#داستان_تدبری مادر وکودک
مامان جون داستان برای دلبندم بخون وبا گفتگو جواب برام پیدا کن 😉
به کدوم سوره اشاره داره ؟
بچه ها از اهمیت زمان میدونند؟ میدونند وقت چقدر ارزش داره و میدونند ظرف زندگی رو چه چیزهایی شامل میشه؟
🌸🌸🌸🌸
معلمی با جعبهای در دست وارد کلاس شد و جعبه را روی میز گذاشت. بدون هیچ کلمهای، یک ظرف شیشهای بزرگ و چند سنگ بزرگ از داخل جعبه برداشت و تا جایی که ظرف گنجایش داشت سنگ بزرگ داخل ظرف گذاشت.
سپس از شاگردان خود پرسید: آیا این ظرف پر است؟
همه شاگردان گفتند: بله.
سپس معلم مقداری سنگریزه از داخل جعبه برداشت و آنها را به داخل ظرف ریخت و ظرف را به آرامی تکان داد.
سنگریزهها در بین مناطق باز بین سنگ های بزرگ قرار گرفتند. این کار را تکرار کرد تا دیگر سنگریزهای جا نشود.
دوباره از شاگردان پرسید: آیا ظرف پر است؟
شاگردان با تعجب گفتند: بله.
دوباره معلم ظرفی از شن را از داخل جعبه بیرون آورد و داخل ظرف شیشه ای ریخت و ماسهها همه جاهای خالی را پر کردند.
معلم یکبار دیگر پرسید: آیا ظرف پر است؟ و شاگردان یکصدا گفتند: بله.
معلم یک بطری آب از داخل جعبه بیرون آورد و روی همه محتویات داخل ظرف شیشهای خالی کرد و گفت: حالا ظرف پر است.
سپس پرسید: میدانید مفهوم این نمایش چیست؟
و گفت: این شیشه و محتویات آن نمایی از زندگی شماست.
اگر سنگ های بزرگ را اول نگذارید، هیچ وقت فرصت پرداختن به آن ها را نخواهید یافت. سنگهای بزرگ مهمترین چیزها در زندگی شما هستند؛ خدایتان، خانوادهتان، فرزندانتان، سلامتیتان، دوستانتان و مهمترین علایقتان. چیزهایی که اگر همه چیزهای دیگر نباشند ولی اینها باقی بمانند، باز زندگیتان پای برجا خواهد بود. به یاد داشته باشید که ابتدا این سنگ ها ی بزرگ را بگذارید، در غیر این صورت هیچ گاه به آنها دست نخواهید یافت. اما سنگریزهها سایر چیزهای قابل اهمیت هستند مثل تحصیل، کار، خانه و ماشین. شنها هم سایر چیزها هستند؛ مسایل خیلی ساده.
معلم ادامه داد: اگر با کارهای کوچک (شن و آب) خود را خسته کنید، زندگی خود را با کارهای کوچکی که اهمیت زیادی ندارند پر می کنید و هیچ گاه وقت کافی و مفید برای کارهای بزرگ و مهم (سنگ های بزرگ) نخواهید داشت. اول سنگهای بزرگ را در نظر داشته باشید، چیزهایی که واقعاً برایتان اهمیت دارند.
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
مامان زرنگ کیه ؟ 😁😁
#کودکان_رضوی
#رواق_آینه
@revagherazavi_aeene🦋
#داستان_تدبری
#بخش_اول
👇👇👇👇
بچه ها مسخره کردن دیگران کار خیلی بدیه... شما که دیگران رو مسخره نمی کنید
🌸🌸🌸🌸
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
روزی روزگاری گوزنی که از راه رفتن در جنگل خسته و تشنه شده بود، کنار جوی آب بزرگی که در جنگل بود رفت تا آب بخورد. گوزن در حال آب خوردن بود که فیلی هم از راه رسید. فیل هم مثل گوزن خسته و تشنه بود. فیل تا کنار جوی آب رسید، خرطوم بلندش را در آب انداخت که آب بخورد. از این کار فیل، آبِ جوی به سروصورت گوزن پاشید.
