🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_سی_هفتم
امروز می خواستم برای مردم زن باشم .به قول مامان جون این زنه که تصمیم می گیره مردش پادشاه باشه یا غلام ،پس مردت رو پادشاه کن تا تو هم ملکه بشی .گفت :باید قلق مرد رو پیدا کرد.اینو همیشه به مامان میگفت خدا بیامرزدش .کم حرف بود ولی وقتی حرف می زد فقط گوهر می گفت.کامیار چشم هاش رو می مالید ،صبح بخیری گفتم و او هم جوابم را داد، دستشویی رفت ،فرصت خوبی بود که کم و کاستی های سفره رو ببینم .همه چیز بود ،من که همیشه همینا رو صبحانه می خوردم حالا کامیار رو نمی دونم ! از دستشویی بیرون می آد و روی صندلی میشینه انگار آبی که به صورتش زده بود بیدارش کرده بود .لبخندی بهم زد و دست برد به سمت نون تست.
-می ری دانشگاه برسونمت
-نمی رم
-چرا؟
-چون دوست ندارم
-پناه تو هنوز جونی وقت درس خوندنته وقت رو از دست نداده
-باشه بابا بزرگ
خنده ای می کنه و تازه می فهمه که با چه لحنی صحبت کرده بود .نگام سر می خوره رو بازو های پرو پیمونش و صورت خوش استایل و موهای لختی که یه طرفی ریخته بود .دل کل باید بگم هر دختر هم سن من این مرد رو می دید عاشقش می شد .امروزی بود ولی قرتی نه ،تیپ عالی داشت ولی سرسنگین و صورت با ریش ! به اعتقاداتش نمی خوند ،اینو مطمئن بودم و حرف بعدش مطمئن ترم کرد ،با چشم اشاره ای به سجاده پهنم تو پذیرایی کرد که یادم رفته بود جمعش کنم.
-نماز می خونی؟
-آره
-آهان ،جالبه
-چرا؟
-آخه آقابهروز و بهنوش خانوم نمی خونن
-ولی پاشا می خونه
-آره اونکه آره
-الگوی من تو زندگیم داداشمه نه مامان و بابام
سکوت کرد و به مربای آلبالوی کارخونه ای نگاه کرد بعد چشم های قهوه ایش رو دوخت به من و گفت:امروز یه بسته میاد از پستچی تحویلش بگیر
-باشه
-واسه ناهارم میام خونه
-باشه
-دیگه برم دیر میشه
-اوهوم
-خدافظ
-با لباس خونگی می ری؟
-نه
-پس چرا الان خدافظی می کنه
-می رم ،می پوشم میرم
-باشه
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
6.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#داستان_یک_شعر
ما خيل بندگانيم ما را تو میشناسی
هر چند بیزبانيم، ما را تو میشناسی
گزیدهای از غزل «مناجات ناشنوایان» سرودهای از مقام معظم رهبری
🔺به مناسبت ٩ مهر، روز جهانی ناشنوایان
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_سی_هشتم
بسته تو دستم سنگینی می کرد با کنجکاوی نگاهش می کنم.مگه تو این بسته چی بود؟ چرا انقدر سنگینه؟ بسته را کناری می گذارم و به سمت آشپزخونه می رم ،نگاهی به غذا می اندازم .خدا کنه خوب شده باشه اولین باره که دارم درست می کنم .نگاهم بازم گره می خوره به بسته بی اراده به سمتش می رم ،زن و شوهر که نباید از هم چیزی رو پنهون کنن ،نفهمیدم کی پاهایم کشیده شد به سمت بسته و دستم گره خورد به بندش ،سر خودم نهیب زدم که به تو چه ؟ اگه کامیار بفهمه فضولی کردی خیلی عصبانی میشه .باز بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم ،ذهنم رو بد درگیر کرده بود ،چشمم فقط سمت اون بسته بود .دوباره کنار بسته نشستم ،چی می شد؟ من فقط می خواستم از کار شوهرم سر دربیارم همین .می خواستم جواب سوالات سر بالاش را بهم بده .هر وقت ازش می پرسیدم :تو چی کاره ای؟می گفت "شرکت دارم" می گفتم :چه شرکتی و همش جواب سر بالا می داد.چی می شد بفهمم نون تو سفره ام از کدوم شرکت این شهر تامین میشه.بدونم کامیاری که میلیاردر شده اونم تو سن سی سالگی با چه شرکتی میلیاردر شده ؟ فقط همین ! داشتم تحقیقات عروسی رو بعد از عروسی انجام می دادم .نه به قصد تجسس به قصد آگاهی ،همین! بند های بسته رو می برم و بعد درگیر چسب ها می شم .مگه تو بسته و این کارتون چی بود که انقدر بسته بنده اش کردند .نگاهی به تصویر روبه رویم کردم :عروسک؟ توی کارتون پر از عروسک بود .
