مجموعه ادبی روایتخانه
🔻#ضیافتگاه 1⃣ قسمت اول هنوز هم مرددم. حتی حالا که نشسته ام توی ماشین اداره و۲۰ دقیقه بیشتر تا ت
🔻#ضیافتگاه
2⃣قسمت دوم
ساعت ۴ صبح می رسم تهران. رفقای همسفری توی سوئیت خوابند. کلیدی که کش رفته ام را می اندازم توی قفل در و بازش می کنم. دوتایی می پرند جلوی در و مرا که می بینند بی مقدمه می گویند:" تو روحت با این اومدنت... زهره ترک شدیم."
گفته اند ساعت ۸ ونیم فرودگاه باشیم. اما پرواز را نگفته اند چه ساعتی است. طیبه و فاطمه بدجور ذوق دارند. برعکس من که هنوز تردید دارم. طیبه می گوید:" می خوایم آقای رحیمی رو مجبور کنیم ببردمون ضاحیه." برق از سرم میپرد. خودم را رها می کنم روی پتوی کف زمین و می گویم: "بیخود. من از حرم حضرت زینب جم نمی خورم." بعد چشمهایم را می بندم: "منو برا نماز بیدار کنین. البته نماز صبحامو هی یکی درمیون قضا کردم که یه وقت شهید نشم."
صدای قهقهه شان بلند می شود.
یک حسی می گوید باید فاز مخالفت بردارم تا اخلاصشان زیادی بالا نزند و جوگیر نشوند. مخصوصا فاطمه که دهه هفتادی است و جوان.
_ شماها اگه استرس نداشته باشید، دیووونه این...
و چشمهایم را می بندم. خوابم نمی برد. هیچکدام خوابمان نمی برد. یک ساعت بعد فاطمه می گوید: "حالا که از استرس و تردید حرف زدی می گم... قبل از اینکه بیای تو خواب گریه کرده بودم بدون اینکه بفهمم..."
از خودم راضی ام.
#روایت_مقاومت_مردمی_سوریه
✍#شبنم_غفاری_حسینی
http://ble.ir/jarideh_sh
✈️ راوی اعزامی راوینا @ravina_ir
با ما همراه باشید ... 🍃
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
○● @revayat_khane ●○
💌 برسد به دست مردم لبنان و فلسطین ...
🔻#روایت_نصر
🔸🔸🔸
ا❁﷽❁ا
تصاویر مجاهدان را در تلویزیون دید، تصاویر مادران و زنان فلسطینی و لبنانی را،
تصاویر کودکان غرق به خون را و خانه هایی که آوار شده بودند روی سرشان.
این بچه ها کجا را داشتند تا شبها سر روی بالین بگذارند؟ یک چهار دیوار امن و راحت؟ خوراک چه؟ اصلا غذایی برای خوردن داشتند؟
او کجای این نبرد ایستاده بود؟
کجای این جهان؟ چه کاری میتوانست انجام بدهد؟
به دستهایش نگاه کرد.
به دستهایش نگاه کرد و صدای جیرینگ جیرینگ الگوهایی که با آب قاطی شده بودند.
دوتا النگویش را از دستش بیرون آورد، پول این النگوها اگر قرار بود کاری راه بیندازد وقتش الان بود همین الان! طلاها را به پایگاه محل داد تا پولش برسد به دست بچه های جبهه ی مقاومت.
🔸🔸🔸
🔖اگر شما هم روایتی از این روزها دارید از کمکهای مالی مادرانه، تا دعاها و ختم صلواتها و مراسمهای روضهای که برای پیروزی محور مقاومت برگزار میشود، از ترشی و ربها و محصولات خانگی مادرانه ای که عایدییشان صرف کمک به مردم لبنان و فلسطین میشود و خلاصه هر عمل خیری پس بسم الله ....