گوزن ناراحت شد و گفت: «این چهکاری بود که کردی؟ ببین من خیس شدم.»
فیل گفت: «ببخشید، نمیخواستم اینطور بشود. بعدازاین مواظبم که وقت آب خوردن کسی خیس نشود.»
گوزن خرطوم فیل را نگاه کرد و گفت: «من نمیدانم این دماغ بزرگ فیلها به چه درد میخورد. مثلاینکه فیلها دماغ بزرگ دارند تا حیوانهای دیگر را خیس کنند.»
فیل گفت: «اگر شاخ بزرگ گوزن خوب است، خرطوم یا دماغ بزرگ فیل هم خوب است.»
گوزن با دستش به آب جوی زد و کمی آب به بیرون پاشید و گفت: «دماغ بزرگ فیلها کجا و شاخ بزرگ گوزنها کجا؟»
گوزن این را گفت و بیآنکه با فیل خداحافظی کند، رفت. فیل خواست حرفی بزند که گوزن جستوخیزکنان ازآنجا دور شد...
#ادامه_دارد
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
#کودکان_رضوی
#رواق_آینه
@revagherazavi_aeene🦋
#داستان_تدبری
#بخش_دوم
بچه ها مسخره کردن دیگران کار خیلی بدیه... شما که دیگران رو مسخره نمی کنید
🌸🌸🌸
بله عزیز من… روزها و روزها گذشت. دیگر نه گوزن فیل را دید و نه فیل گوزن را دید. تا اینکه یک روز در جنگل، هوا توفانی شد؛ یعنی اینکه بادِ خیلیخیلی تندی آمد. توفان، جنگل را به هم ریخت، خیلی از درختها را شکست و میوهی خیلی از درختها هم پایین ریخت. در این وقت حیوانهای جنگل که غذایشان میوههای جنگل بود بهطرف درخت میوهای رفتند تا آن میوههایی که روی زمین ریخته بود، بخورند. گوزن هم که غذایش میوههای جنگل بود، همین کار را کرد. او خوشحال و خندان به دنبال پیدا کردن درخت میوهای بود که یکدفعه درختی پیش پای او روی زمین افتاد. این درخت را توفان شکسته بود. شاخههای درخت به شاخ گوزن گرفت و او را به روی زمین انداخت. دیگر گوزن نمیتوانست تکان بخورد. در این حال فریاد زد: «کمک کنید.»
با سروصدای گوزن، پرندهها و حیوانهای جنگل دور او جمع شدند؛ ولی هیچکس نمیتوانست کاری بکند. حالا هر چی هم میگذشت، گوزن بیشتر ناراحت میشد و بیشتر درد میکشید. پرندهها و حیوانها مانده بودند چهکار بکنند که یکدفعه صدایی آمد که گفت: «بروید کنار!»
آنها که کنار رفتند، یکدفعه فیل جلو آمد. فریاد شادی حیوانها و پرندهها بلند شد. خرگوش گفت: «این کار، کار فیل است. او میتواند به گوزن کمک کند.»
بله… فیل بیآنکه حرف بزند، اول با خرطوم بزرگ خودش درخت را جابهجا کرد بعد با پاهای بزرگ و پرزورش درخت شکسته را کنار انداخت.
گوزن از جا بلند شد و فیل را نگاه کرد. نمیدانست چه بگوید. فیل گفت: «حالا فهمیدی که دماغ بزرگ من به چه درد میخورد؟»
گوزن خجالت کشید. نمیدانست چه بگوید. فیل هم آرامآرام ازآنجا دور شد و رفت و رفت و رفت.
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈عزیزم جواب پیدا کن برام بفرست
#کودکان_رضوی
#رواق_آینه
@revagherazavi_aeene🦋
🌱نوبتی هم باشه نوبت داستان تدبری این هفته با مامان عزیزت فکر کن بگو کدوم سوره است ؟🤔
جواب برام بفرست تا اسمت بگذارم کانال
#داستان_تدبری
به نظر شما غرور خوبه؟! آدم باید مغرور باشه؟! نه!!
