eitaa logo
مجموعه ادبی روایتخانه
801 دنبال‌کننده
895 عکس
122 ویدیو
7 فایل
خانه داستان نویسان انقلاب اسلامی www.revayatkhane.ir ارتباط با ادمین👇 @Revayat_khaneh
مشاهده در ایتا
دانلود
مجموعه ادبی روایتخانه
🔻#ضیافت‌گاه 5⃣قسمت پنجم از ماشین که پیاده میشویم تعداد زیادی زن و مرد میبینیم که توی محوطه بیرونی
🚨صدای ما را از می‌شنوید 🔻 📑 سلسله روایت‌های از مقاومت در آن سوی مرزها http://ble.ir/jarideh_sh ✈️ راوی اعزامی راوینا @ravina_ir 6️⃣قسمت ششم با ما همراه باشید ..‌ 🍃 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 ○● @revayat_khane ●○
مجموعه ادبی روایتخانه
🚨صدای ما را از #سوریه می‌شنوید 🔻#ضیافت‌گاه 📑 سلسله روایت‌های #شبنم_غفاری_حسینی از مقاومت در آن
🔻 6️⃣ قسمت ششم محمد از مدافعین حرم است. از مدافعین منطقه سیده زینب. از کنار میدان حجیره که رد میشویم از خاطراتش برایمان میگوید. میدان حجیره در نزدیکی حرم حضرت زینب(سلام الله) است. شاید پانصد،ششصدمتر بیشتر فاصله نباشد. مسلحین تا اینجا آمده بودند؛ تا نزدیکی حرم. محمد دستش را دراز میکند سمت ساختمانهای اطراف و میگوید:"همه جا رو گرفته بودن. توی ساختمانها، خونه ها..." بعد اشاره میکند به کوچه روبرویی: "من نزدیک بود اینجا شهید شم... به خدا..." میپرسم: "خانواده تون کجا بودن اون موقع؟" _ همینجا. توی همین خونه ای که الان هستیم. جنگ که شروع شد من ازدواج کردم. مادرم میگفت جمع کنیم بریم. گفتم مادر هرجا بریم بالاخره پولمون تموم میشه، اینجا خونه داریم. گفت میزنن خونه رو، خطرناکه. گفتم جای دیگه بریم، نمی میریم؟ از کجا معلوم بریم جای دیگه و اونجا رو نزنن؟ مردم اینجا سالم بمونن؟" توی دلم ذوقش را میکنم. محمد فقط حرف نزده. عمل هم کرده. دستش را به حالت تفنگ گرفت: _ رفتم اسلحه گرفتم براشون با دو تا بمب... یعنی نارنجک؛ برای خواهر و مادر و همسرم. همه مان توی یک ساختمان بودیم. گفتم اگه مسلحین رسیدن خودتون رو بکشید، ولی یه جوری که از اونام کشته بگیرید، نه همین طور الکی. یاد مدافعین خرمشهر می افتم. مدافعین گیلانغرب و بستان. مردم ما هم این روزها را از سر گذرانده بودند. محمد از شهادت رفیقش جلوی چشمهایش میگوید. از قناصه زنی که ده تا از بچه هایشان را با تیر قناصه زده بود؛ از سوراخهایی که از پشت چهار دیوار با هم تراز شده بودند. محمد از شهید همدانی میگوید. از ایرانیهایی که سلاح آوردند برای شیعیان تا در منطقه سیده زینب بتوانند از خودشان و خانه و زندگی شان دفاع کنند. _جنگ،اول، خانه به خانه بود. سلاحهای ایرانیها که رسید، کوچه به کوچه و خیابان به خیابان جنگیدیم تا تونستیم از این منطقه بیرونشون کنیم. بعد مکثی میکند، نفس عمیقی میکشد و میگوید: "الهی الی ظهورالمهدی، احفظ قائدنا الخامنه ای" ✍️ http://ble.ir/jarideh_sh ✈️ راوی اعزامی راوینا @ravina_ir با ما همراه باشید ...‌ 🍃 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 ○● @revayat_khane ●○