عروسک چه ربطی به غرور کاذب کامیار داره ؟ خنده ای به عروسک ها خرگوش با مزه رو به رویم می کنم .برای این بسته انقدر پلیس بازی در آوردم برا دیدن چار تا عروسک؟ لبخندی می زنم و به سمت آشپزخونه می رم ،در باز میشه .به سمت در می رم تا از شوهرم استقبال کنم .
-سلام اومدی؟
-سلام ،آره ! به به چه بویی راه انداختی .گشنه بودم گشنه ترم شدم
-بفرما ناهار آماده اس
سری تکان داد و به سمت دستشویی رفت که با صدای جیغ و داد من خشک شد.
-کفشاتو در بیار
-وای حواسم نبود بوی غذات مستم کرده بود
کفش هاشو در آورد و کنار هم جفت کرد ،سفره رو بر انداز می کنم ،با دقت و ریز بینی شدید ،مثل ناظمی که تک تک حرکات بچه ها رو بررسی می کنه تا اشتباهی از کسی رخ نده .همانطور که دستاش رو خشک می کرد روی صندلی نشست .
-بدو که روده کوچیکه روده بزرگه رو خورد
-روده کوچیکه خورد؟ یا روده بزرگه؟
-چمی دونم بابا
-روده کوچیکه که نمی تونه بزرگه رو بخوره ...راستی کامیار میگن اگه روده بزرگه رو اتو کنن صاف شده اندازه زمین فوتبال میشه .ولی ...روده کوچیکه رو نمی دونم ،حالا اگه در نظر بگیریم ...
-میشه فیثاغورست رو بعدن حل کنی مردیم از گشنگی
-الان مجهول ما یه روده بزرگه با یه روده کوچیک اگه این دو رو مقابل هم قرار بدیم مساوی میشه با گشنگی بعد اینجا یه معادله دو مجهولی داریم ...
-پنااااه
لبخندی به چهره ی درمانده اش می زنم و دستم رو دراز می کنم و براش غذا می کشم و جلوش می زارم .
-خب مگه دستت کجه ،بردار بکش که از گشنگی نمیری
-ته رمانتیک بازیی با احساس
خنده ای می کنم و خورشت رو روی برنج می ریزم ، بوی خوش زعفران بد توی بینی ام می پیچد ،عاشق بوی زعفران بودم روی برنج سفید هاشمی شمال .
-پناه ،میشه یه خواهشی کنم
-بکن
-بسته ها رسیده؟
-این الان خواهشه؟
-گوش کن
-بفرما
-دوستم تولیدی عروسک داره ،سفارش داره یکی می خواد ببره تو کسی رو سراغ نداری؟
-نه ...میشه خودم ببرم؟
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_سی_نهم
هوای پارک سرد بود ،سوز کل وجودم رو داشت می سوزند،درختا بی برگ شده بودن و آسمان دلش بد گرفته بود ،با پام کمی برف زیر پام رو به بازی گرفتم ،برف زیر پام سیاه شد ،دستام رو جلوی دهنم گرفتم و هایم را با تمام وجود روانه دستانم کردم .صدای قار قار کلاغ ها گوش رو می نواخت تو پارک هیچ کس نبود ،سکوت محض بود .