🌸🌸🌸
روزی روزگاری ، شاگرد کشتی گیری بود که پیش استادش فن های زیادی رو یاد گرفته بود ، استادش هر روز یه فن از فن های کشتی رو بهش یاد میداد، اما فن آخر کشتی گیری رو به شاگردش یاد نداد.
شاگرد اونقدر قوی شده بود که میتونست همه کشتی گیرا رو شکست بده و پشت همه رو به خاک بماله و توی همه مسابقه ها، خودش برنده باشه.
کشتی گیر جوان کم کم به خودش مغرور شد و یه روز همه جا جار زد که دیگه هیچکس نمیتونه پشت منو به خاک بمالونه. مردم بهش گفتن: هنوز با استادت که کشتی گیر بزرگیه ، کشتی نگرفتی و باهاش مسابقه ندادی اما اون میگفت: بزرگی استاد من فقط به خاطر سن و سالشه و من به راحتی میتونم استادم رو هم شکست بدم.
استاد وقتی که متوجه شد شاگردش مغرور شده خیلی ناراحت شد، ولی برای این که به شاگرد یاد بده که غرور بی جا چقدر کاره بد و نامناسبیه ، اعلام کرد حاضره که با شاگردش تو میدون شهر کشتی بگیره.
اون روز همه مردم از کوچیک و بزرگ توی میدون شهر جمع شده بودن تا ببینن نتیجه این کشتی چی میشه و کدومشون برنده میشه. مسابقه شروع شد و استاد و شاگرد پنجه تو پنجه هم انداختن ، زور شاگرد خیلی بیشتر از استادش بود برای همین فکر میکرد که استادش رو میبره، ولی استاد یه دفعه با فنی که برای شاگردش تازگی داشت حمله ای رو آغاز کرد و با یه حرکت سریع شاگرد رو به بالا برد و به زمین انداخت و برنده بازی شد. استاد همه فن ها رو به شاگردش یاد داده بود به جز یه فن. استاد اون فن رو به شاگردش یاد نداده بود چون میدونست شاگردش یه روز به قدرت خودش مغرور میشه و اون روز میتونه از این فن استفاده کنه و امروز همون روز بود. استاد با همون یه فن تونست شاگردش رو شکست بده.
مردم شادی و خوشحالی میکردن و استاد رو تشویق میکردن ، شاگرد که از این اتفاق درس مهمی گرفته بود سعی کرد که غرور رو کنار بزاره و بیشتر تلاش کنه.
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
#کودکان_رضوی
#رواق_آینه
@revagherazavi_aeene🦋
#داستان_تدبری
جواب پیداکن 😉😉
کدوم سوره است 🤔🤔🤔
روزی روزگاری دو تا در، توی یک خانه بودند. یکی درِ قشنگ اتاق پذیرایی و دیگری درِ معمولی حمام بود.آن ها هر دو، زندگی مصیبت باری داشتند، چون آن خانه پر بود از بچه های تُخس و شیطون که دائم به این طرف و آن طرف می دویدند و در ها رو لگد می زدند و محکم به هم میکوبیدند.شب ها وقتی همه خواب بودند، درها در مورد اتافاقات روز با هم درد دل میکردند.درِ اتاقِ پذیرایی همیشه خسته و بیمار بود و با خشم و عصبانیت حرف می زد. ولی در حمام او را آرام می کرد و می گفت:
“نگران نباش این رفتار آنها طبیعی است. آنها بچه اند و به زودی این دوران را پشت سر می گذارند و عاقل می شوند. کمی صبر و تحمل داشته باش، خواهی دید که اوضاع خوب خواهد شد.”
به این ترتیب در اتاق پذیرایی آرام می گرفت.
ولی یک روز،
بعد از یک مهمانیِ بزرگ که مهمان ها بارها و بارها به درها لگد زدند و آن ها را به هم کوبیدند، در اتاق پذیرایی سرانجام صبرش را از دست داد و گفت:
” دیگر بس است! دیگر کافی است! یک دفعه دیگر کسی مرا به هم بکوبد، می شکنم و یک درس حسابی به آن ها می دهم.”
