eitaa logo
مجموعه ادبی روایتخانه
805 دنبال‌کننده
899 عکس
122 ویدیو
7 فایل
خانه داستان نویسان انقلاب اسلامی www.revayatkhane.ir ارتباط با ادمین👇 @Revayat_khaneh
مشاهده در ایتا
دانلود
مجموعه ادبی روایتخانه
📖 #معرفی_کتاب قابیل فراموش نمی‌شود به قلم زهرا امینی #نویسنده_نوشت 🔮 ماجرای پر پیچ و خم یک رمان
📖 قابیل فراموش نمی‌شود به قلم زهرا امینی 🔮 ماجرای پر پیچ و خم یک رمان (بخش دوم) 🔸به هرحال با تشویق‌های استاد شروع کردم به نوشتن و ادامه دادن. هرجا قدری تعلیق کار کم می‌شد نگران بودم که نکند مخاطب کتاب را ببوسد و بگذارد لب طاقچه. دخترم چند ماهه بود و اگر سراغ لپ تاب و تایپ می‌رفتم گریه می‌کرد و می‌خواست مشت‌هایش را روی دکمه‌ها بکوبد‌. یا بعدها که بزرگ‌تر شد گریه می.کرد که برایش "کوکوملون" بگذارم. پس کار نوشتن داستان می‌ماند برای ساعت ۱۱ و ۱۲ شب که همه اهالی خوابیده بودند. آن‌وقت میشد با خیال راحت گوشه‌ای لم بدهی و هرچیزی که به ذهنت می‌رسد روی صفحه وُرد بیرون بریزی. 🔸نمی‌دانم چندمین روز از چندمین ماه از چندمین سال زندگی‌ام بود که کتابم تمام شد. و چ خوش سعادتی که نشر جمکران انتخابش کرده بود برای چاپ. بعد از چاپ بازخورد چندانی از خوانندگان ندیدم. انتظار داشتم همه بگویند افتضاح است. شاید شما که نویسنده باشید من را درک کنید. آدم موقع نوشتن حس می‌کند دارد اعجوبه خلق می‌کند ولی وقتی می‌خواهد بدهد به ملت برای خواندن دلش می‌خواهد به جای این کار تمام برگه ها را بریزد توی رودخانه‌ای جایی. یا بچپاند توی سطل زباله و تمام دقیقه‌هایی که پای نوشتن گذاشته را حیف کند و بریزد دور. خوب بود که بازخورد بدی نداشتم. ولی خب، بازخورد خوب هم خیلی نداشتم. 🔹منتظر ادامه‌ی این ماجرا‌ باشید😉.. 🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
مجموعه ادبی روایتخانه
📖 #معرفی_کتاب قابیل فراموش نمی‌شود به قلم زهرا امینی #نویسنده_نوشت 🔮 ماجرای پر پیچ و خم یک رمان
📖 قابیل فراموش نمی‌شود به قلم زهرا امینی 🔮 ماجرای پر پیچ و خم یک رمان (بخش پایانی) 🔸اغلب لطف دوستان و فامیل این بود که وقتی می‌رفتند مسجد جمکران زحمت می‌کشیدند و یک سری به کتابفروشی‌اش می‌زدند. سلفی‌ای با کتاب می‌گرفتند و می‌فرستادند برایم. یک بار کسی تعریف می‌کرد که وقتی توی کتابفروشی مسجد مشغول تورق کتابی برای خریدن بوده (یا احتمالا گرفتن همان سلفی کذایی)، دختر ۱۰، ۱۲ ساله چادری‌ای دست پدرش را گرفته و کشیده و به کتاب من اشاره کرده که بابا، بیا همین جاست. «همینو میخوااممممممم» و کم مانده پایش را روی زمین بکوبد از شوق داشتنش. 🌱 همین ها حالم را خوب می‌کنند. هنوز هم که هنوز است وقت های بیکاری اسم رمان را توی نت سرچ میکنم تا ببینم کسی خوانده اش یا نه. توی باسلام کسی خریده اش یا نه. یا توی سایت کتاب نمیدونم چی چی نظر جدیدی آمده یا نه... 🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