-چرا نمیاد
باورم نمی شد یه روز من برم تو پارک و این عروسک رو پخش کنم .یه عروسک توی دستم چشمک می زد ،بیشتر به خودم چسبوندمش .دختر بچه ای درست رو به رویم خیره شد به عروسک توی دستم و با حسرت نگاهی به عروسک کرد.نگاهی به عروسک کردم ،نگاش آزارم داد .عروسک رو بیشتر فشار دادم ،چرا این عروسک انقدر سفته؟ نگاه پر حسرت بچه اذیتم می کنه از جلوش کنار می رم .بین کیفم می گردم تا یه چیز تیزی پیدا کنم .تیغی رو پیدا می کنم و شکم صورتی رنگ خرگوشی رو بی نظم باز می کنم .با بهت به تصویر جلوم نگاه می کنم .با ترس دستم رو عقب می برم .تیغ از دستم می افته ،دستم رو جلوی دهنم می گیرم .فقط می تونم شاهکارم رو از روی میز بردارم با تمام نیرویی که تو پام بود می دوم و با تمام وجود گریه می کنم .دستام می لرزید ،احساس می کردم بزرگترین گناه عالم توسط پناه میلانی انجام شده .یعنی کامیار میدونه و منو وارد این بازی کرده؟ ای کاش می دونستم شرکتش کدوم گوریه که رو سرش خالی کنم .ماشین رو با بدترین شکل می چرخونم و نگاهی به چشمان پر تعجب دختر بچه رو به روم می کنم .نمی تونستم جلوی گریه مو بگیرم تمام نیروی وجودم رو صرف گریه می کنم .بلند بلند داد می زدم :خیلی آشغالی کامیار خیلی .
محکم به فرمون میزنم، باورم نمی شد وارد این بازی کثیف شدم .عصبی بودم بی حد و اندازه ! جلوی خونه ماشین رو ول می کنم و با تمام نیرو به خونه هجوم می برم ،شوکت خانوم شوکه نگام می کنه .
-کدوم گوریه؟
- کی خانوم
-اون آشغال کجاس؟
- کی خانوم؟
بی توجه بهش به طرف بوفه می رم و لاله های عباسی که روش عکس ناصر الدین لبخندی می زد وسط گلستونی که نقاش واسش ساخته بود ،بر می دارم و با تمام قدرت روی زمین می کوبم .
-خانوم حالتون خوبه؟
هر چی که دم دستم می اومد رو می شکونم و اشک می ریزم ،آخر سر هم وسط خونه می شینم و گریه می کنم ،شوکت خانوم با ترس نگام میکنه .هق هقم بلند میشه
-ازت بدم میاد
کامیار در رو باز می کنه و نگاهی به خونه می اندازه ،مثل شیر زخمی خیز بر می دارم و با تمام نیرو به سینه اش می زنم.
-بدم میاد ازت ،متنفرم ازت ،خیلی پستی .من احمقو
-چته تو رم کردی ؟
-من رم کردم یا تو؟
-حرف بزن ببینم
-منو کردی ساقی؟
نگاهی به شوکت خانوم می اندازد و اشاره ای به شوکت خانوم متعجب می اندازد .بد اخمی بهم می کند
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
آن چشـــم ها
پیش از آنڪـہ نگاهے باشد،
تماشــایے است🙈🌱🔗
•
#احمد_شاملو
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_چهلم
-دیونه شدی
-می دونی جرم حمل مواد مخدر چیه؟
داد می زدم مثل وحشی ها ،می خواستم با کلماتم روبه روم خرد بشه و من زیر پام لهش کنم .حس همون زاغ داستان روباه و زاغ رو داشتم که روباه قالب پنیرم رو دزدیده.
