#تاوان_عشق
#پارت_چهل_سه
#به_دنبال_پنجشنبه
من در طول هفته بعد در فکر معصومه خانم بودم یعنی فکر او رهایم نمیکرد دنبال پنجشنبه میگشتم تا بلکه دوباره به گلستان شهدا بروم و شاید بیاید آنجا و ببینمش چند بار تصمیم گرفتم آدرس پدر و مادر شوهرش را بگیرم و بروم با آنها صحبت کنم بعداً با خودم گفتم اگر شوهرم راضی نباشد چه تازه اگر از نظر شوهرم مشکلی نباشد ممکن است آنها به او بگویند چرا اثر خانوادگی را به غریبه گفته است دست آخر به این نتیجه رسیدم که من هم ایمانم کم است چرا که به او گفته بودم بزار تا خدای متعال مشکل تو را حل کند حالا خودم برایش دنبال راه چاره میگشتم و به جای اینکه دعا کنم و از خداوند کمک بخواهم تا کمکش کند میخواستم خودم کار کنم بالاخره پنجشنبه شد علیرضا و بتول بعد از ظهر به مدرسه میرفتند همین که ناهارش را دادم و روانه مدرسهشان نمودم زینب را بغل کردم و دست حمید را گرفتم و به طرف گلستان شهدا راه افتادم
ادامه دارد...
https://eitaa.com/rerovaneshoheda
کانال رهروان شهدا
#تاوان_عشق
#پارت_چهل_چهار
#_بقیه_داستان_معصومه خانم
نیم ساعت که پیاده میرفتیم به آنجا میرسیدم وقتی بالای قبر آقای شمس آبادی رسیدم متوجه شدم که معصومه خانوم انتظار مرا میکشید از اینکه خندید متعجب شدم پس از سلام و احوالپرسی کوتاهی گفت دستت درد نکنه راهنمایت نتیجه داد حالا آمادهام فقط به تو خبر بدهم و بروم او ادامه داد آن روز که پیش تو رفتم انتظار کشیدم تا شب شد زنگ ساعت را روی یک ساعت قبل از اذان صبح کوک کردم اما قبل از اینکه ساعت زنگ بزند بیدار شدم برابر آنچه گفته بودی عمل کردم و از خدا خواستم کمکم کند همان زمان امام زمان را به همان شکل که گفته بودی خواندم و تصمیم گرفتم هر اتفاقی که بیفتد به هیچ کسی غیر از خدا شکایت نکنم از همان موقع با خودم گفتم باید صبر کنم و به خودم تلقین میکردم که از وضع موجود عادت کنم که البته آن هم در جای خودش خوب بود قرآن را برداشتم و به آن تفألی زدم در زیرنویس فارسی آن جمله تنها کافران از رحمت خدا ناامید میشوند را مشاهده کردم برای اینکه جزو آنها نباشم ۷۰ بار استغفار نمودم هنوز تصویر را به زمین نگذاشته بودم که زنگ در خانه به صدا درآمد با باز کردن در خانه مادر شوهرم را دیدم را دیدم وحشت کردم چرا که سابقه نداشت که صبح به این زودی به من سر بزند حتماً اتفاقی افتاده است به خدا پناه بردم او هر دفعه که میآمد کلی حرف بارم میکرد و حالا هم خودم را آماده کرده بودم که بشنوم اما مصمم بودم که بر خلاف دفعات قبلی هیچ پاسخی ندهم
ادامه دارد...