📖 مادام محبوبا به قلم مرضیه احمدی 💡 کلمات راهگشا (بخش اول) 🔸مادام محبوبا با شیوع کرونا شروع شد. همان روزهایی که همه کنج خانه بودیم. در داروخانه ها به دنبال اسپری ضدعفونی می گشتیم. به خانه نزدیکان مان نمی رفتیم. وهم و ترس تیشه به ریشه امید زده بود. فایل های مصاحبه با محبوبا را چندبار شنیدم. دنبال نخ تسبیح بودم برای نوشتن زندگی نگاره اش. سردرگم بودم. در همان روزهای قرنطینه یک روز تلفن ام زنگ خورد. دختری مثل ابر بهار گریه می کرد. نسبت بین من و او فقط چند سلام و علیک بود. سفره دلش را برایم پهن کرد. گوشه گوشه اش می نشست و اشک می ریخت.مات و متحیر بودم. چرا به من می گویی؟ مگر من را می شناسی؟ چه کمکی از دست من برمی آید؟ من که نسبت به تو شناخت ندارم؟ جواب داد: نمی دانم! من هم نمی دانستم. هاج و واج بودم. از تماس دختر. از چالش زندگی اش در این سن کم. از حرف هایی که شنیدم. صحبت ها و چت های شبانه من و دختر ادامه دار شد. یک جفت گوش بودم برای یک دنیا حرف. ⏳ این کلمات ادامه دارند.. 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
📖 مادام محبوبا به قلم مرضیه احمدی 💡 کلمات راهگشا (بخش دوم) 🔸 حرف های دختر از جنس حرف های محبوبا بود. تیشه به ریشه امیدش خورده بود و دورنمایی نداشت. در تلاش برای جست‌وجوی نور و روشنایی بود. همین شد نخ تسبیح مادام محبوبا. قصه دختر و محبوبا به هم گره خورد. ترس و امید، یکی در میان جولان می‌دادند. 🌱 زندگی‌ام را زیر و رو کرد. نگاهم را تغییر داد. همیشه آرزو داشتم قلم‌ام باعث راهگشایی برای خواننده شود. اما آن روزها کشف جدیدی کردم. باید اول خودم راهگشای دیگران شوم. تمرین کنم. سختی‌اش را به جان بخرم. وقتی آبدیده شدم، کلمات طوری پشت سر هم ردیف میشوند که راهگشا شوند.. 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
📖 داستان‌های سپید به قلم گروهی از نویسندگان روایتخانه به کوشش 🍼 نویسندگی با چاشنی مادری 🌱 داستان‌های سپید برای ما کلاس دومی‌های استاد بهزاد دانشگر فقط داستان‌هایی با دغدغه‌های زنانه نیست. یادآور روزهایی ست خاطره انگیز، پر از همدلی و همراهی استاد. وارد دوره‌ای از زندگی شده بودیم که با تجربه‌ی لحظات شیرین مادری همراه بود. بیشتر ما تجربه‌ی ا‌ول مادری‌مان بود و ادامه دادن برای‌مان سخت شد. 🔸 آدم‌های زیادی وارد زندگی هر کس می‌شوند. آن‌هایی ماندنی هستند که طعم معرفتشان را در روزهای سخت چشیده‌ای. استاد برای ما از همان آدم‌های ماندگار زندگی‌مان شد. مثل خیلی‌های دیگر نگفت بروید دنبال بچه داری‌تان شما را چه به نوشتن. 🔹 کلاس را در منزل یکی از اعضا برگزار کردیم تا با شرایط جدیدمان جور دربیاید. حاصل آن یک سال تلاش با چاشنی گریه و شادی کودکانمان، شد کتاب داستانهای سپید. 🪴 مجموعه ی داستان کوتاهی که برای پی‌ریزی طرح داستان‌هایش ساعت‌ها گفت‌و‌گو صورت گرفته. داستان‌ها نتیجه‌ی دغدغه‌ها و چالش‌های ذهنی نویسنده در رابطه با همسر، عرف، شرع و جامعه است. در مجموع سعی شده تعارض‌های مرتبط با عفاف زنانه در جامعه ایرانی بازگو شود. 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