💢 روایتهایتان را به نام کاربری زیر بفرستید:
@nesteki 👈
🇱🇧🇵🇸روایتها ترجمه شده و در بین مردم #فلسطین و #لبنان پخش خواهد شد انشاءالله.
#ایران_همدل
با ما همراه باشید .. 🍃
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
○● @revayat_khane ●○
مجموعه ادبی روایتخانه
🔻#ضیافتگاه 2⃣قسمت دوم ساعت ۴ صبح می رسم تهران. رفقای همسفری توی سوئیت خوابند. کلیدی که کش رفته ام
🔻#ضیافتگاه
3⃣قسمت سوم
فرودگاه بین المللی امام خمینی، واقعا بین المللی است. ظاهرا فقط ۳ تا باحجاب دارد آن هم ماییم. همه با کلاس و لاکچری خوشحال از اینکه توی صف پرواز لندن و استامبول و دبی ایستاده اند.
ما چی؟ همین جور بلاتکلیف ایستاده ایم یک گوشه تا معلوم شود باید چکار کنیم و کجا برویم.
مینشینیم روبروی غرفه فرش. فرشهای دستباف نفیسی که حتما مسافران پرواز لندن و پاریس برای اقوام مهاجرشان سوغات میبرند. پیرزن با آن موهای سفید و نشسته بر ویلچر طرح شکارگاهش را میخرد به چهل میلیون تومان. سوغات ما چیست برای بچه های سوری و لبنانی؟ قبل از رفتن زنگ زدم به سرتیممان و از آوردن خوراکی و اسباب بازی پرسیدم. گفت دست و پاگیر است و راست هم میگفت. به خودم امید میدهم: شاید روایتهای این روزهای ما روزی به دستشان برسد و بشود سوغاتشان.
نشسته ایم اینجا منتظر. چه چیزی در انتظارمان است؟ نمیدانم. آقای معتمدی زنگ میزند و میگوید: "نری اونجا شجاع بازی دربیاریا... اونجا جای این کارا نیست. یهو زد و شهید شدی. بگذریم که ما از این شانسا نداریم..." میخندم و تلفن را قطع میکنم. این چند وقت به تنها چیزی که فکر نکرده ام شهادت است؛ اما به ملاکهای شهادت چرا. شهدایی را دیده ام که با ملاکهای ظاهری مان با شهادت جور در نمی آیند؛ کارهایشان جور در نمی آید. یک آن با خودم میگویم نکند ملاکهای ما با ملاکهای خدا فرق داشته باشد؟ نکند من الان باید بنشینم پیش بچه هام و مراقبشان باشم؟ به طیبه میگویم:" نکنه خدا اون دنیا یقه مونو بگیره، بگه تو رو سننه؟" طیبه بی مقدمه جواب میدهد:"تعیین مصداقش با خودمونه. بیخود نشین از این فکرا بکن."
پرواز دمشق را که اعلام میکنند باعجله از گیت رد میشویم و میرویم به سالن اصلی. آخرین نفرهایی هستیم که سوار هواپیما میشویم. تقریبا یک سومش خالی است، بیشتر مسافرها سوری هستند و تعدادی ایرانی. خانم ایرانی اما فقط ما سه تاییم: طیبه، فاطمه و من...
✍#شبنم_غفاری_حسینی
http://ble.ir/jarideh_sh
✈️ راوی اعزامی راوینا @ravina_ir
با ما همراه باشید ... 🍃
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
○● @revayat_khane ●○
مجموعه ادبی روایتخانه
🔻#ضیافتگاه 3⃣قسمت سوم فرودگاه بین المللی امام خمینی، واقعا بین المللی است. ظاهرا فقط ۳ تا باحجاب
🔻#ضیافتگاه
4⃣قسمت چهارم
ساعت دو بعدازظهر است که هواپیما روی باند فرودگاه دمشق مینشیند. مدتی بعد
کوله به پشت دنبال سرتیممان راه می افتیم و از فرودگاه میزنیم بیرون. یک مینی ون مشکی منتظرمان است. در ماشین را که باز میکنیم صدای بفرمایید بفرمایید راننده بلند میشود. فارسی را خیلی خوب صحبت میکند.