https://eitaa.com/rerovaneshoheda
کانال رهروان شهدا
#تاوان_عشق
#پارت_چهل_پنح
#نقش_کلید_مشکلات
درکمو در کمال ناباوری مادر شوهرم دستش را به گردنم انداخت و مرا محکم بوسید و گفت در را نبد حاج آقا رفته ماشین را پارک کنه از این دیگر خیلی تعجب کردم او حاضر نبود اسم خانه ما را جلوش برده شود حالا چگونه همراه حاج آقا آمده است دلم به شور افتاد و با خودم گفتم نکند خبر بدی از سعید رسیده باشد میخواهم مرا آماده کنند این چند لحظه تا حاج آقا داخل خانه آمد هزار فکر کردم وقتی پاکت شیرینی را در دست پدر شوهرم دیدم از تعجب سلام را بریده بریده گفتم هاج و واج بودم اولین چیزی که او گفت این بود دخترم تو را خیلی اذیت کردیم باید ما را ببخشی اول خیلی ترسیدم با خود گفتم نکند برای شوهرم اتفاقی افتاده باشد بعد فکر کردم خواب میبینم اما خیلی زود متوجه شدم خواب نیستم و خبر بدی هم در راه نیست آنها خیلی مهربان شده بودند همین که در داخل اتاق نشستند مادر شوهرم برخلاف انتظار من گفت من خیلی دلم میخواهد معصومه جان بیاید در خانه ما با ما زندگی کنیم پیش خودم گفتم معصومه جان نداشتی تا حالا میگفتند دختر آبادانی حالا چه شده است خدایا اینها خودشان هستند مانده بودم که علت این تغییر رفتار چیست اما مادر آقا سعید ناخواسته در بین حرفها گفت راستی دو روز پیش یک دکتر متخصص از پروانه خواستگاری کردو همان شب هم عاقد آوردند و یک صیغه خوانده شد خالی بود پروانه دختر عموی آقا سعید بود تازه فهمیدم که این مهربانی حاصل چیست خدا را شکر مانع برداشته شد حالا چه شده است به این زودی اینقدر تغییر کردهاند که پدر شوهرم میگوید دخترم اگر چیزی کم و کسری داری بگو تا برایت بخرم نمیدانم به صورت خواستم به شما به شما خبر بدهم که امشبم مرا مهمان کردند باید زودتر بروم معصومه خانم این را گفت خداحافظی کرد و رفت
ادامه دارد...
https://eitaa.com/rerovaneshoheda
کانال رهروان شهدا
سلام وادب لینک پارت های رمان برای دسترسی راحتر شما عزیزان
#پارت_اول
#پارت_دوم
#پارت_سوم
#پارت_چهارم
#پارت_پنجم
#پارت_ششم
#پارت_هفتم
#پارت_هشتم
#پارت_نهم
#پارت_دهم
#پارت_یازدهم
#پارت_دوازدهم
هدایت شده از 🕊️شهــید آࢪمــان علےوࢪدے🕊️
بسم رب الشهدا
شما هم میتونید با شرکت در مسابقه ی بزرگ آرمان عزیز برنده ی جوایز نفیس بشید..
نیازی نیست کاری کنید فقط کافیه عضو کانال شهید آرمان علی وردی بشید و از ادمین کد دریافت کنید
هدایای بیشترین بازدید💫👇
📌جایزه نفر اول:
تابلو عکس مجلل از شهید آرمان عزیز
📌جایزه نفر دوم :
تابلو فرش نفیس حرم امام حسین (ع)
📌جایزه نفر سوم:
تابلو فرش نفیس حرم امام رضا (ع)
📌جایزه نفر چهارم:
تابلو فرش نفیس حرم حضرت عباس(ع)
آیدی ادمین » @mirzaie_98
ابتدا عضو کانال زیر بشید....👇🏻🌱
https://eitaa.com/joinchat/963117293C79b46384eb
کد شما: ۵۸۵
مادر شهید نقل می کند« وقتی حنیف سر نماز می ایستاد بسیار گریه می کرد تا اینکه روزی متوجه گریستن بیش از حد شهیدم شدم خود را به حیاط منزل رساندم و دستانم را به طرف آسمان بلند کردم و گفتم خدایا فرزندم هر چه که می خواهد به وی عطا کن و وقتی که از خودش پرسیدم، که پسرم از خدا چه می خواهی که اینقدر ناله می کنی شهید فرمودند مادر جان من از خداوند می خواهم که مرا به هدف والای خود برساند و آن هم شهادت در راه خدا می باشد و شهید حنیف بهبودی ورزشکار بودند و در رشته کاراته بسیار موفق بودند.»
https://eitaa.com/rerovaneshoheda
کانال رهروان شهدا
#تاوان_عشق
#پارت_چهل_ششم
#عادت_به_خاموشی_ها
خدا را شکر کردم حداقل فعلاً مشکل معصومه خانم حل شده است از خدا خواستم موقع بچهدار شدنم شوهرم بالای سرم باشد که خدا را شکر حاجتم برآورده شد تو برای به دنیا آمدن حسین به مرخصی آمده بودی اکنون درست ۲۰ روز است که دیگر چیزی ننوشتم و حالا اگر انشاالله بچهها سر و صدا نکنند چند جمله دیگر مینویسم مدتی است که بچههای شهید میرهاج خبر نداشتیم فقط برای چهلم شهید که به محمد آباد رفته بودم آنها را دیدم حالا اگر آمدند یک شب را نزد ما بمانند دگر به خاموشی شبانه و صدای ضد هوایی عادت کرده این هر شب شمال شهر یعنی منطقه اطراف مسجد سید اصفهان بمباران میشود کوچه ما را دوباره برای نصب گلوله گاز میکندند البته گودی چالهها کمتر از مقداری است که برای فاضلاب کنده بودند ولی باز هم دردسر است این پنجشنبه نمیتوانم به گلزار شهدا بروم چون علیرضا دعوتنامه آورده برای حضور در انجمن اولیا و مربیان به مدرسه آنها بروم خوشبختانه مادرم اینجا است دیروز هم بچهها را نگه داشت تا به مدرسه بتول رفتم حداقل جای شکرش باقی است خانم مدیر مدرسه بتول ما را درک میکند جنازه برادرش را که مفقودالاثر بود چند روز قبل آوردند و به خاک سپردند او دگر مثل ناظم مدرسه علیرضا متلک بارم نمیکند
ادامه دارد...
https://eitaa.com/rerovaneshoheda
کانال رهروان شهدا
#تاوان_عشق
#پارت_چهل_هفتم
#صدای_وحشتناک
امروز صبح که پنجشنبه است سفارش بچهها را به مادرم کردم و به طرف مدرسه علیرضا روانه شدم همین که وارد خیابان شدم از داخل مغازهها صدای گوینده رادیو به گوشم رسید که میگفت این صدایی که میشنوید صدای وضعیت قرمز است و پناه به مفهوم آن این است که حمله هوایی دشمن قطعی است به پناهگاه بروید و به آن دنبال آن صدای رعدآسایی که از شلیک توپهای ضد هوایی حاصل شده بود فضای شهر را پر کرد چارهای نبود باید به راه خودم ادامه میدادم زمان به سختی میگذشت در بین صدای تیراندازی ضد هوایی صدای غرش هواپیماها نیز به گوش میرسید اگر صدای بسیار مهیبی که حاصل از انفجار پمپ رها شده از هواپیماهای عراقی بود همه را وحشت زده کرد و به دنبال آن در دیوار به زلزله افتاد معلوم بود در همین نزدیکی به زمین اثبات کرده است صدای موج انفجار از سمت مدرسه علیرضا بود با دلواپسی سرعت حرکت خود افزودم اما در پایم توان ادامه راه را نداشت زانوهایم لق میخورد وقتی به مدرسه نزدیک شدم دو تا گرد و خاک از محل مدرسه فضا را پوشانده بود سیر جمعیت به طرف محل اثبات بمب سرازیر شده بودند یکی از افرادی که از روبرو آمد گفت بمب به دیوار پشت مدرسه خورده است نزدیکتر که رفتم دیدم بچهها را تعطیل کردم و با سرعت به طرف خانههایشان دویدن بودند
ادامه دارد...