مجموعه ادبی روایتخانه
💌 برسد به دست مردم لبنان و فلسطین ... 🔻#روایت_نصر 🔸🔸🔸 ا❁﷽❁ا تصاویر مجاهدان را در تلویزیون دید، ت
🔻 ❣️قلب بزرگ ، دست‌های کوچک 🔸🔸🔸 خبر بخشیدن طلا برای کمک به جبهه لبنان که شد وا ماندم. چیزی برای دادن نداشتم. هرچه بود و نبود را داده بودیم برای قسط‌های پیاپی. آنجا نبودم آستین بالا بزنم و پشت جبهه لباس خونی کسی را برایش بشویم یا حتی پوتین سربازی را تمیز کنم. حالا که اینقدر فاصله بود تنها کمک دعا بود و کمک های مالی. به طلاهایی که مردم اهدا می‌کردند خیره شدم. توی خودم فرو رفتم. من حتی طلایی نداشتم برای اهدا. نشستم روی صندلی. رفتم توی فکر. غمگین و شرمسار. ناگهان دختر شش ساله‌ام آمد جلو: "مامان من خیلی فکر کردم. من گوشواره نمی‌خوام...وقتی بقیه بچه ها روی سرشون بمب و موشک می‌ریزه همین که جای من گرم و نرمه کافیه. میشه گوشواره‌های منو بدی برای کمک به بچه‌های فلسطینی؟" نگاهم افتاد روی گوشواره‌های حلقه‌ای توی گوشش، همانی که برای تولدش خریدیم و چقدر دوستشان داشت. بغضم ترکید و بغلش کردم. امیدوارم آن گوشواره‌ها برسد به دست مادری. لقمه‌ای نان بشود در دست دختری. خنده بیاورد روی لب‌های پدری. 💌 فاطمه‌السادات حسینی، ۶ ساله ، استان گلستان 🔸🔸🔸 🔖اگر شما هم روایتی از این روزها دارید از کمک‌های مالی مادرانه، تا دعاها و ختم صلوات‌ها و مراسم‌های روضه‌ای که برای پیروزی محور مقاومت برگزار می‌شود، از ترشی و رب‌ها و محصولات خانگی مادرانه ای که عایدی‌یشان صرف کمک به مردم لبنان و فلسطین می‌شود و خلاصه هر عمل خیری پس بسم الله .... 💢 روایت‌هایتان را به نام کاربری زیر بفرستید: @nesteki 👈 با ما همراه باشید ..‌ 🍃 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 ○● @revayat_khane ●○
مجموعه ادبی روایتخانه
🔻#ضیافت‌گاه 6️⃣ قسمت ششم محمد از مدافعین حرم است. از مدافعین منطقه سیده زینب. از کنار میدان حجیره
🚨صدای ما را از می‌شنوید 🔻 📑 سلسله روایت‌های از مقاومت در آن سوی مرزها http://ble.ir/jarideh_sh ✈️ راوی اعزامی راوینا @ravina_ir 7️⃣قسمت هفتم ⏳به زودی .... با ما همراه باشید ..‌ 🍃 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 ○● @revayat_khane ●○
مجموعه ادبی روایتخانه
🚨صدای ما را از #سوریه می‌شنوید 🔻#ضیافت‌گاه 📑 سلسله روایت‌های #شبنم_غفاری_حسینی از مقاومت در آن