هنوز ننشسته ایم که شروع میکند از خاطراتش با سرتیممان میگوید. چند سال پیش یک ماهی با هم در سوریه زندگی کرده اند. آقای رحیمی سربرمیگرداند و راننده را معرفی میکند: "محمد از دوستای خوب سوری منه؛ ایران زیاد میره و میاد."
محمد سر بی مویش را میخاراند و همین طور که یک نگاهش به جاده است، یک نگاهش به آقای رحیمی و گاهی هم سربرمیگرداند تا ما را ببیند میگوید: "من دو تا دختر دارم. مثل شما ایرانی ها که پسر دوست دارید، من هم پسر دوست داشتم. نذر کردم رفتم مشهد و بعد خدا رضا را بهم داد."
از اوضاع بد اقتصادی سوریه میگوید. میخواهد ماشینش را بفروشد به هفت هزار دلار، بیاید ایران ماشین بخرد و راننده شود. میگوید:" اینجا از صبح تا شب هم که کار کنی، هیچی دستت را نمیگیرد. قبلا زائر از عراق و ایران می آمد که حالا دیگر نمی آید. به خاطر جنگ... کاروکاسبی مون خوابیده"
سیگار از دستش نمی افتد. پک پشت پک؛ بی وقفه و مدام.
نگاهم میرود روی جاده خشک دو طرف که گاهی زمینی سبز از وسطش سردرمی آورد. منتظرم جایی آن دورها، صدای هواپیمایی، موشکی، بمبی، چیزی بیاید؛ اما خبری نیست.
_ محمد میای بریم لبنان؟
این را سرتیممان میگوید. محمد یک دستش به فرمان است و با دست دیگرش فندکی که از گردنبندش آویزان است را بیرون میکشد و سیگارش را روشن میکند:
_ همین طور الکی نه. اگه بگی بریم بجنگیم میام. از شهید شدن نمیترسم. ولی نمیخوام الکی بمیرم. بجنگم و شهید شم."
بلند میگویم احسنت و به همسفری هایم نگاه میکنم و چشم و ابرو می آیم.
تا وقتی برسیم محمد یک نفس حرف میزند. خوش خنده و خوش برخورد است. دعوتمان میکند خانه مادرش را برای اسکان ببینیم.
سر کوچه شان که میرسیم همسرش خودش را میرساند و دست میاندازد زیر بازوی محمد و با خوشحالی تا خانه راهنمایی مان میکنند. غدیر،همسر محمد، از خودش خنده روتر و خوشرو تر است.
سه شنبه، اول آبان ۱۴۰۳
#روایت_مقاومت_مردمی_سوریه
✍#شبنم_غفاری_حسینی
http://ble.ir/jarideh_sh
✈️ راوی اعزامی راوینا @ravina_ir
با ما همراه باشید ... 🍃
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
○● @revayat_khane ●○
هدایت شده از کانون خدمت رضوی شمس الشموس
#اعلام_برنامه
#طرح_پروانه_شو
#تولد_در_سرزمین_مارادونا
#نشستی_بانویسنده
🔴کانون خدمت رضوی شمس الشموس برگزار میکند:
"برگزاری طرح پروانه شو"
برای بانوان و دختران جوان
🌹نشستی گرم و صمیمی🌹
" با حضورِنویسنده کتابِ "
#تولد_در_سرزمین_مارادونا
" خاطراتی زیبا از تحول در زندگیِ سهیل اسعد "
🗓تاریخ برگزاری: دوشنبه ۷ آبان ماه
⏰زمان برگزاری : ساعت ۱۶ الی ۱۷:۱۵
🔻برای ثبت نام در این نشست صمیمی به آیدی زیر در ایتا مشخصات خود را ارسال کنید :
@javan1402
☎️ارتباط و هماهنگی :
09135518154
🏠مکان : ابتدای اردیبهشت شمالی ساختمان نور۲، طبقه دوم
✨✨🌺🔅🔅🌺✨✨
#کانون_شمس_الشموس_خیریه_کوثر
#کارگروه_کتاب_و_کتابخوانی
#کانون_خبر_و_فضای_مجازی
#مدیریت_کانونهای_خدمت_رضوی_اصفهان
✨@shamsalshomous
🚨صدای ما را از #سوریه میشنوید
🔻#ضیافتگاه
📑 سلسله روایتهای #شبنم_غفاری_حسینی از مقاومت در آن سوی مرزها
http://ble.ir/jarideh_sh
✈️ راوی اعزامی راوینا @ravina_ir
5⃣قسمت پنجم
⏳به زودی ....
