستیم کاری کنیم ،سردستشونم عصبی شده بود مثل سگ هار پاچه می گرفت .سرهنگ نمی دونست چی کار کنه ،که هم گروهان رو نجات بده و هم پاشا رو که خیلی خونریزی داشت .
ساکت شد من هم به تبعیت از او،بلند شدم وبه سمت اتاق رفتم .بغضی که تا حالا می خوردم مثل چشمه جوشید ،شروع کردم به گریه کردن ،صدایم در اتاق کوچیک پاشا پیچید
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
10.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری
دورے و دوستی سرم نمیشه
هیچ کجا واسم حـرم نمیشه...
#سیدالشهداجـآن♥️
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
❤️
همه وجودم با تمام دلتنگی هایش
پر بود از شوقی که میگفت: سال دیگر باز هم اینجا،
در همین موکب های ساده
به نیت زخم های رقیه
به نیت پاهای خسته زینب
بازهم زخم های مهمانان ارباب را میبندم؛
خستگی پاهایشان را به جان میخرم تا این درماندگی پرِ پروازشان را به سویت نشکند
همینطور....آرام...آرام...عمود به عمود به سمتت پرواز کنند...
باز هم روپوش سفیدم رو به نیت خدمت به زائرانت به تن میکنم
و خستگی هایم را با دعای خیرشان
و یک استکان چای عراقی از تنم بیرون میکنم
اما حالا
به نیت جاماندگی رقیه،
برای دلی که زخمیِ راهی که نیامده است،
به دنبال مرهم میگردم....
آقا جان!
امسال...اربعین....
دل من
به جز تو...
مرهمی نمیخواهد....
میدانی چرا!؟
چون روی قبلم فقط نام "تو" هک شده است.
#حب_الحسین_یجمعنا #ما_ملت_امام_حسینیم
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
✨❧🔆✧ ﷽ ✧🔆❧✨
🏴🚩مناسبتی_pdf
🔺کارت پستال تسلیت روز اربعین
به تو از دور سلام به سلیمان جهان از طرف مور سلام👇👇👇
📩 digipostal.ir/azdoorsalam
#اربعین
🌹 تو شلوغيِ اربعين ديدم زني با عباي عربي روبروي حرم سيدالشهدا با لهجه و كلام عربي با ارباب سخن ميگويد.
عربي را ميفهميدم؛ زنِ عرب میگفت:
آبرويم را نبر، به سختي اذن زيارت از شوهرم گرفته ام... بچه هايم را گم كردهام ... اگر با بچه ها به خانه برنگردم شوهرم مرا ميكشد...
گريه مي كرد و با سوزِ نجوايش اطرافيان هم گريه ميكردند.
كم كم لحن صحبتش تند شد:
توخودت دختر داشتي...
جان سه ساله ات كاري بكن...
چند ساعت است گم كردهام بچههايم را.
🌹 كمي به من برخورد كه چرا اينطور دارد با امام حسين(ع) حرف میزند.
ناگهان دو كودك از پشت سر عبايش را گرفتند...
يُمّا يُمّا ميكردند...
زن متعجب شد...
🌹 با خود گفتم لابد بايد الان از ارباب تشكر كند..!
بچه هايش را به او دادند، اما بي خيالِ از بچه هاي تازه پيداشده دوباره روبرويِ حرم ايستاد..
🌹 شدت گريه اش بيشتر شد!!
همه تعجب كرده بوديم!
رفتم جلو و گفتم: خانم چرا هنوز گريه ميكني؟ خدا را شاكر باش!
🌹 زن با گريه ي عجيبي گفت:
من از صاحب اين حرم بچه هايِ لالم را كه لال مادرزاد بودند خواسته ام، اما نه تنها بچه هايم را دادند، بلكه شفاي بچه هايم را هم امضا كردند.😔
🌹اللهم ارزقنا زیارت الحسین (ع)🌹
#اربعین
#ما_ملت_امام_حسینیم
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
📚#حکایتخواندنی
🏷در زمان «مالك دينار» جوانى از زمره اهل معصيت و طغيان از دنيا رفت.
