لحظه سال تحویل زیر بارون در جوار شهدای گمنام به یا همه اعضای کانال بودم
حال وهواش عالی بود 😍
سال نو رو شما خوبان تبریک و تهنیت عرض میکنم ان شاء الله سالی پراز خیرو برکت داشته باشید
#تاوان_عشق
#پارت_چهل_دو
#کلید_مشکلات
از خدا خواستم کمک کند تا به خوش بیاید او چیزی بگویم که هم خدا را خوش بیاید و هم او راهنمایی خوبی بشود بنابراین به او گفتم تو دختر خوبی هستی که به سراغ قرآن و کتابهای مذهبی رفتی و خداوند انشاالله از همان ناحیه کمکت میکند صبر برای این گونه وقتها گذاشتهاند آن روز خواهر آن شهید را دیدی منظورم زن آقا ناصر است با اینکه شوهرش نتوانسته بود از جبهه بیاید و در مراسم برادر زنش شرکت کند مثل کوه استوار ایستاده بود و حتی از گریه کردن ما هم ممانعت مینمود جمله (استعینو بالصبرو الصلاه) در قرآن نیامده که من و تو فقط بخوانیم و از آن رد شویم هیچ مشکلی در دنیا نیست که با این دو کار حل نشود به بیان بهتر این دو کلید به همه قفلها میخورد و به راحتی آن را باز میکند بله مشکلات شما زیاد است قبول اما فکر میکنید مشکلی فوق مشکل شما وجود ندارد قطعاً میدانیم که بعضی از مشکلات هست که خیلی بزرگتر از آن چیزی است که شما دارید خدا را شاکر باش و با پدر و مادرت شوهرت مهربانی کن آنها از دوری فرزندانشان که حداقل ۲۰ سال برایشان زحمت کشیدهاند ناراحتند آنها نمیداند چگونه باید تحمل کنند کمکشان کن تا غم آنها کم شود اگر با نیت خالص تصمیم بگیری که با این خانواده که تنها پسرشان را تقدیم تو کردهاند مهربانی باش مطمئن باش خدا خودش مقلب القلوب است دل آنها را نرم میکند و حل مشکلات را برایت آسان مینماید رابطت با خدا خوب است سعی کن آن را بهتر کنی از سحرها غافل نشو بعضیها به شوخی میگویند در ساعات آخر شب سر خدا خلوتتر است البته اینگونه نیست برای خداوند متعال شلوغی و خلوتی مطرح باشد اما مسئله بندگان در آن زمان کمتر است در آن ساعات از خدا بخواه با توسل به ائمه و استعانت از نماز شب یقین داشته باش که همه چیز درست میشود من هم هرگاه فرصت باشد برای گوش کردن درد دلت آمادهام او خداحافظی کرد و رفت من برای خاکسپاری ستوان یکم علیرضا رضایی دوست قدیمی تو که همزمان با شهید میرحاج به شهادت رسیده بود نتوانسته بودم شرکت نمایم و سر مزار او رفتم و پس از خواندن فاتحه به خانه برگشتم بچهها مادرم را مقداری اذیت کرده بودند او همسر من تلافی کرد طوری نیست تحقیقهای مادرم هم شیرین است
ادامه دارد...
https://eitaa.com/rerovaneshoheda
کانال رهروان شهدا
#تاوان_عشق
#پارت_چهل_سه
#به_دنبال_پنجشنبه
من در طول هفته بعد در فکر معصومه خانم بودم یعنی فکر او رهایم نمیکرد دنبال پنجشنبه میگشتم تا بلکه دوباره به گلستان شهدا بروم و شاید بیاید آنجا و ببینمش چند بار تصمیم گرفتم آدرس پدر و مادر شوهرش را بگیرم و بروم با آنها صحبت کنم بعداً با خودم گفتم اگر شوهرم راضی نباشد چه تازه اگر از نظر شوهرم مشکلی نباشد ممکن است آنها به او بگویند چرا اثر خانوادگی را به غریبه گفته است دست آخر به این نتیجه رسیدم که من هم ایمانم کم است چرا که به او گفته بودم بزار تا خدای متعال مشکل تو را حل کند حالا خودم برایش دنبال راه چاره میگشتم و به جای اینکه دعا کنم و از خداوند کمک بخواهم تا کمکش کند میخواستم خودم کار کنم بالاخره پنجشنبه شد علیرضا و بتول بعد از ظهر به مدرسه میرفتند همین که ناهارش را دادم و روانه مدرسهشان نمودم زینب را بغل کردم و دست حمید را گرفتم و به طرف گلستان شهدا راه افتادم
ادامه دارد...
