eitaa logo
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
2هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
294 ویدیو
113 فایل
﷽ هر روز بیشـــــــتر از دیروز💞🌸 ❣️دوستت دارم❣️ بی اجازه کپی نکن حتی شما دوست عزیز 🌺 #کپی_بالینک_کانال ارتباط وتبلیغات @Ad_noor1
مشاهده در ایتا
دانلود
1_477233531.pdf
2.26M
📚کتاب رفیق خوشبخت ما خاطرات شهید سپهبد حاج قاسم ... 🌸انتشار با زمزمه ذکر صلوات •┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ 🕊مُلک 🌷 🌷 @molksolemani 🌷
😍چادرے ها و دوستانے ڪه میخواید چادرے بشید😍 بشتابیییییییییددددد🤩🤩👏👏👏 💖 چادر مشڪے بنـــــے فاطمـــــے 💚 💚 چادر مشڪے بنـــــے فاطمـــــے 💖 جشنواره هدایا فقط براے چادرے ها، یڪ چادر میخرید چندین هدیہ میبرید😍😍🎁🎁 چادرهاے ساده 💖 مــلـــــے 💖 لبنـــانــے ڪمـــــرے 💖 شــــال دار 💖 حلمــــــــــا دانشجـــویـــے 💖 بحرینــــے 💖 صدفــے چادرتو انتخاب کن و هدایاتو ببر😍👆👆 بزرگترین و معتبرترین فروشگاه چادر مشکی👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1196228609Ce36ce60469 📦ارسال رایگان به سراسـر ایران📦 🇮🇷از تولید ملـــــے حمایت ڪنید🇮🇷
♥️✨وَ أَذِقنَا حَلاوَةَ وُدِّکَ وَ قُربِکَ.. شیرینى محبّت و مقام قربت را به ما بچشان.. "مناجات المطیعین"✨♥️ ✨♥️✨دم زِ مهرِ تو زَنَم تا که حیاتم باقیست‌...✨♥️✨ سلمان ساوجی 🌸🍃 🍃🦋
💠 «وَمِنَ النّاسِ مَنْ یَشْرِی نَفْسَهُ ابْتِغآءَ مَرْضاتِ اللهِ وَاللهُ رَؤُفٌ بِالْعِباد»( بقره، ۲۰۷) 💢 علماى اهل سنّت، تصریح به نزول این آیه در شأن و منزلت امام على علیه السلام کرده اند؛ از قبیل: 1⃣ ابن اثیر. اسد الغابة، ج ۴، ص ۲۵. 2⃣ تنوخى. المستجاد، ص ۱۰. 3⃣ غزالى. احیاء العلوم، ج ۳، ص ۳۹ 4⃣ یعقوبى. تاریخ یعقوبى، ج ۲، ص ۳۹ 5⃣ گنجى شافعى. کفایة الطالب، ص ۲۳۹. 6⃣ حاکم حسکانى حنفى.شواهد التنزیل، ج ۱، ص ۹۷. 7⃣ شبلنجى.نور الابصار، ص ۸۶. 8⃣ ابن صباغ مالکى.الفصول المهمة، ص ۳۱. 9⃣ سبط بن جوزى. تذکرة الخواص، ص ۳۵ 🔟 دیار بکرى.تاریخ الخمیس، ج ۱، ص ۳۲۵ 1⃣1⃣ قندوزى حنفى.ینابیع المودة، ص ۹۲. 2⃣1⃣ فخر رازى. التفسیر الکبیر، ج ۵، ص ۲۲۳. 3⃣1⃣ ابن ابى الحدید.شرح نهج البلاغه، ج ۱۳، ص ۲۶۲. 4⃣1⃣ زینى دحلان.السیرة النبویة، در حاشیه السیرة الحلبیة، ج ۱، ص ۳۰۶. 6⃣1⃣ حاکم نیشابوری. المستدرک، ج۳، ص۴ های عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
♥️ یه اُستادی میگفت : ما برای بالا رفتن و رسیدن به هدف باید یقین کنیم که ما رو بدبخت کرده ! وَاِلاخُـدا برایِ هر روزِ ما برنامه خـاص داره...👌🏻 +برنامـه‌ی‌ِرشد..!💛 ༺🦋
⚜حکم اعدام چند نفر از جمله جوانی را داده بودند. بستگان جوان نزد مرحوم شیخ رجبعلی خیاط می‌روند و با التماس چاره‌ای می جویند. شیخ می گوید: گرفتار مادرش است. انهانزد مادرش می‌روند، می پرسند : آیا از او دلگیر هستی؟ می گوید :آری! تازه ازدواج کرده بود، روزی سفره را جمع کردم و به دست همسرش دادم تا به آشپز خانه ببرد، پسرم سینی ظرفها را از دست او گرفت و به من گفت: برای شما کنیز نیاورده ام! با شنیدن این حرف خیلی ناراحت و دلگیر شدم. ⚜ سرانجام مادر رضایت می‌دهد و برای رهایی فرزندش دعا می کند روز بعد اعلام می‌کنند که اشتباه شده است و آن جوان آزاد می شود. کتاب هزارویک حکایت اخلاقی ص574 ༺🦋