مردم به خاطر آلودگى او جنازهاش را تجهيز نكردند، بلكه در مكان پستى و
محلّ پر از زبالهاى انداختند و رفتند.
شبانه در عالم رؤيا از جانب حق تعالى به مالك دينار گفتند: بدن بنده ما را بردار
و پس از غسل و كفن در گورستان صالحان و پاكان دفن كن. عرضه داشت: او از گروه فاسقان و بدكاران است، چگونه و با چه وسيله مقرّب درگاه احديّت شد؟
جواب آمد: در وقت جان دادن با چشم گريان گفت:
🌹يا مَنْ لَهُ الدُّنيا وَ الآخِرَةُ إرْحَمْ مَن لَيْسَ لَهُ الدُّنيا وَ الآخرَةُ.
اى كه دنيا و آخرت از اوست، رحم كن به كسى كه نه دنيا دارد نه آخرت.
ای مالك،كدام دردمند به درگاه ما آمد كه دردش را درمان نكرديم؟ و كدام حاجتمند به پيشگاه ما ناليد كه حاجتش را برنياورديم؟» .
📚حکایت هایی از توابین
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
هدایت شده از رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🌺👌پناه دختریه که پدرش برای چشم و هم چشمی میخواد به کسی بدتش که پناه ازش خوشش نمیاد برای اینکه بااون پسر ازدواج نکنه هر کاری میکنه.....🍂
👌ریپلای پارت اول👇
🌺 eitaa.com/repelay/1641
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_شصت_هفتم
وارد خونه میشم ،کفش هامو در میارم و دمپایی هام رو می پوشم .مامان مضطرب با تلفن دور خونه می گشت .می دونستم دلیل نگرانی و اضطرابش چیه،زیور خانوم هم مضطرب به من نگاه می کند و سلامی می کند .
-چی شده مامان؟
-پاشا هنوز برنگشته
-مادر من پاشا یه پسر بچه ی دو سه ساله نیست که بیست و شش سالشه دیگه می دونه داره چی کار میکنه ،گونی برنجم نیست مه بزنن زیر بغلشون ببرنش
-منم مادرم خب نگران میشم
کلافه پله ها رو بالا می رم ،دستگیره در رو پایین می دم ،اتاق پاشا بود! چقدر اتاقش مثل خودش آرام بخش بود ،روی تختش می شینم ،گوشیم رو در میارم اگه سید مجبورم نمی کرد برگردم تا خود صبح بالا سرش میشستم .شماره سید رو می گیرم،گوشی رو کنار گوشم می گیرم .
-بله
صدای بمش باعث میشه به خودم بیام ،انگار اصلا حواسم نبود زنگ زدم و باید حرفم رو بزنم .
-بله؟
-سلام
-سلام شما ؟
-میلانی هستم
-خوب هستید؟
-ممنون ...پاشا بهوش اومده؟
-بله
-میشه گوشی رو بدین بهش ؟
-بله
صدا های قدمش توی گوشم پخش میشه ،از اتاق پاشا بیرون میام و به اتاق خودم پناه می برم و صدای ضعیف و ناله گونه اش تمام تارهای قالی قلبم رو می شکافد .
-سلام داداش گلم ،پاشا جونم خوبی؟
سعی می کنم آروم حرف بزنم و از هیجانات سر و تهش بزنم که مامان چیزی نفهمه .