https://eitaa.com/rerovaneshoheda
کانال رهروان شهدا
#تاوان_عشق
#پارت_چهل_هشت
#باید_مادر_باشی
داشتم دیوانه میشدم باید باید مادر باشی تا حالم را بدانی هرچه نگاه کردم در بین آنها علیرضا را ندیدم از یکی از دانش آموزان سوال کردم در مدرسه کسی آسیب دیده است گفت چند تا از شیشه ها شکسته چند نفر هم زخمی شده آمد آنها را بردند بیمارستان خیلی دلواپس شدم پسر همسایمون آمد و گفت علیرضا همراه دو نفر از بچه ها به بیمارستان رف او خودش سالم بود آنها را برده است برمیگردد شما ناراحت نباشید به خانه بازگشتم اما تاب نیاوردم دوباره چادرم را سرم کردم و به طرف مدرسه راه افتادم با خودم گفتم عجب اشتباهی کردم که داخل مدرسه علیرضا نرفتم و جریان را و جریان را از مدیر مدرسه و یا ناظم نپرسیدند و به همین منظور حرکت کردم این دفعه حمیدرضا گریه کنان گفت من هم با تو میآیم به اجبار دست او را گرفتند و رفتند مقداری که از خانه دور شدم محمدرضا گفت مامان گریه نکن داداش داره میاد دقت کردم دیدم علیرضا از دور به سمت ما میآید انقدر گیج بودم که خود متوجه نشدم او را بغل کردم و بلند بلند گریه کردم علیرضا که هاج و واج شده بود مرتب میگفت مامان بابا طوری شده است چته هر چیزی شده به من هم بگو نمیتوانستم حرف بزنم در حالی که هق هق میکردم گفتم نه برای تو ناراحت بودم خدا را شکر که سالم هستی همین که به خانه رسیدم از او سوال کردم که برای چه به بیمارستان رفته بود پاسخ داد دو تا از بچهها زخمی شده بودند سعید پایش شکسته بود و هر دو دست موسم را گچ گرفتن و آنها را از بیمارستان مرخص کردند آخر من جز تیم نجات مدرسه هستم او ادامه داد ماییم دیگه گفتم خودت رو لوس نکن بلند شو دستات رو بشور و سفره رو پهن کن تا ناهارمان را بخوریم
ادامه دارد...
https://eitaa.com/rerovaneshoheda
کانال رهروان شهدا
منابع عربی: مکزیک از شهروندان خود می خواهد اسرائیل را ترک کنند.
وزارت امور خارجه مکزیک از شهروندان خود خواست از سفرهای غیرضروری به خاورمیانه خودداری کنند.
به خصوص اسرائیل و ایران، او همچنین از مکزیکیهای اسرائیل خواست که سریعاً او را ترک کنند.
درحال حاضر نزدیک به ۵۰ کشور شهروندان خود را از اسرائیل فراخوانده اند
✍وضع اسرائیل خرابه
بعضی از مردم ما میرن بنزین میزنن و استرس دارن 😐 جای مردم اسرائیل بودید چیکار میکردید؟
اخبار لحظهای ایران و اسرائیل 👇
http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0
حتماعضوشوید⬆️
#تاوان_عشق
#پارت_چهل_نه
#تلفن_از_جبهه
همین که ناهار ما را خوردیم هنوز سفره را جمع نکرده بودیم که صدای در زدن خانه را شنیدم گفتم یکی در را باز کند همین که علیرضا در را باز کرد دید پسر کوچیک عمویت است او گفت از جبهه تلفن کردند و گفتند دوباره نیم ساعت دیگر تماس میگیرد این را گفت و سوار دوچرخهاش شد و به سرعت بازگشت نمیخواستم به خانه آنها بروم نه اینکه از دیدن آنها یا تلفن کردن به آنجا ناراحت بودم از اینکه هزار حرف بارم میکردند ناراحت بودم آنها با جبهه و جنگ میانهای ندارد فکر میکنند من شوهرم راب جبهه فرستادهام به من میگوید اگر تو بخواهی میتوانی جلویش را بگیری که نرود از ارتش بیرون بیاید و مثل هزاران نفر دیگر کار آزاد کند به من میگویند تو میخواهی شوهرت را به کشتن بدهی البته آنها هم گناهی ندارند این حرفها را از روی دوست داشتن میگویند اما من ناراحت میشوم دست خودم نیست قبلاً هم گفته بودم به خاله عمو زنگ نزد ولی شاید جای دیگری را نداشتهای نمیدانم به هر صورت وقتی میخواستم بروم بچههایم گفتند ما هم میآییم این دوتا را نمیدانستم