این دفعه او به حرف در حمام گوش نکرد و روز بعد، به محض این که یکی از افراد خانواده در اتاق پذیرایی را به هم کوبید، در شکست!بزرگتر ها، بچه ها رو دعوا کردن و به بچه ها هشدار داده شد که بیشتر مراقب درها باشند و آن ها را محکم به هم نکوبند.این موضوع باعث شد دلِ درِ اتاق پذیرایی خنک بشه. بالاخره مزه ی شیرین انتقام رو چشید!اما بعد از گذشت چند روز، پدر و مادر تصمیم گرفتند درِ شکسته را، که هم خیلی زشت بود و هم جرق و جرق صدا می داد، عوض کنند.اونا به جای تعمیر درِ شکسته، تصمیم گرفتند آن را تعویض کنند. به همین منظور درِ پذیرایی رو درآوردند و بیرون از خانه انداختند.در زیبای اتاق پذیرایی وقتی خودش رو توی سطل آشغال دید، از کاری که کرده بود پشیمان شد، چون از خودش صبر و تحمل نشان نداده بود.حالا اون رو از خانه بیرون انداخته بودند. امکان داشت کسی بیاد و برای گرم شدن اون رو آتش بزنه، یا این که با ارّه به جونش بیافتند.در این حال، دوستش درِ معمولی حمام در جای خود باقی ماند و بچه ها یاد گرفتند با آن رفتار ملایم تری داشته باشند.خوشبختانه، در اتاق پذیرایی سرانجام آتش نگرفت یا این که اره نشد!در عوض مرد فقیری او را از میان آشغال ها برداشت و اگر چه در شکسته ای بود، ولی برای کلبه محقر او همان هم غنیمت بود. در اتاق پذیرایی خوشحال شد که فرصت آن را پیدا کرد تا دوباره یک در مناسب باشد و به خود قول داد که دیگر در مقابل سختی ها صبور باشد.
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
👈جواب با مامان عزیز پیدا کن وبرام بفرست تا اسم قشنگت بزنم کانال
#کودکان_رضوی
#رواق_آینه
@revagherazavi_aeene🦋
#داستان_تدبری
یه شب، وقتی بابا به خونه اومد، برای فاطمه و محمد هدیه خریده بود. فاطمه و محمد، خیلی خوشحال شدن و از بابا تشكر كردن
مامان كه ایستاده بود و بچهها رو نگاه میكرد گفت: آفرین به بچههای خوبم كه میدونن هر وقت كسی بهشون خوبی میكنه باید ازش تشكركنن. وقتی ما از پدر و مادر یا از دیگران تشكر میكنیم مثل اینه که از خدا تشكر میکنیم.
محمد پرسید: ما كی و برای چه چیزایی باید از خدا تشكركنیم؟
مامان جواب داد: ما همیشه و برای همه نعمت ها، از خدا تشكر میكنیم . مثلا برای سالم بودن ، مسلمان بودن ، برای سیر بودن ، برای این كه بهمون غذا داده ، میوه داده ، برای ابر ، آب شیرین ، بارون ، یا حتی عطسه كردن هم باید شكرخدا رو كنیم. بچهها، اینو هم بدونین، خدا بندهای رو كه از اون تشكر میكنه خیلی دوست داره و نعمت هاش رو، روز به روز زیادتر میكنه.
فاطمه گفت: مامان، میشه آداب شكرگزاری رو برامون بگین.
مامان با مهربونی لبخندی زد و گفت: بله كه میشه. ما میتونیم، توی قلبمون از خدا تشكركنیم ، میتونیم با زبونمون شكر خدا رو بگیم، مثلا هر روز صبح 4 بار و هر شب 4 بار از خدا تشكركنیم یا همیشه الحمدالله بگیم .
یا میتونیم با كارامون از خدا تشكركنیم. مثلا دو ركعت نماز شكربخونیم یا به سجده بریم و شكرخدا كنیم . یا حتی وقتی، از نعمت ها و هدیههایی كه به ما داده درست استفاده كنیم و با اونا كارای بد نكنیم حسابی ازش تشكركردیم .
