مجموعه ادبی روایتخانه
📮 شما هم دعوت هستید...
💬 دیک دیویس در وصف این کتاب میگوید:
"رمان گاوخونی در نظر اول داستان ساده و روانی است که به شیوهی آشنای انواع مشابه غربی روایت شده، اما سبک موجز و روان نویسنده همانقدر که به تأثیرپذیری او از ادبیات غرب مربوط میشود، مدیون آثار کلاسیک نثر کهن فارسی هم هست.
نویسنده با جذب یک سنت بومی و یک سنت بیگانه و تلفیق آن دو با همدیگر، به الگویی دست یافته است که خاص خود اوست.
در این شاهکار موجز و از نظر ساختاری بینقص و به شدت خوددارانه و کوبندهی ادبیات مدرن ایران، تأثیرپذیری او را از منابع سنتی زبان فارسی شاید بتوان بهتر از هر چیزی با این جملهی معروف باشو، شاعر ژاپنی، توضیح داد که میگوید: پا جای پای شعرای قدیم نگذار. در پی آن چیزی باش که آنها در پیاش بودند."
📅 شنبه ۵ آبان
⏰ ساعت ۱۶
🏢 اصفهان، میدان امام علی، روبروی امامزاده هارونیه، موسسه نهج البلاغه، طبقه دوم، روایتخانه
💰سرمایه گذاری شما برای استفاده از این نشست علمی ادبی فقط ۸۰ هزارتومان است.
جهت کسب اطلاعات بیشتر و ثبت نام به ادمین پیام دهید.👇
@Revayat_khaneh
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
○● @revayat_khane ●○
مجموعه ادبی روایتخانه
🔻#ضیافتگاه 1⃣ قسمت اول هنوز هم مرددم. حتی حالا که نشسته ام توی ماشین اداره و۲۰ دقیقه بیشتر تا ت
🔻#ضیافتگاه
2⃣قسمت دوم
ساعت ۴ صبح می رسم تهران. رفقای همسفری توی سوئیت خوابند. کلیدی که کش رفته ام را می اندازم توی قفل در و بازش می کنم. دوتایی می پرند جلوی در و مرا که می بینند بی مقدمه می گویند:" تو روحت با این اومدنت... زهره ترک شدیم."
گفته اند ساعت ۸ ونیم فرودگاه باشیم. اما پرواز را نگفته اند چه ساعتی است. طیبه و فاطمه بدجور ذوق دارند. برعکس من که هنوز تردید دارم. طیبه می گوید:" می خوایم آقای رحیمی رو مجبور کنیم ببردمون ضاحیه." برق از سرم میپرد. خودم را رها می کنم روی پتوی کف زمین و می گویم: "بیخود. من از حرم حضرت زینب جم نمی خورم." بعد چشمهایم را می بندم: "منو برا نماز بیدار کنین. البته نماز صبحامو هی یکی درمیون قضا کردم که یه وقت شهید نشم."
صدای قهقهه شان بلند می شود.
یک حسی می گوید باید فاز مخالفت بردارم تا اخلاصشان زیادی بالا نزند و جوگیر نشوند. مخصوصا فاطمه که دهه هفتادی است و جوان.
_ شماها اگه استرس نداشته باشید، دیووونه این...
و چشمهایم را می بندم. خوابم نمی برد. هیچکدام خوابمان نمی برد. یک ساعت بعد فاطمه می گوید: "حالا که از استرس و تردید حرف زدی می گم... قبل از اینکه بیای تو خواب گریه کرده بودم بدون اینکه بفهمم..."
از خودم راضی ام.
#روایت_مقاومت_مردمی_سوریه
✍#شبنم_غفاری_حسینی
http://ble.ir/jarideh_sh
✈️ راوی اعزامی راوینا @ravina_ir
با ما همراه باشید ... 🍃
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
○● @revayat_khane ●○
💌 برسد به دست مردم لبنان و فلسطین ...
🔻#روایت_نصر
🔸🔸🔸
ا❁﷽❁ا
تصاویر مجاهدان را در تلویزیون دید، تصاویر مادران و زنان فلسطینی و لبنانی را،
تصاویر کودکان غرق به خون را و خانه هایی که آوار شده بودند روی سرشان.
این بچه ها کجا را داشتند تا شبها سر روی بالین بگذارند؟ یک چهار دیوار امن و راحت؟ خوراک چه؟ اصلا غذایی برای خوردن داشتند؟
او کجای این نبرد ایستاده بود؟
کجای این جهان؟ چه کاری میتوانست انجام بدهد؟
به دستهایش نگاه کرد.
به دستهایش نگاه کرد و صدای جیرینگ جیرینگ الگوهایی که با آب قاطی شده بودند.
دوتا النگویش را از دستش بیرون آورد، پول این النگوها اگر قرار بود کاری راه بیندازد وقتش الان بود همین الان! طلاها را به پایگاه محل داد تا پولش برسد به دست بچه های جبهه ی مقاومت.