📚 عکس‌های گمشده به قلم مریم زمانی 🖇 ماجرای وصل شدن به یک سیستم (بخش اول) 🔸 همیشه نسبت آدم‌های جورواجور با اهل‌بیت خصوصاً امام‌حسین (علیه‌السلام) برایم جذابیت داشت. اینکه هرکس با هر شرایطی می‌تواند گوشه‌ای از دم و دستگاه امام‌حسین مشغول شود. مثلا ارتباط صنف دانشجو با اهل‌بیت... صنف بازاری‌ها و کاسب کارها صنف لات‌ها صنف چاقوکش‌ها و خلافکارها صنف دکترها و... سادگی، عمیق بودن و دائمی بودن بعضی از ارتباط‌ها خیلی متأثرم می‌کرد. 🔹 مدتی بود با یک روضه‌ی خانگی آشنا شده بودم از صنف لات‌ها. ایده ی اولیه‌ی رمان از همین‌جا شروع شد. آدم‌هایی که ظاهر معمولی داشتند طوری که شاید کسی به حسابشان نمی‌آورد اما توی سیستم امام حسین که کارش کرامت دادن به آدم‌هاست جایی برایشان انتخاب شده بود. آن‌ها تمام مناسبات زندگی‌شان را طوری برنامه ریزی می‌کردند که روضه‌ی هفتگی‌شان یک بار هم تعطیل نشود. موقع اجاره‌ی خانه و انتخاب متراژِ خانه، محور، روضه بود. موقع خرید وسایل خانه، زمان سفر و تمام برنامه‌های ریز و درشت زندگی. ⏳ منتظر بخش دوم باشید... 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
مجموعه ادبی روایتخانه
📚 #معرفی_کتاب عکس‌های گمشده به قلم مریم زمانی #نویسنده_نوشت 🖇 ماجرای وصل شدن به یک سیستم (بخش او
📚 عکس‌های گمشده به قلم مریم زمانی 🖇 ماجرای وصل شدن به یک سیستم (بخش دوم) 🔸 اول یک داستان کوتاه نوشتم که موضوعش فرزندخواندگی بود. بعد همان را با کمک استاد و دوستان گسترش دادم تا تبدیل شد به یک رمان ۱۱۰ صفحه‌ای. ⏱ در مدت نوشتنِ رمان، همه‌جا و همه‌وقت می‌نوشتم. فصل هفتم رمان را تکیه دادم بودم به دیوار، روبه‌روی ضریح حضرت معصومه(سلام‌الله‌علیها)، در دو سه متری ضریح. آن روز گفتم زیارت‌ها را مختصرتر می‌خوانم و به جایش بخشی از رمانم را می‌نویسم. 🔹 بخش‌هایی از رمان را در مسیر پیاده‌روی اربعین نوشتم. در حالی که پسرم بی‌حال از تب روی زانو‌هام خوابیده بود و راننده عراقی وَن توی ترافیک مسیر، خیلی بد رانندگی می‌کرد. پاراگراف‌هایی اش را وسط روضه‌ها و بیشتر رمان را نیمه شب‌ها نوشتم. 📎 من هم میخواستم خودم را وصله‌ی سیستم با کرامت امام‌‌حسین (علیه‌السلام) بکنم به عنوان عضوی از صنف نویسنده‌ها. 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