https://eitaa.com/rerovaneshoheda
کانال رهروان شهدا
#تاوان_عشق
#پارت_چهل_چهار
#_بقیه_داستان_معصومه خانم
نیم ساعت که پیاده میرفتیم به آنجا میرسیدم وقتی بالای قبر آقای شمس آبادی رسیدم متوجه شدم که معصومه خانوم انتظار مرا میکشید از اینکه خندید متعجب شدم پس از سلام و احوالپرسی کوتاهی گفت دستت درد نکنه راهنمایت نتیجه داد حالا آمادهام فقط به تو خبر بدهم و بروم او ادامه داد آن روز که پیش تو رفتم انتظار کشیدم تا شب شد زنگ ساعت را روی یک ساعت قبل از اذان صبح کوک کردم اما قبل از اینکه ساعت زنگ بزند بیدار شدم برابر آنچه گفته بودی عمل کردم و از خدا خواستم کمکم کند همان زمان امام زمان را به همان شکل که گفته بودی خواندم و تصمیم گرفتم هر اتفاقی که بیفتد به هیچ کسی غیر از خدا شکایت نکنم از همان موقع با خودم گفتم باید صبر کنم و به خودم تلقین میکردم که از وضع موجود عادت کنم که البته آن هم در جای خودش خوب بود قرآن را برداشتم و به آن تفألی زدم در زیرنویس فارسی آن جمله تنها کافران از رحمت خدا ناامید میشوند را مشاهده کردم برای اینکه جزو آنها نباشم ۷۰ بار استغفار نمودم هنوز تصویر را به زمین نگذاشته بودم که زنگ در خانه به صدا درآمد با باز کردن در خانه مادر شوهرم را دیدم را دیدم وحشت کردم چرا که سابقه نداشت که صبح به این زودی به من سر بزند حتماً اتفاقی افتاده است به خدا پناه بردم او هر دفعه که میآمد کلی حرف بارم میکرد و حالا هم خودم را آماده کرده بودم که بشنوم اما مصمم بودم که بر خلاف دفعات قبلی هیچ پاسخی ندهم
ادامه دارد...
https://eitaa.com/rerovaneshoheda
کانال رهروان شهدا
#تاوان_عشق
#پارت_چهل_پنح
#نقش_کلید_مشکلات
درکمو در کمال ناباوری مادر شوهرم دستش را به گردنم انداخت و مرا محکم بوسید و گفت در را نبد حاج آقا رفته ماشین را پارک کنه از این دیگر خیلی تعجب کردم او حاضر نبود اسم خانه ما را جلوش برده شود حالا چگونه همراه حاج آقا آمده است دلم به شور افتاد و با خودم گفتم نکند خبر بدی از سعید رسیده باشد میخواهم مرا آماده کنند این چند لحظه تا حاج آقا داخل خانه آمد هزار فکر کردم وقتی پاکت شیرینی را در دست پدر شوهرم دیدم از تعجب سلام را بریده بریده گفتم هاج و واج بودم اولین چیزی که او گفت این بود دخترم تو را خیلی اذیت کردیم باید ما را ببخشی اول خیلی ترسیدم با خود گفتم نکند برای شوهرم اتفاقی افتاده باشد بعد فکر کردم خواب میبینم اما خیلی زود متوجه شدم خواب نیستم و خبر بدی هم در راه نیست آنها خیلی مهربان شده بودند همین که در داخل اتاق نشستند مادر شوهرم برخلاف انتظار من گفت من خیلی دلم میخواهد معصومه جان بیاید در خانه ما با ما زندگی کنیم پیش خودم گفتم معصومه جان نداشتی تا حالا میگفتند دختر آبادانی حالا چه شده است خدایا اینها خودشان هستند مانده بودم که علت این تغییر رفتار چیست اما مادر آقا سعید ناخواسته در بین حرفها گفت راستی دو روز پیش یک دکتر متخصص از پروانه خواستگاری کردو همان شب هم عاقد آوردند و یک صیغه خوانده شد خالی بود پروانه دختر عموی آقا سعید بود تازه فهمیدم که این مهربانی حاصل چیست خدا را شکر مانع برداشته شد حالا چه شده است به این زودی اینقدر تغییر کردهاند که پدر شوهرم میگوید دخترم اگر چیزی کم و کسری داری بگو تا برایت بخرم نمیدانم به صورت خواستم به شما به شما خبر بدهم که امشبم مرا مهمان کردند باید زودتر بروم معصومه خانم این را گفت خداحافظی کرد و رفت
ادامه دارد...
https://eitaa.com/rerovaneshoheda
کانال رهروان شهدا
سلام وادب لینک پارت های رمان برای دسترسی راحتر شما عزیزان
#پارت_اول
#پارت_دوم
#پارت_سوم
#پارت_چهارم
#پارت_پنجم
#پارت_ششم
#پارت_هفتم
#پارت_هشتم
#پارت_نهم
#پارت_دهم
#پارت_یازدهم
#پارت_دوازدهم