بچهها، كه از یادگرفتن آداب شكرگزاری خوشحال بودن، از مامان هم، تشكركردن و به اتاق رفتن تا ببینن بابا چه هدیهای براشون خریده.
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
#کودکان_رضوی
#رواق_آینه
@revagherazavi_aeene🦋
🌸بریم سراغ بخش پر طرفدارمون
تقدیم به مامان های عزیزی که این هفته سراغ داستان گرفتن 😊🙃🙃
#داستان_تدبری
ملاقات_باخدا
جهت تبیین مفهوم «انک_کادح_الی_ربک_کدحا_فملاقیه»❤️
همه ما باید در حرکت به سوی خدا باشیم و در زندگی در این مسیر حرکت کنیم..😍حرکت به سوی خدا و ملاقات با او امری قطعی است.👌.این مطلب رو خوب برای بچه ها جا بندازید و داستان زیر رو برای بچه ها بگید☺️
👇👇👇🌸🌸👇👇👇
حکایت کرده اند روزی یکی از پادشاهان،بقصد تفریح به اتفاق اطرافیان خود به کوهی که در نزدیکی پایتخت بود بالا رفت،وچون ان کوه مشرف برپایتخت بود مناظر شهر از انجا بخوبی دیده می شد بدین جهت یکی از اطرافیان به عرض شاه رساند چه خوب است شاه امر بفرمایند در این مکان قصری بسازند تا هر وقت به اینجا تشریف فرما می شوید از مناظر شهر نهایت استفاده را نموده باشید،پادشاه این پیشنهاد را پسندید وبرای ساختن قصر در ان محل دستور صادر نمود.همینکه بنای قصر نزدیک به اتمام رسیدن بودبار دیگر شاه جهت تفریح وسرکشی در انجا حضور بهم رسانید،دراین موقع یکی از ملتزمین نزدیک شاه معروض داشت پادشاها!اگر در جلوی این قصر استخر ابی باشد به زیبایی این قصر خواهد افزود.پادشاه این نظر را پسندیدوبرای ساختن استخر در انجا دستور صادر فرمود،پس از چندی که بنای هر دو به اتمام رسید.تازه شاه وملتزمین متوجه شدند که استخرنیاز به اب دارد.هرکسی چیزی گفت تا اینکه یکی از نزدیکان شاه گفت:قبله عالم چه بهتر است جهت پر نمودن استخر ،از سقاهای شهر استفاده کنیم.مقرر شد که سقاهاازاب انبارهای شهر،مشک هایشان را پر نموده وبه بالای کوه ببرند وسپس طبق فرامین همایونی مشک های اب را در استخر خالی نمایند.شاه یک نفر رامامور کرد تا با صدای شیپور روند اجرا شدن کار را به سقا ها اموزش دهد.با صدای شیپور اول سقاها می بایست با مشک هایشان دراطراف استخر قرار بگیرند وبا صدای شیپور دوم مشک های پر از اب را روی استخر قرار دهند وبا صدای شیپور سوم بندهای مشک ها باز شود واب مشک ها وارد استخرنمایند.حکایت اینگونه ادامه می یابد که در میان سقا های شهر،پیر مرد سقایی بود که برای گذران امرار ومعاش خانواده،روزانه چند مشک را به اطراف می برد و می فروخت وتوانایی بیشتر کار کردن را نداشت.اما متاسفانه به دستور ملوکانه شاه پیر مرد سقا نیز درلیست قرار گرفت.سقای پیر مایوس ودر مانده شد وبه فکر چاره وراه حلی شد،وگفت چه بهتر است از این فرصت استفاده ومشک خود را پر از باد کنم ودر کنار سایر سقاها ،هیچکس به خالی بودن مشک من شک نمی کند.از این جهت روز موعود فرا رسید وبه دستور شاه ،مامور شیپور بدست به سمت کاخ بالای کود رهسپار شد وسقاها نیز براساس فرامین داده شده مشک هایشان رااماده پر کردن استخر نمودند.مامور شیپور اول و دوم را به صدا در اورد وسقاها مشکها را در لبه استخر قرار دادند ومنتظر شیپور سوم شدند.همینکه صدای شیپور سوم نواخته شدوسقاها سر مشک ها را باز نمودند،انوقت معلوم شد که همه ی سقاها فکر همین پیر مرد را کرده بودند وهمه مشکها بجای اب با باد پر شده بود!!!