-داداش گلم؟پاشا جونم؟
-خوبی؟
-خوبم نگران نباش
-چطوری نگران نباشم؟ تیر خوردی ها الکی نیست که
-آروم پناه یع وقت مامان میشنوه صداتو
-آخرش که چی بلخره که باید بهش بگی
-فعلا وقتش نیست
-پاشا
-جانم
-درد نداری که؟
-خب بلخره یکم درد دارم تو نگران نباش
-مامان خیلی نگرانته
صدایی از پشت میخکوبم می کند ،تکونی نمی خورم ،پاشا بی جون سعی داشت آرومم کنه،گوشی رو از دستم می گیره و کنار گوش خودش میزاره و من می بینم که مامان بهنوش از نگرانی آخر سر اشکش در میاد .اگر چه زحمت می کشید تا حرف بزنه ولی می شنیدم چی میگه
-فعلا تو آروم باش پناه،چیزی نیست،نمی دونم این چند روز که بستریم چی به مامان بگم که نگران نشه ،بلخره می فهمه دکتر گفته که دستم باید تو گچ باشه
-پاشا
-دیگه صداش نمیاد ولی صدای مامان به شدت می لرزید واشک روی صورتش سرسره بازی می کرد ،درسته مادر نشده بودم و غنچه ام پرپر شده بود ولی می دونستم مادر بودن چه دردی است ،آدم گرگ بیابون باشه مادر نباشه .
-تو کجایی؟
-مامان نگران نباش
-گفتم کجایی؟
-بیمارستان
-کدوم بیمارستان
-می خواین چی کار؟
-گفتم کدوم بیمارستانی؟
-مامان الان بدونین چه کمکی بهتون میکنه ؟ الان که نمیزارن بیای دیدنم
-گفتم آدرس اون بیمارستان لعنتی رو بده
پاشا برای مدت طولانی ساکت شد و بعد از چند دقیقه گفت اس ام اس میدم به پناه
یعنی واقعا میخواست آدرس بیمارستان رو بده؟ گوشی رو سمتم گرفت،عصبانی خیره شد بهم:تو تا الان می دونستی و به ما نگفتی؟
ساکت نگاهش کردم
-تلفن پاشا خاموش بود تو از کجا می دونستی؟
-زنگ زدم به دوستش
-شماره دوستش رو از کجا پیدا کردی؟
-خب اون زنگ زد بهم گفت پاشا بیمارستانه
نگاه که تازه وارد اتاق که نه کاروانسرا شده بود هیمی کشید و گفت:پاشا بیمارستانه؟
-من می رم آماده شم آدرس رو فرستاد میاری اتاقم فهمیدی؟
-چشم
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_شصت_هشتم
نگاهی به صفحه گوشی میندازم :پناه سر مامان رو گرم کن
زیر لب غری میزنم : مگه مامان بچه دو ساله ست سرش رو گرم کنم وارد راهرو میشم .
-آدرس رو فرستاد؟
-نه هنوز بیا بریم یه چیزی بخور رنگت پریده.
- نمیخورم
مامان آخه چرا الکی نگرانی دستش شکسته چیز مهمی نیست
- از دیشب تا حالا چرا زنگ نزد؟
- گوشیش خاموش بود دیگه دیدی
- چرا؟
-لابد شارژ تمام شده
- شارژرنداشت؟
-چرا خب جدیدا شرکتم اجازه نمی ده گوشی هاشو رو روشن بزارن
- حالت خوبه ؟پناه؟
نگاه به طرف مامان میاد: شارژ پاشا دست منه -دست تو چیکار میکنه ؟
شارژرم خراب شده گفت من میرم برات درست کنم
مامان بالاخره یکی از خشمش کم شد و این نشانه خوبی بود از پله ها پایین رفت. روی مبل نشست و دوباره بغض شروع به جوشیدن کرد باورم نمیشد مامان یه روزی به خاطر ما گریه کنه -من از دست شما چیکار کنم داشتم سکته میکردم نمیگین من قلبم میاد توی دهنم؟
زیور خانم جلو میره و کنار مامان میشینه :خانوم جون چرا انقدر غصه میخوری؟ آقاپاشا نمیخواسته الکی نگرانت کنه
-الان نگران نشدم؟