🔸🔸🔸
🔖اگر شما هم روایتی از این روزها دارید از کمکهای مالی مادرانه، تا دعاها و ختم صلواتها و مراسمهای روضهای که برای پیروزی محور مقاومت برگزار میشود، از ترشی و ربها و محصولات خانگی مادرانه ای که عایدییشان صرف کمک به مردم لبنان و فلسطین میشود و خلاصه هر عمل خیری پس بسم الله ....
💢 روایتهایتان را به نام کاربری زیر بفرستید:
@nesteki 👈
🇱🇧🇵🇸روایتها ترجمه شده و در بین مردم #فلسطین و #لبنان پخش خواهد شد انشاءالله.
#ایران_همدل
با ما همراه باشید .. 🍃
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
○● @revayat_khane ●○
مجموعه ادبی روایتخانه
🔻#ضیافتگاه 2⃣قسمت دوم ساعت ۴ صبح می رسم تهران. رفقای همسفری توی سوئیت خوابند. کلیدی که کش رفته ام
🔻#ضیافتگاه
3⃣قسمت سوم
فرودگاه بین المللی امام خمینی، واقعا بین المللی است. ظاهرا فقط ۳ تا باحجاب دارد آن هم ماییم. همه با کلاس و لاکچری خوشحال از اینکه توی صف پرواز لندن و استامبول و دبی ایستاده اند.
ما چی؟ همین جور بلاتکلیف ایستاده ایم یک گوشه تا معلوم شود باید چکار کنیم و کجا برویم.
مینشینیم روبروی غرفه فرش. فرشهای دستباف نفیسی که حتما مسافران پرواز لندن و پاریس برای اقوام مهاجرشان سوغات میبرند. پیرزن با آن موهای سفید و نشسته بر ویلچر طرح شکارگاهش را میخرد به چهل میلیون تومان. سوغات ما چیست برای بچه های سوری و لبنانی؟ قبل از رفتن زنگ زدم به سرتیممان و از آوردن خوراکی و اسباب بازی پرسیدم. گفت دست و پاگیر است و راست هم میگفت. به خودم امید میدهم: شاید روایتهای این روزهای ما روزی به دستشان برسد و بشود سوغاتشان.
نشسته ایم اینجا منتظر. چه چیزی در انتظارمان است؟ نمیدانم. آقای معتمدی زنگ میزند و میگوید: "نری اونجا شجاع بازی دربیاریا... اونجا جای این کارا نیست. یهو زد و شهید شدی. بگذریم که ما از این شانسا نداریم..." میخندم و تلفن را قطع میکنم. این چند وقت به تنها چیزی که فکر نکرده ام شهادت است؛ اما به ملاکهای شهادت چرا. شهدایی را دیده ام که با ملاکهای ظاهری مان با شهادت جور در نمی آیند؛ کارهایشان جور در نمی آید. یک آن با خودم میگویم نکند ملاکهای ما با ملاکهای خدا فرق داشته باشد؟ نکند من الان باید بنشینم پیش بچه هام و مراقبشان باشم؟ به طیبه میگویم:" نکنه خدا اون دنیا یقه مونو بگیره، بگه تو رو سننه؟" طیبه بی مقدمه جواب میدهد:"تعیین مصداقش با خودمونه. بیخود نشین از این فکرا بکن."
پرواز دمشق را که اعلام میکنند باعجله از گیت رد میشویم و میرویم به سالن اصلی. آخرین نفرهایی هستیم که سوار هواپیما میشویم. تقریبا یک سومش خالی است، بیشتر مسافرها سوری هستند و تعدادی ایرانی. خانم ایرانی اما فقط ما سه تاییم: طیبه، فاطمه و من...
✍#شبنم_غفاری_حسینی
http://ble.ir/jarideh_sh
✈️ راوی اعزامی راوینا @ravina_ir
با ما همراه باشید ... 🍃
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
○● @revayat_khane ●○
مجموعه ادبی روایتخانه
🔻#ضیافتگاه 3⃣قسمت سوم فرودگاه بین المللی امام خمینی، واقعا بین المللی است. ظاهرا فقط ۳ تا باحجاب
🔻#ضیافتگاه
4⃣قسمت چهارم
ساعت دو بعدازظهر است که هواپیما روی باند فرودگاه دمشق مینشیند. مدتی بعد
کوله به پشت دنبال سرتیممان راه می افتیم و از فرودگاه میزنیم بیرون. یک مینی ون مشکی منتظرمان است. در ماشین را که باز میکنیم صدای بفرمایید بفرمایید راننده بلند میشود. فارسی را خیلی خوب صحبت میکند.
هنوز ننشسته ایم که شروع میکند از خاطراتش با سرتیممان میگوید. چند سال پیش یک ماهی با هم در سوریه زندگی کرده اند. آقای رحیمی سربرمیگرداند و راننده را معرفی میکند: "محمد از دوستای خوب سوری منه؛ ایران زیاد میره و میاد."