با ما همراه باشید .. 🍃
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
○● @revayat_khane ●○
مجموعه ادبی روایتخانه
🔻#ضیافتگاه 4⃣قسمت چهارم ساعت دو بعدازظهر است که هواپیما روی باند فرودگاه دمشق مینشیند. مدتی بعد
🔻#ضیافتگاه
5⃣قسمت پنجم
از ماشین که پیاده میشویم تعداد زیادی زن و مرد میبینیم که توی محوطه بیرونی یک هتل، قلیان میکشند، سیگار دود میکنند و با هم حرف میزنند. گعده هایشان خانوادگی است. بچه ها هم توی کوچه دنبال هم میدوند و توپ بازی میکنند. محمد میگوید: "اینها لبنانی ان. با سوری ها فرق میکنن." شاخکهایم تیز میشود تا بیشتر دقت کنم و تفاوتشان را بفهمم. البته که هنوز زود است.
درودیوار پر است از عکسهای سیدحسن نصرالله. بالای ساختمانی خرابه، کنار تابلوی آرایشگاه، وسط مغازه لباس فروشی، سردر مطب دکتر... هرجای باربط و بی ربط. بی ربط به زعم من، وگرنه که عکس سیدحسن حتی کنار عکس زن بی حجاب تابلوی آرایشگاه هم با ربط است.
محمد میگوید: "مردم اینجا عاشق حزب اللهن. عاشق سیدحسن..."
با خودم میگویم: "پس برای همینه که این همه لبنانی اینجاس"
غدیر و محمد شانه به شانه هم دارند میروند سمت خانه. دو دختر دارند و یک پسر. دختر کوچک بابایش را که میبیند میپرد توی بغلش. عجیب است. فکر میکنم عربهای سوری با عربهای عراق چقدر متفاوتند. بعدتر اما میفهمم که این خود محمد است که این تفاوت را بیشتر میکند. محمد من را یاد مدافعین خرمشهر می اندازد...
#روایت_مقاومت_مردمی_سوریه
✍#شبنم_غفاری_حسینی
http://ble.ir/jarideh_sh
✈️ راوی اعزامی راوینا @ravina_ir
با ما همراه باشید ... 🍃
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
○● @revayat_khane ●○
📣 روایتخانه برگزار میکند...
🔹 راههای عملی بهرهگیری از متون دینی
در نگارش داستانهای کودک و نوجوان
با تأکید بر صحیفه سجادیه 🔹
👨🏫 مدرس : محمدرضا رهبری
🖥 ۸ جلسه آموزشی
✍۲ جلسه بررسی طرحها و آثار
💢هر دو هفته یک بار
✅جلسه آشنایی و معارفه دوره در روز پنجشنبه ۱۴۰۳/۸/۱۰ ، ساعت ۱۴:۳۰ به صورت مجازی و رایگان برگزار خواهد شد.