-خیلی پستی کامیار ازت بدم میاد خیلی آشغالی
-صداتو بیار پایین
-نیارم؟
-صداتو میارم پایین
پوزخندی می زنم ولی هیچی از آرامش در وجودم تزریق نمیشه ،پوزخندم عصبانی اش می کنه.
-منو سگ نکن پناه
-توی عوضی منو وارد یه بازی کردی که تهش اعدامه
جیغ می زدم ،آنقدر جیغ می زدم که احساس کردم گلوم میسوزه .حالم از خودم و حماقتم بهم می خورد.
-خفه شو
دستش به کمربندش رفت و من یاد ناله های شبم افتادم وقتی که بابا کتکم می زد و من التماس می کردم و زار زار گریه می کردم و او بی رحم می زد .جلو اومد کمربند رو در آورده بود ،باورم نمی شد که این کامیار همون کامیاره؟ پس اون خنده ها اون مهربونی ها ،پیاده روی انقلاب .گفتم بعد از هر شادی غمه .او نزدیک می اومد و من عقب می رفتم .رسیدم به دیوار ،کمربندش رو بالا برد ،دستم رو نزدیک صورتم بردم .پس همه چیز رو می دونسته و منو وارد این بازی کرده .اشک در چشام موج می زنه ولی سعی می کنم نریزه ،نمی خواستم ضعفم رو ببینه .کمربند با بی رحمی روی بدنم فرود می اومد .
-هیچ غلطی نمی تونی بکنی فهمیدی؟
با تمام وجود می زد ،لگد می زد ،ضربات کمربندش تمام وجودم رو می سوزاند و من جیغ می زدم ولی گریه نه! باید جلوش وایمیستادم مثل نخل های خرمشهر که جلوی توپ و تانک دشمن وایستادن. می خواستم بدونم این برج هیچ انسانی نداره که براش سوال بشه چه سیاه بختی داره اینطوری ناله میکنه؟ یعنی هر چی مردم به کوه نزدیک تر می شن دلاشونم سنگی میشه و وجودشون یخی مثل برف های کوه دماوند ؟ یعنی این مرد بی غیرت رو به روم جانان رو هم اینطوری فراری داد؟ پس جانان هنوز دوست داشت و نمی خواست من وارد زندگیش بشم .شاید هم چون من غنیمتی از بابا بهش بودم دوست داشت منو سیاه و کبود کنه .ازت متنفرم بهروز خان میلانی ،ازت متنفرم سید محمد حسین فاطمی تبار ازتون متنفرم که منو وارد این بازی کردین !منی که فرق شیشه و علف رو نمی دونستم .من که نمی دونستم یه عروسک بامزه خرگوش میتونه انقدر خشن باشه .
خسته شده بود از کتک زدن من ! روی صندلی نشست و خیره شد به جسد نیمه جونم .موهاش ریخته بود بهم، دستش رو جلو برد و دکمه دوم لباسش رو هم باز کرد و این بار سینه ستبرش بهتر دیده شد ،از من حالش بدتر بود ،کمربند رو گوشه ای انداخت و رو کرد بهم: پناه من دوستت دارم
می خواستم با کل وجودم ناله بزنم خفه شو و کل این ساختمون رو رو سرش خراب کنم .