🌸 تشکر و خوشحالی فراوان بابت پیگیری مادران عزیز از این قسمت مطلب کانال
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
عزیزم جواب با مامان عزیز پیدا کن وبرام بفرست تا اسم قشنگت بزنم کانال 😍😍
#کودکان_رضوی
#رواق_آینه
@revagherazavi_aeene🦋
🌼 بریم سراغ بخش مشترک مادر و کودک
#تدبردر قرآن
#داستان_تدبری
🌼این داستان رو برای بچه ها بخونید دقت کنید به ریز داستان و نام سوره پیدا کنید
🌻کسی که فرصتی مثل دوستی رو به خاطر حس حسادت بی ارزش از دست میده، قطعا رستگار نمیشه👌 درست مثل دنیاطلبان و کافرانی که به خاطر دنیاخواهی،به آخرت بی توجهند و رستگار نمیشن...😢
👇👇👇🌸🌸🌸👇👇👇
یکی بود یکی نبود. سر ظهر بود و توی باغ وحش حیوانات در حال استراحت بودند و آرام با هم حرف میزدند.🐘 فیل گفت: این قفس خالی برای کیه؟🦌 گوزن گفت: حتما برای یک حیوون خیلی بزرگه، چون قفسش از قفس من بزرگتره.🐾 خرس گفت: هر کی باشه من ازش بزرگترم اینو یادتون بمونه. 🦁شیر غرشی کرد و گفت: چقدر حرف میزنید. ساکت باشید بگذارید یک ساعت بخوابم. از صبح تماشاچیها خیلی خسته ام کردند.
ناگهان در باغ وحش باز شد و آدمها با یه حیوون جدید آمدند.🦒 آنها یک زرافه با خودشان آورده بودند. زرافه وارد قفس خالی شد نگاهی به خرس و شیر و گوزن و فیل انداخت. فیل از دیدن زرافه خوشحال شد، 😁چون زرافه حیوان بی آزاری بود. خرس از دیدن زرافه خوشحال شد،😁 چون میدانست که زور خودش از زرافه بیشتر است. شیر از دیدن زرافه خوشحال شد، چون میدانست زرافه با گردن بلندش توجه تماشاچیان را بیشتر به خودش جلب میکند و او بیشتر میتواند استراحت کند. اما گوزن از زرافه خوشش نیامد.😒 او با خودش فکر کرد زرافه ممکن است با بقیه آنقدر دوست شود که دیگر کسی به او توجه نکند
از این رو راه بدرفتاری را پیش گرفت. از همان بدو ورود.. زرافه که در جنگل با گوزنی دیگر دوست بود گوزن را خیلی دوست داشت اما گوزن به او بی محلی میکرد و بدرفتاری مینمود.و بد تصمیم گرفت مدتی با زرافه بد رفتاری کند.😒 کم و بیش پیش می آمد که با او حرف بزند و در همان زمان اندک هم او را پیش بقیه حیوانات مسخره میکرد...یک روز که یک پسر بچه جلوی قفس گوزن آمد و به او سنگ پرتاب کرد... گوزن ترسیده بود... زرافه که این ماجرا را دید، سرش رو از نرده های قفس گوزن تو کرد تا ضربه سنگ به گوزن نخوره. همون زمان مامورین باغ وحش آمدند و جلوی پسر را گرفتند.😡😡
گوزن آن روز بعد از دیدن این کار زرافه از رفتار خودش خجالت کشید و فهمید بخاطر چیز بی ارزشی مثل حسادت داشت دوستی خوبی مثل زرافه رو از دست میداد. 😥😥
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
#کودکان_رضوی
#رواق_آینه
@revagherazavi_aeene🦋
مادرهای عزیز داستان را برای کودکان نخونید و جواب ارسال کنید 😍😍😍
فقط تدبری مادران نیاز نیست برای کودکان خوانده بشود
#داستان_تدبری
راهنمایی : مفهوم از خود .....
