eitaa logo
☀️رهروان شهدا 🌹
64 دنبال‌کننده
889 عکس
227 ویدیو
15 فایل
کانال وقف حضرت زهرا(س)حضرت زینب(س) هست وهدف شناخت شهدای گرانقدر وبه عنوان خادم بتوانیم خدمت کنیم هرچند گامی کوچک است امیداریم دعوت مادرمان و فرزندانشان در این محفل پذیرباشید. https://harfeto.timefriend.net/16943425335608لینک پیام ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
از وقتی در خیابان مسجد سید اصفهان سوار اتوبوس شدی تا زمانی که نگاهم می‌کردی خنده‌ام بدرقه راهت بود در دلم گریان بودم چهره‌ام خندان بود می‌خواستم فکر نکنی ناراحتم همه فامیل آمده بودند تا دم گاراژ همراهیت کردند آنها حالات مرا که می‌دیدند فکر می‌کردند من تو را فرستاده‌ام وقتی به خانه رسیدم بچه‌ها بیدار بودند خودم را کنترل کردم اما همین که بچه‌ها خوابشان برد تا صبح گریه کردم نماز شب را با گریه خواندم وقتی بعد از خواندن نماز صبح بچه‌ها را برای نماز بیدار کردم می‌گفتند مامان چرا اینقدر چشمات سرخ شده و ورم کرده نکنه خواب دیدی و از خواب پریدی ۲۴ ساعت گذشت و دوریت برای من غیر قابل تحمل بود اما همین که برادرت و بچه خواهرت که به دنبالت به سنندج آمده بودند بازگشتند کمی دلم آرام می‌گرفت وقتی دیدم آنها سالم هستند من مقداری امیدوار شدم ولی اخبار رادیو هر روز خبر از درگیری ضد انقلاب با نیروهای جمهوری اسلامی را می‌داد گاهی جنازه شهدا را از کردستان می‌آوردند و خبرش همه جا پخش می‌شد که با چه وضع فجیعی آنها را کشتند بعضی از آنها را مُثله کرده بودند بعضی‌ها را سر می‌بریدند جگرم آتش می‌گرفت اما چاره‌ای جز اینکه به خدا پناه ببرم نداشتم. ادامه دارد... https://eitaa.com/rerovaneshoheda کانال رهروان شهدا
این ناراحتی‌ها از یک طرف تنهای بعضی از فامیل هم از طرف دیگر فکر می‌کنند من به زور تو را فرستادم کردستانی و اصلاً دلم نمی‌خواهد که بروید هرچه می‌گویم خودش رفته یا ماموریت به او داده‌اند به خرجشان نمی‌رود به من می‌گویند می‌توانستی مانع رفتن شوهرت بشوی می‌خواستی به شوهرت بگویی از ارتش بیاید بیرون یک تکه نان به پای آلوزنگی بسته نیست اً تو بگذار از ارتش بیاید بیرون او هم مثل بقیه که کار آزاد می‌کنند و بالای سر بچه‌هایشان هستند و... خلاصه این نیش و کنایه‌ها کمتر از دوری تو رنجم نمی‌دهد اگر بگویم تحمل این زخم زبان‌ها از فراق تو مشکل‌تر است اغراق نکرده‌ام من جواب کسی که می‌گوید آدم عاقل این زن و بچه را ول نمی‌کند برود کردستان چه بدهم تازه مگر می شود پاسخ همه را داد یا با آنها دائم بحث و جدل کرد من فقط سکوت می‌کنم طوری شده که اصلاً دلم نمی‌خواهد کسی خانه‌مان بیاید دلسوزی‌های بی‌جا و بی‌مورد بعضی از اقوام بچه‌ها رم کلافه کرده است گاهی به جای اینکه در فراق تو گریه کنم به حال تنهایی خودم ساعت‌ها در یک جای خلوت می‌گریم یک روز گلویم باد کرده بود به طوری که نفس کشیدن برایم مشکل شده بود رفتم پیش دکتر گفت برایت دارو نمی‌نویسم چون که هر دارویی بنویسم برای بچه داخل شکمت ضرر دارد مواظب باش اگر وضع را تغییر ندهی یک بچه ناقص به دنیا می‌آوری از حرف‌های خانم دکتر خیلی ناراحت شدم فردای همان شب که آمدی مرا که دلم گرفته بود به بیمارستان بردی بر خلاف انتظارم دکتر گفت برو اتاق زایمان گفتم من هنوز هفت ماهم تازه تمام شده است او ادامه داد به هر صورت تو داری بچه‌دار می‌شوی ولی درست می‌گفت چون بعد از ظهر همان روز زینت هفت ماه به دنیا آمد روزی هم که برگشتی به کردستان گفتی باید به پادگان سقز بروی من هنوز در رختخواب بودم که تو رفتی و باز من ماندم و تنهایی. ادامه دارد... https://eitaa.com/rerovaneshoheda کانال رهروان شهدا
