.
در اين حال عبد اللّه بن خازم سلمى خطاب به ضحاك گفت: خاموش باش تو شايسته آن نيستى كه در كار همگان سخن بگويى. آنگاه روى به حضرمى كرد و گفت: “ما دوست تو ياران تو هستيم. سخن همان است كه تو گفتى. معنى سخنت را دريافتيم. ما را به هر كار كه خواهى فراخوان”.
ضحاك بن عبد اللّه به ابن خازم گفت: “اى فرزند كنيزك سياه، به خدا سوگند كسى كه تو ياري اش كنى پيروز نخواهد شد و آنكه تو او را فروگذارى به خوارى نخواهد افتاد”. پس زبان به ناسزا گشودند .
عبدالرحمن بن عمير بن عثمان قرشىّ تيمى گفت: اى بندگان خدا ما شما را به اختلاف و تفرقه نمى خوانيم بلکه می خواهیم برادرانتان را كه هم رأى و هم عقيده شما هستند يارى كنيد تا از پراكندگى به اجتماع بازآييد و با يكديگر دست دوستى دهيد. مهلت دهيد و به اين نامه اى كه براى شما مى خواند گوش فرا دهيد.
پس، مهر از سر نامه معاويه برداشتند:
... اما بعد، ريختن خونى كه ريختنش جايز نباشد و كشتن كسى كه خدا كشتن او را حرام كرده سبب هلاكتى است سخت و زيانى آشكار. هر كه چنين خونى را بريزد خدا نه توبه اش را مىپذيرد و نه از او فديه قبول مىكند. خداوند شما را رحمت كند. اعمال و سيرت پسر عفّان را خود ديديد و از دلبستگی او به عافيت و دادگرى و نگهدارى مرزها آگاه هستيد. و مى دانيد كه او حق هيچ كسی را ضايع نمىكرد و داد مظلومان مى داد و ناتوآنان را دوست مىداشت. به ناگاه جمعى به خلاف او برخاستند و ستمكاران بر ضد او دست به دست هم دادند و او را كشتند. درحالیکه مسلمان بود و ريختن خونش حرام بود و تشنه كام بود و روزه دار بود. از آنان كه بر سر او تاخته بودند نه قطره خونى ريخته بود و نه كسى را كشته بود حتى دعوى يك ضربت شمشير يا تازيانه بر او نداشتند. اى مسلمانان شما را به طلب خون او قتال با قاتلان او فرامىخوانم... مردى از نيكخواهان را به نزد شما فرستادم. او از امينان خليفه مظلوم شما عثمان بن عفّان و از عمّال و ياران اوست بر طريق هدايت و راه حق. خداوند ما را و شما را از كسانى قرار دهد كه به نداى حق پاسخ مىدهند و حق را مىشناسند و باطل را ناپسند مىشمارند و انكار مىكنند.
چون نامه خوانده شد بزرگانشان گفتند: شنيديم و فرمان مى بريم. و احنف بن قيس گفت: مرا در اين ماجرا هيچ سود و زيانى نيست و خود را به کنار کشید.
عمرو بن مرجوم گفت: اى مردم بر اطاعت خويش استوار باشيد و بيعت خود مگسليد كه مىترسم بر سر شما حادثه اى آيد كه پس از آن كسی از شما باقى نماند. آگاه باشيد كه شما را اندرز دادم و شما نيكخواهان را دوست نداريد .
.
@revayat_ketab
.
فرماندهی زیاد بن عبید بر بصره
در اين روزها فرمانرواى بصره، زياد بن عبيد بود. او را عبد اللّه بن عباس به جاى خود نهاده بود و خود نزد امیرالمؤمنین على علیهالسلام به كوفه رفته بود تا مرگ محمد بن ابى بكر را به او تعزيت گويد .