👇👇👇🌸🌸👇👇👇
شبنم و رضا خیلی وقت پیش پدر و مادرشون رو از دست داده بودند و تنها زندگی میکردند.هیچ فامیلی نداشتند. رضا دوست نداشت از شبنم جدا بشه. با اینکه فقط ۱۵سالش بود، اما همه تلاشش رو میکرد تا خواسته های کوچیک خواهر کوچولوش رو که تازه ۱۰سالش شده بود برآورده کنه❤️
رضا دستفروشی میکرد اما اوضاعش اصلا خوب نبود. مشتریانش کم و کمتر بودن و شهرداری نمیذاشت کارش رو انجام بده😔
یه روز شبنم وقتی داشت موهاشو شونه میکرد، شونه ش تو دستش شکست.اشک تو چشماش جمع شد. به داداشش گفت: رضا میشه یه شونه برام بخری؟😊
رضا نگاهش کرد و با ناراحتی گفت: الان اصلا پول ندارم کمی غذا بخرم.😔
شبنم هیچی نگفت.. رضا همه شب فکر کرد. تنها چیزی که داشت و براش خیلی ارزشمند بود ساعت یادگاری مادرشون بود❤️
فردای اون روز به خاطر شبنم ساعت رو فروخت و با یک شونه قشنگ و غذا اومد تو خونه.☺️ در اون لحظه با صحنه عجیبی رو برو شد. شبنم رو دید که موهای بلند و پرپشت رو با قیچی کوتاه کرده بود تا از برادرش شونه نخواد😍
هر دو با دیدن همدیگه اشک تو چشمانشون دویید و خوشحال بودند از اینکه هر دو به فکر هم هستن❤️❤️
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
#کودکان_رضوی
#رواق_آینه
@revagherazavi_aeene🦋
رواق آیینه کودک رضوی
🌺به نام خدای خوب ومهربون🌺
سوره#فلق
#داستان_تدبری
#بخش_اول
و من شر حاسد اذا حسد
👇👇👇
🪄یکی بود یکی نبود، توی یه جنگل🌲 قشنگ و سرسبز تو یه درخت مهربان🌳 یه سنجاب🐿 باهوش و زرنگ زندگی می کرد. درخت خیلی مهربون بود و با همه حیوانات جنگل🌲 به خوبی رفتار می کرد و اگه کسی نیاز به غذا و میوه 🥔داشت، میوه ها🥑ی رنگارنگش را در اختیار او قرار می داد.
سنجاب 🐿که خیلی درخت🌳 رو دوست داشت، از کارها و مهربونی های درخت عصبانی😡 می شد و دوست داشت که درخت 🌳فقط مال او باشد.
یک روزهوا⛈️ طوفانی شد و باد 🌬شدیدی شروع به وزیدن کرد، کبوتر🕊 زیبا و کوچکی در هوای طوفانی🌬 به درخت🌳 پناه آورد و درخت 🌳مهربان به او جا و غذا 🥔داد.
سنجاب🐿 که محبت درخت🌳 نسبت به کبوتر🕊 رو دید، از درخت🌳 مهربون ناراحت😡 شد و به کبوتر 🕊حسادت کرد و به فکر نقشه ای افتاد تا کبوتر🕊 رو از درخت🌳 دور کند. به همین خاطر وقتی کبوتر🕊 به اطراف جنگل🌲 برای تهیه غذا🥔 رفت ، شروع به بدگویی درباره کبوتر🕊 کرد.
و به درخت 🌳گفت...
#ادامه_دارد....✨️✨️✨️✨️
#شببخیرکودکمهربان
#رواق_آیینه
🌺@revagherazavi_aeene