📖 باش به قلم مرثا صامتی 🌱آن روز نشسته بودم پشت یونیت و داشتم دندان مریض زیر دستم را عصب کشی میکردم که پرستار بسته ی انتشارات را گرفت جلویم و گفت: این مال شماست؟ بلند شدم دستکش هایم را درآوردم و درش را باز کردم، یک عالمه کتاب "باش" پشت به پشت هم نشسته بود توی بسته و یکهو بی اختیار از دیدنشان خنده نشست روی لب هایم. کارم که تمام شد یکی را برداشتم و شروع کردم به ورق زدن و دوباره انگار همان حس و حال روزهای نوشتنش شعله کشید میان قلبم... همیشه فکر میکردم روضه ی "ارباب" نمی تواند فقط مصائب و اتفاقات روز عاشورا باشد. به عدد آدم ها و مسائل شان و نسبت شان با "ارباب"، روضه ی نخوانده داریم و منبر نرفته... روضه ای که بی شک یک سرش برمیگردد به روز عاشورا... و فکر کردم چقدر خوب است که میشود نوشت، خرد خرد و آرام آرام و ریز ریز...چقدر خوب که میشود احساس را پیچید میان کلمه ها و جمله ها و خیلی لطیف تعارف کرد به هرکسی که قلبش میطلبد... که خودش گفته: ن. والقَلَمِ و ما یَسطُرون...(۱ قلم) وای من! هر نفست معجزه ای تازه کند... عشق آمد که مرا با تو هم اندازه کند... 🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
📖 مسیر رستگاری به قلم شبنم غفاری حسینی اولش وقتی آن همه برگه تایپ شده را دستم دادند، خوف کردم. حجم مصاحبه ها خیلی زیاد بود. با اینکه بار اولم نبود ولی ترسیدم. طبیعی است؛ اگر صدمین کتابت هم باشد آخرش تا کار را شروع کنی و به سرانجام برسانی، نگرانی جزو جدانشدنی زندگی ات می شود؛ حالا کم یا زیاد. آن چندصد صفحه مصاحبه را گذاشتم جلوی رویم و هی نگاهشان کردم. هی نگاه کردم و هی فکر کردم که این کار را قبول کنم یا نه. بهزاد رستگاری را نمی شناختم. تنها چیزی که می دانستم پرستار بودنش در زمان جنگ بود. بالاخره تصمیم گرفتم بنویسم. مصاحبه ها را نخوانده قبول کردم. فقط یک صفحه از خاطراتش به چشمم خورده بود: بهزاد پنج شش ساله سوار بر الاغ توی تاریکی نیمه شب، وسط ترس از مار و گرگ و ظلمات، داروهای جامانده پدر پزشکیارش را می برد تا در دورترین روستای محروم اصفهان به دستش برساند. همین برایم کافی بود. چه چیزی بهتر از این می توانست شخصیت بهزاد رستگاری را بشناساند؟ پسری که در کودکی با چنین تعلیقی روبرو باشد قطعا تا آخر زندگی نمی تواند آرام بنشیند و بهزاد رستگاری دقیقا چنین شخصیتی دارد. گستره خاطراتش از لحاظ جغرافیایی از شمال شرقی تا جنوب غربی ایران را در بر می گیرد؛ حتی انگلستان و زندانهای عربستان؛ و از نظر زمانی حدود هفت دهه از تاریخ ایران. مسیر رستگاری برایم کاری متفاوت بود. تجربه ای سخت ولی به یادماندنی. 🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
📚 شنبه عزیز به قلم مطهره شیرانی 🔹شنبه عزیز از یک داستان کوتاه متولد شد که وقتی در جمع دوستانم خواندمش شورانگیز بود، روایت یک نوجوان از کار کردن در عتیقه فروشی یک پیرمرد جهودزاده. 🗒 رحیم میان چرک نویس‌های دفتر مشق بلاتکلیف مانده بود تا روزی که در یک پیاده‌روی عصرگاهی تصمیم گرفتم پا به یکی از عتیقه فروشی‌های چهارباغ بگذارم. صدای زنگوله سردرِ مغازه، گرمای علاء الدین آبی رنگ و حال و هوای عتیقه فروشی شهر فرنگی ساخته بود پر از آشنازدایی نسبت به دنیای آن سوی در. اینجا اشیاء روح داشتند، این را به وضوح حس کردم. همان‌جا رحیم دوباره پا گرفت. 