🔻 7️⃣قسمت هفتم نزدیکیهای حرم ساکن میشویم.شُقه ای در کوچه پس کوچه های زینبیه. توی بازار، بین دکانهای عطر و بدلیجات و شیرینی و لباس. وسط بوی عطر عربی، نان زعتر زده، فلافل داغ، و نان تازه از تنور درآمده. اینجا به واحد آپارتمانی میگویند شُقه. شقه ما چسبیده به شقه صاحب ملک است. صاحب اینجا یک زن و شوهر پاکستانی اند اهل پاراچنار. مرد مدافع حرم است و زن که اسمش ام‌البنین است خادم حرم. خانه شان در جنگ خراب شده و اینجا را اجاره کرده اند. نجیب و مهربان و خوشرو. زن و شوهر هر دو به فارسی مسلط اند. اینجا برای بچه ها دوره آموزش زبان فارسی هم دارند. با تعجب از ام‌البنین میپرسم"چرا فارسی؟ زبان قرآن که عربی است..." با چشمهای گرد شده میگوید:"فارسی زبان انقلابه. یعنی نمیدونید؟!" از خودم خجالت میکشم. یادم می آید که این حرف را قبلتر هم شنیده بودم. از چند خانم لبنانی توی حرم. در شقه رو به راه پله باز میشود. پله های باریک و تاریک و بلند را بالا میرویم و وارد ساختمان میشویم. یک سالن تاریک و سرد و نمور، با یک اتاق و آشپزخانه ای کوچک که فقط سینک ظرفشویی دارد. ام‌البنین چراغها را نشانمان میدهد و میگوید: "اینا با باطری شارژ میشن. تا میشه روشن نکنین که شارژشون تموم نشه." بعد اشاره میکند به آبگرمکن کوچک و مستهلک کنار آشپزخانه: " اینم روشن نکنین، خرابه." چشمی میگوییم و در را پشت سرش میبندیم. کوله پشتی ها را می اندازیم روی حصیر کهنه کف سالن و میپیچیم لای پتو. دو تخت و یک پتو برای سه نفر. هرچه لباس داریم روی هم میپوشیم شاید تا صبح زنده بمانیم. اینجا روزی یک ساعت بیشتر برق نیست. آن هم یک ساعت نامشخص؛ و این یعنی روی هیچ چیز نمیتوانی حساب کنی. هزینه موتور برق و مولد هم آنقدری زیاد هست که اکثرا از پسش برنیایند. این زندگی عادی و معمولی مردم اینجاست. برای گرم کردن خانه هایشان باید بنزین و مازوت بسوزانند؛ از پس هزینه اش اما برنمی آیند و مجبورند لباس روی لباس بپوشند. یکی دو ماه دیگر که سرمای جان سوز سوریه برسد، حتی غذا هم نمیتوانند بپزند. کپسول گاز اینجا گران است و کمیاب. یاد حرف محمد می افتم. توی ماشین وقتی از مسلحین و جنگ داخلی حرف میزد، گفت:" مردم قبل از جنگ وضعشون خیلی خوب بود. رفاه داشتن. پول داشتن، توی کشور فقیر خیلی کم داشتیم، نمیدونم چرا این جوری کردن... چرا اعتراضاتشون به جنگ کشیده شد؟ چی میخواستن؟" و رفت توی فکر. پتو را روی سرم میکشم تا از هوای سرد اتاق فرار کنم. به مردم سوریه فکر میکنم. به عکسهای سیدحسن که درودیوار و بازار و دکانها را پر کرده. به آن زن سوری که میگفت لبنانی ها مهمان ما هستند؛ نگویید نازحین. به آن دیگری که غبطه روزهای جنگ سی و سه روزه را میخورد. نه غبطه جنگ، دلش میخواست مثل آن روزهایی که هنوز درگیر جنگ داخلی نبودند و وسعشان میرسید، از مهمانان لبنانی پذیرایی کند. میگفت سوری ها آن روزها تا آنجا که میتوانستند برای مهمانانشان کم نگذاشتند. حالا هم البته همین طورند. در سختی اند ولی دوست ندارند به مهمانشان سخت بگذرد. شیعیان سوریه را میگفت. ✍️ http://ble.ir/jarideh_sh ✈️ راوی اعزامی راوینا @ravina_ir با ما همراه باشید ...‌ 🍃 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 ○● @revayat_khane ●○
مجموعه ادبی روایتخانه