⭕️ جهت ثبت نام و کسب اطلاعات بیشتر به شناسه زیر پیام دهید :
@zohrefasihi1403 👈
با ما همراه باشید ... 🍃
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
○● @revayat_khane ●○
مجموعه ادبی روایتخانه
🔻#ضیافتگاه 5⃣قسمت پنجم از ماشین که پیاده میشویم تعداد زیادی زن و مرد میبینیم که توی محوطه بیرونی
🚨صدای ما را از #سوریه میشنوید
🔻#ضیافتگاه
📑 سلسله روایتهای #شبنم_غفاری_حسینی از مقاومت در آن سوی مرزها
http://ble.ir/jarideh_sh
✈️ راوی اعزامی راوینا @ravina_ir
6️⃣قسمت ششم
با ما همراه باشید .. 🍃
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
○● @revayat_khane ●○
مجموعه ادبی روایتخانه
🚨صدای ما را از #سوریه میشنوید 🔻#ضیافتگاه 📑 سلسله روایتهای #شبنم_غفاری_حسینی از مقاومت در آن
🔻#ضیافتگاه
6️⃣ قسمت ششم
محمد از مدافعین حرم است. از مدافعین منطقه سیده زینب. از کنار میدان حجیره که رد میشویم از خاطراتش برایمان میگوید. میدان حجیره در نزدیکی حرم حضرت زینب(سلام الله) است. شاید پانصد،ششصدمتر بیشتر فاصله نباشد. مسلحین تا اینجا آمده بودند؛ تا نزدیکی حرم.
محمد دستش را دراز میکند سمت ساختمانهای اطراف و میگوید:"همه جا رو گرفته بودن. توی ساختمانها، خونه ها..."
بعد اشاره میکند به کوچه روبرویی: "من نزدیک بود اینجا شهید شم... به خدا..."
میپرسم: "خانواده تون کجا بودن اون موقع؟"
_ همینجا. توی همین خونه ای که الان هستیم. جنگ که شروع شد من ازدواج کردم. مادرم میگفت جمع کنیم بریم. گفتم مادر هرجا بریم بالاخره پولمون تموم میشه، اینجا خونه داریم. گفت میزنن خونه رو، خطرناکه. گفتم جای دیگه بریم، نمی میریم؟ از کجا معلوم بریم جای دیگه و اونجا رو نزنن؟ مردم اینجا سالم بمونن؟"
توی دلم ذوقش را میکنم. محمد فقط حرف نزده. عمل هم کرده.
دستش را به حالت تفنگ گرفت:
_ رفتم اسلحه گرفتم براشون با دو تا بمب... یعنی نارنجک؛ برای خواهر و مادر و همسرم. همه مان توی یک ساختمان بودیم. گفتم اگه مسلحین رسیدن خودتون رو بکشید، ولی یه جوری که از اونام کشته بگیرید، نه همین طور الکی.
یاد مدافعین خرمشهر می افتم. مدافعین گیلانغرب و بستان. مردم ما هم این روزها را از سر گذرانده بودند.
محمد از شهادت رفیقش جلوی چشمهایش میگوید. از قناصه زنی که ده تا از بچه هایشان را با تیر قناصه زده بود؛ از سوراخهایی که از پشت چهار دیوار با هم تراز شده بودند.
محمد از شهید همدانی میگوید. از ایرانیهایی که سلاح آوردند برای شیعیان تا در منطقه سیده زینب بتوانند از خودشان و خانه و زندگی شان دفاع کنند.
_جنگ،اول، خانه به خانه بود. سلاحهای ایرانیها که رسید، کوچه به کوچه و خیابان به خیابان جنگیدیم تا تونستیم از این منطقه بیرونشون کنیم.
بعد مکثی میکند، نفس عمیقی میکشد و میگوید: "الهی الی ظهورالمهدی، احفظ قائدنا الخامنه ای"
#روایت_مقاومت_مردمی_سوریه
✍️#شبنم_غفاری_حسینی
http://ble.ir/jarideh_sh
✈️ راوی اعزامی راوینا @ravina_ir
با ما همراه باشید ... 🍃
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
○● @revayat_khane ●○