حرف بزنند نزنند مادرم گذاشتم و خودم را با حمیدرضا بتول و علیرضا راه افتادم وقتی رسیدمزن عمویت گفت دیر آمدی همین چند دقیقه پیش شوهرت تماس گرفت و گفت حالا که هنوز نرسیدهاند انشاالله یک روز دیگر زنگ میزنم ما هم دست از پا درازتر با خستگی زیادی این همه راه را دوباره پیاده بازگشتیم عادت کرده بودم گاهی این اتفاقها میافتاد البته زن عمویت گفت شوهرت میخواد چیزی به تو بگوید گفت در نامه نوشتم به دستش میرسد من این حرف را خیلی جدی نگرفتم زود با یادم رفت و به خانه بازگشتم امروز بعد از زینب را بغل کردم و جهت خرید به مغازه علی آقا روبروی مسجد رفتم وقتی برگشتم یک خودرو جیپ ارتش جلوی سر خانه ایستاده بود درد دلم پاره شد شنیده بودم که خبر شهادت را اینطور میدهند زانوهایم از حرکت باز ماند بود کنار کوچه نشستم و تو را از مدرسه میآمد ترسید و گفت مامان چرا کنار کوچه نشستهای او زینب را از دستم گرفت به او گفتم عزیزم برو ببین این ماشین دم در خانه ما چه کار دارد او رفت و چند لحظه بعد فریاد زد مامان این آقا نامه آورده نامه از باباست با ناباوری از راییم بلند شدم و نزد ماشین آمدم دیدم غیر از یک راننده یک نفر در داخل خودرو نشسته است سلام کرد و گفت من دیروز از پیش جناب سروان آمدم ایشان این نامه را دادند که به شما بدهم من هم قبل از اینکه به خانه بروم به بحث رسیدم به پادگان این ماشین را گرفتم و آمدم که دیر نشود این را گفتم خداحافظی کرد و رفت علیرضا پاکت نامه را گرفت و باز کرد من خیس عرق شده بودم پاهایم میلرزید صدای موتور جیب که در اثر گاز دادن راننده زیادتر از معمول بود در گوشم میپیچید نامه را از دست علیرضا گرفتم چند بار از بالا تا پایین خواندم گویا چشمانم با مغزم هماهنگ نبود و گفتم باباتون چند روز پیش باید میآمد نمیدانم چرا نیامده است بتول گفت مامان مثل اینکه نامه را شما خوب نخواندهاید من که پشت سر شما خواندم فهمیدم بابا بابا نوشته از چند روزی دیرتر میآید اما شما که چند بار خواندید این را فهمیدید تازه حرف زن عمو یادم آمد و گفت نام دادهای داخلش چیزی نوشتهای به دستم میرسد
ادامه دارد...
https://eitaa.com/rerovaneshoheda
کانال رهروان شهدا
#تاوان_عشق
#پارت_پنجاه
#تخلیه_شهر
مردم دست به دست شهر را تخلیه میکنند و عازم روستاهای اطراف میشوند هر کدام از آشنایان و فامیل که میخواهند بروند به ما هم اصرار میکنند که به آنها برویم اما من میگویم اگر بنا است زیر آتش بمب یا موشک کشته بشوم بهتر که در خانه خودمان این اتفاق بیفتد شبها موقع آمدن هواپیماهای دشمن اغلب مردم به حاشیه کوهها پناه میبرند اما ما در خانه خودمان میمانیم دو شب پیش چند نفر از یکی از خانوادههایی که کنار کوه رفته بودند در اثر آتش گرفتن یک پیک نیک که برای گرم شدن روشن نموده بودند کشته شدند شاید اگر در خانه خودشان مانده بودن هیچ کدام مورد اصابت بمب هم قرار نمیگرفتند اگر کم کم اگر چند روز شوهرم زنگ نمیزد دلواپس میشدم این بار که مرخصی آمده بود گفت این دفعه به دلیل بیماری ۱۰ روز در بیمارستان سنندج بستری بوده است او گفت آریون گرفته بوده است محل خدمتش هم از پادگان سقز به سنندج تغییر کرده است میگفت اگر آنجا بماند ممکن است از داخل پادگان خانه سازمانی به او بدهند آنگاه میتواند ما را ببرد ولی ممکن است به مریوان برود هنوز معلوم نیست باید صبر کنیم بعد از ۱۳ روز نوروز بود که پس از یک هفته مرخصی به سنندج رفت من که نه از سقز خبر دارم و نه از سنندج هرچه به من گفته میشود همان را میدانم
ادامه دارد...
https://eitaa.com/rerovaneshoheda
کانال رهروان شهدا