مردم به ابن حضرمى روى آوردند و پيروانش افزون شد و زياد بن عبيد ترسید و نزد حضين بن منذر و مالك بن مسمع پیام فرستاد و آنها را به نزد خود فراخواند و گفت: شما ياران و شيعيان امیرالمؤمنین على علیهالسلام هستيد و مورد اعتماد او. خبر يافته ايد كه اين مرد به چه كار آمده است. مرا يارى دهيد تا فرمان و رأی امیرالمؤمنین علی علیهالسلام برسد.
مالك بن مسمع گفت: بازمىگردم و در آن مى انديشم و با ديگران مشاورت مى كنم آنگاه با تو ديدار خواهم كرد.
اما حضين بن منذر گفت: ما ياري ات خواهيم كرد و تو را فرو نخواهيم گذاشت و تو را به دست دشمن نخواهيم داد. ولى زياد چيزى كه دلش بدان آرام گيرد احساس نكرد. اين بود كه نزد صبرة بن شيمان ازدى پیام فرستاد و گفت: اى پسر شيمان تو سرور قوم خود و يكى از بزرگان اين شهر هستى. اگر كسى باشد كه بتوان او را بزرگ قوم خود دانست، او تويى. آيا مرا پناه نمى دهى و از من و بیت المال مسلمانان دفاع نمىكنى؟ من امين بیت المال هستم.
صبره به زیاد پناه داد و زیاد بیت المال را برداشت و شب هنگام به سراى صبرة بن شيمان رفت و به عبد اللّه بن عباس نامه نوشت.
.
@revayat_ketab
.
نامه زياد به عبد اللّه بن عباس چنين است:
...اما بعد، عبد اللّه بن عامر بن حضرمى از سوى معاويه آمده است و بر بنى تميم فرود آمده و آوازه خونخواهى عثمان به راه انداخته و مردم را به جنگ فرامىخواند و بيشتر مردم بصره با او بيعت كرده اند. چون چنان ديدم به عشيره ازد پناهنده شدم، به صبرة بن شيمان و قوم او تا مرا و بیت المال مسلمانان را در پناه خود داشته باشند. و از امارت بيرون آمده ام و به ميان آنها رفته ام. اكنون ازديان با مناند و شيعيان امیرالمؤمنین از ديگر قبايل نزد من آمد و شد مىكنند و پيروان عثمان هم با ابن حضرمى. نه ما در امارت هستيم و نه آنها. اين ماجرا به امیرالمؤمنین برسان تا در آن تصميم بگیرد و هر چه صلاح مىداند فورا مرا از آن آگاه کند.
ابن عباس نامه را به امیرالمؤمنین على علیهالسلام داد و ماجراى بصره در كوفه بر سر زبانها افتاد .
.
آنگاه امیرالمؤمنین على علیهالسلام اعين بن ضبيعة مجاشعى را فراخواند و گفت: اى اعين، خبر ندارى كه قومت با ابن حضرمى همدست شده و در بصره بر عامل من شوريده اند؟ اكنون مردم را به جدايى از من فرا مىخوانند و گمراهان فاسق را بر ضد من يارى مىدهند. همين ساعت حرکت کن.
اعين رهسپار بصره شد سپس به نزد زياد رفت. زياد در ميان ازديان، او را خوشامد گفت. اعين سخنان امیرالمؤمنین على علیهالسلام را به او گفت و نامه اى كه امیرالمؤمنین على علیهالسلام براى او نوشته بود را به او داد
.
@revayat_ketab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 فرازی از صلوات حضرت موسیبن جعفر علیهالسلام
🔹️اَللهُمَّ صَلِّ عَلى مُوسَى بنِ جَعفَرٍ وَصیِّ الاَبرارِ وَ اِمامِ الاَخیارِ وَ عَیبَةِ الاَنوارِ
حَلیفِ السَّجدَةِ الطَّویلَةِ وَ الدُّموعِ الغَزیرَةِ وَ المُناجاةِ الکَثیرَة؛ اللٰهمّ صَلّ علیه و علی آبائه و ابنائه الطّیّبین الطّاهرین المعصومین و رَحمة الله و برکاته.