-پس بدون سنگ انداختن جلو پام کاری که میگم رو بکن
🍁
قبل رفتن بنشین خاطره ای زنده کنیم
بنشین چای بریزم، بنشین ... تازه دم است
سیدتقی سیدی
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_چهل_یکم
مادر جون می گفت :انگار بعضی ها آب دریاچه ارومیه رو سر کشیدن انقدر که شور بختن، می گفت ماه شب چهاردهه ولی چه فایده(دستی به پیشانی می زد و می گفت) اینجا نوشتن نگون بخت .بعد رو می کرد به من و می گفت: دختر ول کن قشنگی ،زشتی رو پول داری و بی پولی رو بختت خوش باشه و پیشونیت بلند .می گفت:قربونش برم خدا هیچ بنده شو راضی نذاشته هرکی از یه چیز می ناله ،یکی از کج بودن کمون ابروش یکی از مو نداشتن کف دستش یکی هم از آقا بالا سرش .بخت که میگم آقا بالا سر خوب داشتنه !آقا بالا سرت خوب باشه غم نمی دونی کجاست ،ماتم نمی دونی کجاست ولی وای از اون روز که آقا بالا سر بد باشه دنیا میشه دار مکافات و فلک تو رو قشنگ زیر پاهاش له می کنه .حالا امروز که یه بادمجون بم زیر چشمم سبز شد و یه چند تا هم مثل علف هرز تو باغچه وجودم قشنگ فهمیدم که آقا بالاسر کمر بند به دست می تونه از دیو داستان رستم وحشی تر بشه .می تونه به جای اینکه از کمون ابروت شعر بگه و رقص موهات رو تو باد ببینه با کمربند قشنگ کل هیکلت رو نقاشی کنه آخرشم با وقاحت بگه: دوستت دارم پناه
مامان جون ،بختش سفید بود ،پیشونیشم بلند !بابا جون کم نداشت ،نه کم داشت ،نه کم می ذاشت.دلم گرفته بود ،دلم می خواست پاشا الان کنارم بود و باهام حرف میزد و بغلم می کرد و مثل همیشه می گفت :آبجی جونم غصه نخور
گوشی رو گرفتم و تو مخاطبین دنبال اسم پاشا گشتم .لمس کردم ،دلم تنگش بود می خواستم صدای گرمش رو بشنوم.
-به به آبجی جونم سلام
-سلام
-خوبی؟
-آره
-چیزی شده یادی از من کردی؟
-نه دلم تنگ شده بود
-عقلت جابه جا شده یا اومده سر جاش ؟
-حوصله ندارما
-چرا؟
-هیچی
-الان میام اونجا
-نه
-یعنی چی نه؟
-یعنی اینکه ...
-الان میام
-پاشا
-خدافظ
محکم به پیشانی ام می زنم ،اگه منو با این وضع می دید ،کامیار رو می کشت .جلوی آیینه می شینم و می رم تو کار آرایش تا هنر دست کامیار رو درست کنم البته که ورم زیر چشم و ورم سرم رو بپوشونم؟
تا در ره عشق آشنای تو شدم❤️
با صد غم و درد مبتلای تو شدم
لیلیوش من به حال زارم بنگر
مجنون زمانه از برای تو شدم🍃
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
#اربعین_حسینی 🖤
نوکر نرود به کربلا پس چه کند...؟
خود را نرساند به شما پس چه کند...؟
قلبش به کرمخانه ارباب خوش است...
گر رو نزند به آشنا پس چه کند... ؟
دارو ز شفاخانه تربت خواهد ...
جامانده زکربلا شفا پس چه کند...؟
خاک قدمت بهشت ،با بودن تو...
ماندیم بهشت را خدا پس چه کند...؟
دامن مکش از دست گدایان درت...
بی لطف شما بگو گدا پس چه کند...؟
ارباب شدی که روبه هرکس نزنم
بنده نکند توراصدا... پس چه کند...؟
#امیر_کرد_پنجکی
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🌺👌پناه دختریه که پدرش برای چشم و هم چشمی میخواد به کسی بدتش که پناه ازش خوشش نمیاد برای اینکه بااون پسر ازدواج نکنه هر کاری میکنه.....🍂
👌ریپلای پارت اول👇
🌺 eitaa.com/repelay/1641
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_چهل_دوم
نگاهی به پاشا تو آیفون رو به روم انداختم و مردد شدم بین باز کردن در و باز نکردنش .چقدر دلم براش تنگ شده بود برای موهای لخت خرمایش که به گوشه ای شونه کرده بود و چشمان درشت قهوه ای روشنش دوباره زنگ را زد ،روسریمو مرتب کردم و در رو باز کردم .همه ی این وضع نا جور رو تونسته بودم زیر پنکک پنهان کنم بجز بادی که روی پیشونیم بود .در رو باز کرد حالا رسیده بود نگاهی بهم کرد و سلام گرمی کرد و محکم بغلم کرد ،همیشه بهش می گفتم خدا لحظه آخر پشیمون شد و تو رو پسر آفرید ،انقدر که مهربونی هاش دخترونه بود ،دخترونه بغلم می کرد ،دخترونه موقع تولدم ذوق می کرد ،اگه پاشا رو از زندگی پناه فاکتور بگیری پناهی وجود نداره ،اونقدر که زندگی من به پاشا بسته اس .
-چرا روسری سرت کردی؟
-هان؟
-روسری ...اسکارف ...معجر
-حموم بودم موهام خیس بود گفتم سرما نخورم
-آهان
دوری تو خونه زد و روی مبل راحتی نشست بعد خودش رو ول کرد و پاش رو پاش انداخت .
-خونیه خوبیه اون سری که قسمت نشد ببینم
یاد آخری دیدارمون افتادم و سیلی ای که بابا جانانه زد و کلی کتک کاری ها ! استکان های چایی رو رو میز گذاشتم.
-چه خبر؟نگاه چطوره
گفتم نگاه ،چون نه حال بابا برام مهم بود و نه حال مامان !نه بابای سنگم و نه مامان بی تفاوتم فقط تو اون خونه نگران نگاه بودم همین و بس و البته برادرم ،همدمم،پشت و پناهم...
-خوبه ...خودت چطوری چرا حوصله نداری؟
-هیچی منم خوبم
-خیلی ساکت شدی
-نه
-ناراحتم هستی
-نه!
-دلتم شکسته
-نه باور کن
-بزار ببینم باید بگم که نگرانم هستی
-نه پاشا شایعه پراکنی نکن
-شایعه چیه؟معلومه من میشناسمت
-چیزی نشده
- کی پناه منو اذیت کرده
لبخندی زدم ،کم کم بحث رو دستش گرفت و تونست طلسم لبخندم رو بشکنه .بلخره خندیدم .
-چرا دیگه قبول کن کار خودت بوده ،منم گیر کردم بین دوتا دختر من بیچاره بدبخت
خنده م با تموم وجود از دهنم بیرون می پاچید تا قلبمم رو آروم کنه اما ،مرهم کوتاه مدت ...
-ببینم سرت چی شده ؟
-سرم؟
اشاره ای به پیشونیم کرد و من تازه فهمیدم چه سوتیی دادم ،حالا چی می گفتم؟
-آهان پیشونیم
-آره
-هیچی
-کامیار زده؟
-نه خواستم از تو کابینت چیزی بردارم سرم خورد به لبش
-حواست کجا بود؟
-ببخشید
-آخه خواهر من یکم حواستو جمع کن دیگه
-چشم
-قربون چشم گفتنت
سرخ شدن لپ هام رو احساس کردم ،خدایا میشه زمان بایسته و هیچ وقت نگذره؟ میشه ازت تمنا کنم لحظه ای به ناله قلبم بشینی؟ دندان شیری ندارم که زیر بالش بزارم و فرشته کادو بیاره ،میشه بی دندان شیری به فرشته ات بگویی آرزوی منو رو برآورده کنه؟می دونستم رفتن پاشا معادل آغاز بدبختیه منه ،ای کاش منو می برد برای همیشه ...
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_چهل_سوم
صدای پی در پی کشیده شدن درو باز و بسته شدن در،سوهان مغزت می شه ،مگه میشه یه دختر بیست و چهار ساله وسط میله های زندان اینطوری جون بده؟!به رو به روم نگاه می کنم و به زنایی که تمام زنونه گی خودشون رو پنهان کرده بودن و حالا در این قفس بی توجه به آزادی بیرونی ها ،زندگی که نه همش می مردن و زنده می شدن .بدتر اونکه به جرمی بیفتی که سزاوارش نبودی
-پناه میلانی ملاقاتی داری
بی حوصله به میله های تخت بالای سرت خیره می شوی ،کی حالا دلش می خواست حال زار پناه رو ببینه ؟
-پناه میلانی ملاقاتی داره
بلند می شم ،دمپایی های بی قواره رو می پوشم و لش به سمت سالن ملاقات می رم دست هام رو تو جیبم می کنم و روسری و چادری که غنیمت زندان بود رو سرم می کنم .پلیس زن اشاره ای به صندلی خالی می کنه ،اینجا که کسی نبود.بی حرف روی صندلی می شینم و از پنجره به بیرون نگاه می کنم ،مردمی که اون بیرونن الان چی کار می کنن؟ای کاش هیچ پناهی اونجا نباشه ای کاش هیچ دختری مجبور به ازدواج مجبوری نشه ،ای کاش همه دخترا حالا در کمال آرامش زندگی کنن.
-سلام
به روبه روم نگاه می کنم ،با حرص بلند می شم و به سمت در پناه می برم ،دستم رو می گیره با حرص و تمام قدرتی که دارم دستم رو جدا می کنم ،دستم رو جدا می کنم بس بود یه عمر دستم رو گرفتن و به زور مجبورم کردن به انجام کارهایی که دوست نداشتم ،مگه آدم مختار نیست؟ پس چرا من مجبورم ؟
-یه لحظه وایسا پناه خواهش می کنم
-چرا اومدی اینجا؟
-فقط به حرفم گوش بده
-ولم کن بسه دیگه چرا دست از سرم بر نمی دارین؟
-پناه تو رو خدا یه بار بزار حرف بزنم شاید با حرفم راضی شدی یه بار!
نگاهی به جمعی می کنم که همه داشتن به ما نگاه می کردن ،زیر نگاهشون آب شدم با قدم های آروم و بی میل به سمت صندلی بر می گردم و روی صندلی میشینم
-دلم برات تنگ شده بود
-میشه بدی سر اصل مطلب؟
-پناه!داداشم تو کماست
-خب
-می دونی چرا؟
- نه
-چون می خواست تو زنده بمونی
پوزخند تلخی می زنم اونقدر که فهمیدم کامش تلخ شد ،به خاطر من؟ منتم سرم می زاره
-اون موقع اگه تو شلیک نمی کردی ،شوهرت می کشتت ،محمد حسین به خودش شلیک کرد که شوهرت تو رو نکشه
-وااای الان باید تشکر کنم؟
- نه فقط محمد حسین رو ببخش
-ببخشم؟
-آره
به زور جلوی خودش رو گرفته بود گریه نکنه ولی حالا مثل بمب ترکید و ترکش هاش چشاشو تر کرد.
-شاید دیگه بهوش نیاد پناه دادشمو ببخش اون طوری که تو فکر می کنی نیس
-پس چطوره؟
-می فهمی
-بگو
-الان وقتش نیس
-داداش تو تاوان خونی که ریخته شده رو چطور می ده؟
-خون؟!
-هیچی نمی دونی اومدی دلجویی؟
راستش رو بخواین تحمل گریه هاشو نداشتم ،تحمل ابری شدن چشمان زیباش را !
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
7.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖤
حرف قلبـمو میگم بدونے...
فڪرے هم به حال ایݩ گداکݩ...
کربلایی حسن عطایی
#اربعین #ما_ملت_امام_حسینیم
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