❓سلام. ببخشید یک سوال : کارگاه « راه‌های عملی بهره‌گیری از متون دینی» فقط مناسب برای کسایی که می‌خواهند داستان کودک و نوجوان بنویسند؟ 💬 سلام. خیر، رویکرد این کارگاه به تنهایی کودک و نوجوان نیست. این کارگاه شما را با متون دینی کهن آشنا می کند و می توانید برای هر شکل از داستان از آن بهره ببرید. ‼️ ظرفیت کارگاه محدود است و فرصت زیادی تا پایان مهلت ثبت نام نمانده‌ است. ⭕️ جهت ثبت نام و کسب اطلاعات بیشتر به شناسه زیر پیام دهید : @zohrefasihi1403 👈 با ما همراه باشید ... 🍃 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 ○● @revayat_khane ●○
🔻 🏴‍☠ سفر به ولایت عزرائیل 📑سفرنامه فلسطین اشغالی ✍اثر جلال آل احمد 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 ○● @revayat_khane ●○
🔻 🪶 مثل پر 🔸🔸🔸 هر کاری کردند نتوانستند از دستم بیرون بکشند. محکم به مچ دستم چسبیده بودند و جدا بشو نبودند که نبودند. عاقبت یک انبر فلزی آوردند و هر هجده تایشان را چیدند. من دوستشان داشتم خیلی دوستشان داشتم ۲۴ سال تمام توی دستم بودند اما هیچ مالی به آدم نمانده و نمی‌ماند. هر هجده تا را از دستم جدا کردند و حالا خیالم راحت راحت شد که پولشان خرج جای خوبی می‌شود. خرج راهی که خودم نمی‌توانم قدم در آن بگذارم اما می‌توانم یک سهم کوچک خیلی کوچک در آن داشته باشم. النگوها را بریدند و گفتند که پولشان برای کمک به مردم جبهه ی مقاومت در فلسطین و لبنان خرج می‌شود‌. ای کاش این اولی صرف شیرخشک شود، دومی اش بشود لباس زمستانه و بعدی اش بشود تکه نانی توی دست بچه شیعه های لبنانی. چقدر خوب است که چهارمی روسری بشود برای دختربچه ها. دستانم انگار از بار سنگینی رها شده بودند. انگار جانم سبک شده بود. درست عین یک پَر. حالا با همان خیال راحت می‌توانم پرواز بکنم. 💌 روایتگر : حدیثه محمدی 🔸🔸🔸 🔖اگر شما هم روایتی از این روزها دارید از کمک‌های مالی مادرانه، تا دعاها و ختم صلوات‌ها و مراسم‌های روضه‌ای که برای پیروزی محور مقاومت برگزار می‌شود، از ترشی و رب‌ها و محصولات خانگی مادرانه ای که عایدی‌یشان صرف کمک به مردم لبنان و فلسطین می‌شود و خلاصه هر عمل خیری پس بسم الله .... 💢 روایت‌هایتان را به نام کاربری زیر بفرستید: @nesteki 👈 با ما همراه باشید ..‌ 🍃 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 ○● @revayat_khane ●○
مجموعه ادبی روایتخانه
🔻#ضیافت‌گاه 7️⃣قسمت هفتم نزدیکیهای حرم ساکن میشویم.شُقه ای در کوچه پس کوچه های زینبیه. توی بازار،
🚨صدای ما را از می‌شنوید 🔻 📑 سلسله روایت‌های از مقاومت در آن سوی مرزها http://ble.ir/jarideh_sh ✈️ راوی اعزامی راوینا @ravina_ir 8️⃣قسمت هشتم ⏳به زودی .... با ما همراه باشید ..‌ 🍃 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 ○● @revayat_khane ●○
مجموعه ادبی روایتخانه