محمد سر بی مویش را میخاراند و همین طور که یک نگاهش به جاده است، یک نگاهش به آقای رحیمی و گاهی هم سربرمیگرداند تا ما را ببیند میگوید: "من دو تا دختر دارم. مثل شما ایرانی ها که پسر دوست دارید، من هم پسر دوست داشتم. نذر کردم رفتم مشهد و بعد خدا رضا را بهم داد."
از اوضاع بد اقتصادی سوریه میگوید. میخواهد ماشینش را بفروشد به هفت هزار دلار، بیاید ایران ماشین بخرد و راننده شود. میگوید:" اینجا از صبح تا شب هم که کار کنی، هیچی دستت را نمیگیرد. قبلا زائر از عراق و ایران می آمد که حالا دیگر نمی آید. به خاطر جنگ... کاروکاسبی مون خوابیده"
سیگار از دستش نمی افتد. پک پشت پک؛ بی وقفه و مدام.
نگاهم میرود روی جاده خشک دو طرف که گاهی زمینی سبز از وسطش سردرمی آورد. منتظرم جایی آن دورها، صدای هواپیمایی، موشکی، بمبی، چیزی بیاید؛ اما خبری نیست.
_ محمد میای بریم لبنان؟
این را سرتیممان میگوید. محمد یک دستش به فرمان است و با دست دیگرش فندکی که از گردنبندش آویزان است را بیرون میکشد و سیگارش را روشن میکند:
_ همین طور الکی نه. اگه بگی بریم بجنگیم میام. از شهید شدن نمیترسم. ولی نمیخوام الکی بمیرم. بجنگم و شهید شم."
بلند میگویم احسنت و به همسفری هایم نگاه میکنم و چشم و ابرو می آیم.
تا وقتی برسیم محمد یک نفس حرف میزند. خوش خنده و خوش برخورد است. دعوتمان میکند خانه مادرش را برای اسکان ببینیم.
سر کوچه شان که میرسیم همسرش خودش را میرساند و دست میاندازد زیر بازوی محمد و با خوشحالی تا خانه راهنمایی مان میکنند. غدیر،همسر محمد، از خودش خنده روتر و خوشرو تر است.
سه شنبه، اول آبان ۱۴۰۳
#روایت_مقاومت_مردمی_سوریه
✍#شبنم_غفاری_حسینی
http://ble.ir/jarideh_sh
✈️ راوی اعزامی راوینا @ravina_ir
با ما همراه باشید ... 🍃
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
○● @revayat_khane ●○
هدایت شده از کانون خدمت رضوی شمس الشموس
#اعلام_برنامه
#طرح_پروانه_شو
#تولد_در_سرزمین_مارادونا
#نشستی_بانویسنده
🔴کانون خدمت رضوی شمس الشموس برگزار میکند:
"برگزاری طرح پروانه شو"
برای بانوان و دختران جوان
🌹نشستی گرم و صمیمی🌹
" با حضورِنویسنده کتابِ "
#تولد_در_سرزمین_مارادونا
" خاطراتی زیبا از تحول در زندگیِ سهیل اسعد "
🗓تاریخ برگزاری: دوشنبه ۷ آبان ماه
⏰زمان برگزاری : ساعت ۱۶ الی ۱۷:۱۵
🔻برای ثبت نام در این نشست صمیمی به آیدی زیر در ایتا مشخصات خود را ارسال کنید :
@javan1402
☎️ارتباط و هماهنگی :
09135518154
🏠مکان : ابتدای اردیبهشت شمالی ساختمان نور۲، طبقه دوم
✨✨🌺🔅🔅🌺✨✨
#کانون_شمس_الشموس_خیریه_کوثر
#کارگروه_کتاب_و_کتابخوانی
#کانون_خبر_و_فضای_مجازی
#مدیریت_کانونهای_خدمت_رضوی_اصفهان
✨@shamsalshomous
🚨صدای ما را از #سوریه میشنوید
🔻#ضیافتگاه
📑 سلسله روایتهای #شبنم_غفاری_حسینی از مقاومت در آن سوی مرزها
http://ble.ir/jarideh_sh
✈️ راوی اعزامی راوینا @ravina_ir
5⃣قسمت پنجم
⏳به زودی ....
با ما همراه باشید .. 🍃
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
○● @revayat_khane ●○
مجموعه ادبی روایتخانه
🔻#ضیافتگاه 4⃣قسمت چهارم ساعت دو بعدازظهر است که هواپیما روی باند فرودگاه دمشق مینشیند. مدتی بعد
🔻#ضیافتگاه
5⃣قسمت پنجم
از ماشین که پیاده میشویم تعداد زیادی زن و مرد میبینیم که توی محوطه بیرونی یک هتل، قلیان میکشند، سیگار دود میکنند و با هم حرف میزنند. گعده هایشان خانوادگی است. بچه ها هم توی کوچه دنبال هم میدوند و توپ بازی میکنند. محمد میگوید: "اینها لبنانی ان. با سوری ها فرق میکنن." شاخکهایم تیز میشود تا بیشتر دقت کنم و تفاوتشان را بفهمم. البته که هنوز زود است.
درودیوار پر است از عکسهای سیدحسن نصرالله. بالای ساختمانی خرابه، کنار تابلوی آرایشگاه، وسط مغازه لباس فروشی، سردر مطب دکتر... هرجای باربط و بی ربط. بی ربط به زعم من، وگرنه که عکس سیدحسن حتی کنار عکس زن بی حجاب تابلوی آرایشگاه هم با ربط است.
محمد میگوید: "مردم اینجا عاشق حزب اللهن. عاشق سیدحسن..."
با خودم میگویم: "پس برای همینه که این همه لبنانی اینجاس"
غدیر و محمد شانه به شانه هم دارند میروند سمت خانه. دو دختر دارند و یک پسر. دختر کوچک بابایش را که میبیند میپرد توی بغلش. عجیب است. فکر میکنم عربهای سوری با عربهای عراق چقدر متفاوتند. بعدتر اما میفهمم که این خود محمد است که این تفاوت را بیشتر میکند. محمد من را یاد مدافعین خرمشهر می اندازد...
#روایت_مقاومت_مردمی_سوریه
✍#شبنم_غفاری_حسینی
http://ble.ir/jarideh_sh
✈️ راوی اعزامی راوینا @ravina_ir
با ما همراه باشید ... 🍃
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
○● @revayat_khane ●○
مجموعه ادبی روایتخانه
🔻#ضیافتگاه 5⃣قسمت پنجم از ماشین که پیاده میشویم تعداد زیادی زن و مرد میبینیم که توی محوطه بیرونی
🚨صدای ما را از #سوریه میشنوید
🔻#ضیافتگاه
📑 سلسله روایتهای #شبنم_غفاری_حسینی از مقاومت در آن سوی مرزها
http://ble.ir/jarideh_sh
✈️ راوی اعزامی راوینا @ravina_ir
6️⃣قسمت ششم
با ما همراه باشید .. 🍃
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
○● @revayat_khane ●○
مجموعه ادبی روایتخانه
🚨صدای ما را از #سوریه میشنوید 🔻#ضیافتگاه 📑 سلسله روایتهای #شبنم_غفاری_حسینی از مقاومت در آن
🔻#ضیافتگاه
6️⃣ قسمت ششم
محمد از مدافعین حرم است. از مدافعین منطقه سیده زینب. از کنار میدان حجیره که رد میشویم از خاطراتش برایمان میگوید. میدان حجیره در نزدیکی حرم حضرت زینب(سلام الله) است. شاید پانصد،ششصدمتر بیشتر فاصله نباشد. مسلحین تا اینجا آمده بودند؛ تا نزدیکی حرم.
محمد دستش را دراز میکند سمت ساختمانهای اطراف و میگوید:"همه جا رو گرفته بودن. توی ساختمانها، خونه ها..."
بعد اشاره میکند به کوچه روبرویی: "من نزدیک بود اینجا شهید شم... به خدا..."
میپرسم: "خانواده تون کجا بودن اون موقع؟"
_ همینجا. توی همین خونه ای که الان هستیم. جنگ که شروع شد من ازدواج کردم. مادرم میگفت جمع کنیم بریم. گفتم مادر هرجا بریم بالاخره پولمون تموم میشه، اینجا خونه داریم. گفت میزنن خونه رو، خطرناکه. گفتم جای دیگه بریم، نمی میریم؟ از کجا معلوم بریم جای دیگه و اونجا رو نزنن؟ مردم اینجا سالم بمونن؟"
توی دلم ذوقش را میکنم. محمد فقط حرف نزده. عمل هم کرده.
دستش را به حالت تفنگ گرفت:
_ رفتم اسلحه گرفتم براشون با دو تا بمب... یعنی نارنجک؛ برای خواهر و مادر و همسرم. همه مان توی یک ساختمان بودیم. گفتم اگه مسلحین رسیدن خودتون رو بکشید، ولی یه جوری که از اونام کشته بگیرید، نه همین طور الکی.
یاد مدافعین خرمشهر می افتم. مدافعین گیلانغرب و بستان. مردم ما هم این روزها را از سر گذرانده بودند.
محمد از شهادت رفیقش جلوی چشمهایش میگوید. از قناصه زنی که ده تا از بچه هایشان را با تیر قناصه زده بود؛ از سوراخهایی که از پشت چهار دیوار با هم تراز شده بودند.
محمد از شهید همدانی میگوید. از ایرانیهایی که سلاح آوردند برای شیعیان تا در منطقه سیده زینب بتوانند از خودشان و خانه و زندگی شان دفاع کنند.
_جنگ،اول، خانه به خانه بود. سلاحهای ایرانیها که رسید، کوچه به کوچه و خیابان به خیابان جنگیدیم تا تونستیم از این منطقه بیرونشون کنیم.
بعد مکثی میکند، نفس عمیقی میکشد و میگوید: "الهی الی ظهورالمهدی، احفظ قائدنا الخامنه ای"
#روایت_مقاومت_مردمی_سوریه
✍️#شبنم_غفاری_حسینی
http://ble.ir/jarideh_sh
✈️ راوی اعزامی راوینا @ravina_ir
با ما همراه باشید ... 🍃
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
○● @revayat_khane ●○
مجموعه ادبی روایتخانه
💌 برسد به دست مردم لبنان و فلسطین ... 🔻#روایت_نصر 🔸🔸🔸 ا❁﷽❁ا تصاویر مجاهدان را در تلویزیون دید، ت
🔻#روایت_نصر
❣️قلب بزرگ ، دستهای کوچک
🔸🔸🔸
خبر بخشیدن طلا برای کمک به جبهه لبنان که شد وا ماندم. چیزی برای دادن نداشتم. هرچه بود و نبود را داده بودیم برای قسطهای پیاپی.
آنجا نبودم آستین بالا بزنم و پشت جبهه لباس خونی کسی را برایش بشویم یا حتی پوتین سربازی را تمیز کنم. حالا که اینقدر فاصله بود تنها کمک دعا بود و کمک های مالی. به طلاهایی که مردم اهدا میکردند خیره شدم. توی خودم فرو رفتم. من حتی طلایی نداشتم برای اهدا. نشستم روی صندلی. رفتم توی فکر. غمگین و شرمسار. ناگهان دختر شش سالهام آمد جلو: "مامان من خیلی فکر کردم. من گوشواره نمیخوام...وقتی بقیه بچه ها روی سرشون بمب و موشک میریزه همین که جای من گرم و نرمه کافیه. میشه گوشوارههای منو بدی برای کمک به بچههای فلسطینی؟"
نگاهم افتاد روی گوشوارههای حلقهای توی گوشش، همانی که برای تولدش خریدیم و چقدر دوستشان داشت. بغضم ترکید و بغلش کردم. امیدوارم آن گوشوارهها برسد به دست مادری.
لقمهای نان بشود در دست دختری. خنده بیاورد روی لبهای پدری.
💌 فاطمهالسادات حسینی، ۶ ساله ، استان گلستان
🔸🔸🔸
🔖اگر شما هم روایتی از این روزها دارید از کمکهای مالی مادرانه، تا دعاها و ختم صلواتها و مراسمهای روضهای که برای پیروزی محور مقاومت برگزار میشود، از ترشی و ربها و محصولات خانگی مادرانه ای که عایدییشان صرف کمک به مردم لبنان و فلسطین میشود و خلاصه هر عمل خیری پس بسم الله ....
💢 روایتهایتان را به نام کاربری زیر بفرستید:
@nesteki 👈
#ایران_همدل
با ما همراه باشید .. 🍃
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
○● @revayat_khane ●○
مجموعه ادبی روایتخانه
🔻#ضیافتگاه 6️⃣ قسمت ششم محمد از مدافعین حرم است. از مدافعین منطقه سیده زینب. از کنار میدان حجیره
🚨صدای ما را از #سوریه میشنوید
🔻#ضیافتگاه
📑 سلسله روایتهای #شبنم_غفاری_حسینی از مقاومت در آن سوی مرزها
http://ble.ir/jarideh_sh
✈️ راوی اعزامی راوینا @ravina_ir
7️⃣قسمت هفتم
⏳به زودی ....
با ما همراه باشید .. 🍃
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
○● @revayat_khane ●○
مجموعه ادبی روایتخانه
🚨صدای ما را از #سوریه میشنوید 🔻#ضیافتگاه 📑 سلسله روایتهای #شبنم_غفاری_حسینی از مقاومت در آن
🔻#ضیافتگاه
7️⃣قسمت هفتم
نزدیکیهای حرم ساکن میشویم.شُقه ای در کوچه پس کوچه های زینبیه. توی بازار، بین دکانهای عطر و بدلیجات و شیرینی و لباس. وسط بوی عطر عربی، نان زعتر زده، فلافل داغ، و نان تازه از تنور درآمده.
اینجا به واحد آپارتمانی میگویند شُقه. شقه ما چسبیده به شقه صاحب ملک است. صاحب اینجا یک زن و شوهر پاکستانی اند اهل پاراچنار. مرد مدافع حرم است و زن که اسمش امالبنین است خادم حرم. خانه شان در جنگ خراب شده و اینجا را اجاره کرده اند. نجیب و مهربان و خوشرو. زن و شوهر هر دو به فارسی مسلط اند. اینجا برای بچه ها دوره آموزش زبان فارسی هم دارند. با تعجب از امالبنین میپرسم"چرا فارسی؟ زبان قرآن که عربی است..." با چشمهای گرد شده میگوید:"فارسی زبان انقلابه. یعنی نمیدونید؟!" از خودم خجالت میکشم. یادم می آید که این حرف را قبلتر هم شنیده بودم. از چند خانم لبنانی توی حرم.
در شقه رو به راه پله باز میشود. پله های باریک و تاریک و بلند را بالا میرویم و وارد ساختمان میشویم. یک سالن تاریک و سرد و نمور، با یک اتاق و آشپزخانه ای کوچک که فقط سینک ظرفشویی دارد.
امالبنین چراغها را نشانمان میدهد و میگوید: "اینا با باطری شارژ میشن. تا میشه روشن نکنین که شارژشون تموم نشه." بعد اشاره میکند به آبگرمکن کوچک و مستهلک کنار آشپزخانه: " اینم روشن نکنین، خرابه."
چشمی میگوییم و در را پشت سرش میبندیم. کوله پشتی ها را می اندازیم روی حصیر کهنه کف سالن و میپیچیم لای پتو. دو تخت و یک پتو برای سه نفر. هرچه لباس داریم روی هم میپوشیم شاید تا صبح زنده بمانیم.
اینجا روزی یک ساعت بیشتر برق نیست. آن هم یک ساعت نامشخص؛ و این یعنی روی هیچ چیز نمیتوانی حساب کنی. هزینه موتور برق و مولد هم آنقدری زیاد هست که اکثرا از پسش برنیایند.
این زندگی عادی و معمولی مردم اینجاست. برای گرم کردن خانه هایشان باید بنزین و مازوت بسوزانند؛ از پس هزینه اش اما برنمی آیند و مجبورند لباس روی لباس بپوشند. یکی دو ماه دیگر که سرمای جان سوز سوریه برسد، حتی غذا هم نمیتوانند بپزند. کپسول گاز اینجا گران است و کمیاب.
یاد حرف محمد می افتم. توی ماشین وقتی از مسلحین و جنگ داخلی حرف میزد، گفت:" مردم قبل از جنگ وضعشون خیلی خوب بود. رفاه داشتن. پول داشتن، توی کشور فقیر خیلی کم داشتیم، نمیدونم چرا این جوری کردن... چرا اعتراضاتشون به جنگ کشیده شد؟ چی میخواستن؟" و رفت توی فکر.
پتو را روی سرم میکشم تا از هوای سرد اتاق فرار کنم. به مردم سوریه فکر میکنم. به عکسهای سیدحسن که درودیوار و بازار و دکانها را پر کرده. به آن زن سوری که میگفت لبنانی ها مهمان ما هستند؛ نگویید نازحین. به آن دیگری که غبطه روزهای جنگ سی و سه روزه را میخورد. نه غبطه جنگ، دلش میخواست مثل آن روزهایی که هنوز درگیر جنگ داخلی نبودند و وسعشان میرسید، از مهمانان لبنانی پذیرایی کند. میگفت سوری ها آن روزها تا آنجا که میتوانستند برای مهمانانشان کم نگذاشتند. حالا هم البته همین طورند. در سختی اند ولی دوست ندارند به مهمانشان سخت بگذرد.
شیعیان سوریه را میگفت.
#روایت_مقاومت_مردمی_سوریه
✍️#شبنم_غفاری_حسینی
http://ble.ir/jarideh_sh
✈️ راوی اعزامی راوینا @ravina_ir
با ما همراه باشید ... 🍃
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
○● @revayat_khane ●○
مجموعه ادبی روایتخانه
❓سلام. ببخشید یک سوال :
کارگاه « راههای عملی بهرهگیری از متون دینی» فقط مناسب برای کسایی که میخواهند داستان کودک و نوجوان بنویسند؟
💬 سلام. خیر، رویکرد این کارگاه به تنهایی کودک و نوجوان نیست. این کارگاه شما را با متون دینی کهن آشنا می کند و می توانید برای هر شکل از داستان از آن بهره ببرید.
‼️ ظرفیت کارگاه محدود است و فرصت زیادی تا پایان مهلت ثبت نام نمانده است.
⭕️ جهت ثبت نام و کسب اطلاعات بیشتر به شناسه زیر پیام دهید :
@zohrefasihi1403 👈
با ما همراه باشید ... 🍃
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
○● @revayat_khane ●○
🔻#بریده_کتاب
🏴☠ سفر به ولایت عزرائیل
📑سفرنامه فلسطین اشغالی
✍اثر جلال آل احمد
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
○● @revayat_khane ●○
🔻#روایت_نصر
🪶 مثل پر
🔸🔸🔸
هر کاری کردند نتوانستند از دستم بیرون بکشند. محکم به مچ دستم چسبیده بودند و جدا بشو نبودند که نبودند.
عاقبت یک انبر فلزی آوردند و هر هجده تایشان را چیدند. من دوستشان داشتم خیلی دوستشان داشتم ۲۴ سال تمام توی دستم بودند اما هیچ مالی به آدم نمانده و نمیماند. هر هجده تا را از دستم جدا کردند و حالا خیالم راحت راحت شد که پولشان خرج جای خوبی میشود. خرج راهی که خودم نمیتوانم قدم در آن بگذارم اما میتوانم یک سهم کوچک خیلی کوچک در آن داشته باشم. النگوها را بریدند و گفتند که پولشان برای کمک به مردم جبهه ی مقاومت در فلسطین و لبنان خرج میشود.
ای کاش این اولی صرف شیرخشک شود، دومی اش بشود لباس زمستانه و بعدی اش بشود تکه نانی توی دست بچه شیعه های لبنانی. چقدر خوب است که چهارمی روسری بشود برای دختربچه ها.
دستانم انگار از بار سنگینی رها شده بودند. انگار جانم سبک شده بود. درست عین یک پَر. حالا با همان خیال راحت میتوانم پرواز بکنم.
💌 روایتگر : حدیثه محمدی
🔸🔸🔸
🔖اگر شما هم روایتی از این روزها دارید از کمکهای مالی مادرانه، تا دعاها و ختم صلواتها و مراسمهای روضهای که برای پیروزی محور مقاومت برگزار میشود، از ترشی و ربها و محصولات خانگی مادرانه ای که عایدییشان صرف کمک به مردم لبنان و فلسطین میشود و خلاصه هر عمل خیری پس بسم الله ....
💢 روایتهایتان را به نام کاربری زیر بفرستید:
@nesteki 👈
#ایران_همدل
با ما همراه باشید .. 🍃
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
○● @revayat_khane ●○
مجموعه ادبی روایتخانه
🔻#ضیافتگاه 7️⃣قسمت هفتم نزدیکیهای حرم ساکن میشویم.شُقه ای در کوچه پس کوچه های زینبیه. توی بازار،
🚨صدای ما را از #سوریه میشنوید
🔻#ضیافتگاه
📑 سلسله روایتهای #شبنم_غفاری_حسینی از مقاومت در آن سوی مرزها
http://ble.ir/jarideh_sh
✈️ راوی اعزامی راوینا @ravina_ir
8️⃣قسمت هشتم
⏳به زودی ....
با ما همراه باشید .. 🍃
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
○● @revayat_khane ●○
مجموعه ادبی روایتخانه
🚨صدای ما را از #سوریه میشنوید 🔻#ضیافتگاه 📑 سلسله روایتهای #شبنم_غفاری_حسینی از مقاومت در آن
🔻#ضیافتگاه
8⃣قسمت هشتم
کجای تاریخ ایستاده ام؟
وسط محاصره فوعه و کفریا؛ و نبل و الزهرا. توی غوطه شرقی ام. وسط گیرودار و وحشت فراوان. میان درختهایی که انگار به کمک دشمن آمده اند. میگفت آن روز از زمین آدم میرویید.
کجایم؟ میانه زینبیه، پشت میدان حجیره، روبروی تک تیرانداز مسلحین. شاید هم وسط بچه هایی که بعد از سه سال محاصره به هوای چیپس و کیک و پفک دویدند و بعد با یک انفجار شهید شدند.
آن روز که این خبر را خواندم، یادم است. تا چند شب خوابم نمیبرد. شبها بچه هایی جلوی چشمم بودند که از دیدن کیک و پفک چشمهایشان برق میزد و بعد...
تا چند وقت نمیتواستم خوراکی بخورم. از کنار سوپری ها که رد میشدم دوباره تصویر آن بچه ها می آمد جلوی چشمم و من سعی میکردم پاکش کنم.
چه کسی فکر میکرد حالا بعد از ده سال بیایم بنشینم اینجا، روبروی زنی که در محاصره فوعه بوده و آن انفجار را دیده؟ که این فقط یکی از مصیبتهایش باشد؛ که اشکش تمامی نداشته باشد. منِ ایرانی و اوی سوری، ساعتها کنار هم گریه کنیم و همدیگر را در آغوش بگیریم. هر دو شیعه... از انسانیت حرف زدن اینجا برایم شوخی است. فقط حب امیرالمومنین است که مثل نخ تسبیح به هم وصلمان کرده.
وسط اشک و بغض الحمدلله از زبانش نمی افتد. میگوید خدا امتحانم کرد و من باید خودم را هم اندازه امتحان خدا میکردم. باید بزرگ میشدم.
او همان وقتها بعد از آن روزهای سخت و دیدن سه داغ سخت تر، دستش را گرفته سر زانویش و بلند شده؛ چه بلند شدنی. موسسه فرهنگی اش دستگیر بچه های سوری است و به زودی لبنانی. یک موسسه آموزشی و فرهنگی. میگوید خدا آدمهای خوبی سر راهم قرار داد که کمکم کردند بچه هایم درس بخوانند و برای خودشان کسی شوند؛ حالا نوبت من است که سر راه بچه های دیگر قرار بگیرم. موسسه را با کمک یک عراقی تاسیس کرده. میگوید ایرانی ها خیلی هوایش را دارند. دست آخر هم اشکهایش را پاک میکند و میگوید: "من شیعه مرتضی علی و مقلد سیدالقائدم. اللهم احفظ سیدناالقائد."