گوشی توی دستم احساس خفگی می کرد و ولی اگه فشارش نمیدادم از اضطراب می مردم ، همیشه وقتی اضطراب می گرفتم هر چیزی که نزدیکم بود رو فشار میداد .صدای ویبره ش باعث میشه نگاهی به صفحه بکنم مامان سوالی نگاه میکنه
-کی بود؟
- تا ۲۰ دقیقه دیگه راه بیفتین بعدشم یه پیام تبلیغاتی میفرسته که مجبور نشم دروغ بگم
بی اراده لبخندی میزنم ولی با دیدن نگاه ها سعی می کنم خودم رو جمع کنم
-کی بود ؟
-پیامتبلیغاتی
- به پیام تبلیغات خندیدی ؟
-خیلی مسخره بود
به سمت نگاه برگشت نگاه که انگار منتظر بود گفت: من میرم آماده شم
به سمت اتاقش میرم که پاش گیر میکنه ،مامان با عصبانیت میگه:تو هم یه کاری کن دست وپات بشکنه خب
نگاه که همیشه حاضر جواب بود،این بار با دیدن شرایط بحرانی ساکت میشه و ادامه راش رو میره .یاد بچگی های خودم و پاشا افتادم که خیلی شر و شلوغ بودم به مرحمت آماده شدن نگاه بیست دقیقه هم میگذره .مامان سرسام آور میراند ،جلوی بیمارستان ترمز میکنه .بیمارستان خودش بود اشاره ای به نگهبان میکنه که ماشین رو توی پارکینگ بزاره ،نفهمیدم بهش برخورد یا نه ولی اگه من بودم بهم بر می خورد .نگاهی به پرستار میکنه ،پرستار با انرژی سلامی می کنه ولی مامان نگران می پرسه: پسرم کجاست؟
-پسرتون؟
-پاشا میلانی
-پاشا میلانی پسر شماست؟
بعد از ادامه حرفش منصرف میشه و آدرس اتاق در دانه ی بهنوش خانوم رو میده .
مامان در رو باز کرد ،نگاهی به پاشا کرد جلو رفت ،صدای تق تق کفش های پاشنه بلند مامان تنها صدای توی اتاق شیش متری پاشا بود .جلو می رود ،روی صندلی کنار تخت میشینه ،دستی به صورت پاشا میکشه ،پاشا خواب بود .
-پاشا
مامان انگار تمام اضطرابش رو فراموش کرده باشه .پتوی سفید روی پاشا رو مرتب میکنه .
-پاشا
چشم هاش رو باز کرد،چشم های بی جانش رو دوخت به چشم های مضطرب مامان ،سعی کرد بشینه ولی نتوانست.
-معلوم هست کجایی؟
دیگه جونی نداشت،فقط خیره ماند به چهره ی مامان.
-بزار ببینم دکترت کیه،چرا ننوشتن دکترت کیه؟
پاشا بی توجه پتو رو روی خودش کشید ،چرا آنقدر بی خیاله؟ شایدم واقعا جای نگرانی نیس.
-چی شده؟نمی خوای روزه سکوتت رو بشکنی؟
-هیچی مادرم ،استخون کتفم شکسته
-برا استخوان کتف انقدر رنگ آدم میپره؟پایین چشم گود میفته؟ ببینم پاشا من پوست صورتم مخملیه یا دم دارم؟
پاشا همینطور به مامان نگاه می کنه ،نمی دونست چی بگه.
-جواب منو بده
پاشا به زحمت بلند شد ،نگاه تمام این مدت فقط به پاشا نگاه می کرد ،چقدر ساکت شده بود .
-هیچی کتفم شکسته
-عه چقدر باهوشی
پاشا با عجز نگاهی به مامان بهنوش انداخت،به دادش می رسم .
-مامان ولش کن دیگه بزار استراحت کنه
-خیل خب استراحت کن اینجا یکی پیدا میشه به من بگه چه خبره دیگه
پاشا بی خیال به روبه رو نگاه میکنه .پرستاری وارد اتاق شیش متری پاشا میشه وبه جدال خاموش خانواده خاتمه میده.
-خوب هستین دکتر نجاتی؟
-خیل ممنون بهاره جون
-اتفاقا دلمون براتون تنگ شده بود
-لطف دارین
🌺🍂ادامه دارد....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