🚨صدای ما را از #سوریه می‌شنوید 🔻#ضیافت‌گاه 📑 سلسله روایت‌های #شبنم_غفاری_حسینی از مقاومت در آن
🔻 8⃣قسمت هشتم کجای تاریخ ایستاده ام؟ وسط محاصره فوعه و کفریا؛  و نبل و الزهرا. توی غوطه شرقی ام. وسط گیرودار و وحشت فراوان. میان درختهایی که انگار به کمک دشمن آمده اند. میگفت آن روز از زمین آدم میرویید. کجایم؟ میانه زینبیه، پشت میدان حجیره، روبروی تک تیرانداز مسلحین. شاید هم وسط بچه هایی که بعد از سه سال محاصره به هوای چیپس و کیک و پفک دویدند و بعد با یک انفجار شهید شدند. آن روز که این خبر را خواندم، یادم است. تا چند شب خوابم نمیبرد. شبها بچه هایی جلوی چشمم بودند که از دیدن کیک و پفک چشمهایشان برق میزد و بعد... تا چند وقت نمیتواستم خوراکی بخورم. از کنار سوپری ها که رد میشدم دوباره تصویر آن بچه ها می آمد جلوی چشمم و من سعی میکردم پاکش کنم. چه کسی فکر میکرد حالا بعد از ده سال بیایم بنشینم اینجا، روبروی زنی که در محاصره فوعه بوده و آن انفجار را دیده؟ که این فقط یکی از مصیبتهایش باشد؛ که اشکش تمامی نداشته باشد. منِ ایرانی و اوی سوری، ساعتها کنار هم گریه کنیم و همدیگر را در آغوش بگیریم. هر دو شیعه... از انسانیت حرف زدن اینجا برایم شوخی است. فقط حب امیرالمومنین است که مثل نخ تسبیح به هم وصلمان کرده. وسط اشک و بغض الحمدلله از زبانش نمی افتد. میگوید خدا امتحانم کرد و من باید خودم را هم اندازه امتحان خدا میکردم. باید بزرگ میشدم. او همان وقتها بعد از آن روزهای سخت و دیدن سه داغ سخت تر، دستش را گرفته سر زانویش و بلند شده؛ چه بلند شدنی. موسسه فرهنگی اش دستگیر بچه های سوری است و به زودی لبنانی. یک موسسه آموزشی و فرهنگی. میگوید خدا آدمهای خوبی سر راهم قرار داد که کمکم کردند بچه هایم درس بخوانند و  برای خودشان کسی شوند؛ حالا نوبت من است که سر راه بچه های دیگر قرار بگیرم. موسسه را با کمک یک عراقی تاسیس کرده. میگوید ایرانی ها خیلی هوایش را دارند. دست آخر هم اشکهایش را پاک میکند و میگوید: "من شیعه مرتضی علی و مقلد سیدالقائدم. اللهم احفظ سیدناالقائد." اینجا چشم همه به ایران است. ✍️ http://ble.ir/jarideh_sh ✈️ راوی اعزامی راوینا @ravina_ir با ما همراه باشید ...‌ 🍃 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 ○● @revayat_khane ●○
📣گروه کودک و نوجوان روایتخانه با همکاری حوزه هنری برگزار می‌کند : 📚جمع‌خوانی کتاب‌های کودک و نوجوان 7️⃣ نشست هفتم 🦊 کتاب زنده برای همیشه ✍️ با حضور مترجم اثر : بنفشه نفیسی 🎼 گفتن از جدایی و مرگ در ادبیات کودک 🎤 کارشناس: محمدرضا رهبری و محبوبه صفدریان 📅سه شنبه ۱۵ آبان 🕰 ساعت ۱۶ 🏢 اصفهان، خیابان استانداری، گذر سعدی، حوزه هنری 📌حضور برای عموم آزاد و رایگان است 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 ○● @revayat_khane ●○
🔻 🏺 مسافر قدیمی با ما همراه باشید ..‌ 🍃 🔰مجموعه ادبی روایتخانه🔰 ○● @revayat_khane ●○