🗓سالگرد شهادت امام كاظم(علیهالسلام) تسلیت باد.
💻 Farsi.Khamenei.ir
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
بسم الله الرحمن الرحیم
🔶از مادربزرگش ...🔶
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
حلقه بزرگی از شاگردانش در مسجد بزرگ دمشق، گِرد او جمع شده بودند. درس پایان یافته بود و مثل همیشه، شاگردانش اطرافش را گرفته بودند و سوالبارانش میکردند. او هم با سعه صدر به سوالات مهمشان جواب میداد.
-استاد در این ایام غیبت صغری چه کنیم؟
-آنگونه که به ما رسیده، به زودی غیبت کبری آغاز میشود. اگر از منِ پیرمردی که هفتاد هشتاد سال عمر خودش را در علوم مختلف صرف کرد میشنوید، در تحصیل علم و دستگیری از یتیمان آل محمد که همان شیعیان هستند کوشا باشید. کاری به جز دستگیری و خدمت به مردم به ما یاد ندادهاند.
-استاد چرا به بیت المقدس برنمیگردید؟ مگر شما متولد بیت المقدس نیستید و سالهای زیادی در حلب و بیت المقدس زندگی نکردید؟ چرا دمشق؟
-به خاطر علم پسر جان. علم. اگر هفتاد هشتاد سال دیگر هم عمر کنم، مانند تشنه ای که دنبال آب حیات است، دنبال علم خواهم رفت. هنوز به پنجاه سال نرسیده بودم که لقب کشاجم را برای خود انتخاب کردم. کاف اشاره دارد به کاتب بودن، شین اشاره دارد به شاعر بودن، الف اشاره دارد به ادبیات، جیم اشاره دارد به علم جدل و منطق، میم اشاره دارد به متکلم و منجم بودن. سالها بعد وقتی در طب به جایی رسیدم که حرف اول را در حلب و دمشق و بیت المقدس میزدم، طاء به اول اسم خودم افزودم و شدم «طکشاجم»
همه شاگردان لبخند زدند و استاد را ستودند. یکی از شاگردان سوالی پرسید که سبب شد طکشاجم برای لحظاتی سرش را پایین بیندازد و سکوت کند. آن شاگرد پرسید: «استاد! چرا شعر؟ منکر طبع لطیف شما نیستم اما بنظرتان شاعر بودن با علوم بزرگی که در سینه دارید، جمع میشود؟»
طکشاجم پس از اندکی سکوت، سر بلند کرد و گفت: «شعر را از مادربزرگمان داریم. همانگونه که ایمان و اسلام را از آن بانو داریم. اصل و نسب ما به یهودیانی میرسد که ... بگذریم ... مادر بزرگی داشتم. سالها با مردی بی رحم زندگی کرد. مردی که تخصصش شکنجه و زندانبانی بود. اینقدر حرفه ای شیعیان و مخالفان عباسی را شکنجه میداد که معمولا کسی در برابرش مقاومت نمیکرد و زود میشکست. تا اینکه ماموریتی به او رسید. زندانی به او سپردند که مرد خاصی بود. از او دنبال حرف نبودند. فقط قصدشان شکستن او بود. قصدشان حذف او از پیشِ چشم و انظار شیعیان بود. به مدت هفت سال در دو زندان زندانی اش کردند اما جواب نداد. انواع و اقسام عملیات روانی علیه او انجام دادند ... از آوردن زنان آوازخوان و رقاصه گرفته تا تبعید و تهدید خانواده اش ... هیچ اثری بر آن زندانی نداشت.
پدربزرگم احساس شکست میکرد. شش ماه وقت گرفت تا فکری به حال آبرویش کند. آن زندانی شده بود قاتل آبروی پدربزرگِ یهودی ما که نامش سِندی بن شاهک بود.