حالا سعی می‌کنم خودم را با همین وضع عادت بدهم به خودم می‌گویم همه چیز دست خداست به این روایت که موقع رفتن برای من گفتی جهاد زن شوهرداری است فکر می‌کنم از بین این همه دوست آشنا فقط خانواده میرهاج در‌ک می‌کنند ک من چه می‌کشم آنها هم که کاری از دستشان بر نمی‌آید خدا خیرشان بدهد آقای میرهاج چند روز پیش رفت فروشگاه آتاکا و همه سهمیه دفترچه را که اعلام شده بود برایمان گرفته آورد اما حرفش هست که او هم به ماموریت برود همسرش محترم خانم می‌گفت به احمد گفته‌اند باید بروی مهاباد البته او همراه یگان خودش ماموریت می‌رود مثل تو منتقل نمی‌شود امروز صبح آقای میرهاج محترم خانم و بچه‌هایش را نزد ما آورد و خودش جهت انجام کارهای اداری به پادگان رفت ظهر که بازگشت حقوق شوهرم را گرفته بود پول‌ها را روی سر بچه‌ها می‌ریخت و خیلی با آنها بازی می‌کرد مرتب به آنها می‌گفت این پول‌ها مال شماست 《های شاباش》 بچه‌ها هم خیلی خوشحال بودن خودم رفتم مدرسه علیرضا را کلاس سوم و بتول را کلاس دوم ثبت نام کردم چون مدرسه‌های آنها عوض نشده بود خیلی سخت نگرفتند فقط برای هر کدام مقداری پول خواستند که به حساب ریختم و الحمدالله مشکل خاصی پیش نیامد. ادامه دارد... https://eitaa.com/rerovaneshoheda کانال رهروان شهدا
مشکلی که ما داریم این است که آب لوله کشی نداریم و باید هر روز یک بار ۵۰ متر شیلنگ را توی کوچه پهن کنیم و از خانه همسایه سر کوچه اگر بهانه نیاورد منبع را پر از آب کنیم و تا یک هفته مصرف نماییم قبلاً خودت این کار را می‌کردی اما حالا علیرضا مجبور است با هر زحمتی که شده خودم کمکش کنم بالاخره چاره‌ای نیست امروز می‌خواستم ناهار درست کنم از بخت بد هم آب من به تمام شد و هم کپسول گاز خالی بود با خود گفتم کاش دیروز که آقای میرهاج اینجا بود گاز تمام می‌شد تا برایمان کپسول را می‌برد عوض می‌کرد اما حالا چاره‌ای نیست باید خودم کار مرد خانه را انجام بدهم قبول کردم تو به جبهه کردستان بروی دنده‌ام نرم می‌باز کار تو را هم بکنم سر شیلنگ را گرفتم و آن را روی زمین پهن کردم خدا پدر همسایه را بیامرزد خودش شلنگ آب را وصل کرد من رفتم کپسول گاز را برداشتم از در خانه انداختم بیرون و شروع کردم به هول دادن کپسول شوهر پری خانم از خانه بیرون آمد فوری کپسول را برداشت و داخل صندوق عقب ماشین گذاشت و سریع آن را عوض کرد و آورد پولش را به او دادم خوشحالم شدم اما این که کسی به من ترحم کند خوشم نمی‌آید احساس حقارت می‌کنم دلم می‌خواهد حالا که قبول کردم تو برای خدا بروی من هم کارها را خودم انجام بدهم اما بعضی وقت‌ها مردم نمی‌گذارند روزها خیلی طولانی شده است شب‌ها را که اصلا صحبتش را نکنم عقربه‌های ساعت خیال حرکت دارند انگار زمان ایستاده است و حرکتی ندارد یا اگر دارد خیلی کند و آهسته می‌گذرد. ادامه دارد... https://eitaa.com/rerovaneshoheda کانال رهروان شهدا