اینجا چشم همه به ایران است.
#روایت_مقاومت_مردمی_سوریه
✍️#شبنم_غفاری_حسینی
http://ble.ir/jarideh_sh
✈️ راوی اعزامی راوینا @ravina_ir
با ما همراه باشید ... 🍃
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
○● @revayat_khane ●○
📣گروه کودک و نوجوان روایتخانه با همکاری حوزه هنری برگزار میکند :
📚جمعخوانی کتابهای کودک و نوجوان
7️⃣ نشست هفتم
🦊 کتاب زنده برای همیشه
✍️ با حضور مترجم اثر : بنفشه نفیسی
🎼 گفتن از جدایی و مرگ در ادبیات کودک
🎤 کارشناس: محمدرضا رهبری و محبوبه صفدریان
📅سه شنبه ۱۵ آبان
🕰 ساعت ۱۶
🏢 اصفهان، خیابان استانداری، گذر سعدی، حوزه هنری
📌حضور برای عموم آزاد و رایگان است
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
○● @revayat_khane ●○
🔻#روایت_نصر
🏺 مسافر قدیمی
#ایران_همدل
با ما همراه باشید .. 🍃
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
○● @revayat_khane ●○
مجموعه ادبی روایتخانه
🔻#روایت_نصر 🏺 مسافر قدیمی #ایران_همدل با ما همراه باشید .. 🍃 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 ○● @rev
🔻#روایت_نصر
🏺 مسافر قدیمی
🔸🔸🔸
کاسه را آرام از توی جعبه در می آورم.با سر انگشتانم از حاشیه آبی دورش تا وسط کاسه را نوازش میکنم. این کاسه ،یک مسافر قدیمی است احتمالا از کارگاه چینی سازی در یک بازار قدیمی که مادر بزرگم با خودش خانه بخت برده بود.این کاسه و دوستش گلاب پاش گل سرخی حکم آلبوم خاطرات مادربزرگم را داشتند که همه تنها اجازه داشتیم آنها را از دور تماشا کنیم میشد .فقط سال به سال،روز سالگرد شهادت دایی از کمد مادربزرگ بیرون می آمدند تا بوی عطر گلاب بگیرند و مادر بزرگ گلاب توی آنها را روی صورت هایمان بپاشد.
سالها بعد مادر بزرگ کاسه های عزیزش را برایم چشم روشنی آورد.
روزی که رهبر فرمودند« برهمه فرض است کمک به جبهه مقاومت »کلمه فرض لرزه ای انداخت روی تک تک سلول هایم و آرام و قرارم را گرفت.گزینه هایم برای کمک کردن یکی یکی جلوی چشمم آمدند.اما کاسه جز گزینه ها نبود.آخر عزیزترین دارایی ام بود.و یادگاری اجدادی!
یک روز جلوی آینه راه کمک کردنم را پیدا کردم.سال ها بود پلاک مریم گلی مهمان گردنم بود.از وقتی که قرآن را با تلاوت صحیح ختم کرده بودم و به رسم قدیمی خانواده ام این پلاک طلا را هدیه گرفته بودم..
هدیه ای که قبلا در برابر چندین برابر قیمتش حاضر نبودم آن را از دست بدهم.پلاک را با زمزمه آیات قرآن از گردنم باز کردم و همراه انگشتری که چشم روشنی زایمان اولم بود اهدا کردم.اما باز دلم آرام نگرفت.انگار باز چیزهایی بودند که باید ذره ذره از آنها دلم میکندم.این بار گوشواره های که با دسترنج خودم خریده بودم باید از من جدا میشدند.
اما این دل باز قرار نداشت.باید میرفتم سراغ عزیزترین دارایی ام
قیمتش چقدر است نمیدانم اما من دلم کندم
از عزیزترین دارایی ام برای عزیزترین های پیش خدا
💌 روایتگر : راضیه ترکان
🔸🔸🔸
🔖اگر شما هم روایتی از این روزها دارید از کمکهای مالی مادرانه، تا دعاها و ختم صلواتها و مراسمهای روضهای که برای پیروزی محور مقاومت برگزار میشود، از ترشی و ربها و محصولات خانگی مادرانه ای که عایدییشان صرف کمک به مردم لبنان و فلسطین میشود و خلاصه هر عمل خیری پس بسم الله ....
💢 روایتهایتان را به نام کاربری زیر بفرستید:
@nesteki 👈
#ایران_همدل
با ما همراه باشید .. 🍃
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
○● @revayat_khane ●○
👑 #شاه_بیت
📘دیوان اشعار
✍️صغیر اصفهانی
🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰
○● @revayat_khane ●○