سندی بن شاهک به اورشلیم رفت. به نزد اساتید و فحولِ و چیره دستان یهود مراجعه کرد. از آنان مشورت گرفت. آنان به او گفتند که تا زندانی را وارد خانهات نکنی و مدام تحت نظر نداشته باشی، زندانی فرصت استراحت و تنفس پیدا میکند. وقتی زندانی فرصت تنفس و برخورد با نور را پیدا کند، عقل و مشاعرش کار میکند و تبدیل به رقیب میشود و کارِ شکستن او دشوارتر میگردد. آنان به او پیشنهاد ساختن مطامیر دادند.
🔺مطامیر چیست؟ در زیرزمین خانه ها چاهی را حفر میکردند که به جای این که مستقیم در زمین فرو برود، به حالت پلکانی و کَج تا عمق بیست سی متر در قعر زمین میرفت. با عرضی به اندازه نشستن یک نفر. یعنی پله ها به اندازه رفتن فقط یک نفر جا داشت. تهِ این مطامیر مخوف، سقفی کوتاه، یعنی به اندازه نصفِ ایستادن یک انسان معمولی ارتفاع داشت. خب در چنین شرایطی نه میتوان خوابید و نه میتوان ایستاد. فقط باید خود را جمع کرد و به دیوار آن گودال تاریک تکیه داد.»
اشک، تمام صورت طکشاجم را فرا گرفته بود. دستی به صورت و محاسنش کشید و ادامه داد: «روزی مادربزرگم دیده بود که سِندی به همراه یک نفر وارد منزل شد. سربازان حکومتی آن دو نفر را به منزل رسانده بودند و رفته بودند. مادربزرگم از سندی پرسیده بود که این مرد کیست که با چشم و دست بسته به زیرزمین بردی؟
سندی گفت: این مرد همان کسی است که آبروی چهار خلیفه را برده. آبروی مرا هم برده. نه میشکند و نه حرف میزند. اینقدر اینجا میماند که یا جنازه او مطامیر خارج شود یا جنازه من!
#حدادپور_جهرمی
ادامه مطلب👇
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
مادربزرگم با وحشت گفت: یعنی آن مرد قرار است در گودال زیرزمین حبس شود؟! فکر نمیکردم خانه ام زندان شود و از حالا من و تو و بچه ها بشویم زندان بان!
سندی گفت: حق ندارید به طرف مطامیر بروید. روزی نصف نان و جرئه ای آب از بالا ... از سوراخی که از درش ساخته ایم، به قعر آن بینداز و برو!
مادربزرگم میگفت از وقتی آن مرد در سیاه چال خانه ما حبس شد، قلبم آرام و قرار نداشت. وقتی سندی در خانه نبود، به نزدیکیهای زیرزمین میرفتم. هر روز آن مرد، وقتی از عبادتهایش فارغ میشد، با سوز و آه، شروع به خواندن ابیات و اشعاری میکرد که جان را میسوزاند. در یکی از ابیاتش خود را موسی بن جعفر معرفی کرده بود. مادر بزرگم به مادرم گفته بود که شنیدم که چند مرتبه در اشعارش خود را موسی بن معرفی کرد.
روزها از پیِ هم میگذشت و مادربزرگم هر روز، به محض رفتن سندی از خانه، خود را به پشت درِ مطامیر میرساند و به مناجات و اشعار موسی بن جعفر گوش میداد. تا این که کمکم طبع شعر مادربزرگم گل کرد و شروع به سرودن اشعاری در مناقب موسی بن جعفر کرد. مادرم میگفت وقتی مادرش برای آنان لالایی میخوانده، از موسی بن جعفر میگفته. از اجداد معصومش که در اشعار موسی بن جعفر بوده برای مادرم و دیگر بچه هایش میخوانده. تا این که این طبع لطیف را سینه به سینه از مادربزرگم به مادرم و از مادرم به من منتقل شد و به همین خاطر است که اکثر اشعارم در مدح موسی بن جعفر است.
