eitaa logo
مجموعه ادبی روایتخانه
805 دنبال‌کننده
899 عکس
122 ویدیو
7 فایل
خانه داستان نویسان انقلاب اسلامی www.revayatkhane.ir ارتباط با ادمین👇 @Revayat_khaneh
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 آفتاب در محاق از مجموعه چهارده خورشید و یک آفتاب ✍ به قلم 📚 کتابی جمع و جور و خوش‌خوان از زندگی و زمانه‌ی امام موسی کاظم(علیه‌السلام) 🔸 کتابی سراسر نور که زندگی زیبای موسی بن جعفر(ع) را از ولادت تا شهادت در قالب ۱۰۰ داستانِ کوتاهِ کوتاه در دل خودش جا داده است. 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
📚 رمان باش ✍ به قلم مرثا صامتی تصور کنید که سالهاست در آرزوی فرزند بوده اید، نذر و نیاز کرده اید، همسرتان تا مرز افسردگی رفته باشد، خودتان همه راه ها را امتحان کرده باشید و حالا خدا بهتان فرزندی داده که همه دنیایتان است. فرزندی که هنوز به چهار و پنج سالگی نرسیده مریض شده، بروید و برایش دکتر بیاورید، اما دستگیرتان کنند. به جرمی نکرده! به خاطر پاپوش... التماس و عجز و لابه هایتان را کسی نشنود و فرزندتان از دست برود. حالا بعد از مدتی که زندگیتان در آستانه فروپاشی است و دیگر نه همسری دارید و نه فرزندی، مسبب آن را ببینید، آن هم کجا؟ درست در پیاده روی اربعین، در راه رسیدن به کربلا. راهی که خودتان شروع کردید و قرار است به محبوبی برسد که فرزندتان را نشانه لطف او میدانستید. حالا با قاتل فرزند و زندگیتان چشم در چشم شده اید! و داستان از همینجا آغاز میشود.... رمان باش، داستان عشق و انتقام است. داستان خودخواهی و دیگرخواهی. داستان انتخاب. داستانی که در سفر اتفاق میوفتد؛ در مجاورت با آدمهایی که هرکدام سرگذشتی دارند. سرگذشت هایی که هرکدامشان، آینه ای است از زندگی روای، آینه ای در گذشته و آینده و حتی حال. 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
📖 باش به قلم مرثا صامتی درست همان شبی که روضه ی اهالیِ روایتخانه بود، از دست نویسنده خریدم. التماس دعایش هنوز یادم هست. کلی با خودم کلنجار رفتم که بی موقع سراغ خواندنش نروم. امروز، موعد خواندن بود درست وقتی که همسر و بچه ها در مسیر مشایه هستند و من برخلاف هر سال تنها در خانه ام. باش را برای همین روزهای تنهایی خریده بودم کتاب را که باز کردم، بستم. وقتی تمام شد بستم. دلم می خواست نصفه نیمه کتاب را رها کنم. بروم سراغ خانم نویسنده و بگویم: آهای خانم نویسنده: چه طور این همه معنا، مفهوم، المان، نشانه گذاری، طنز، اشک و... را این قدر پیوسته و زیبا در داستانت جا دادی؟! می شود از سوژه و پی رنگ داستانی ات بگویی؟ جرقه ی نوشتنش از کجا آمد؟ .... حیف که کشش داستانی کم نظیرش، فرصت گپ و گفت با نویسنده را از من گرفت. البته این که شماره ی نویسنده را نداشتم هم بی تاثیر نبود😅 کتاب را که خواندم به رسم سلم لمن سالمکم، بخشیدم آن هایی را که گاهی اشکم را جاری کردند و دلم را شکستند. صدای ابو نعیم در گوشم بلند می شود: خاک به تو سرت کنن اگه کتاب را تبلیغ نکنی😅 ✍به قلم سمیه زمانی 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
📖 🏴 باش نویسنده کتاب در گفت و گو با خبرگزاری ایبنا : "حب الحسین یجمعنا" من را به نوشتن وا داشت روایتی از هفت شهر عشق در کتاب "باش" به قلم ✍ مرثا صامتی 🔸متن کامل گفت و گو را اینجا بخوانید: https://www.ibna.ir/vdcenn8xxjh8efi.b9bj.html 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
📖 💫 چرا باید این کتاب را بخوانیم؟ 🔸️اگر به دنبال داستان هایی با پیرنگ و شخصیت پردازی قوی و ماجرا محور هستید، این کتاب گزینه خوبی است. اگر‌دلتان میخواهد برای لحظاتی هم که شده در مسیر پیاده روی اربعین قدم بردارید و زائر ها، عطر و بوی چای عربی، تلق تلق به هم خوردن استکان های چای، خنکای نسیم فرات و گرمی آفتاب عراق را روی پوستتان حس کنید، کلمات این داستان همه چیز را برای شما به تصویر میکشد. 🔸اگر به داستان هایی از جنس عرفان علاقه مندید، این کتاب شمارا به سیر و سلوک دعوت خواهد کرد و در نهایت اگر دلتان برای گنبد طلایی امام حسین علیه السلام تنگ شده است، این کتاب چشم های شمارا به تصویر گنبد ارباب روشن خواهد کرد. 🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📖 🎧 شما را می‌شنوید! 🔸تا به این سیاهی شب که اینجا ایستاده ام نشده است ارباب رویم را زمین بیندازد. و حالا... ✂️ ️برشی از کتاب ✍ به قلم 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