این حمیدرضا هم که می‌دانی خیلی بابایی هر شب بهانه می‌گیرد مرتب تب می‌کند وقتی او او را به مطب دکتر می‌برم می‌گوید این بچه خیلی بابایی است از غصه تبش بالا رفته بیچاره‌ام کرده است هر شبی که مادرم خانه ما باشد تا آخر شب باید انگشتانش برای حمیدرضا فال نخودی بگیرد می‌گوید چند بار باز و بسته شود بابا می‌آید وقتی که علیرضا از مدرسه آمد گفتم به داد آب برس فشار آب خانه همسایه خیلی کم است آخر ۱۲ تا خانه هستیم که از خانه این همسایه آب می‌گیریم هر بار تقریباً یک ساعتی طول می‌کشد وقتی من به پر شد علیرضا شلنگ را جمع کرد و گفت مامان بی‌آبی به دادت رسید چون در راه این قدر گرسنه بودم که با خودم گفتم خدا کنه قبل از اینکه به خانه برسم مادرم سفره را پهن کرده باشد اما همین که آمدن و درگیر آب و شلنگ شدم گرسنگی یادم رفت وقتی وقت کردی غذا را آماده کنید او ادامه داد اما به طول زبان بسته از مدرسه آمد و گرسنه خوابش برده است این حمیدرضا هم که مثل مورچه‌ای این طرف و آن طرف می‌دود می‌ترسم پایم را رویش بگذارد و زیر پا لهش کند امروز هم سختی خودش را داشت مادرم اجناس کوپنی ما را گرفت و برایمان آورد همین که نشست بچه‌ها را دورش را گرفتند و گفتند برایمان فال نخودی بگیر بگو بابا کی می‌آید او هم دست راستش را با دست چپ خودش وجب کرد و گفت تا دو روز دیگه می‌آید برایمان قدم دخترمان خوب بود امروز از سازمان آب کوچه را نقشه برداری می‌کند گویا می‌خواهند برایمان آب لوله کشی وصل کند خیلی خوب می‌شود دم غروب آقای میر حاج برایمان وسایلی را که از فروشگاه آتااکا گرفته بود آورد او سراغ علیرضا را گرفت وقتی به او گفتم وی رفته از نانوایی نان بگیرد خیلی ناراحت شده گفت چرا این موقع شب او را فرستادن در مغازه امنیت نیست سپس ادامه داد فردا خواهد مهاباد در آذربایجان غربی برود او گفت برو خانه ما مقداری آرد خمیر کن و با کمک محترم خانم نان یک هفته خود را تهیه کن مبادا همدیگر را تنها بگذاریم مقداری توصیه کرد و بعد هم حلالیت طلبید و رفت حالا دیگر زن و بچه او هم مثل ما تنها شدند. ادامه دارد... https://eitaa.com/rerovaneshoheda کانال رهروان شهدا
دیروز آقای میرهاج رفت و بیشتر از همه حمیدرضا ناراحت شد وی موقع رفتن با او خیلی بازی کرد مرتب به او می‌گفتند چغندر چطوری امروز بعد از ظهر همسایه روبرو که ماشین پیکانش رنگ ماشین آقای میراژ است وارد کوچه شد در کجا بودی وقتی همسایه از ماشین پیاده شد تا در خانه خود را باز کند همین رضا متوجه شد گردیده که اشتباه دید و او میرهاج نیست شروع به گریه کردن نمود مگر می‌شد او را ساکت کرد همینطور کرد تا در آغوش من خوابش برد در این چند روز که دم در خانه بودم هر کدام از همسایه‌ها چیزی می‌گفتند یکی می‌گفت بیچاره باباش نیست اون یکی می‌گفت مگر مجبوره بره هر کی پول می‌خواد باید به این چیزا رو هم تحمل کنه آن یکی دیگر می‌گفت مگر پسرخاله من نبود که وقتی بهش گفتن برو کردستان فوری تقاضای باز خریدی داد حالا هم بنگاه معاملات اتومبیل داره تو همین چند ماه ازش سکه شده رگبار زخم زبان‌ها ادامه داشت به سرعت وارد خانه شدم خودم هم کنار حمید و زینب زارزار گریه که کردم بچه‌ها از شدت گریه خوابشان برد وقتی علیرضا و بتول از مدرسه آمدند علیرضا گفت مثل اینکه گرد و خاک‌های توی کوچه چشم‌های مامان رو هم سرخ کرده است او ادامه داد مامان طوری نیست عوضش آب می‌کشند راحت می‌شوریم. ادامه دارد... https://eitaa.com/rerovaneshoheda کانال رهروان شهدا