هر کدام از شاگردان طکشاجم خود را به گوشه ای از کلاس درس انداخته بود و مشغول ناله و گریه بودند. اما از آن روایت جانسوز، خودِ طکشاجم که در سنین پیری به سر میبرد، بیشتر از همه خُرد شده بود و اشک میریخت.
وقتی شاگردان کنار رفتند و طکشاجم میخواست از مسجد خارج شود این جملات را زیر لب میگفت و آهسته آهسته قدم برمیداشت و مسجد را ترک کرد: «اگر آن مادربزرگ نبود، اگر محبت آن زندانی در قعر سجون به دل مادربزرگان نمیافتاد ... نه ما طعم اسلام میچشیدیم و نه لذت شیعه بودن ... و نه سینهمان مملو از علوم آل محمد میشد. رحمت و غفران الهی به آن مادربزرگ و آن لالایی ها و ... درود بی حد و حصر پروردگار عالم به موسی بن جعفر و اجداد و اولاد طاهرینش.»
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
.
زياد نامه را خواند و براى اعين بن ضبيعه هم خواند. سپس اعین از نزد او بيرون آمد و به نزد مردم قومش رفت. مردان قومش گرد او جمع شدند، اعين حمد و ثناى خدا به جاى آورد، سپس گفت: “اى قوم چرا خويشتن به كشتن مى دهيد و خون خود بر زمين مى ريزيد. آنهم براى امرى باطل و با مشتى سفيهان و اشرار؟ به خدا سوگند وقتى به نزد شما مى آمدم ديدم كه لشكرها تعبيه كرده اند تا بر سر شما بتازند. اكنون اگر بازگرديد از شما مى پذيرند و دست از شما بازخواهند داشت و اگر سر برتابيد و اللّه مرگ و نابوديتان را در پى خواهد داشت”. گفتند: مى شنويم و فرمان مى بريم، گفت: در پناه بركت خدا برخيزيد.
اعين آنان را به نزد جماعت ابن حضرمى آورد. ياران ابن حضرمى نيز همراه او بيرون آمدند. ياران اعين در برابر ابن حضرمى صف كشيدند و او جلو ايستاد و در تمام روز با ابن حضرمى و يارانش سخن گفت و سوگندشان داد. مى گفت: “اى قوم بيعت خود مشكنيد و با امام خود مخالفت مكنيد و به زيان خويش كارى نكنيد. ديديد و آزموديد كه چون بيعت شكستيد و راه مخالفت در پيش گرفتيد خدا با شما چه كرد؟ پس از اين كار دست بر داريد”. و ميانشان جنگى در نگرفت ولى زبان به دشنام گشودند و ناسزا گفتند. اعين از نزدشان بازگرديد.
هنگامیکه نزد قومش بازگشت، ده تن كه گويا از خوارج بودند، در پى اش آمدند و او را در بسترش شمشير زدند. اعين تصور نمى كرد كه چنان اتفاقى بیافتد. پس برهنه تن از خانه بيرون دوید و گريخت. آنان در راه به او رسيدند و او را كشتند
.
@revayat_ketab
.
چون اعين كشته شد، زياد مىخواست با جماعت ازديان و جمعى ديگر از ياران امیرالمؤمنین على علیهالسلام قيام كند. بنى تميم به آنها پيام دادند كه “به خدا سوگند ما متعرض كسى كه شما پناهش داده بوديد نشديم، نه به مالش تجاوز كرديم و نه به جان او نه به مال و جآنکسی كه با ما هم عقيده نبود، پس شما چگونه مىخواهيد به جنگ ما و كسى كه او را پناه دادهايم بياييد؟
ازديان این را شنيدند و جنگ با آنان را نپسنديدند. و زياد به امیرالمؤمنین على علیهالسلام چنين نوشت:
اما بعد، يا امیرالمؤمنین، اعين بن ضبيعه از سوى شما با جديت و نيكخواهى و صدق و يقين به نزد ما آمد. از ميان عشيره خود كسانى را كه از او فرمان م بردند گرد آورد و آنان را به اطاعت و اتحاد تحريض كرد و از جدايى و مخالفت بر حذر داشت. سپس با آن گروه كه به او روى آوردند، به سوى آن گروه كه از او روىگردان شده بودند، نهضت نمود. تمام روز در مقابلشان ايستاد و بر همان حال بود. جماعت گمراهان از آمدنش بيمناك شدند و بسيارى از ياران ابن حضرمى كه آهنگ ياري اش، داشتند، او را ترك کردند. حال بر اين منوال بود تا شب رسيد و اعين به سراى خود بازگشت. چند تن از خوارج از دين بيرون شده، بر او شبيخون زدند و او را كشتند- خدايش بيامرزاد. مرا آهنگ آن بود كه با ابن حضرمى روياروى شوم ولى حادثه اى رخ داد كه كسى كه اين نامه من آورده است براى امیرالمؤمنین به شرح بازخواهد گفت. نظر من اين است كه اگر امیرالمؤمنین صلاح بداند جارية بن قدامه را بفرستد. كه مردى بصير است و در ميان عشيره خويش مطاع و بر دشمن امیرالمؤمنین سخت دشمن.
.
@revayat_ketab
.
ادامه نامه زیاد به امیرالمؤمنین علیه السلام👇
اگر جاريه بيايد به اذن خداوند جمع ايشان پراكنده خواهد ساخت.
وقتى كه نامه به امیرالمؤمنین على علیهالسلام رسید، جارية بن قدامه را فراخواند و او را فرستاد. پنجاه مرد از بنى تميم همراه او بود .
.
@revayat_ketab
.
جاريه از نزد زياد به ميان ازديان رفت. سخن آغاز كرد و گفت: ...رنج شما چه بزرگ است و ابتلاى شما چه نيكو اميرتان را چه نيك فرمان مى بريد. آن حق را كه منكرانش ضايع كردند شما شناختيد و چون ديگران دعوت به راه هدايت را ترك گفتند، شما به راه هدايت دعوت كرديد. آنگاه نامه امیرالمؤمنین على علیهالسلام را بر آنان و شيعيان على علیهالسلام و ديگران خواند .
چون نامه امیرالمؤمنین على علیهالسلام خوانده شد، صبرة بن شيمان گفت: شنيديم و اطاعت خواهيم كرد. ما با هر كسی که با امیرالمؤمنین در جنگ باشد مى جنگيم و با هر كه در صلح باشد صلح مى كنيم. اى جاريه، اگر با همین گروه از قوم خود كه آمده اى از پس آن گروه ديگر از قوم خود میتوانى بر آیی چنين كن وگرنه چنانچه دوست داشته باشى به ياري ات مى آييم.
ديگر بزرگان قوم نيز همین سخنان را گفتند. جاريه به هيچ يك از آنان اجازه نداد كه با او همراه شوند. جاريه به سوى بنى تميم حركت کرد .
روز بعد، ازديان از جاريه خواستند كه با ياران خويش بر سر دشمن برود. ياران زياد نيز او را به سراى امارت بردند.
جاريه، عشيره خود را ندا داد كه از گرد ابن حضرمى پراكنده شوند، ولى قوم اش قبول نکردند. بلكه گروهى از اوباش به او نزدیک شده و دشنامش دادند. جاريه از زیاد يارى خواست، زياد فرمان داد كه به سوى او حركت کنند. ابن حضرمى نيز آماده پيكار شد. مدتی ميان دو طرف نبرد درگرفت. پس از اندكى بنى تميم شكست خوردند و گريختند و به ناچار به خانه سنبل سعدى پناه بردند. جاريه، آن روز تا شب ابن حضرمى را در آن خانه محاصره كرد .
.
@revayat_ketab