📖 باش به قلم مرثا صامتی 🌱آن روز نشسته بودم پشت یونیت و داشتم دندان مریض زیر دستم را عصب کشی میکردم که پرستار بسته ی انتشارات را گرفت جلویم و گفت: این مال شماست؟ بلند شدم دستکش هایم را درآوردم و درش را باز کردم، یک عالمه کتاب "باش" پشت به پشت هم نشسته بود توی بسته و یکهو بی اختیار از دیدنشان خنده نشست روی لب هایم. کارم که تمام شد یکی را برداشتم و شروع کردم به ورق زدن و دوباره انگار همان حس و حال روزهای نوشتنش شعله کشید میان قلبم... همیشه فکر میکردم روضه ی "ارباب" نمی تواند فقط مصائب و اتفاقات روز عاشورا باشد. به عدد آدم ها و مسائل شان و نسبت شان با "ارباب"، روضه ی نخوانده داریم و منبر نرفته... روضه ای که بی شک یک سرش برمیگردد به روز عاشورا... و فکر کردم چقدر خوب است که میشود نوشت، خرد خرد و آرام آرام و ریز ریز...چقدر خوب که میشود احساس را پیچید میان کلمه ها و جمله ها و خیلی لطیف تعارف کرد به هرکسی که قلبش میطلبد... که خودش گفته: ن. والقَلَمِ و ما یَسطُرون...(۱ قلم) وای من! هر نفست معجزه ای تازه کند... عشق آمد که مرا با تو هم اندازه کند... 🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
📨 کارگاه 🌱 حرکتی نو در روایتخانه 🔸در مسیر یادگیری پستی و بلندی‌های وجود دارد که اگر چراغی این مسیر را روشن نکند ممکن است نویسنده زمین بخورد یا راهش را گم کند... در این کارگاه با یادگیری نقد درست و تحلیل یک اثر ادبی، نویسنده در برابر نقد نادرست چراغی دارد که از مسیری که آمده مطمئن شود. 🔹تدریس استاد سعيد معتمدی و برگزاری نقد و بررسی کتاب با حضور نویسنده‌ی اثر خانم 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
📖 آفتاب در محاق از مجموعه چهارده خورشید و یک آفتاب ✍ به قلم 📚 کتابی جمع و جور و خوش‌خوان از زندگی و زمانه‌ی امام موسی کاظم(علیه‌السلام) 🔸 کتابی سراسر نور که زندگی زیبای موسی بن جعفر(ع) را از ولادت تا شهادت در قالب ۱۰۰ داستانِ کوتاهِ کوتاه در دل خودش جا داده است. 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
مجموعه ادبی روایتخانه
📖 #معرفی_کتاب باش به قلم مرثا صامتی #نویسنده_نوشت 🌱آن روز نشسته بودم پشت یونیت و داشتم دندان مری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶به مناسبت روز پزشک به قلم ✍ زیپ کوله ام را میبندم و میگذارمش کنار کفش هایم که میگوید: تواَم با این تفکراتت... خب حالا واجبه تو این‌ گرما و شلوغی و گرد و غبار و مریضی و سختی، بکِشی بری اون جا دندون درست کنی؟ همین‌جا یه روز رو نیت کن بشین پشت یونیتت، دندون خلق الله رو درست کن به جاش... فرقی داره آدم تا آدم مثلا؟ خنده ام میگیرد که اینطور حرص میخورد. می ایستم روبرویش، نگاه میکنم به چشم های نگرانش و میگویم: جدی ها... راست میگی... میدونی... تا حالا شده هیچ امیدی نداشته باشی کارت راه بیفته و زجر بکشی و راهی به جایی نداشته باشی، بعد تو اوج نا امیدی یهو یکی از راه برسه و معجزه وار حلش کنه؟ تو تموم این سالهایی که سه روز میرم اونجا شیفت میگیرم دندون‌ پیاده ها رو درست کنم اینقدر دیدم این حالت رو... به نظرت توی بیست بیست و پنج میلیون آدم که هر سال حدودا" یه زمان‌جمع میشن یه جا، احتمال درد گرفتن دندون چند تاشون منطقیه؟ درد دندون داغونت کرده دارو جواب نمیده بی خوابی کشیدی سر درد داری جای نشستن و خوابیدنم به زور هست... نا امیدی و دستت به جایی بند نیست... ناراحت و آشوب... یهو بهت میگن، ببین! چند نفر از کشورت هستند فلان جا که آرومت کنند، برو... و تو لبخندشون رو با چشم هات ببینی... اینجا غیر از من خییییلی ها هستند..‌. اما اونجا... و آرام دست میکشم روی موهای مشکی و خوش حالتش و میگویم: حالا به نظرت، خوب نیست برم اونجا و لیوان آب م رو پر کنم از اقیانوسش برای یک سال م و برگردم..‌‌. که: وَجَعَلنا من الماءِ کلَّ شی حیّ... 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 👉 @revayat_khane