وقتی هم به مدرسه رسیدم متوجه شدم کمی هم بدنم خراشیده شده است این را از سوزشی ک احساس می‌کردم فهمیدم اما اهمیتی ندادم داخل حیاط مدرسه مردم جمع شده بودند و ناظم مشغول صحبت کردن بود نمی‌دانم قبل از ورود من چه صحبتی می‌کرد اما با دیدن من گفت مثل همین خانم تا کنون چندین بار برایش دعوت نامه فرستاده ام حالا هم رفته همه کارهایش انجام داده و برای خالی نبودن عریضه بعد از این همه مدت پیدایش شده بعضی از پدرو مادر ها در طول سال یک بار هم حال مدرسه بچه هایشان را نمی پرسند انگار بچه آنها دراین مدرسه نیست در آن رگبار متلک ها چاره ای جز سکوت نداشتم نمی خواستم همه متوجه مشکلاتم بشوند لذا نتوانستم بگویم حالاهم ک آمده ام چگونه آمده ام نمی دانم مردم درباره من چه فکر کردند بعد از ساعتی جلسه تمام شد. ادامه دارد... https://eitaa.com/rerovaneshoheda کانال رهروان شهدا
هنگام بیرون آمدن از مدرسه ملیحه خانم زن آقا مصطفی را دیدم انگار او دنبال یک آدم بیکار می‌گشت که برایش درد دل کند و حالا مرا پیدا کرده بود دلم شور می‌زد پیش خودم می‌گفتم حالا سمیه می‌خواهد به مدرسه برود باید زود بروم اما او را رها نمی‌کرد می‌گفت یکی نیست به این آقا تو که می‌خواستی بری توی بسیج برای چی زن گرفتی تازه حالا آموزش می‌بینه که بعداً بره کردستان حالا اگه اونو بکشن من چه خاکی به سرم بکنم اصلاً از حرف‌هایش چیزی نفهمیدم فقط از حرف‌هایش فهمیدم دامادش جذب بسیج شده است مرتب می‌گفت و ادر مرا گرفته بود من فقط می‌شنیدم که می‌گفت دختر فلان فلان شده‌ام نه تنها جلوی اونو نمی‌گیره بلکه تشویقش هم می‌کنه که بره من را می‌رفتم و او جلوی مرا گرفته بود که خوشبختانه مدرسه تعطیل شد و بچه‌ها به سرعت از مدرسه به خانه دویدند علیرضا با دیدن من گفت آره خوب می‌توانی با دوستانت توی کوچه وایسی و حرف بزنی اما نمی‌توانی داخل مدرسه بیایی این حرف او باعث شد تا ملیه خانم دست از سر من بردارد به همراه علیرضا به سرعت به خانه بیاییم وقتی به خانه رسیدم متوجه شدم بتول از مدرسه آمده است او گفت مامان هرچی در می‌زنم مثل اینکه کسی در خانه نیست سمیه هم که مدرسه‌اش دیر شده است جلوی در خانه خودشان پاهایش را روی زمین می‌کوبد و می‌گفت بدون کتاب که نمی‌توانم بروم متوجه شدم زن همسایه برای اینکه دخترش مراقب مدرسه برسد بچه‌ها را به خانه خودشان برده ولی سمیه فراموش کرده بود کتابش را از داخل خانه ما بردارد در خانه را به هم زده بودند کلید هم نداشتند خیلی خجالت کشیدم عذرخواهی کردم و در خانه را باز نمودم سمیه کتابش را برداشت و گریه کنان به طرف مدرسه رفت. ادامه دارد... https://eitaa.com/rerovaneshoheda کانال رهروان شهدا
وقتی در قفسه کتاب اتفاقی چشمت یه کتابی می افته که مدتهاست توفیق خوندنش رو نداشتی (البته اینم بگم درگیر سیرمطالعاتی کتب دیگری بودم )از بقیه کتاب ها جاموندم 😊
زندگی نامه شهید احمد خرمی شاد از فرماندهان گردان عمار لشکر ۲۷محمدرسول الله (ص)
احمد با اولین گروه رفت سمت دشت و روی سینه خاکریز دراز کشید چند نفر با سرنیزه زمین را می‌کندند و سنگر درست می‌کردند احمد کنار علیرضا نشسته بود کمی بلند شد و با دوربین به روبروی دشت نگاه کرد تا چشم کار می‌کرد تانک بود از دور صدای هلیکوپتر را شنید. بخوابین روی زمین پناه بگیرین. هلیکوپتر از بالای خاکریز گذشت و تعدادی از بچه‌ها شهید و زخمی شدند با انفجارها آب موج برمی‌داشت و روی نیروها می‌ریخت بادگیر احمد خیس و گلی شده بود قاسم نساج کنار احمد نشسته بود علیرضا خودش را داخل گودال کوچک جا داده بود به قاسم نگاه کرد قاسم روی دو زانو نشسته بود علیرضا گفت :«قاسم یکم بیا اینورتر خمپاره نخوری.» قاسم خندید و گفت :«من طوریم نمی‌شه:» https://eitaa.com/rerovaneshoheda کانال رهروان شهدا
دست‌نوشته برنامه خودسازی شهید احمد خرمی شاد https://eitaa.com/rerovaneshoheda کانال رهروان شهدا