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🌺👌پناه دختریه که پدرش برای چشم و هم چشمی میخواد به کسی بدتش که پناه ازش خوشش نمیاد برای اینکه بااون پسر ازدواج نکنه هر کاری میکنه.....🍂 👌ریپلای پارت اول👇 🌺 eitaa.com/repelay/1641 ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ های عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
رمانهای عاشقانه مذهبی💍❤️
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 باورم نمیشد که این نگهبان همون نگهبانه،با غرور دستاش رو چفت هم کرده بود تو تاقچه قفسه سینه اش ،بی اراده تپش قلب گرفتم کمی پشت اون سنگر پنهان تر شدم ،محمد حسین به سمت آسانسور رفت . -کجا؟ -میرم از بالا شروع کنم -اونطوری که کثیف تر میشه ،کثیفی ها میره بالا دوباره -نه مشکلی نیست نگهبان شونه ای بالا انداخت و یاد آوری کرد که اگه تمیز نشه دوباره باید بکشه .محمد حسین باشه ای گفت و به سمت آسانسور رفت .نگاهی به موزائیک های برق زده برج انداختم با طرح گل مجلل وسطش ،محمد حسین که بالا رفت جلو رفتم .حواسم پی اون نگهبان سمج نبود . -کجا خانوم این بار من می خواستم انتقام اون لحنش رو بگیرم با غرور عینک آفتابیم رو توی کیفم گذاشتم تو وجودم داشتن رخت میشستن ولی به روم نیاوردم ،فقط کم مونده بود به هیتلر متوسل بشم جلو اومدم دستم رو گذاشتم روی میز . -با کی کار دارین؟ -با ..(یهو به ذهنم خطور کرد که اسم بیاتی رو بگم فامیلی سارا ،حداقل فامیلی زیاد بود مثل حسینی که وقتی تو خیابونای ایران داد بزنی خانوم حسینی نصف جمعیت بر میگردن ) با خانوم بیاتی -خانوم بیاتی نیستن ای بیمیری خانوم بیاتی الان وقت نبودن بود آخه؟یک ذره هم از غرورم کم نمیشه و با غصه میگم:مطمئنین؟ آخه به من گفتن این ساعت بیام -عجیبه آخه داشتن میرفتن نمایشگاه تابلو های نقاشیشون ..بزارین زنگ بزنم گاوم زاید اونم نه یه بچه دو قلو .بازم زیر لب به همه متوسل شدم و به خانوم مارپل شدنم لعن و نفرین نثار کردم ،تا اومد زنگ بزنه یکی از تو آبدار خونه صداش کرد. -بله؟ -بابا چند بار بگم آچار فرانسه رو بیار ؟ -الان میارم -بدو بابا ضروریه میگم -اومدم -ببخشید خانوم یه چند لحظه از پله ها پایین رفت ،فرصت رو مغتنم شمردم و به سمت آسانسور رفتم ،بالغ به پونصد بار دکمه رو فشار دارم و سوار کابین تماما طلایی اش شدم ،نفس عمیقی کشیدم و به شماره ای که روی صفحه نمایشگرش زده بود رفتم.این نشون دهنده ی این بود که محمد حسین اونجا رفته .پیاده میشم و تو راهرو قدم میزنم حالا چطور اتاق رو پیدا کنم .صدای بم آشنای محمد حسین که تو کل راهرو پرشده بود گوش میدم ،چرا اینقدر پر سر و صدا! مگه عملیات نیست .خدا رو شکر که همسایه های بی تفاوتی داشت و صدایشون در نیومد . -تو چه غلطی کردی؟ تو غلط؟ مگه کی تو اون اتاقه؟ چرا محمد حسین انقدر عصبانیه؟ چرا دادمیزنه ؟ چرا یه مجرم رو سرزنش میکنه؟ اصلا به اون چه ربطی داره ؟ چرا بی مهابا رفته تو اتاق یه مجرم ؟ اینجا چه خبره؟ چه وضعیه اینجا؟ -برو فقط برو ..برو تا نکشتیم -چیه من می خواستم فقط خوشبخت باشم همین پول داشته باشم -خفه شو ..خفه شو دیگه واقعا شک کرده بودم با کل وجودم دلم میخواست در رو بشکنم ،که خودش در رو باز کرد ،نتونستم از جام تکون بخورم ،نتونستم سنگر بگیرم .با دیدن مرد رو به روم دیگه واقعا احساس فلج کردن کردم ،حاضر بودم بمیرم ،تیکه تیکه شم ولی این صحنه رو نبینم بی اراده اشک ریختم .دستم رو بالا بردم سیلی ای نصیبش کردم ،دوباره ،باز هم .مثل کسی که بیماری استسقا گرفته باشه هر چقدر میزدم سیر نمی شدم ،آروم نمی شدم ،خشمم فرو کش نمی کرد .حالا از مرد روبه روم می ترسیدم. نگاه پر نفرتم رو دوختم بهش ،باورم نمی شد اینایی که می دیدم واقعیه ، جلوتر رفتم جلوش وایستادم بی شرمانه نگام کرد ، دستم رو بالا بردم و سیلی ای نصیب جانش کردم .با غیض گفتم: خیلی آشغالی ،تمام این عمر ،تمام بدبختیام به خاطر توئه بی غیرته .هیچ وقت نمی بخشمت هیچ وقت از کنارم رد شد بی توجه به حرفام ،دکمه آسانسور رو زد .در کابین روبه روش باز شد .وارد آسانسور شد و دقیقه آخر دیدم که زمزمه کرد : ببخشید ببخشم ؟ چطوری ببخشم ،شاید اشتباه شنیدم یه سنگ دل و معذرت خواهی ؟! یاد محمد حسین افتادم ،پس محمد حسین کو ؟ شاید کمرش زیر این بار شکسته .حالا دیگه چند نفر از همسایه های بی توجه در رو باز کرده بودن ،جلو رفتم ،رفتم تو خونه ای که احساس میکردم کثیف ترین جای ممکنه ،محمد حسین پشت به من روی مبل نشسته بود ،احتمال میدادم هر لحظه سکته کنه ،ای کاش حداقل گریه می کرد ،مثل زنا که وقتی داشتن از غصه می مردن میزدن زیر گریه ،گریه کردن ،غم داشتن که مرد و زن نداره ،کوچیک و بزرگ نداره ... 🌺🍂ادامه دارد..... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ های عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 هاله مرد چهار شونه ام به وضوح معلوم بود ،روبه روی آن شیشه های بزرگ قدی و آن پرده کشیده شده .دلم می خواست به جای اومن زار بزنم به جای او من گریه کنم.محمد حسینی که تمام این مدت برای این مدت برای اون نمک نشناس کم نزاشته بود،کنارش نشستم تا تسلی قلبش بشم . -چرا اومدی اینجا؟ حالا چه جوابی می دادم که آروم بشه؟ چی میگفتم که ضربان قلب تندش آروم آروم بزنه؟ یا اصلا بزنه می خواد دیونه وار بزنه برای رهایی از قفسش می خواد کند بزنه فقط بزنه .منتظر جواب بود ،خیره نبود به لب های حجیمم ولی منتظر جواب بود .برگشت سمتم با تشر گفت:گفتم اینجا چی کار میکنی؟ -خب...خب لکنت گرفتم انگار از ازل زبون رو برام نیافریده باشه نمی تونم سخن بگم ،ناله بزنم .باید جواب این شیر زخمی رو می دادم تا فروکش کنه ،صدای آژیر پلیس بلند شد،حالا که به مجرم نرسیدن حتما به فراری دهنده مجرم میرسه ،مطمئنم این مرد توان فرار کردن نداره بر عکس اون !انگار بی خیال جوابم شد ،چقدر زود اون سرهنگ پیر رسید به نوک قله این برج با این قد و قواره .با همون لباس سبزش در چهارچوب در وایستاد ،کلاش رو برداشت. محمد حسین دوباره الماس اشک از گوشه چشم درشتش چکید ،سریع پاکش کرد،شاید خجالت می کشید من ببینم ،شایدم می ترسید از نگاه پر ابهت سرهنگ ،مافوقش .سرهنگ جلو اومد نگاهی به طی کرد و بعد روبه روی محمد حسین وایستاد . -کجاست؟ محمد حسین هیچ چیزی نگفت عین مجسمه های همون خونه بی حرکت جلو رو نگاه کرد ،حتی مردمک چشمش رو نچرخوند .این بار سرهنگ داد زد و سوالش رو تکرار کرد آنقدر محکم که چشمم رو بستم . -فراریش دادی؟ محمد حسین خیره شد به پارکت های بد رنگ خانه ،سرهنگ که تمام نقشه هاش رو نقش بر آب دیده بود ،خشمش رو پنهان نکرد ،شروع کرد به سرزنش کردن -بهت اعتماد داشتم ،فکر می کردم از پسش بر میای ولی ای دل غافل دل خوش بودم تمام این مدت داریم نقشه می کشیم اونوقت تو فراریش دادی؟ من از دستت چی کار کنم محمد حسین؟ تو که احساسی عمل نمی کردی ،سر دسته رو پروندی؟ آخه تو دیونه ای باورم نمی شد اون سرهنگ مهربون حالا انقدر خشن شده باشه و هیچ بنی بشری حریفش نباشه ،می خواستم ازش دفاع کنم ،بی گناه محکوم شد . -شاید خودت باهاش هم دستی تحمل این یکی رو دیگه نداشتم ،مرد مهربون من چطور می تونست با یه خلاف کار هم دست باشه ؟ با یه قاچاق چی چی؟ -سرهنگ -شما هیچی نگو ..اصلن شما اینجا چی کار میکنی؟ شوکه شدم دیگه نتونستم ادامه دفاعیه رو رائه کنم ،انگار که تو همون ب بسم الله استاد تا می تونست تحقیرم کرده باشه .سرهنگ به یکی از همکاراش اشاره کرد،مرد جلو اومد ،قد بلندی داشت ولی نه به اندازه محمد حسین ،موهای فرفری داشت نه به اندازه محمد حسن ،چهار شونه نبود ،استخوانی بود بی حد و اندازه ،احترام نظامی گذاشت . -بگو همه مرز ها رو ببندن ،تصویرش رو برای همه واحد ها بفرست تا جلوی خروجش رو بگیرن احتمالن هنوز تو تهرانه -چشم قربان اشاره ای به محمد حسین کرد و گفت: سرگرد فاطمی تبارم دستگیرن فعلن تا اثبات بی گناهیش هم مرد،هم من و این بار حتی محمد حسین هم خیره شدیم به چشم های سرهنگ ،محمد حسین ناله کرد: سرهنگ من چرا آخه؟ سرهنگ بی تفاوت دست هاش رو باز کرد و گفت:مشکوک تر از تو هم هست اینجا؟ -من تمام این مدت دنبال این سردسته بودم -که بپرونیش؟ -سرهنگ! -ببرش مرد خیره شد به سرهنگ و پرسش استفهامی کرد: سید رو؟ -پس کی رو -آخه سرهنگ -از فرمان مافوقت سر پیچی نکن دو دل گفت:چشم قربان مرد دستبند رو دور دست پناه ،پناه بست .محمد حسین هنوز باورش نمی شد تو همچین مچلی افتاده باشه :سرهنگ من کاره ای نیستم -ثابت میشه -سرهنگ محمد حسین رو بردن ،رو به روی چشم های من ،حتی وقت ندادن حرف بزنم ،از شوهر مظلومم دفاع کنم همانطور مظلوم مظلوم بردنش -سرهنگ معلوم هست چی کار می کنین؟ با حرص برگشت سمتم: شما نمی خاد به من یاد بدین چی کار کنم -سرهنگ خودتونم خوب می دونین محمد حسین بی گناه ترین آدم دنیاست -کو مدرک؟ با بهت میگم:سرهنگ ! -ما پلیسا فقط با مدرک کار می کنیم فکر می کردم محمد حسین بهتون گفته باشه -سرهنگ محمد حسین حالش خوب نیست -حالشم خوب میشه می خواستم از زمین و زمان شکایت کنم، از بدبختی های یه دختری که باید از نامزدیش استفاد کنه نه اینکه زجر بکشه .محمد حسین غرورش شکست ،آن هم جلوی چشم های من، خدا هیچ مردی رو جلوی زنش کوچیک نکنه. 🌺🍂ادامه دارد... ❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌ های عاشقــ❣ـانه مذهبی ❣ @repelay
یبارم که شده با خودت و خدات خلوت کن🙏 نکنه مجازی شدنت مساوی بشه باسقوط ایمانت😓 📱خـیلی از چت ها 👥گروه های مختلط 💞دوستی های مجازی پـرتگاه ایمان توعه🔥🕳 🌟🙂