🔸نتیجه شد چهار بخش داستانی از واگویه‌های ذهنیِ رحیم. بازنویسی و بسط داستان یک سالی طول کشید. بعد از آن که رمان را برای چند ناشر فرستادم و به جایی نرسید با مشورت استاد پیرنگ جدیدی با شخصیت‌هایی بیشتر نوشتم. لوکیشن داستان را حضورا بررسی کردم. بازارچه های داستان زیر سقف‌های گنبدی، حمام سفید، زورخانه و مساجد و کنیسه ها همه مکان‌هایی واقعی هستند. 📖 در نسخه نهایی داستان شنبه عزیز، رحیم یک راوی پنهان است، به این معنا که کمتر ذهنیاتش را واگویه می‌کند. در طول داستان با سلسله ماجراهایی روبرو هستیم که رحیم را با ضعف‌هایش روبرو می‌کند، باعث رشد او می‌شود و به مقصد می‌رساند. داستان تم معمایی دارد و از اواسط داستان به بعد گره گشایی‌ها آغاز می‌شود... 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
📕 تو دیگر بمان به قلم زهرا کرباسی 📝 (بخش اول) 🌱 سوژه‌ی کتاب «تو دیگر بمان» از لا به لای مصاحبه‌های کتاب «بی‌برادر» پیدا شد. وقتی که استاد با پسر خانم براتی مصاحبه می‌کردند و بین حرف‌هاشان رسیده بودند به این سوال که: خانواده مخالفتی با سوریه رفتن شما نداشتند؟ و همین شد که پیشنهاد رفتن و نشستن پای صحبت های‌شان را به من دادند. 🪴 وقتی برای اولین بار به خانه خانم براتی رفتم گلخانه‌ی کوچکی که کنار حیاطشان درست کرده بودند نظرم را جلب کرد. این که چقدر با حوصله گل‌های‌شان را پرورش داده‌اند برایم یک نشانه بود. گفتم حتما با حوصله هم خاطره‌های شان را برایم می‌گویند و همین هم شد. 💡خاطره‌ها توی هر بخشی از زندگی‌شان پُررنگ و پُربار بود. به خاطر همین نگارش از زمان کودکی شروع شد. کتابی‌که سعی شد از ساده‌نویسی فراتر رود و به توصیف‌ها هم برسد... ⏳ ادامه دارد... 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
📕 تو دیگر بمان به قلم زهرا کرباسی 📝 (بخش دوم) 🌱 یک چیزی که خیلی به من کمک کرد نظرات بقیه قبل از چاپ کتاب بود. از کم و کاستی‌ها گفتند؛ از نقاط قوتی که بهتر است پررنگ‌تر شود و... 🎙 برای هر بار بازنویسی من مصاحبه‌های جدید می‌گرفتم. خودم فکر می‌کردم صحبت کردن با خانم براتی می‌تواند قفل‌های ذهنم را باز کند و راه جدیدی برای روایت باز کند. همینطور هم بود. وجه‌های متفاوتی از زندگی‌شان با مصاحبه‌های جدید جان می‌گرفت. 🌤 به نظرم اگر یک جایی‌ از زندگی‌ احساس کردیم خسته شدیم و به امید نیاز داریم این کتاب را بخوانیم. بعضی وقت‌ها نیاز است زندگی آدم‌هایی که راه قوی بودن را انتخاب کردند بگذاریم جلوی چشممان و ببینیم چطوری به اینجا رسیده‌اند چطوری کم و کاستی زندگی نگذاشت بنشینند و حرکت کردند. کتاب «تو دیگر بمان» برای آنهایی‌است که دوست دارند قوی باشند.. 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane